اسکندرو هنگامه
گیوه های نرم و خسته چه آرام بر پهلوی زمین آرمیده اند و چه چرت زنان در پس راه بی پایان پای می نهند مردی سخت کوش با دلی همچو کویر که دیگر رمقی در او نمانده با خاک تشنه و از دنیا گذشته روزگار هم دم شده و اسبی که دیگر طلعم مرگ را چشیده و دیگر چشم امیدی به دنیا ندارد. یالهایش چه زیباست گویا در هنگام پرش نورهای زرین همچو الماس در دل کویر می درخشد.آه چه روزگار در پی غم های درد آوردیگران به جای اینکه همچو خرد خرد شود جان میگرد ،گویا پاهایش همچو کودکی در پی خوشی هایش هایش می رود.
مانده ام دنیا کجا غم دارد که آنقدر از این خوشی ها چشده که انسان ها را تک تک به گور مینهد و خود طعخ شراب لعل جاودانگی جوانی چشیده .گویا مرد دیگر ناله هایش سرد می شود و دیگر چشم امیدی به دنیای بی رحم ندارد و اسبش در تنگنای مرگ سردرگم و خمیده شده . گویا زانو زنان در پیش شاهزادگان دیوان بیابان درخواست کمک می کند.
گویا ناله هایش تا کجا خواهد رسید او در درمان دیوان بیابان گیر کرده و انگار قطه ای آبی به اندازه ی قطره اشکی برایش همه چیز است.
ناله هایش تا کجا می رسد ؟ تا پیش سرلشکر دیوان سیاهستان.
سیاهستان دیگر کجاست؟ نام تک قلمرو دیوان .
مرد که دیگر رقمی در او نمانده همراه اسب لگو خشکیده اش به سیاهستان می آید، در قلعه که از بزرگترین تنومندان درختان ساخته شده به روی مرد و اسب نحیفش باز می شود.
مرد نگاهش حیوان در پس سوسوی قلعه موج می زند ، نگاهش به تک تنومند قلعه ی دیوان سیه روز جفاپیشه روزگار می افتد. تا حیرت دارد جایگاه می شود که نگاهش به اسکندر می افتد همان اسکندر نام پای کوبان همچو سام . مرد که دیگر رمقی در او نمانده زانو زنان پیش اسکندر نام دیوان طلب اندک آبی برای خود و اسبش می کند دیو اسکندر به می نوش دربارش دستور می دهد که به مرد و اسب نحیفش آبی دهند مرد آب را می نوشد و اسبش را نیز سیر آب می کند.
دیو اسکندر به مرد می گوید حال که چو آب نوشیدی و جان گرفتی به ما بگو در این بیابان خشکیده دیوان چه می کنی ؟ مرد ناله کنان و هق هق کنان که گریه در سرتاپای چشمش موج می زند . سراسیمه به دیو اسکندر می گوید: ای اسکندر نام که همچو نامت جان گرفته ازسام است و بانامت آب در گلو می خشکد.
من به دنبال تک فرزند نامم هنگامه می گردم و در کویش به هرجا سوکشیده ام. اسکندر با شنیدن هنگامه ناله ای سرد از قلبش در می کند . مرد با حیرانی برو بدو می نگرد و می گوید مگر چه شده ای سالار نکونام دیو اسکندر که دلش سخت گرفتار عشق است . بدو می گوید : ساهاپیش جادوگری بر قلمر و من دارد آمد . بی اعتنا و بدون اینکه احترامی به جای آورد، گفت : اسکندر نام کدام است؟ من که تعجب کرده بودم . پیش رفتم تا بدو حرف بنمایم جادوگر بر من فریاد در کرد و گفت : که دیشب گوی من فردی به نام اسکندر را نشان می داد و اسمش را فریاد می زد ، که با کس دیگری که هنگامه می خواندش و برو رویش از ماه نیز خوش رو تر بود و قرص ماه در پیش او عظمتی نداشته را به تصویر می کشید که ناله دید گوی سه بار نامشان را فریاد زد و از شدت همان جان در کرد و قلبش تکه تکه شد.
از آن روز به بعد من در پی هنگامه ام ودلم حیران در پس او از آنجا که آن جادوگر برایم تعریف می کرد.
گویاگر من به هنگامه رسم آدم خواهم شد. و این دیوان نیز کان من همچنین جادوگر بهمن گفت : هنگامه از حالت آدمی خود خارج شده ، و به شکل اسبی در آمده با یال های زیبا وخوش قامت مرد که با حرف ای او تعجب کرده بود به دیو اسکندر گفت : شاید اسب مرا می گوید.
زیرا من او رادر بیان بدون صاحب یافتم ، و هر کجا می رفتم به دنبالم بود ، مردکه از شدت خوشحالی قطرات اشک در چشمانش حسرت کشیده اش می لغزیوند، با آه جان گدازی گفت : خدایا یعنی من دخترم یافتم . آیا او همان هنگامه من است . اسکندر نیز از شدت خوشحالی فورا سراسیمه از جای برخاست و به آخور رفت ، و افسار اسب را که همان هنگامه بود گرفت و به پیش جادوگر رفت . جادوگر تا آنه را دید براو الهام ودردآمد که اینان همان اسکندر و هنگامه اند بعد بر آن هاوردی خواند و آنان به صورت آدمیان خوش حالت و زیبا در آمدند ودیوان در باد نیز به صورت کنیزکان آنان هنگامه که حیوان بود پای به گریختن سپرد. اما اسکندر به دنبالش رفت و اون از این قصه ی حیرت آور آگاه نمود ، از آن پس به بعد اسکندر و هنگامه در قصر سیاهستان با یکدیگر با خوبی و خوش زندگی می گذراندند و خوش بودند.
بعد اسکندر این شعر زیبا را برای هنگامه می سراید و می گوید: انتهای قصه برایمان چه خوش بودند.
بعد اسکندر این شعر زیبارا برای هنگام می سراید ومی گوید:
«انتهای قصه برایمان چهخوش آمدی جانکم
نامت برایماز کوی وبرزن این خرابشان قلعه ی دیوان زیباتراست
بیا باهم رویم تانامت را بر چشمانم جای نهم
سراسیمه وارد شدی ای عشق بر قلبم
من صدایم و تو نوری مبهم
بیا باهم رویم در قلعه باز است
بیا باهم رویم تا نکو نامت راز دار است "