عنوان:
قطره اي از دريا
بررسي ابيات مثنوي
ازديدگاه صاحب نظران
فهرست مطالب
عنوان صفحه
مقدّمه 3
زندگي نامه مولانا 7
آثارمولانا 15
تاثيرمثنوي مولانا درادبيات 23
جهان وميان دانشمندان
بررسي ابيات 25
تعليقات 422
مآخذ 230
بسم الله الرحمن الرحيم
مقدّمه
بشنو اين ني چون شكايت مي كند
از جداييها حكايت مي كند
ميخواهيم سخن درباره انساني بگوييم كه چه در دوره خود و چه بعد از زمان خود نابغه زمان است و بايد گفت كه از جرگه انسانهاي عادي خارج است. انسان والايي كه حكايت هاي دقيق عرفاني را آنچنان زيبا در ذائقه ما مي ريزد كه شهد آن روح ما را تازه مي سازد. حكايتهايي كه با داستاني به ظاهر ساده شروع ميشود و مفاهيم بلند و عميق عرفاني از آن نتيجه مي شود انساني كه براي فهميدن سخنان او بايد اهل دل بود تا لطف سخنان او را احساس كرد ولي افسوس كه ما خاكيان در بند اين دنياي مجازي لطف سخنان او را در نمي يابيم و از درياي لطف معاني او كه به كنايه ابراز مي شود بي نصيبيم. اگر گاهي درك مفاهيم براي ما ثقيل مي شود به خاطر آن است كه جر جرار سخن مولانا را به عالمي فراتر از اين عالم مي كشاند.
ديگر در اين قسمت مولانا سخن نمي گويد بلكه بارقهاي از لطف الهياست كه بر زبان مولانا جاري مي شود مولانا بعد از مدتي كه دراين درياي لطف الهي غوطهور است بار ديگر به خود مي آيد و مطلب را به صورتي زيبا ادامه مي دهد.
در اين جا بايد بگوييم خداوند به همه انسانها چشم لطف دارد و به اولياي خود نظري ديگر؛ به اين معنا كه با جرقهاي شمع وجود آنها را شعله ور مي سازد طوري كه خود مي سوزند و دنيايي را روشن مي كنند.
چون به سرچشمه اين تحولات روحي نظري اندازيم اين مطلب را بهتر درك ميكنيم ما در اين جا به صحت و سقم حكايتهايي كه براي عارفان نقل شده است كاري نداريم. بلكه مفهوم آن مورد نظر است همچنان كه خود مولانا گفته است. اي برادر قصه چون پيمانه است
معني اندروي به سان دانه است
دانه معني بگيرد مرد عقل
ننگرد پيمانه را گرگشت نقل
«مولوي»
نمونههايي براي تفهيم مطلب ذكر مي كنيم.
الف:براي تغيير حال سنايي بايد برخوردي با فردي به نام «لاي خوار »وجود داشته باشد تا شوري بر روح بي قرار سنايي زده شود.
ب:براي دگرگوني روح ناصر خسرو بايستي او خوابي ببيند تا از خواب دوشين چهل ساله بيدار شود.
ج: براي تغيير وضع عطار بايد درويشي باشد تا جلو او بميرد و او تحول يابد.
د: در تغيير وضع مولانا درويش ژوليده چركين قبايي، شمس، بايد كه با مولانا برخوردي سؤال گونه داشته باشد تا مولاناي متعبد را متحول سازد؛ مولانايي كه آتشي به وجود انسانهاي خاكي مي اندازد طوري كه دوست و دشمن او را بستايند و هنگام مرگ او شهري گريه كند و دنيايي در ماتم او بسوزد.
مولانا در پاسخ درخواست حسام الدين چلبي از گوشة دستارش 18 بيت آغازين مثنوي را بيرون مي كشد. ابياتي كه از جدايي انسان از آن منبع لايزال الهي صحبت مي كند.
بشنو اين ني چون شكايت مي كند
از جدايي ها حكايت مي كند.
وقتي كه به داوري درمورد اين ابيات مي نشينيم
مي بينيم چه زيبا مولانا دنياي خيالي ما را تصوير كرده است. دنياي كه ما روح انساني را در آن حبس كرده و فقط به لذات ظاهري آن توجه مي كنيم ولي دريغا كه درك اين مفاهيم براي ما خاكيان كه بسته ظواهر اين دنياييم غير ممكن است خود مولانا هم كه باطن انسانها را مي شناسد و مي داند كه ما نوشنده اين مطالب نيستيم چنين ميفرمايد:
در نيابد حال پخته هيچ خام
پس سخن كوتاه بايد والسلام
«مولوي»
سخن درباره مولانا زياد است و بايد گفت هر بيتي از ابيات او دريايي است كه هر كه به اين دريا رود غرق شود و به عمق آن نرسد و شاهد براين ادعاي من شرحهاي مختلفي است كه در مورد مثنوي نوشته شده است.
از آن جايي كه جايي نديدم كه به مقايسه ابيات از ديدگاه صاحبنظران بپردازد بر آن شدم كه هر چند ناقص به اين امر مهم بپردازم هر چند كه قبول دارم در اين مورد ناتوانم.
براي نمونه ابيات 3100-2900 دفتر سوم را برگزيدم كه به اين صورت مورد بررسي قرار گرفته است؛ نخست بيتي از مثنوي با تصحيح نيكلسون آوردهام سپس به ديدگاههاي صاحب نظراني چون زماني – استعلامي – جعفري و شهيدي پرداختهام. در مورد هر بيتي نسخه بدل آن هم مورد دقت واقع شده است و در پايان نتيجه گيري از ديدگاهها بيان شده است.
همين جا بايد گفت (زماني) در مورد معناي كلمه تمام معاني آن را آورده است و اين ما هستيم كه معني صحيح را بايد برگزينيم (جعفري) به مسائل حاشيهاي پرداخته است و (شهيدي) نيز تنها به معناي ظاهري كلمه توجه نموده است.
بنابراين بايد نظر (استعلامي) را صحيح تر و دقيق تر قبول كنيم.
در پايان بايد گفت كاري كه انجام شده هر چند كاري ناقص به نظر مي رسد ولي اميدواريم كه روزنهاي براي ورود به انديشه هاي مولانا باز شده باشد كه نكات مورد نظر مولانا از آن گرفته شود و اين كار الگويي براي آيندگان باشد.
زندگي نامه مولانا
نوشتن سرگذشت مردي چون مولانا جلال الدين، كار آساني نيست مردي كه مريدان و دوستدارانش به او يك سيماي فوق انساني مي دهند.
مولانا روز ششم ربيع الاول سال 604 هجري قمري مطابق با سي ام سپتامبر 1207 ميلادي در بلخ به دنيا آمد.
پدرش واعظ سرشناس شهر بهاء الدين محمد معروف به بهاء ولد بود. در منابعي كه پس از مولانا نوشته شده بهاء ولد را فقيه بزرگ، صاحب فتوي، از مشايخ فرقة كبروي (پيروان شيخ نجم الدين كبري) و داراي لقب سلطان العلماء مي بينم.
از خود بهاء ولد نقل شده كه لقب سلطان العلما را پيامبر در خواب به او عطا كردهاست.
(زرينكوب : سرني – 71)
آفريننده مثنوي مردي است به نام محمد با لقب جلال الدين ؛ دوست داران و ياران او، از او به لفظ مولانا ياد كردهاند، و افلاكي در مناقب العارفين از قاضي نجم الدين طشتي نقل مي كند كه پيش از مولانا، نام مثنوي و لقب مولانا به صورت عام به كار مي رفته اما چون به حضرت مولانا ، منصوب شد، خاص گشت ، چون نام مثنوي گويند، مثنوي مولانا و چون نام مولانا گويند، حضرت او مفهوم مي شود.
( افلاكي مناقب العارفين . ص 597)
به دليل شخصيت ممتاز، مولانا را خداوندگار نيز خطاب مي كردند و افلاكي ميگويد كه اين خطاب را نخست پدر براي او به زبان آورده است.
شرح احوال مولانا استاد فروزان فر 3
در آن روزگار لقب، خداوندگار مانند خواجه براي كساني به كار مي رفت كه حرمت معنوي و اجتماعي داشتند.
افلاكي در مناقب العارفين، مولانا را سرالله الاعظم نيز گفته است.
نگ:همان جا 4
تخلص مولانا را دو مطلب مي دانند يك خاموش و ديگري شمس كه وجود تخلص خاموش با توجه به تكرار در پايان بسياري از غزليات ديوان شمس مي باشد كه نمي تواند صحيح باشد.
از مولانا، با عنوان رومي و مولاناي رومي هم ياد مي شود زيرا كه او در روم در آسياي صغير قديم و تركيه امروز ميزيسته و آرامگاه پدر و خود و خاندانش نيز در شهر قونيه است، اما در مغرب زمين همه او را به نام (رومي) مي شناسند. از ميان تمام اين نام ها مشهورترين همان مولاناست.
رواياتي كه جاي ترديد دارد آن است كه نسبت بهاء الد را از سوي پدر به ابوبكر صديق، نخستين خليفه پيامبر، و از سوي مادر به خانهان خوازمشاهان منسوب ميدارد.
در اين مسأله ترديدي وجود ندارد كه به دليل حمايت محمد خوارزمشاه از فقها و تحريكاتي كه در مجلس بهاء ولد بر ضد او انجام مي گيرد بهاء ولد از بلخ مهاجرت مي نمايد كه آغاز مسافرت طولاني بهاء ولد و مولانا بايد در سال 616 يا 617 همزمان با گسترش يورش مغولان باشد. در راهِ خود، پدر و پسر به نيشابور ميرسند در حالي كه پسر نوجواني سيزده ساله است. در اين شهر پير بازار عطاران شيفته مولانا گشته و اسرار نامه خود را به او هديه مي كند و ميگويد: فرزندش به زودي آتش در سوختگان عالم ميزند .
نگ : همان جا 17
پدر و پسر سپس از نيشابور به عزم كعبه حركت كرده و سه روز در بغداد ميمانند از آن جا به حجاز و شام رهسپار ميشوند.
مادر مولانا مومنه خاتون در لارنده كه هفت سال مولانا در اين شهر زندگي كرده در گذشته و قبر او در آن جاست و مولانا در همان شهر با گوهر خاتون كه مادر سلطان ولد بوده، پيوند همسري يافته است.
«زرينكوب - سرني – 90»
به هر حال از جزئيات سفر اطلاعي نداريم فقط بايد گفت مولانا و پدرش پس از طي راهي طولاني از خراسان و بغداد و حجاز و شام سراز قونيه در آورده اند.
در آن سالهاي دشوار، در آسياي صغير مردي فرهنگ دوست از خاندان سلجوقي به نام علاء الدين كيقباد فرمانروايي ميكند كه عارفان را گرامي مي دارد و بهاء ولد هم يكي از فرزانگان آواره است امير او را پناه داده و براي او و يارانش مقرري و انعام فرستاده است احتمالاً ورودي بهاء ولد به قونيه سال 626 هـ.ق برابر با 1229 ميلادي مي باشد در اين شهر بهاء ولد روز هژدهم ربيع الثاني سال 628 هـ. ق معادل با 1231 ميلادي چشم از جهان فرو مي بندد و مريدان فرزند شايسته او را كه بارها پدر خداوندگار جلال الدين محمد مي گفته به عنوان پير خود بر ميگزينند در پشت اين سيماي فقيهانه آتش عشق شعله وري پنهان است تا اين كه برهان الدين محقق ترمذي اين آتش را فروزان مي سازد.
سيد برهان الدين محقق از سادات شهر ترمذ خراسان در بلخ شاگرد بهاء الدين ولد بود قبل از مهاجرت بهاء ولد گوشه انزوارا برگزيده ولي به شوق مراد خود بي درنگ رهسپار سفر روم شد اما يك سال پس از درگذشت بهاء ولد به قونيه رسيد.
شرح احوال مولانا 35
مولانا پس از اين سفر چند ساله شام به عنوان دانشمندي سرشناس به قونيه باز مي گردد و به تقاضاي برهان چلهنشيني مي كند و پس از سه چله دلش آرام ميگيرد در حالي كه ديگر در مولانا رعونت و خودبيني ديده نمي شود.
برهان الدين را از روزگار جواني «سيد سردان» مي گفتند و او سِري را كه مي داند به مولانا مي سپرد تا اين كه در 638 هجري قمري دارافاني را وداع مي گويد.
مولانا در حجره او نوشتههايي پراكنده مي يابد كه بعدها با سخنان ديگر برهان همراه و تدوين شده و نام معارف برهان محقق را به خود مي گيرد.
«همان جا 198»
در پشت «دستار و رداي فراخ آستين» مولانا عاشقي شيدا و شوريده قرار دارد كه مستعد آتش زنهاي است و سرانجام آن آتش زنه كه «شمس الدين ملك داد. تبريزي» است از راه مي رسد و مولانا را به آتش مي كشد طوري كه مولانا در آتش، خود خاكستر شده و برسركوي و برزن مي رقصد و نور ميافشاند.
دوشنبه بيست و ششم جمادي الثاني سال 642 هجري، شمس تبريز در قونيه طلوع مي كند. مردي حدوداً شصت ساله كه غمگين است و نگاهي پر از خشم و دلسوزي دارد مردي كه از خطاطي سخن مي گويد به اين مضمون:
{خطاطي سه گونه خط مي نوشته است يكي از آن ها را خود او و ديگران ميتوانستهاند بخوانند، دومي را فقط خود او مي خواند و سوي را نه خطاط ميتوانسته بخواند و نه ديگران و شمس مي گويد اين خط سوم منم}. خط سوم دكتر صاحب الزماني آغاز كتاب
و اين خط سوم با خواندن روايات و تذكره ها شناخته نمي شود بلكه آن چه گرهگشاي اين پژوهش است، سخنان و انديشههاي شمس است.
اين چنين شخصي با سئوالي كه از مولانا مي كند او را بي هوش مي نمايد سوال اين است چرا اگر محمد(ص) برتر است بايزيد مي گويد سبحاني ما اعظم شاني مرا بستائيد يا ستايش مرا كه مقام من چه بزرگ است ولي محمد (ص) مي گويد: ما عرفناك حق معرفتك: چنان كه بايد تو را نشناختيم مريدان جان سخن را در نمييابند به شمس حمله ور شده تا او را به جرم كفر از بين ببرند ولي مولانا كه مستعد شعله ور شدن است آنها را باز مي دارد و مجذوب شمس مي شود.
مريدان بي خبر و غافل كه مولاي خود را از دست يافته مي بينند به آزار و اذيت شمس پرداخته تا اين كه در روز بيست و يكم شوال 643 هجري شمس پس از شانزده ماه ماندن در قونيه شهر را رها كرد و بي خبر از آن جا رفت مولاناي عاشق در به در دنبال مراد خود مي گردد تا اين كه خبر او را در شام مي شنود مشتاقانه فرزند خود سلطان ولد را با چندين تن از ياران به دمشق مي فرستد و شمس در ذي الحجه سال 644 هجري به قونيه باز مي گردد.
شمس به ماندن در قونيه رضا داده و با زني به نام كيميا پيوند همسري مي بندد.
زرين كوب - سرني 106
دوري از شمس كه نزديك چهارده ماه به طول مي انجامد مولانا را خوب پخته و سوخته كرده است بار ديگر كينه شمس در دلها زنده مي شود تا اين كه شمس به گفته سلطان ولد در آشوب سال 645 هجري براي هميشه ناپديد مي شود.
مولانا براي يافن شمس خود به دمشق رفته ول كاري از پيش نمي برد.
چهارمين سفر مولانا به شام اين گونه به پايان مي رسد سفر اول در كنار پدر سفر دوم به هدايت برهان الدين محقق و در سفر سوم در جستجوي شمس و سرانجام بازگشتي نوميدانه و آفرينش اميد هايي نو و تازه.
نخستين راهنماي مولانا بعد از شمس صلاح الدين زركوب بود مردي عامي . ولي مولانا خلوص و صفاي او را دوست داشت. مريدان نسبت به صلاح الدين حسادت نموده و حتي كمر به قتل او بستند. صلاح الدين شنيد و گفت مگر نميدانند هيچ كاري بدون امر حق انجام نمي پذيرد. مريدان دل شكسته و پشيمان به عذر خواهي آمدند. فاطمه دختر صلاح الدين به همسري سلطان ولد در آمد و مولانا عروس خود را به شاگردي نيز پذيرفت و به او نوشتن و قرآن خواندن آموخت. بعد از ده سال روز اول محرم سال 657 هجري صلاح الدين جان به جانان سپرد.
مرگ صلاح الدين مدتي مولانا را به غم فرو برد. مولانا دنبال مرادي بود كه او را اقناع نمايد و او كسي نبود جز حسام الدين چلبي كه مولانا در مقدمه دفتر اول مثنوي او را «ابويزيد الوقت و جنيد الزمان» مي خواند.
تاثير حسام الدين در مولانا بسيار زياد است اما بالاتر از آن نقشي است كه او در آفرينش مثنوي دارد.
شبي حسام الدين در خلوت به مولانا پيشنهاد كرد كه خود اثري ازنوع الهي نامه سنايي (حديقه الحقيقه) پديد آورد و راويان مي نويسند كه همان دم مولانا از گوشه دستارش كاغذي بيرون كشيد كه نينامه سرآغاز مثنوي يعني همان هژده شعر بيت آغاز مثنوي بود و بدينگونه سرودن مثنوي آغاز شد.
بشنو اين ني چون شكايت مي كند
از جداييها حكايت مي كند
آفرينش مثنوي، چندي پس از درگذشت صلاح الدين زركوب آغاز شد، اواخر سال 657يا اوايل 658 هجري و پايان آن پس از سال 668 نبايد باشد. زيرا كهنترين نسخه موجود در قاهره سال 668 هجري مي باشد.
ميان سال 660 و 662 به دليل درگذشت همسر حسامالدين و بيماري خود او در كار سرودن آن وقفهاي پيش ميآمد. دفترهاي دوم تا ششم مثنوي در سال هاي 662 تا 668 هجري آفريده شد. نسخهاي كه امروز بر مزار مولاناست پنج سال پس از درگذشت او، روي يكي از دستنويسهاي مورد تأييد او تحرير و باز نويسي شدهاست.
خود مولانا و بار ازدواج كرده است نخست در لارنده گوهر خاتون دختر شرف الدين سمر قند را به همسري در آورده از او دو فرزند دارد بهاء الدين محمد و علاء الدين محمد كه بنا به روايات با شمس دشمن بوده و در جواني به سال 660 هجري در گذشته است همسر دوم مولانا گراخاتون اهل قونيه بوده و مولانا از او هم دو فرزند دارد پسري به نام مظفر الدين چهار سال بعد از مرگ مولانا درگذشته و دختري به نام ملكه خاتون كه تا سال 703 هجري زندگي كرده است.
بيش از همه مولانا با فرزند اول معين بهاء الدين محمد معروف به سلطان ولد حشر و نشر داشته است و پس از درگذشت مولانا ظاهراً عنوان سلطان ولد را مريدان به رسم حرمت براي او به كار بردهاند.
سلطان ولد چهار پسر داشت جلال الدين فريدون معروف به عارف چلبي، عابد چلبي، واجد چلبي وزاهد چلبي. در دوران خلافت عارف چلبي كه مدت هفت سال به طول مي انجامد افلاكي مريد او كتاب مناقب العارفين را به دستور او نوشت.
نيم قرن سفر كردن، خواندن و آموختن مولانا را فرسوده و افسرده جسمي نموده بود و هنگامي كه دفتر ششم مثنوي پايان مي گرفت. خود مولانا هم تمايل به خاموشي داشت تا اين كه در روز يكشنبه پنجم جمادي الثاني سال 672 هجري برابر با 17 دسامبر 1273 ميلادي مولانا با بيت زير كه در آخرين لحظات عمر خود براي تسكين سلطان ولد خوانده بود براي ميشه ديده از جهان فرو بست و شهر كه نه دنيايي را در فراق خود به ماتم نشانه آن بيت اين بود.
در خواب، دوش، پيري در كوي عشق ديدم
با دست اشارتم كرد كه، عزم سوي ما كن
برجنازه مولانا صدرالدين قونوي نماز خواند و آن گاه قاضي سراج الدين ارموي از آن ضايعه دردناك با تأسف و حرمت ياد كرد. بزرگان شهر خويك به مناسبتي سخن گفتند و علم الدين قيصر كه از بزرگان عصر بود سي هزار درم داد معينالدين سليمان پروانه كارگذار مقتدر دستگاه سلجوقي روم صد و سي هزار درم هديه كرد چندي پس از آن قبه خضرا كه بر سر در آن عبارت يا حضرت مولانا ديده مي شود. ساخته شد. در زير قبه خضرا علاوه بر بهاء ولد و مولانا دهها تن از خاندان و ياران مولانا مدفون اند و گويا با نام مولانا نام قديم اين مكان «رارم باغچه» از بين رفته است.
(رك مثنوي استعلامي دفتر اول صفحات پنجاه و پنجاه و يك)
امروز پس از هفتصد و اندي سال مي بينيم كه او با ما و شما در گفتگوست و سرشار از زندگي و طراوات روح و جان ما را در اختيار دارد و با ما سخن ميگويد.
آثار مولانا
1-ديوان شمس: ديوان كبير مفصل ترين اثر مولانا و جلوه گاه يكي از شگفت انگيزترين نمونههاي روابط معنوي و روحاني ميان دو انسان استثنائي است. دو روح آميخته به هم و يكي شده كه به گفته با يزيد عاشق و معشوق و عشق يك وجود واحد پيدا مي كنند.
عطار – تذكره الاوليا 189
اين يكي شدن تا بدان جا مي رسد كه مولانا غزل ها را مي گويد ولي در پايان نام شمس است كه جلوه گري مي كند. سرودن اين غزلهاي شور انگيز با طلوع شمس در قونيه و گرايش مولانا به مجالس سماع آغاز مي شود و بعد از آن كه شمس بيخبر از قونيه مي رود شعله ور مي گردد اين مجموعه شامل غزلياتي است كه بيشتر آنها را مولا تا به نام شمس و در ياد او سروده است و پس از نااميدي از دوباره يافتن شمس و عنايت به صلاح الدين زركوب و حسام الدين چلبي غزلهايي نيز به نام آنها ساخته و بر ديوان خويش افزوده است. در كار بي بديل استاد فروزان فر كه با فراهم كردن دست نوشتهها و مقايسه آنها متن كامل غزليات، قطعهها و ترجيعات مولاناي 36360 بيت مي يابيم به اضافه 1983 رباعي كه اين مجموعه در ده جلد به سرمايه دانشگاه تهران انتشار يافت.
فيه ما فيه: مطالب كتاب بيشتر پاسخهايي به پرسشهاي گوناگون است كه از حضرت مولانا مي شده و بخشي هم سخناني است كه مولانا در آنها روي به معين الدين سليمان پروانه داشته است. در اين كتاب مولانا از پدر خود بهاء ولد برهان محقق، شمس تبريز و صلاح الدين زركوب نيز ياد مي كند و مطالبي از آنها مي آورد. مطالب به همان سادگي گفته شده كه در گفتار روزانه مولانا ديده ميشود چون مضامين آن با مثنوي يكي است گاهي ما را در فهم مطالب مثنوي ياري ميكند.
روي دستنويسهاي كتاب نام «فيه مافيه» نيست اما اين نام را مؤلف بستان السياحه آورده است. شرح احوال مولانا 167
اين مطلب مي تواند درست باشدزيرا از فروتني مولوي جز اين بر نمي آيد كه نام آن فيه مافيه (همين است كه هست) باشد. اين كتاب توسط شادروان فروزان فر تصحيح شده و در شمار انتشارات دانشگاه تهران به چاپ رسيده است.
3-مكاتيب يا مكتوبات: نخستين بار در 1356 قمري در استانبول با عنوان «مكتوبات مولانا جلال الدين » چاپ شده كه ناشر آن دكتر فريدون نافذ از دانشمندان معاصر ترك مي باشد. داراي 144 نامه است كه بيشتر نامههاي خصوصي و شخصي است كه مولانا براي امور جاري زندگي مريدان و آشنايان مينوشته و به صورت توصيه نامه است 30 نامه از اين مجموعه تعلق به معين الدين سليمان پروانه دارد و بقيه به 36 مخاطب ديگر شروع نامه عباراتي مصنوع و مسجع دارد ولي متن آن ساده است هر چند برخي داراي نثري پخته و استوار همراه با آيات، احاديث، اشعار فارسي با عربي مي باشد.
4-مجالس سبعه: در اصطلاح خطابه ها و موعظههاي مولانا مي باشد كه بر منابر ايرادي شد كه شامل هفت مجلس مولاناست. هر كدام از مجالس داراي مقدمهاي مسجع و متكلف به زبان عربي همراه با دعا يا مناجات و آن گاه ستايش پيامبر با عباراتي در از و مسجع و مصنوع به زبان عربي مي باشد نثر مجالس سبعه در بيشتر قسمت هاي آن مصنوع و متكلف با عباراتي دو راز ذهن مي باشد بعد از اين مقدمات حديثي از پيامبر مطرح شده و سپس تفسير آن توسط مولانا همراه با آيات قرآن زندگي انبياء قصهها و مثل هاي مناسب انجام شده است. مجلس اول مفصلتر از مجالس ديگر است.
ميدانيم كه مولانا بعد از يافتن شمس ديگر واعظ نبوده بنابراين به احتمال قريب به يقين مجالس سعبه بايد قبل از طلوع شمس باشد. نگ: شرح احوال مولانا ص 217
مجالس سبعه را هم زمان با مكاتيب مولانا، دكتر فريدون نافذ به سال 1356 هـ.ق دراستانبول منتشر كرده است.
5-مثنوي: مثنوي نظمي است كه هر بيت آن داراي قافيهاي جداگانه مي باشد مثنوي مولانا شش دفتر يا شش كتاب است و بر خلاف نظر محققان دفتر ششم و آخرين قصه كتاب، قلعه ذات الصور، ناتمام نماند، و چهار سال پيش از درگذشت مولانا نسخه كامل هر شش دفتر در خانه او تدوين و تحرير شده است.
نگ توضيح بيت 3593-دفتر ششم استعلامي
خود مولانا هم در همان سرآغاز دفتر ششم دوباره اشاره مي كند كه اين قسم ششم، در تمام مثنوي (به عنوان پايان مثنوي) به حسام الدين چلبي پيشكش ميشود. دفتر هفتمي هم به مولانا نسبت دادهاند كه بدون ترديد از جعليات قرون بعد است زيرا سال شروع دفتر مشخص نيست و انقروي كه وجود دفتر را با استناد به نوشتهاي كه سال 814 دارد تأييد ميكند ، بايد گفت در اين تاريخ از مرگ مولانا بيش از 150 سال گذشته است . مثنوي كه شامل 25685 بيت است به اين ترتيب تقسيم شده است. دفتر اول 4018 بيت، دفتر دوم 3826 بيت دفتر سوم 4813 بيت، دفتر چهارم 3856 بيت، دفتر پنجم 4241 بيت، دفتر ششم 4931 بيتدارد.
در هر دفتر مثنوي، پس از يك مقدمه كوتاه، مولانا حكايتهايي را زمينه بحث تربيتي و ارشادي خود مي نمايد و به مناسبت و به عمد از قصه بيرون رفته و اندرزهاي خود را بيان مي كند. مولانا مكرر به اين مطلب اشاره مي كند.
بار ديگر ما به قصه آمديم ما از آن قصه، برون خودكي شديم؟ گر به جهل آييم، آن زندان اوست
و ربه علم آييم، آن ايوان اوست
ابيات 1519 و1520 مثنوي استعلامي (دفتر اول ص 77)
مولانا خود مي داند كه اين كار او كشاننده دل هاي مشتاقان براي اندرزهاي آينده او مي باشد. بعضي از قصهها را فقط با ايمان و اعتقاد بايستي باور كرد مانند داستان دقوقي و كرامات او. گاه از داستانهاي كودكان براي ابيات خويش بهره ميگيرد اگر هزلي در بيتي ديده مي شود بي گمان به آن دليل است كه مولانا ميداند خوانندگان در درون خود از شنيدن اين الفاظ لذت مي برندولي چه زيبا اين نكات هزل آور را به مسائل دقيق عرفاني مي كشاند. مولاناازمثالهاي كودكانه پوچي اين جهان مادي را ميرساند .
كودكان افسانهها مي آورند
درج در افسانه شان بس سر و پند
هزل ها گويند در افسانهها
گنج مي جو در همه ويرانهها
بود شهري بس عظيم و مِه ولي
قد او قدر سكره بيش ني
«ابيات 2606-2604-دفتر سوم – استعلامي ص 123 »
مي توان گفت:هزل هاي مولوي تقليدي از سنايي
مي باشد كه سنايي مي گويد.
هزل من هزل نيست، تعليم است مولوي هم مي گويد.
هزل تعليم است، آن را جد شنو
تو مشو بر ظاهر هزلش گرو
هر جدي هزل است پيش هازلان
هزل ها جد است پيش عاقلان
«ابيات 3560-3558-دفتر چهارم – نيكلسون – ص 489»
كه اين مطلب و روايات ديگر مي تواند تأييد كننده آن باشد كه مولوي رياكاري را نمي پسنديده و در مواردي دشنام و كيك هم مي گفته است كه گاهي اين مطالب را در معارف بهاء ولد و مقالا شمس هم مي يابيم.
«زرينكوب – سرني ، 229-228»
گاهي مولانا كلمات تركي و يوناني به اقتضاي محيط روم يا آسياي صغير و در نتيجه تغييرات سياسي قرن هفتم مي آورد. گاهي كلمه را مي شكند يا براي قافيه ساختن مصوت آن را عوض مي كند. گاهي براي كلمات معنايي تازه مي آفريند و اينها همه نتيجه انديشه مولاناست كه مطابق قواعد زمانه حركت نمي كند و به نوعي هنجار شكني آگاهانه در ابيات خود دست مي زند تا نشان دهد كه به مفاهيمي دست يافته كه از قدرت تصور ما خارج است.
درميان اين كائنات عاشق انسان موجودي جدا از همه مي باشد، موجودي كه اگر خود فراموش شده اش را بيايد به جايي مي رسد كه هيچ موجودي به او نرسيدهاست.
چون فراموش خودي يادت كنند
بنده گشتي آن گه آزادت كنند.
«بيت 3076- دفتر سوم-نيكلسون – ص175»
در مأخذ مثنوي بي گمان به آثار بسياري بر مي خوريم كه نشان دهنده وسعت اطلاع مولانا مي باشد. در موارد بسياري قصه از زبان شمس به مولانا مي رسد يا از تقريرات پدر است غير از اين موارد به كتاب هايي بر مي خوريم كه مولانا اشاره مستقيم به آن ها نمي كند ولي خود قصه مي گويد كه سرچشمه اش كجاست؟ كه اين منابع به چند دسته ميشود :
الف: بعضي شباهت به آثار حديقه سنايي يا الهي نامه عطار دارد. در اين دسته ميتوان اسرار نامه، منطق الطير، مصيبت نامه و تذكره الاولياي عطار، سيرالعباد و ديگر آثار سنايي احياء علوم الدين، كيمياي سعادت، نصيحهالملوك و ديگر آثار غزالي، اسرار التوحيد محمد بن منور، قصص الانبياء ثعلبي
ب:دسته دوم باقرائن و نشانهها مي توان آنها را مأخذ حكايت يا مضموني در مثنوي دانست از اين جمله منابع مهم تصوف اسلامي را مي توان نام برد نظير
خليه الاوليا حافظ ابونعيم اصفهاني، ربيع الابرارز مخشري، فتوحات مكيه، فصوصالحكم و آثار ديگر محيي الدين ابن عربي و مواردي خاص نظير آثار سنايي، عطار، قصص الانبيا و دلائل النبوه
ج: دسته ديگر: قرائني براي آن وجود ندارد فقط شباهتي بين كتاب ها ديده ميشود.
«نگ:مثنوي استعلامي دفتر اول صفحه هفتادو هفت و هفتادو هشت »
براي پيدا كردن مآخذ مثنوي مي توان به كتاب مآخذ قصص و تمثيلات مثنوي، بديع الزمان فروزان فر انتشارات امير كبير-چاپ سوم- سال 1362 هـ .ش مراجعهنمود.
«نگ: مثنوي استعلامي دفتر اول صفحه هشتادو دو و هشتادو سه »
از تفسيرهايي كه بر مثنوي نوشته شده است مي توان موارد ذيل را ذكر نمود.
1-نخستين تفسير مشروح در قرن نهم پديد آمده است در اين دوره كمال الدين حسين خوارزمي شرحي بر مثنوي آغاز كرد به نام جواهر الاسرار و زواهرالانوار كه فقط توانست شرح سه دفتر مثنوي را بنوسيد. خوارزمي شرح منظومي هم بر مثنوي نوشته است به نام كنوز الحقايق كه پيدا است تأليف آن پيش از جواهر الاسرار بوده است.
2-در قرن يازدهم دو تفسير عالمانه نوشته شد كه عبارتند از:
الف: تفسير فاتح الابيات از اسماعيل دده يا اسماعيل انقروي كه در آن علاوه بر تفسير تركي ابيات، انقروي كوشيده است كه متن درستي از مثنوي را هم با تفسير خود همراه كند.
ب: تفسير ديگر لطايف معنوي از عبدالطيف عباسي كه بر شرح ابيات مشكل تكيه دارد و آن هم با يك متن منقح از مثنوي همراه است.
3-در قرن دوازدهم، اسرار الغيوب معروف به شرح خواجه يعقوب، شرح مثنوي ولي محمد اكبر آبادي و شرح عبدالعلي الكنهويي معروف به بحرالعلوم را ميتوان نام برد.
4-در قرن سيزدهم شرحي كه توسط حاج ملاهادي سبزواري نوشته شده است و او كوشيده كه مثنوي را با موازين حكمت و شريعت تفسير كند كه در نتيجه ميان او و مكتب ملاصدرا و ديگر حكماي الهي پيوندي به وجود آورد.
ناگفته نماند كه تفسيرهايي كه براي مثنوي نوشته شده آن قدر متعدد و گوناگون است كه فهرستي از آن ها خود كتاب بزرگي مي شود كه در اين جا فقط به گوشهاي از آن آثار در زمان حاضر بسنده ميكنيم.
بانگ ناي: به انتخاب سيد محمد علي جمال زاده
خلاصه مثنوي : روان شاد استاد فروزان فر شرح مثنوي شريف: بديع الزمان فروزان فر
فرهنگ لغات و تعبيرات مثنوي: دكتر سيد صادق گوهرين
كتابها و مقالات گوناگون: دكتر عبدالحسين زرين كوب از جمله سرني در دو جلد
تفسير و نقد و تحليل مثنوي: محمد تقي جعفري
شرح جامع مثنوي معنوي: كريم زماني شرح مثنوي: دكتر سيد جعفر شهيدي
شرح مثنوي: محمد استعلامي
گذشته از اين ها بايد از دو استاد پر مايه و نامدار اين عصر مرحوم جلال همايي و مرحوم فروزان فر نام برد كه شناخت مولانا و مثنوي را براي ما آسان تر نمودند.
تأثير مثنوي مولانا در
ادبيات جهان وميان انديشمندان
در ميان كشورهاي ديگر نيز مي بينيم مطالعاتي صورت گرفته است
«نگ: مثنوي – استعلامي دفتر اول صفحات هشتاد و چهار الي هشتاد و هشت»
و به اين دليل مي گوئيم مولانا فراتر از اين مرزها به تمامي جهان تعلق دارد. در اينجا تنها به ذكر نمونههايي اكتفا مي شود.
1-در جهان عرب دانشمنداني چون دكتر عبدالوهاب عزام ترجمه منتخبي از مثنوي و ديوان شمس مولانا را به جامعه فرهنگي مصر امروز شناسانده است.
2-المنهج القوي لطلاب المثنوي: تفسيري است از يوسف بن احمد در قرن نوزدهم ميلادي
3-ترجمه مثنوي به نام جواهر الآثار از عبدالعزيز صاحب الجواهر كه دانشگاه تهران آن را منتشر كرده است.
4-نماينده سياسي فرانسوي در استانبول به نام «والن بورگ» شش سال نشست و مثنوي را به زبان فرانسه ترجمه كرد.
5-يك اطريشي به نام ژورف فن ها مربورگشتال، گزيدهاي از مثنوي را به زبان آلماني در آورد و در يك مجله شرق شناسي چاپ كرد.
6-يك شرق شناس اطريشي به نام فن روزن تسوايگ شوانو گزيدهاي از آثار مولانا را به زبان آلماني در آورد.
7-ترجمة منظوم دفتر اول مثنوي به دست «گئورگ روزن»
8-هلموت ريتر مقالات محققانهاي درباره سماع و مكتب و آثار مولانا نوشت
9-«سرجيمز ردهاوس» در بريتانيا در سال 1881 گزيدهاي از حكايات مثنوي را به انگليسي ترجمه كرد.
10-هـ . وين فيلد دست به تحرير مقالات در معرفي آثار مولانا زد.
11-رينولد الين نيكلسون ابتدا گزيدهاي از ديوان شمس را در سال 1989 منتشر كرد و سپس به تصحيح مثنوي پرداخت با كاري ارزشمند همراه با ترجمه كامل انگليسي و دو جلد توضيح و تفسير درباره آيات و احاديث و سابقه حكايت ها و شرح نكات و ابيات مبهم مثنوي
12-ا. ج، آربري: تحليل كارهاي مولانا و ترجمه فيه مافيه
13-كلمان هوار ترجمه مناقب العارفين افلاكي به فرانسه
14-«لوي ماسينيون» در كتاب حلاج خود به مناسبت هايي از مولانا ياد كردهاست.
15-«فريتز ماير» سويسي مقالاتي در تحليل انديشه مولوي
16-«ماريژان موله» كه اصلاً لهستاني بود، به فرانسه كتابي درباره سماع نوشت به نام «رقص مقدس»
شگفتا كه مولانا كسي بود كه در روزگاري خود آفتاب تابان بود و امروز نور وجود او ما را شور و گرمايي ديگري ميبخشد عجبا كه قلم در مقابل اين عظمت سر فرود مي آورد و قاصر است از نوشتن بنابراين بايستي با خود مولانا سخن را به تمام رسانده و به شرح ابيات 3100-2900 دفتر سوم ميپردازيم.
شرح اين هجران و اين خون جگر
اين زمان بگذار تا وقت دگر
«بيت 131 – دفتر اول- مثنوي- استعلامي »
بررسي ابيات
منع كردن منكران انبيا را علهيم السلام از نصيحت كردن و حجت آوردن جبريانه
2900 قوم گفتند اي نصوحان بس بود اين چه گفتيد درين ده كس بود.
زماني قوم سبا با مشرب جبريان به پيامبران گفتند: اي نصيحت كنندگان، اگر در اين محله، آدم عاقلي پيدا شود. همين نصايح شما او راكافي است {ضرب المثل: در خانه اگر كس است يك حرف بس است. آن كس است اهل بشارت كه اشارت داند.} رك دهخدا امثال و حكم، ج 2،ص 784
استعلامي در شرح استعلامي اين بيت معادل است با بيت 2902 شروع بيت به صورت زير است.
2900: نعمت شكرت كند پر چشم و مير
تا كني صد نعمت ايثار فقر
2901:سير نوش از طعام و نقل حق تا رود از تو شكم خواري و دق
در مثنوي نيكلسون به جاي فقر، فقير آمده است كه با مير هم قافيه است
پر چشم: سير و مستغني . آدم مستغني مير و سرور است و دق يعني گدايي
توضيح بيت: نصوحان اندرزگويان واعظان
ضرب المثل بالا هم در اين جا آمده است
جعفري: اصولاً در شرح ابيات علامه جعفري مباحث را تقسيم بندي نموده است و به طور مفصل در هر مورد بحث نموده است به عنوان مثال در اين جا، مبحث جبر و اختياررا در دفتر پنجم بررسي نموده است و فقط اين نكته را در اين جا آورده است كه مي گويد: اشخاص جبر پرست نه تنها با واقعيت محسوس مبارزه مي كنند بلكه بدون اين كه به ناتواني خود در مقابل خداوند اقرار كنند خدا را محكوم مي سازند. به همين دليل كارهاي زشت خود را به خدا نسبت مي دهند در حالي كه خداوند در سوره نساء آيه 40 ميفرمايد ان الله لايظلم مثقال ذره: خداوند به اندازه ذره اي ظلم نميكند، در حقيقت جعفري از مطالب گفته شده اين نتيجه را مي گيرد كه جبرپرستها افراطي در حقيقت با كارهاي خود مبارزهاي با فلسفه الهي انجام مي دهند.
بعد از اين توضيح كه خلاصهاي از آن را آورديم جعفري نيز اين گونه بيت را معنا مي كند.
منكرين پيامبران گفتند: اي نصيحت گران بس است، اگر در اين ده آدمي وجود دارد، گفتههاي شما كافي است
شهيدي: در اين جا بيت معادل است با بيت 2899، شهيدي به صورت موردي بررسي نموده است.
نصوح: ناصح، اندرزدهنده، در قرآن كريم توبه نصوحاً (تحريم /8)
به معني خالص و از روي اخلاص است.
كس در ده بودن : كنايه از شنونده وجود داشتن معادل اين مثل فارسي است در خانه اگر كس است يك حرف بس است .
توضيح: با مقايسه شروح مورد نظر در مي يابيم كه معناي بيت به اين صورت ميباشد.
قدم صبا با مشرب جبريان به پيامبران گفتند: اگر در اين جا شنونده عاقلي وجود داشت اين اندرزهاي شما براي او كافي بود.
اي نصوحان=ندا و منادا
ار:قيد شرط اردين ده كس بود: ارسال المثل
نصوحان : صفت جانشين اسم
2901 قفل بر دلهاي ما بنهاد حق
كس نداند برد بر خالق سبق
زماني: حضرت حق بر دل هاي ما قفل زده است و هيچ كس نمي تواند بر اراده و خواست خدا پيشي بگيرد {اشاره به آيه 24 سوره محمد افلا يتد برون القرآن ام علي قلوب اقفالها و همچنين اشاره به آيه 7 سوره بقره است}
سبق بردن: در مسابقه پيروز شدن ظفر يافتن
استعلامي: اشاره به آيه 7 سوره بقره ختم الله علي قلوبهم …
سبق بردن: پيش افتادن از كسي و كار او را بي اثر كردن
جعفري : ما گفتههاي شما را نخواهيم پذيرفت. زيرا خداوند به دلهاي ما قفل زده و هيچ كس نمي تواند به خدا سبقت نموده و خلاف مشيت او رفتار كند.
شهيدي: قفل بر دلها بودن گرفته از قرآن كريم است ختم الله علي قلوبهم
(بقره/7)
قولهم قلوبنا غلف بل طبع الله عليها (نساء/155)
برخالق سبق بردن: برآفريننده پيش گرفتن كنايه: تقدير او را برگرداندن
توضيح: از بررسي در اين بيت اين معنا دريافت مي شود:
گفتند: خدا بر دلهاي ما قفل زده است و هيچ كس نمي تواند اين تقدير را برگرداند و برخواست او پيشي گيرد.
تلميح به آيات قرآن كريم (24/محمد)، 7/بقره، 155/ نساء)
به نظر مي رسد در اين جا آوردن واژه «نتواند» به جاي «نداند» بهتر است كه براساس هنجار شكني مولوي به جاي «نتواند» مي توان از «نتاند» استفاده كرد. 2902 نقش ما اين كرد آن تصوبر گر
اين نخواهد شد به گفت و گو دگر
زماني: آن نقاش ازل، نقش ما را اين چنين زده است. اين نقش، با بگو و مگو و قيل و قال عوض نميشود چنان كه حافظ گفت:
در كوي نيك نامي ما را گذر ندادند
گر تو نمي پسندي، تغيير ده قضا را
حافظ به خود نپوشيد اين خرقه ميآلود
اي شيخ پاكدامن، معذور دار ما را
جعفري: آن صورتگر حقيقي صورت ما را چنين ساخته است، با گفتگوهاي شما صورت ما عوض نخواهد گشت.
توضيح: به اين نتيجه از معناي بيت مي رسيم كه:
خداوند نقش ما را اين چنين ساخته است كه اين نقش با گفتگوهاي ما تغيير نميكند
بيت تصويرگر و نقش مراعات النظير وجود دارد
اعتقاد به جبر در اين بيت ديده مي شود.
2903 سنگ را صد سال گويي لعل شو
كهنه را صد سال گويي باش نو
زماني: چنان كه مثلاً اگر صد سال بنشيني و به سنگ بگويي به لعل تبديل شد و صدسال به كهنه بگو تازه و نو شو
جعفري: مگر سنگ را مي توان تبديل به لعل ساخت، اگر چه صد سال هم به سنگ بگويي؛ لعل شو صد بار به پارچه كهنه بگويي تازه باش: تازه نخواهد گشت.
توضيح: در اين جا موج سخن مولوي را وا مي دارد كه شمهاي از مسايل عرفاني را بيان كند.
معني: اگر صد سال بگويي سنگ تبديل به لعل شود و يا پارچه كهنه تازه شود تا زماني كه فرمان حق نباشد؛ اين امر ميسر نمي گردد.
صد سال صفت شمارشي (صد) عدد اصلي
در اين جا تشخيص هم ديده مي شود به اين طريق كه سنگ و يا پارچه را شخصيت مي دهيم و صفت موجود زنده (گويايي) را به او مي بخشيم.
20904 خاك را گويي: صفات آب گير
آب را گويي: عسل شو يا كه شير
زماني: و اگر صد سال به خاك بگويي صفات و خصوصيات آب را پيدا كن و به آب بگويي ذاتاً عسل و يا شير بشو { چنين نمي شود زيرا خالق همه موجودات حضرت حق است ، چنان كه مي فرمايد}
جعفري: اين گفتگوي شما با ما شبيه به اين است كه به خاك جامد بگوييد صفات آب داشته باشد به آب بگوييد عسل يا شير باش
توضيح: ادامه همان سخنان است.
معني: به خاك بگويي صفات آب را پيدا كن و به آب بگويي تبديل به عسل و يا شير شو
{اين امر امكان پذير نمي باشد مگر زماني كه فرمان حق فرا رسد}
را به معني به: حرف اضافه شير{شو} : حذف فعل به قرينه لفظي 2905 خالق افلاك او و افلاكيان
خالق آب و تراب و خاكيان
زماني: آفريننده آسمان و آسمانيان، خداوند است؛ و هم اوست آفريننده آب و خاك و خاكيان
جعفري: جعفري در اين جا 3 بيت ديگر ميآورد و سپس به اين بيت مي پرازد.
نار را گويي كه نور محض شو
پشه را گويي كه سوي باد رو
قلب را گويي كه در پاك شو
يا كه اكسيري شو و چالاك شو
هيچ از آن او صاف ديگرگون شوند؟ آب كي گردد عسل اي هوشمند
به آتش بگوييد: نور خالص باش به پيشه بگوييد تو بايد به سوي باد بروي و به آن پيروزي شوي به سكه قلب دستور بدهيد كه طلاي ناب يا كيميا گردد! آيا اين گفتگوها و دستورات مي تواند او صاف آن اشيا را دگرگوني بسازد؟! مگر آب هم عسل مي شود؟!
به نظر مي رسد در بيت سوم علامت؟ در آخر بيت باشد مناسبتر است چرا كه مفهوم بيت استفهام انكاري ميباشد و از طرف ديگر واژه كي براي پرسش ميآيد در حالي كه در مصراع اول واژهاي براي پرسش وجود ندارد.
خلاصه بعد از اين مرحله جعفري به معناي بيت مي پردازد و چنين مي گويد:
همان آفرينندة افلاك و افلاكيان است كه آب و خاك و خاكيان را با او صاف مخصوصشان به وجود آورده است.
توضيح: با بررسي در شرحهاي مزبور در مي يابيم كه هيچ كدام غير از جعفري آن 3 بيت را كه ذكر نموديم نياوردهاند و حتي اين 3 بيت در مثنوي نيكلسون ديده نميشود.
معناي بيت به اين صورت است. خالق افلاكيان: صفت جانشين اسم
آفريننده آسمان و آسمانيان و آب و خاك و خاكيان او (خداوند) مي باشد
خالق: رد الصدر الي العجز(تصدير) خالق: اسم فاعل
به نظر مي رسد: واژه او كه در بيت آمده است زائد است و توضيح واضح ميباشد چرا كه اگر اين واژه وجود داشته باشد بيت به اين صورت خواهد شد.
خالق افلاك او مي باشد و افلاكيان خالق آب و تراب و خاكيان مي باشند در حالي كه مي دانيم معنا به اين صورت اصلاً صحيح نمي باشد اما اگر واژه او را برداريم معناي صحيح بدست مي آيد:
خالق افلاك و افلاكيان
خالق آب و تراب و خاكيان
2906 آسمان را داد دوران و صفا
آب و گل را تيرهرويي و نما
زماني: به آسمان خاصيت گردش و در خشش عطا فرموده، و به آب و گل خاصيت تيرگي و نشور و نما داده است {اشاره است به 84/اسراء}
استعلامي: صفا: روشني، در مقابل تيره رويي
مصراع دوم: صفت موجودات زميني است
نما: روييدن و رشد
جعفري: خدا است كه گردش وصفا را به آسمان ها و تيره رويي و قدرت نمودادن را به آب و گل داده است.
توضيح: معناي بيت به اين صورت مي شود:
خداوند به آسمان ويژگي گردش و درخشش (تابندگي) را بخشيده است و به آب و خاك خاصيت تيرگي و رويش را بخشيده است
(آيه 84/ سوره اسرا) درباره حقيقت وجود روح مي باشد و نه مضموني كه كريم زماني ذكر كرده است همچنين در اين بيت دو آرايه تضاد و لف ونشر ديده ميشود.
تيره رويي و صفا: تضاد را: به معني حرف اضافه
آب : متمم (معطوف اليه) گِل : معطوف
2907 كي مي تواند آسمان دردي گزيد؟
كي مي تواند آب و گل صفوت خريد؟
زماني: لطافت و پاكي آسمان، امري ذاتي است، چگونه مي تواند آسمان ذاتاً تيره شود؟ و تيرگي آب و گل هم ذاتي است، پس چگونه مي تواند ذاتاً صفا و پاكي داشته باشد.
صفوت: خلوص، پاكي، زبدگي
استعلامي: آسمان نمي تواند حالت رسوبي و تحجر خاك را پيدا كند، و آب و گل نمي تواند مثل آسمان روشن و شفاف باشد.
جعفري: با اين حال آسمان چگونه مي تواند تيره شود و آب و گل تيره و صاف و روشن گردد؟!
شهيدي: صفوت روشني پاكيزگي
توضيح: به اين صورت بيت را معني مي كنيم
چگونه مي توان آسمان تيره شو و چگونه مي تواند آب و گل روشن و پاكيزه شود ويژگي هر كدام ذاتي است)
اگر (زماني) كلمهاي را معنا مي كند همه معاني مربوط به آن كلمه را مي نويسد در حالي كه قاعده بر اين است كه فقط معناي مشخص آن كلمه و يا معاني مربوط به آن كلمه نوشته شود
واژه كي تواند براي اهميت دادن به قدرت خالق مي باشد.
2908 قسمتي كردهست هر يك رارهي
كي كُهي گردد بعهدي چون كَهي؟
زماني: حضرت خداوند حكيم براي هر كسي راهي تعيين فرموده است. بنابراين با سعي و تلاش، كي كوه به كاهي مبدل مي شود.
استعلامي : پيش پاي هر پديده خلقت راهي گذاشته است و آن پديده جز آن نخواهد شد.
جعفري: خداي بزرگ براي هر يك راهي را هموار نموده است كه پيش گيرند و مطابق او صاف خود به حركت در آيند چگونه مي توان با گفتگو كوهي را به كاهي مبدل ساخت؟
شهيدي : سخن معتقدان به جبر است كه مولانا آن را از گفته مخالفان پيمبران به نظم در آورده است آنان براي آن كه بار تكليف را به عهده نگيرند و به گمان خويش آزاد زيند خداوند ما را اين چنين تيره درون آفريده است و جز ما را روشن روان و اين صفت در ما از مشيت خدا پديد آمده است و دگرگون نشود، چنان كه خاك را تيره آفريده و آب را تابان ، گل را سياه كرد و آب را رخشان.
مال داران براي گريز از بخشش به مستمندان مي گفتند: «انطعم من لو يشاء الله اطعمه (47/ يس)
توضيح: معناي بيت كه مي تواند تأثير كننده براي نظريه جبريان باشد جبريان به اين مسأله براي انجام كارهاي خود معتقدند)
خداوند براي هر كس راهي گذاشته است بنابراين كوه با كوشش خود نمي تواند به كاه تبديل شود مگر آن كه خداوند بخواهد).
كُه و كَه: جناس ناقص تلميح به آيه قرآن (47/ يس)
جواب انبيا عليهم السلام جبريان را
2909 انبياء گفتند كآري آفريد وصفهايي كه نتان ز آن سركشيد
زماني: پيامبران گفتند: بله، اين درست است كه خداوند صفات و خصوصياتي در موجوات آفريده كه نمي توانند از آن سركشي كنند يعني اين او صاف و خصوصيات امري ذاتي و تغيير ناپذير است.
استعلامي: مصراع دوم صفات ذاتي و تغيير ناپذير است.
بحث مولانا بر وجود دو نوع صفت مي باشد صفت ذاتي و صفت عرضي جواب انبيا به طور كلي اين است صفات عرضي تغيير و اصلاح مي پذيرد و وجود انبيا براي همين تغيير و اصلاح است.
جعفري : جلال الدين در اين ابيات بهانه سست و بي پايه جبريون را قطع نموده و ميگويد قدرت و آزادي خود را به طور مطلق منكر نباشيد، درست است كه ماهيت بعضي از اجزاء در اختيار ما نيست ولي نمي توان از نقش فعاليتهاي ما روي اجزاي ديگر جهان هستي فراموش نمود همچنان كه براي بهبود بيماري خود تلاش مي كنيم. يا براي رفع تشنگي به جستجوي آب بر مي خيزيم و يا مثالهايي از اين نمونه از اين مسائل جعفري سه نكته را بيرون مي آورد كه به صورت خلاصه عبارتند از:
1-همه انسانها به اندازه موقعيتي كه در زندگاني دارند مشغول فعاليت هستند.
2-كار انساني مي تواند تغييري در مواد هستي و روابط ميان آنها ايجاد كند.
3-انسان با پيشرفت تدريجي خود از حالت انعفالي خارج شده و ايجاد كننده نقش تغيير موقعيت مي شود.
بعد از اين مقدمه جعفري به شرح ابيات مي پردازد و چنين مي گويد:
پيامبران به منكرين گفتند خداوند بزرگ كاري آفريده و او صافي به اجزاي جهان هستي بخشيده است كه شما توانايي تصرف و ايجاد تحول در آنها را نداريد.
توضيح: جعفري در اين بيت كه آري را كاري آورده كه اشتباه است لذا در معناي بيت هم دچار مشكل شده است. بنابراين معناي بيت به اين صورت مي شود.
پيامبران گفتند: بلي، درست است، خداوند صفاتي را آفريده است كه ذاتي و تغيير ناپذير مي باشد.
نتان: نتوان ، هنجار شكني مولوي
آن: ضمير اشاره مرجع ضمير: وصفها
سركشيد: خارج شد . بيرون آمد
2910 و آفريده او وصفهاي عارضي
كه كسي مبغوض مي گردد رضي
زماني: اما خداوند به جز اين صفات ذاتي، صفات عرضي نيز در موجودات قرار داده است كه اين صفات قابل تغيير است.
و براي مثال، كسي كه به سبب صفات زشت، مورد نفرت اين و آن است، ميتواند آن صفات را به نيكي تبديل كند و مورد خشنودي خدا و خلق قرار گيرد.
چنان كه در حديث از پيامبر اكرم (ص) است كل مولود يولد علي الفطره ثم ابواه يهودانه و ينصرانه و يمجسانه: هر نوزادي با فطرت الهي زاده مي شود و سپس والدين او، وي را يهودي و يا نصراني و يا مجوسي مي كنند. رك طبرسي مجمع البيان - 8 -303
بنابراين حديث، انحراف و كج روي از صفات عارضي به شمار مي رود.
رضي: خشنود جمع آن ارضياء
استعلامي : با اصلاح و تغيير كسي كه مورد بغض است موجب رضايت مي شود (چه در روابط با يكديگر، چه در روابط ما با پروردگار)
جعفري: اما در مقابل آن كارها حقايق ديگري آفريده و او صافي بر آنها مقرر فرموده كه شما قدرت تصرف در آنها را دارا مي باشيد، اين ها او صاف عارضي هستند كه با طرز برخورد شما با آن ها، خوبيها و بديها انتزاع ميگردد.
شهيدي : عارفي مقابل ذاتي، كه زايل شدني است، كه توان آن را زدود
مبغوض : دشمن داشته، دشمن گرفته شده ناپسند
رضي: پسنديده
توضيح: معناي بيت به اين صورت ميشود
خداوند غير از آن صفات ذاتي صفاتي را هم آفريد كه زايل شدني است و اين صفات قابل تغيير است كه با اصلاع و تغيير شخص مورد بغض موجب رضايت مي شود و ما از او خشنود مي گرديم. (در اثر اصلاح تربيت صفت ناپسند به صفت پسنديده تبديل مي شود)
مبغوض و رضي: تضاد كه: تا
كي: ضمير مبهم
براي تفهيم مطلب مولانا مثالهايي را ذكر مي كند از جمله 2911 سنگ را گويي كه زرشو، بيهوده است مس را گويي كه زرشو راه هست
زماني: اگر تو مثلاً به سنگ بگويي كه به طلا مبدل شو، حرفي ياوه است، زيرا اين امر ذاتاً ممتعالحصول است ؛ اما اگر به مس بگويي به طلا تبديل شود اين امري ممكن است.
{زيرا با كمك موادي ديگر اين كار شدني است}
استعلامي: مصراع دوم: در اين مصراع سخن از تبديل عناصر به نيروي كيمياست كه مولانا اصلاح و تغيير شخصيت آدمي را به اين عمل تشبيه كردهاست.
جعفري: به عنوان مثال اگر به سنگ بگويي كه طلا بشو اين دستور شما بيهودهاست اما اگر مس را بگويي طلا بشو، اين دستور صحيح است، زيرا ميتوان كيميايي به دست آورد و مس را طلا ساخت.
توضيح: در اين بيت مولوي سخن از تبديل مي گويد كه امكان آن به صورت عقلاني نيز صحيح است كه از اين جا تغيير شخصيت انسان را هم نتيجه مي گيرد بنابراين معنا به اين صورت است.
اگر مثلاً به سنگ بگويي به طلا تبديل شود اين امر امكان پذير نيست ولي در تبديل مس به طلا با استفاده از تبديل عناصر به كمك نيروي كيميا امكان پذير است.
آرابه تشخيص در مورد سنگ و مس كه به انسان تشبيه كردهايم ديده مي شود.
2912 ريگ را گويي كه گل شو عاجزست
خاك را گويي كه گل شو جايز است
زماني: يا اگر به ريگ بگويي به گل مبدل شو از اين كار عاجز است اما اگر به خاك بگويي گل شو اين كار ممكن است {مولانا در اين ابيات مغالطة جبري مشربان را آشكار مي سازد. او مي گويد درست است در برخي از امور تكويني ما اختيار نداريم ولي اين دليل آن نيست كه انسان اصلاً اختياري نداشته باشد}
جعفري: اگر به سنگ ريزه دستور بدهي كه گل شو، امكان پذير نخواهد بود، در صورتي كه خاك را مي توان با مخلوط ساختن با آب به صورت گل در آورد.
توضيح: در تأكيد بر مطلب قبلي اين بيت آورده شده است و مي گويد:
تبديل ريگ به گل امكان پذيرنيست ولي تبديل خاك به گل امكان پذير است مولانا اصولاً در تفهيم مطالب هميشه از مثالهاي محسوسي استفاده مي كند تا فهم مطلب براي انسان ها امكان پذير شود.
رنجها دادهست كه آن را چاره نيست آن بمثل لنگي و فطس و عميست.
زماني: خداوند به انسانها دردهايي داده كه درمان پذير نيست، نظير لنگي و پهنيبيني
و كوري {خلاصه زشتي صورت و اندام ناموزون را نمي توان علاج كرد}
فطس: در اصل فطس مصدر ثلاثي مجرد به معني پهن شدن بيني است در بيت فوق بنا به ضرورت وزن، با سكون «b» آمده است
استعلامي: فطس : پهن بيني بودن، و به طور كلي زشتي صورت
عمي: كوري
جعفري: خداوند رنجهايي به انسانها داده است كه چاره پذير نيست، مانند لال بودن و پهن بودن بيني و كوري مادرزاد
شهيدي:فطس: پهن بيني شدن
عمي: عمي: كوري
توضيح: مولانا از مطالبي كه گفته چنين نتيجه گيري مي كند
خداوند رنجهايي به انسان ها داده كه درمان نمي شود مانند لنگي پهن بودن بيني وكوري {زشتي صورت در بعضي}
مولانا باز هم از مثالهاي محسوس استفاده مي كند
در اين جا جعفري به جاي لنگي از واژه گنگي استفاده نموده و به نظر ميرسد به دليل وجود كوري و پهني بيني كه وابسته به صورت است از واژه «گنگي» استفاده شده است. از طرف ديگر شهيدي كلمه فطس را به معناي پهن بيني شدن گرفته است كه در اين حالت اين وضعيت به زمان مضارع بر مي گردد در حالي كه در اين جا ويژگيهايي است كه ما در زادي مي باشد.
2914 رنجها دادست كآن را چاره هست
آن بمثل لقوه و درد سرست
زماني: در مقابل خداوند دردهايي به بشر داده كه كه علاج پذير است نظبر فلج صورت و سر درد
استعلامي : اقوه ، رعشه صورت و لب و چشمهاست كه با تقويت بدن و تنظيم روابط عصبي قابل درمان بود .
جعفري : در مقابل رنجهايي هم داده است كه چارهپذير است مانند دردسر و لقوه
لقوه : فلجي است در دست و پا يا صورت انسان
تمثيل جلال الدين در صورتي صحيح به نظر مي رسد كه در كتاب برهان قاطع آورده شده است به اين
مضمون: گويند حكماً آئينهاي ساختهاند كه اگر مبتلا به بيماري لقوه در آن بنگرد صحت يابد و مقصود از اين افسانه علاج پذيري به معناي عمومي بوده باشد.
شهيدي لقوه: كج شدن دهان و رخسا
توضيح: معناي مخالف بيت بالا اين جا آورده شده است به اين مضمون
خداوند بيماريهايي (ناراحتي هايي) به بشر داده است كه علاج پذير است مانند فلج صورت و سردرد
2915 اين دواها ساخت بهرائتلاف
نيست اين درد و دو اها از گزاف
زماني: خداوند اين دواها را براي اصلاح و درمان مردم آفريده است. و اين همه درد و درمان كه ملاحظه مي كنيد يا وه و بيهوده نيست.
ائتلاف: ساز وار آمدن منظور اين است كه آن دواها با رنج و مرض بسازد و آن را ريشه كن سازد.
استعلامي: بهرائتلاف: براي نظم و برقرار ماندن زندگي
از گزاف: بيهوده
جعفري: خداوند اين دواها را براي ايجاد هماهنگي اعضا آفريده است، چنان چه دردها در نظام هستي نقشي دارند، همچنين دواها بيهوده نيستند.
شهيدي: ائتلاف: سازواري علاج به سامان آوردن
توضيح: نتيجه سخنان مولوي در اين بيت و بيت بعد ملاحظه مي شود.
اين داروها را براي ايجاد نظم و برقرار ماندن زندگي آفريده است . و اين همه درد و درمان كه ميبينيد بيهوده نيست .
دواها در دالصدر الي العجز (تصدير)
2916 بل كه اغلب رنج ها را چاره هست چون به جدجويي بيايد به آن به دست
زماني: درست است كه برخي از بيماري ها را نمي توان درمان كرد، اما بيشتر بيماريها قابل درمان است. چنان كه اگر با جديت و تلاش به دنبال درمان آنها بروي حتماً به نتيجه خواهي رسيد.
جعفري: بلكه اگر درست بنگريد اغلب بيماريها چاره پذيرند به طوري كه اگر با كوشش جدي دنبال دواي آنها برويد، به دست خواهيد آورد.
شهيدي: پاسخي است مغالطه جبريان را كه آري بعضي ويژگي ها تغيير ناپذير است و برخي تغيير پذير است. گرويدن به دين از نوع دوم است چنانچه آدميان براساس فطرت خود خداوند را مي پرستند و وسوسه شيطان آنان را بر ميگرداند چنانكه علامه طباطبائي در (تفسير الميزان - 5 - 85) تفسير آيه «ولامرنهم فيلغيرن خلق الله» مقصود از دگرگون كردن خلقت را تغيير فطرت ميداند يا در آيه «فاهم وجهك للدين حنيفاً فطرت الله الي فطر الناس عليها» (30/روم) و يا در حديث «كل مولود يولد علي الفطره» (اصول كافي، 2 ، 3 به اين مسأله تأكيد نموده است.)
توضيح: مولانا راه درمان آن بيماريها را تلاش انسان ها مي داند.
بيشتر بيماريها قابل درمان است. وقتي با تلاش خود به دنبال درمان آنها بروي به نتيجه خواهيرسيد.
در اين جا: چون به معناي وقتي مي باشد و نه اگر زيرا اگر قيد شرط است گو اين كه مفهوم بيت بر شرطي بودن آن دلالت دارد.
مكرر كردن كافران حجتهاي جريانه را 2917 قوم گفتند: اي گروه! اين رنج ما
نيست ز آن رنجي كه بپذيرد دوا
زماني: قوم حق ستيز سبا دوباره به مغالطه روي آوردند و گفتند: اي گروهي كه خود را پيامبر الهي مي ناميد، بيماري و دردما از آن نوع بيماري هاي قابل درمان نيست.
{يعني بيماري ما فطري و ذاتي است نه اكتسابي و عرضي}
جعفري: قوم سبا در پاسخ پيامبران چنين گفتند: بيماري كفر ما از آن بيماريهاي دواپذير نيست.
توضيح: مولانا در اين جا به يك ويژگي مهم انسان ها كه همان ستيز كرن با حق است مي پردازد ومي گويد: اي كساني كه پيامبر الهي مي باشيد بيماري ما از نوع بيماريهاي قابل درمان نمي باشد كه درماني براي آن وجود داشته باشد.
2918 سالها گفتيد زين افسون و پند
سخت تر مي گشت زآن هر لحظه بند
زماني: زيرا شما در طول سالهاي پيشين از اين حرفها و اندرزها فراوان ميگفتند، اما لحظه به لحظه بيماري ما از آن نصايح ، شدت و افزايش پيدا ميكرد.
استعلامي : افسون: پند مؤثر
سخت تر شدن بند: بيشتر به گمراهي افتادن
جعفري: از اين افسانه ها و پندها در قرون و اعصار گذشته مي گفتند و زنجير كفر هر لحظه گرانبارتر مي گشت.
جعفري به جاي گفتيد، گفتند به كاربرده است.
توضيح: به نظر مي رسد در اين جا در مورد واژه گفتيد و گفتند اختلاف است.
يعني كساني چون زماني و استعلامي گفتيد را آوردهاند به اين معنا كه شما از اين اندرزها و حرف ها فراوان گفتيد اما جعفري واژه ، گفتند را آورده است يعني همچون شما پيامبران گذشته هم اين عمل را تكرار مي كردهاند به اصطلاح ميخواهد بگويد از بس شما و ديگران سخن گفتيد اثر خود را از دست داد. به نظر مي رسد جعفري در اين جا مي خواهد بگويد.: با اين اعمال كفه تر از وي كفر هر لحظه سنگينتر مي شد كه اين نظريه نادرست است و همچنين نظريه زماني بنابراين بيت به همان صورت كنايهاي كه استعلامي آورده است معنا مي شود:
شما در طول سالهاي پيشين از اين پند و اندرزها فراوان مي گفتيد اما ما بيشتر به گمراهي مي افتاديم.
سخت تر شدن بند: كنايه: بيشتر به گمراهي افتادن
بند و پند: جناس ناقص
2919 گرد وا را اين مرض قابل بُدي
آخر از وي ذرهيي زايل شدي
زماني: اگر واقعاً قرار بود كه بيماري ما با دواي نصايح شما علاج پذيرد، دست كم جزئي از آن بيماري بر طرف مي شد. {اما نصايح شما نه تنها سودي به حال ما ندارد بلكه ضرر هم دارد.}
از آن بيماري بر طرف مي شد. {اما نصايح شما نه تنها سودي به حال ما ندارد بلكه ضرر هم دارد.
استعلامي: قابل بدي : مي پذيرفت، تحت تأثير قرار مي گرفت.
جعفري: اگر اين بيماري علاج پذير بود، با آن همه پند و اندرز ذرهاي از آن زائل مي گشت.
توضيح:تأكيد بر همان مطلب بيت قبل است
اگر واقعاً قرار بود كه بيماري ما با داروي شما {داروي نصيحت}تحت تأثير قرار مي گرفت بالاخره اندكي از آن بيماري برطرف مي شد.
آخر در اين جا معناي سر انجام و بالاخره را مي دهد و نه دست كم را كه (زماني) معنا نمودهاند.
2920 سده چون شد، آب نآيد در جگر
گر خورد دريا، رود جايي دگر
زماني: هرگاه كسي به بيماري سُده {التهاب و آماس كبد كه سبب بسته شدن مجراي فضولات است} دچار شود، آب به جگرش نمي رسد، چنان كه اگر بيمار، يك دريا آب بنوشد آب به جاي ديگر مي رود و عطش او برطرف نمي شود.
استعلامي:سده: التهاب و آماس كبد است كه تشنگي شديد به همراه دارد
جعفري: اين بيماري مانند غذاي گره خورده در معده است كه كبد را از كار مياندازد، اگر درياها آب خورده شود، باز اثري به آن نمي بخشد.
شهيدي: سده: بسته شدن مجراي فضولات است. سده گاه در عروق پديد آيد و جريان خون را باز دارد و اگر در امعا باشد استسقا پديد شود.
توضيح: از مثالي مملوس براي تفهيم مطلب استفاده شده است.
هرگاه كسي به بيماري سده دچار شود آب به جگرش نمي رسد حتي اگر دريايي هم بنوشد تشنگي او بر طرف نمي شود.
دريا: مجاز 2921 لاجرم آماس گيرد دست و پا
تشنگي را نشكند آن استقا
زماني: ناچار دست و پاي بيمار ورم مي كند و آب خوردن بيمار نه تنها تشنگياش را بر طرف نميكند بلكه براي حال او هم ضرر دارد. {منكران جبري براي توجيه اعمال نا شايست خود مي گويند اينك ما دچار سده روحي شدهايم و هر چه از آب زلال نصايح شما بنوشيم بهبودي بر ايمان حاصل نمي شود بلكه حالمان وخيم تر نيز مي شود}.
استقا: آب خواستن و آب نوشيدن (مصدر باب افتعال)
استسقا: مصدر باب استعفال به معني طلب كردن آب و باران است بنابراين در اينجا واژه استقا درست است.
استعلامي: استقا: آب خواستن و آب خوردن.
منكران باز مي خواهند بگويند كه اندرز و هدايت انبيا بي اثر است.
جعفري: در نتيجه دست و پا متورم مي گردد و بيماري استسقا از بين نمي رود بنا به توضيحي كه از نظر معنايي گفتيم استقا درست است نه استسقا
شهيدي: به مفهوم اين قسمت توجه داشته است.
بعضي را حجاب دل چنان سخت گردد كه سخن حق در دل وي كارگر نشود و آن حجاب رين است. كلاً بل ران علي قلوبهم. (14/مطفنين)
توضيح: مولانا به نتيجه اين مبحث مي پردازد.
به ناچار دست و پاي بيمار ورم مي كند و اين آب خوردن فايدهاي براي او ندارد كه حتماً ضرر است {اندرز و هدايت انبيا براي اين گونه افراد فايدهاي ندارد} دست و پا: مراعات النظير
باز جواب انبيا عليهم السلام ايشان را
2922 انبيا گفتند: نوميدي بداست
فضل و رحمتهاي باري بيحد است
زماني: پيامبران در جواب جبري مشربان حق ستيز گفتند: بيماري شما از نوع بيماريهاي علاج ناپذير نيست و نااميدي خوب چيزي نيست چه دهش و مهرباني حضرت خالق بي كران است.
تلميح (87/يوسف از رحمت خدا نا اميد نشويد كه نااميد نشود از رحمت حق جز كافران)
تلميح (53/ زمر : اي بندگاني كه برخود بس ستم كردهايد، از رحمت خدا نااميد نشويد كه خداوند بيامرزد جملگي گناهان را اوست آمرزگار مهربان}
استعلامي: پاسخ ها در واقع سخنهاي مولاناست در برابر جبريان
تلميح)53/ زمر) لاتقنطوا، من رحمه الله…
جعفري: جعفري طبق معمول در شروع اين مبحث شرح مفصلي را آورده است كه در آن به استقلال پيامبران اشاره دارد و به طور خلاصه در ذيل نظرات او را ميآوريم.
استقلال يك كودك براساس ميزان رشد او تفاوت مي كند طوري كه در هر دورهاي هم بازي هاي گذشته خود را كنار ميگذارد كه استقلال رشد روحي هم به همين ترتيب است و اين استقلال حد و مرزي نميشناسد تا جايي كه به اختلال رواني نزديك تر مي شود مانند استقلالي كه شكل غرور آميز دارد. گاهي اين استقلال ناشي از بي ارزش ديدن تمام انسانهاست و گاهي نتيجه شكست خوردن در زندگاني و غوطه ور شدن در رنج و ابتلاهاي زيادي است اينها را بايد بيشتر بيماري روحي بدانيم تا استقلال رواني.
زيرا در استقلال رواني واقعيت را ناديده نمي گيريم بلكه از افق بالاتري به آن نگاه مي كنيم در اين مسير خوش داشتنها و خوش نداشتن انسانها مقصد رهبر رشد يافته را تغيير نميدهد و اين همان استقلالي است كه پيامبران دارند.
بعد از اين مقدمه به معناي بيت از ديدگاه جعفري مي پردازيم پيامبران در پاسخ منكرين مي گويند نا اميد مباشيد، يأس و نااميدي جان شما را تباه مي سازد، به فضل و رحمت بيكران الهي بنگريد.
شهيدي: نااميدي از رحمت خدا بزرگترين گناه است و جز كافران از بخشايش او نا اميد نباشند .
توضيح: پيامبران گفتند: نااميدي خوب نيست فضل و رحمت الهي بي اندازه است.
تلميح: آيات (87/ يوسف، 53/زمر)
شناساندن دو ويژگي خدا به انسانها: فضل و رحمت
شناساندن گناه كبيره به انسانها: نااميدي از درگاه خداوند
بي اندازه بودن و در غير شمار آمدن: فضل و رحمت خداوند.
2923 از چنين محسن نشايد نا اميد
دست در فتراك اين رحمت زنيد
زماني: نااميدي از چنين احسان كنندهاي شايسته نيست. به ريسمان رحمت الهي چنگ بزنيد.
جعفري: نااميدي از چنان خداي كريم و احسان كننده شايسته انسان آگاه نيست، برويد دست به دستاويز رحمت او بزنيد.
شهيدي: محسن: يكي از نامهاي خدا نيكوكار
فتراك: تسمه دوالي كه از پس زين اسب آويزند.
توضيح: از بررسي اين بيت به اين نتيجه مي رسيم كه: نااميدي از چنين خداي نيكوكاري شايسته نيست.
به ريسمان رحمت الهي چنگ بزنيد.
اي بسا كارا كه اول صعب گشت
بعد از آن بگشاده شد، سختي گذشت
زماني: چه بسا كارهايي كه در آغاز دشوار به نظر مي آيد اما اندكي بعد همان كار دشوار آسان ميشود و آن سختي مي گذرد{همه امور جهان متغير و ناپايدار است، هيچ راحتي و تنعمي نمي پايد وهيچ سختي و نقمتي باقي نمي ماند، همه چيز در حال گذر است}.
جعفري: بسا كارها كه در آغاز بسيار سخت مي نمايد، ولي پس از آن كه نزديكش رفتيم آن كار گشاده مي شود و سختياش از بين مي رود.
توضيح: از بررسي در بيت به معناي مشابه ديدگاههاي بالا مي رسيم.
چه بسا انجام كارهايي كه نخست دشوار به نظر مي آيد اما اندكي بعد آن كار حل مي شود. و سختي آن مي گذرد.
اي بسا : قيد كارا : كارها «ا» نشانه جمع
صعب گشاده: تضاد 2925 بعد نوميدي بسي او ميدهاست
از پس ظلمت بسي خورشيدهاست
زماني: پس از هر نااميدي، اميدهايي آشكار مي شود. و در پس تاريكي ها، خورشيدهايي طلوع مي كند.
جعفري:يقين داشته باشيد كه همواره در دنبال نااميدي ها، اميدها و در پس پردة تاريكيها خورشيدها در جريان است.
شهيدي: بعد نااميدي: نظير
در نااميدي بسي اميد است
پايان شبه سيه سپيد است.
(نظامي ليلي و مجنون 87)
توضيح: مفهوم بيت ضرب المثلي را به ياد مي آورد.
بعد از هر نااميدي، اميدها آشكار مي شود و دنبال تاريكيها خورشيدهايي طلوع ميكند .
نااميد، اميد تضاد بس و بسيار: قيد مقدار 2926 خود گرفتم كه شما سنگين شديت
قفل ها بر گوش و بر دل بر زديت
زماني:ممكن است جبري مشريان بهانه آورند كه اندرزهاي شما براي ما اثري ندارد . بنابراين پيامبران مي گويند : فرض كنيم كه شما سنگدل شده ايد و بر گوش باطن و قلب شما قفلهايي از غفلت زده شده باشد { ولي اين عارضة روحي و نقيصة اخلاقي شما نمي تواند ما را از اجراي رسالت خود باز دارد ، زيرا ما تسليم امر الهي هستيم .}
استعلامي : سنگين شديت :تأثير ناپذير يا اصلاح ناپذير شديد
مفهوم مصراع دوم : معادل است با مضمون بيت
قفل بر دلهاي ما بنهاد حق
كس نداند(نتاند) برد بر خالق سبق
جعفري : ما پيامبران چنين فرض مي كنيم كه شما راكد و ميخكوب شده و بر گوش و دل خود قفلها زده ايد ، اين بدبختي شما نمي تواند ما را از اجراي مأموريت خود باز دارد .
شهيدي : سنگين : سركش ، متمرد (دهخدا لغت نامه . به نقل از ناظم الاطباء ) نصيحت ناپذير
توضيح : بيان رسالت پيامبران
سنگين شديت : كنايه از اصلاح ناپذير شدن گوش و دل : مراعات النظير
پيامبران گفتند : فرض كنيم كه شما اصلاح ناپذير شديد و بر گوش باطن و قلب شما ، قفلهايي از غفلت زده شده است .
در جعفري به جاي سنگين شديت ، سنگين شديد آورده شده است كه در مفهوم تغييري حاصل نميشود . همچنين جعفري براي تفهيم اين مطلب بيت زير را آوردهاست
گر چه سنگين دل چو خارا آمديد
قفلها بر گوش و چشم و جان زديد 2927 هيچ ما را با قبولي كار نيست
كارما تسليم و فرمان كرد نيست
زماني :ما به اين كار نداريم كه شما گفته هاي ما را تصديق ميكنيد يا تكذيب . كار ما تسليم و فرمان برداري از اوامر الهي است .
تلميح به آيات (54/نور،18/عنكبوت،17/يس)
{ نكته : وظيفه رسولان ، تنهاابلاغ پيام الهي است ونه بيشتر }
استعلامي : قبولي : يعني اينكه شما ، ما را بپذيريد .
تسليم فرمان كردن : تسليم و اطاعت در برابرامر پروردگار
تلميح : و ما علينا الا البلاغ المبين 17/يس
جعفري : ما تسليم خداوند هستيم و وظيفه ما فرمان بري اوست ؟ خواه شما بپذيريد يا نه .
شهيدي : با قبولي كار نبودن : وظيفه پيمبران ابلاغ فرمان حق است و با قبولي يا نا قبولي مردم كاري ندارند.
در اين بيت و بيت بعد : اندرز دادن پيامبران آن مردم سنگ دل را ميباشد كه خدا بندگان را مختار آفريده است و گرنه فرستادن پيمبران معني نداشت .
توضيح : بيام تسليم محض شدن در برابر امر الهي است .
اين كه شما ما را بپذيريد يا نه ، براي ما اهميت ندارد . كار ما تسليم بودن در برابر خدا و اطاعت امر او مي باشد .
در اين بيت همانا به وظيفه مهم پيامبران اشاره شده است و اينكه خشنودي خدا براي آنان مهم تر است تا خشنودي مردم .
تلميح به آيات (54/نور ، 18/ عنكبوت ،17/ يس)
كار : ردالصدر الي العجز (تصدير)
را : به معني به : حرف اضافه ما : متمم
2928 او بفرمودهستمان اين بندگي
نيست ما را از خود اين گويندگي
زماني: خداوند به ما امر كرده است كه عبادت وبندگي او را به جا آوريم . و اين حرفها كه ما مي زنيم از پيش خودمان نيست بلكه از جانب حق است (3/نجم)
و نگويد (رسول خدا ) بر هوي چيزي نيست ، نيست كلام او مگر وحيي كه به او رسد .)
جعفري : او دستور اين بندگي را به ما داده و گفتگو و ابلاغي كه انجام مي دهيم از خود ما نيست .
توضيح : تأكيد بر مطلب قبل :
او اين بندگي و اطاعت را به ما امر كرده است . اينسخنان از ما نيست بلكه از جانب حق است .
تلميح : (3/نجم)
بفرمودستمان : به ما فرموده است مان : ضمير ما : متمم
اصل آن : فرموده است به ما (متمم) بندگي: ي: وحدت
ما را : را به معني به : حرف اضافه ما ، متمم
2929 جان براي امر او داريم ما گر به ريگي گويد او ، كاريم ما
زماني : ما جان خود را در اجراي اوامر او در طبق اخلاص نهاده ايم . چنان كه اگر به ما بگويد در ريگزار دانه اي بكاريد ، مي كاريم .
استعلامي : مصراع دوم : ما حتي شما را كه پند نمي پذيريد ، پند ميدهيم ، زيرا اين فرمان خداست .
جعفري : ما جان خود را براي انجام اوامر او آماده كرده ايم، اگر به ما دستور بدهد كه به ريگزار دانه بپاشيم ، ما اين كار را خواهيم كرد و در ريگزار دانه خواهيم كاشت .
جعفري بيتي را ضافه براي تأكيد مطلب آورده است .
امر حق را ما گروهي بي ريا
مي رسانيم اين رسالت با شما
شهيدي : در ريگ كاريدن : كنايت از تبليغ كردن كافران و سركشان
توضيح : تسليم محض كامل در برابر خدا بودن
ما حتي جان خود را هم در اجراي اوامر الهي مي دهيم چنانكه اگر كار غير ممكني را هم از ما بخواهد انجام مي دهيم ( در ريگزار دانه مي كاريم ) زيرا او خواسته است .
در حقيقت مولانا مي خواهد بگويد همه چيز ما از اوست پس هر كار غير ممكني را هم كه بخواهد انجام مي دهيم زيرا جان ما از اوست
در اين جا ريگ استعاره از معاندان مي باشد كه نصيحت پذير نيستند .
در ريگ كاريدن : كنايه از انجام كار غير ممكن .
مصراع دوم : كاريم ما (فاعل ) ، اگر (قيد شرط)او به ريگي گويد . 2930 غير حق جان نبي را يار نيست
با قبول و رد خلقش كار نيست
زماني : فقط حضرت حق ، يار و ياور پيامبران است ، وآن بزرگان با تصديق و تكذيب مردم كاري ندارند .
جعفري: براي فرمان بري از اوست كه ما رسالت خود را با شما در ميان ميگذاريم .
پيامبر الهي كاري با قبول و رد مردم ندارد ، او يك يار بيش نمي شناسد ، آن هم حق و امر حق است و بس .
شهيدي : وظيفه ما ابلاغ دعوت پروردگار به شماست . ما به انكار شما از دعوت خود باز نمي ايستيم ما به انكار شما از پاي نمي نشينيم چرا كه خدا را با خود ميبينيم .
توضيح : اهميت خشنودي خداوند نزد پيامبران
ياور پيامبران فقط حضرت حق مي باشد در نتيجه به تصديق و تكذيب مردم كاري ندارند .
قبول و رد : تضاد يارو كار : جناس ناقص
كار نيست : كنايه از اهميت ندادن
ش : ضمير متصل فاعلي (او)
به نظرميرسد آوردن حرف اضافه «به» مناسب تر از «با» مي باشد زيرا «با» معني همراهي ميدهد. 2931 مزد تبليغ رسالاتش ازوست
زشت و دشمن رو شديم از بهر دوست
زماني : پيامبران ، پاداش ابلاغ پيام الهي را از حضرت حق ميگيرند ، ما (پيامبران) به خاطر آن دوست در نزد مردم منفور شده ايم يعني چون مردم را به سوي خدا دعوت مي كنيم نادان ها ما را مورد بغض قرار مي دهند وآنان ما را دشمن خود حساب مي كنند.
مصراع اول : اشاره به آيه 29 / هود ميباشد
استعلامي : تلميح به آيه 29/ هود كه نوح مي گويد : اجر من با خداست
مصراع دوم : دشمن رو : ناپسند و نا محبوب
جعفري: براي رسالات خود توقع مزدي از مردم ندارد ، زيرا مزد رسالات او را خدا خواهد پرداخت . ما پيامبران در راه انجام اوامر دوست در مقابل شما تبهكاران ، زشت و دشمن جلوه كرده ايم .
شهيدي : دشمن رو : دشمن كه ديدن روي او نخواهند ، خصم
ادامه توضيح بيت قبل چرا دست از دعوت خود بر نمي داريم زيرا كه فرستاده خدا هستيم و مزد خود را از او مي خواهيم .
توضيح : مزد دهنده كار پيامبران فقط خداست .
خداوند پاداش پيامبران را در مقابل كارشان مي دهد و پيامبران به خاطر دوست و محبوب خود (خدا) نزد مردم منفور شده اند . تأكيد مطلب در مصراع اول وجود دارد .
دوست و دشمن رو : تضاد
مصراع دوم : كنايه از مورد بغض و عداوت قرار گرفتن .
2932 ما بر اين درگه ملولان نيستيم
تا ز بعد راه هر جا بيستيم
زماني : ما (پيامبران ) در درگاه الهي و در طريق دعوت به سوي او هيچگاه خسته و كسل نمي شويم تا بر اثر دوري راه در ميانه راه توقف كنيم.
استعلامي : خلاصه كلام اين است كه ما از خدمت درگاه حق خسته نميشويم .
جعفري:با اين حال چون خود را در بارگاه الهي مي بينيم ، ملالي به خاطر راه نميدهيم ، تا از دوري و سنگلاخ بودن راه بهراسيم
توضيح : پيامبران هيچ گاه از خدمت درگاه حق خسته نمي شوند.
بُعد راه : كنايه از دوري راه و مقصد
تا ، ز : تا : زماني كه . هر دوحرف اضافه هستند براي بُعد : ويژگي آثار قديم
ملولان : صفت جانشين اسم
ما پيامبران در طريق دعوت به سوي او هيچگاه خسته نميشويم.
تا بر اثر دوري راه در ميانة راه توقف كنيم.
2933دل فرو بسته و ملول آن كس بود
كز فراق يار در محبس بود
زماني : كساني گرفته و دل تنگ ميشوند كه از دوري و فراق حضرت معشوق، به زندان غفلت و جهالت افتاده باشند.
استعلامي: دنباله سخن با منكران و جبريان است و مولانا از زبان انبيا سخن ميگويد .
دل فرو بسته: غمگين، مقابل گشاده دل
مصراع اول: كسي كه راهي به خدا ندارد غمگين است.
جعفري: انقباض رواني و ملالت به درون كسي راهيابي دارد كه در زندان جدايي از محبوب گرفتار شده است.
توضيح: مقايسه ويژگي مؤمنان با غير مؤمنان
غم و دلتنگي و افسردگي براي آن كس وجود دارد كه از دوري محبوب خود در زندان غفلت است {ما كه خداوند در درون مان وجود دارد اندوهي نداريم}
كه: حرف ربط دل فرو بسته : دل مرده ملول افسرده 2934 دلبر و مطلوب با ما حاضر است
در نثار رحمتش جان شاكرست
زماني: حضرت معشوق و مطلوب حقيقي هماره با ماست و از اين كه رحمتش هميشه شامل حال ماست، جان در راهش نثار مي كنيم.
{اشاره مصراع اول به معيت قيومي حضرت حق تعالي مي باشد}
استعلامي: مصراع دوم: همواره رحمت حق بر ما فرو مي ريزد و ما نيز شكر ميگوييم.
جعفري: حال كه خود را در حضور دلبر و مطلوب مي بينيم و جان ما در مقابل نثار رحمتش سپاسگزار است، علتي براي ملال و ناراحتي نداريم.
توضيح: شادي پيامبران از حضور در درگاه معبود
مطلوب حقيقي همواره با ما وجود دارد و ما نيز شكر مي كنيم از اين كه رحمتش بر ما هميشگي ميباشد.
خوشا آنان كه زجانون جون ندونند
زجانون جون زجون جانون ندونند
به دردش خو كردن سالون و ماهون
به درد خويشتن درمون ندونند
«بابا طاهر»
مصراع دوم بيت را زماني نتوانسته خوب معنا كند (جان شاكر است به اين خاطر جان را در راهش نثار مي كنيم) 2935 در دل ما لاله زار و گلشني است
پيري و پژمردگي را راه نيست
زماني: در قلب ما گلزاري از حقايق و گلستاني از اسرار رباني رسته شده به همين سبب پيري و پژمردگي در اين جا راه ندارد. يعني قلب ما هميشه به عشق الهي زنده است وخمود و افسرده نمي شود؛ زيرا پژمردگي و تباهي به جسم و او صاف جسماني وارد مي شود و روح الهي از اين گونه تغييرات مبراست.
جعفري: صفحات دل پهناور ما لالهزارها و گلشنهايي است كه كهنسالي و پژمردگي راهي به آن صفحات ندارد.
توضيح:طراوات و شادابي قلب پيامبران
قلب ما افسرده نمي شود و هميشه به عشق الهي زنده است و پيري و افسردگي به او صاف جسماني وارد مي شود و نه به روح الهي.
لاله زار و گلشن:مراعات النظير دل:مجاز از وجود
پيري و پژمردگي: مراعات النظير و: حرف عطف
2936 دايماً تر و جوانيم و لطيف
تازه و شيرين و خندان و ظريف
زماني: ما هميشه شاداب و جوان و لطيف و تازه و دلنشين و خندان و ظريفيم.
جعفري: ما همواره شاداب و جوان و لطيف و تازه و خندان و شيرين و ظريفيم
شهيدي: رحمت او با ماست. به اين رودلهامان هميشه با صفاست
توضيح: تازهرويي دائمي پيامبران
در تصحيح جعفري تازه و خندان آورده شده است
تنسيق الصفات دايماً: قيد تأكيد
چون محبوب در درون ما وجود دارد ما همواره شاداب و جوان و لطيف و تازه و دلنشين و خندان و ظريف هستيم.
در اين 3 بيت (2938-2935) مولانا به تازه رويي پيامبران به واسطه وجود داشتن در درگاه حق تأكيد دارد.
2937 پيش ما صد سال و يك ساعت يكيست
كه دراز و كوته از ما منفكيست
زماني:در نزد ما صد سال و يك ساعت يكسان است؛ زيرا دراز و كوتاه از ما جداست. يعني ما قدم به ماوراي كميات و مقادير نهادهايم.
در مورد زمان برخي از حكما و فلاسفه، زمان را معدوم محض مي دانند هم عيناً و هم ذهناً. بعضي زمان را قديم و واجب الوجود مي دانند ملاصدرا طبق، نظريه جوهريه زمان را مقدار حركت جوهر سيال عالم دانسته است. به طور خلاصه بايد گفت، زمان پديدهاي خارجي و عيني نيست بلكه خيال و وهم، آن را امري خارجي مي پندارد.
استعلامي: براي ما كه واصلان حقيم، محدوديت زمان و مكان نيست. ما به هستي مطلق پيوستهايم و در آن عالم جان، زمان معني ندارد كه دراز يا كوتاه باشد. هستي مطلق از بي نهايت تا بي نهايت برقرار است.
منفكي : «ي» متصل به كلمه منفك «ي» نكره است و براي پر كردن وزن وجور كردن قافيه به صورت زائد به كار رفته است.
جعفري:ما گام به ما فوق زمان گذاشته ، صد سال و يك ساعت براي ما يكي است. ما گام به ما فوق كميت و مقدار نهاده ايم ، دراز و كوته و بيش و كم در مقابل ما مفاهيم خود را از دست داده است . جعفري «منفكي» است در آخر بيت آورده است كه به نظر مي رسد از نظر رعايت وزن قافيه داراي اشكال ميباشد.
شهيدي : منفك : جدا
توضيح : بيان تفاوت زمان از ديدگاه پيامبران با انسان ها
محدوديت زمان براي ما معنايي ندارد زيرا ما به هستي مطلق پيوستهايم و اين درازي و كوتاهي زمان از ما جدا مي باشد .
مفهوم مصراع اول نا محدود بودن زمان . دراز و كوته : تضاد
منفكي :«ي» آن «ي» و حدت است نه «ي» نكره
كه : كه تعليل (زيرا كه) صد سال و يك ساعت :صفت شمارشي
اصل عبارت كلمه : «كه دراز و كوته از ما منفك است»ولي چون وزن قافيه جور در نمي آيد «منفكيست» گفته مي شود كه «ي» آن «ي» وحدت است . 2938 آن دراز وكوتهي در جسم هاست
آن دراز و كوته اندر جان كجاست ؟
زماني : دراز و كوتاهي در جسم ها وجود دارد . يعني كميات و مقادير به عالم اجسام و جهان ماده منحصر است . در عالم ملكوت مقولة كميت چه جايگاهي دارد؟
مسلماً هيچ جايي ندارد . استفهام انكاري در مصراع دوم آورده شده است
جعفري : در مصراع دوم به جاي «آن دراز» ،«خود دراز» آورده شده است
مگر نه اين است كه درازي و كوتاهي همه و همه از مختصات جسم مادي است؟
آري قلمرو جان ملكوتي كجا و دراز و كوته كجا ؟!
شهيدي : در ابيات گذشته مضمون سخن پيامبران با منكران اين بود كه ما از تكرار دعوت و انكار منكر آزرده نمي شويم ، آزردگي براي كساني است كه پاي بند جسم و خاصيت هاي جسماني باشند . جسم است كه رنج مي بيند ، فرسوده مي شود، در هم مي ريزد اما پيمبران كه هميشه با خداي اند از اين عارضه ها به كنارند تا آن جا كه زمان هم براي آنان مفهومي ندارد.
توضيح : تأكيد بر مطلب قبلي
در نسخه بدل در مصراع دوم به جاي «آن دراز» ،«اين دراز» آورده شده است كه با توجه به توضيح ابيات بالا«واژه» اين دراز مناسب است كه آورده شود هم به اين دليل و هم آن كه واژه اين ضمير اشاره است.
واژة خود دراز كه جعفري آورده است گرچه از نظر مفهوم با زماني يكي ميشود ولي ما مي دانيم كه خود : ضمير مشترك است بنابراين چنين معنايي با علامت تعجب در آخر مصراع نمي تواند صحيح باشد .
جسم و جان : مراعات النظير دراز و كوته : تضاد
تقابل بين جسم و جان در دو مصراع به زيبايي آورده شده است دراز و كوتاهي در جسم وجود دارد و در عالم ملكوت (جان) جايگاهي ندارد .
2939سيصد و نه سالِ آن اصحاب كهف پيششان
يك روز بي اندوه و لهف
زماني : براي مثال اصحاب كهف ، سيصد و نه سال در غاري خوابيدند و هنگامي كه بيدار شدند خيال كردند كه فقط يك روز بر آنان گذشته و در آن روز هيچ غم و حسرتي بر آنان عارض نشده است .
{ در مصراع اول ، «سال» را بايد به «آن» و «روز» را به «بي اندوه» اضافه كرد. زيرا مضاف و مضاف اليه است .
استعلامي : صحبت از بي زماني در هستي مطلق بود مثال بارز آن اصحاب كهف اند كه مطابق آيه هاي 18 تا 22 سوره الكهف و تفاسير آن آيه ها ، سيصد ونه سال در غاري به خواب رفتند و فرسوده نشدند .
جعفري : اصحاب كهف سيصد و نه سال به خواب رفتند و جان عزيزشان از ساعت و روز و سال و قرن به پرواز در آمده وقتي بيدار شدند ، سيصد و نه سال را يك روز بي اندوه و غم احساس كردند.
شهيدي: يك روز بودن : چنانكه در قرآن كريم است (19/كهف)
هنگامي كه از خواب برخاستند گفتند روزي يا پاره اي از روز درنگ گرديم
لهف : دريغ ، حزن ، اندوه
در اين بيت و بيت هاي بعد براي روشن تر ساختن اين دعوي به اصحاب كهف
مثل مي زند كه چون از خواب سيصد ساله برخاستند : گفتند يك روز خفتيم
توضيح : مثالي براي بيان زمان و تفاوت آن از ديد ما : داستان اصحاب كهف
براي مثال اصحاب كهف ، سيصد ونه سال در غاري خوابيدند و هنگام بيدار شدن گمان كردند كه يك روز بدون هيچ غم و اندوهي خوابيده اند.
تلميح به داستان اصحاب كهف (19/كهف)
زماني مصراع دوم را يك روز بي اندوه خوانده است يعني تركيب وصفي در حالي كه صحيح آن يك روز ، بي اندوه و لهف بود كه در اين حالت بي اندوه و لهف نقش مسندي دارد.
به نظر مي رسد معناي لهف با اندوه يكي است و اين مطلب را مولوي براي تأكيد بيشتر براي بيان آرامش روح و روان اصحاب كهف آورده است .
آن اصحاب كهف : صفت اشاره ميباشد . ولي با توجه به رابطه قبل «سيصد و نه سال آن اصحاب كهف» : مضاف اليه است . در اين حالت اصحاب كهف : مضاف اليه مي شود.
(رك.كاميار.دستور زبان فارسي)
2940 وآنگهي بنمودشان يك روز هم
كه بتن باز آمد ارواح از عدم
زماني : و سپس خداوند ، اين همه مدت طولاني را در نظرشان فقط يك روز نشان داد زيرا ارواحشان از مرتبه عدم به ابدانشان بازگشت { در اينجا عدم مقابل وجود نيست بلكه منظور از آن عالم الهي و لا تعين است }
استعلامي : عدم : عدم صوري است كه در حقيقت عدم نيست و هستي حقيقي دارد ، عالم غيب
وآنگهي بنمودشان :يعني پس از آن سيصد و نه سال خدا روزي را به آنها نشان داد كه …
جعفري : بلكه در آن هنگام كه ارواح آنان از صفحات پشت پردة طبيعت گام به كالبد ماديشان گذاشت ، همان مدت بس طولاني را به مقدار يك روز هم تلقي نكردند .
جعفري به جاي بنمودشان ، ننمودشان آورده است كه صحيح به نظر نميرسد زيرا خداوند آن سيصد و نه سال را به اندازه يك روز مي خواهد نشان آنان بدهد و نه آن كه آنها آن را درك نكنند .
شهيدي : ارواح از عدم باز آمدن : اشاره به آيه (42/زمر)
توضيح : نشان دادن گوشه اي از قدرت لايزال الهي
آنگاه خداوند اين مدت طولاني را نزد آنان يك روز نشان داد آن هنگامي كه روح از مرتبه عدم به بدنشان بازگشت .
كه : حرف ربط وابستگي است در حالي كه نظر زماني كه : علت مي باشد كه صحيح نميباشد .
هم : براي تأكيد مطلب آورده شده است .
2941 چون نباشد روز و شب با ماه وسال كي بود سيري ، و پيري و ملال ؟
زماني : هرگاه روز و شب و ماه و سال نباشد : كي ممكن است كه سستي و پيري و دل تنگي بر آدمي عارض شود .
سيري : كنايه از سستي و بي حالي است . وقتي پديده زمان نباشد ، تحول و دگرگوني از ميان مي رود و ثبات و خلود برقرار مي شود .
جعفري : اگر آدمي بتواند از روز و شب و ماه وسال قدم فراتر بنهد ، سيري و پيري و ملال راهي به او نخواهد داشت .
جعفري چون را به معناي اگر : قيد شرط آورده است كه صحيح به نظر نميرسد.
شهيدي : روز و شب نبودن : شب و روز و گذشت سال ، در اين جهان است و تا انسان در جسم خاكي اسير است پياپي بر وي وارد مي گردد . اما برون از اين جهان كه مولانا از آن به «گلستان عدم» تعبير مي كند اين كيفيات راه ندارد.
3094عرصه اي بس با گشاد و با فضا و ين خيال و هست يابد زونوا
3095تنگ تر آمد خيالات از عدم
زآن سبب باشد خيال اسباب غم
3099ز آن سوي حس عالم توحيد دان
گر يكي خواهي بد آن جانب بران
«رك - شهيدي دفتر اول مثنوي»
توضيح : در تمامي اين شرح ها مي بينيم كه يا ماه و سال آورده شده است و فقط در تصحيح نيكلسون با ماه و سال آمده كه اين مطلب صحيح است زيرا «با» به معني مقابله مي باشد بنابراين معناي بيت به اين صورت مي شود
وقتي كه روز و شب با ماه و سال يكي نيست (گذشت سال نيست) كي سيري وپيري و ملال بر آدمي عارض مي شود {يعني وقتي كه پديده زماني نباشد در نتيجه تحول و دگرگوني هم از ميان مي رود}
روز وشب : تضاد (مراعات النظير)
ماه و سال : تضاد ( مراعات النظير)
هر تضادي مراعات النظير است ولي هر مراعات النظيري تضاد نيست . 2942در گلستان عدم چون بي خوديست قسمتي از سغراق لطف ايزديست
زماني : سغراق : كاسه و كوزه لوله دار
چون در گلزار عالم الهي ، محو وبيخويشي وجود دارد ، مستي انسان كامل از ساغر عشق الهي حاصل مي شود .
{در اين بيت «عدم» به معني نيستي و مقابل وجود نيست ، بلكه عدم در اين جا به معني هستي محض و بي تعين است .}
استعلامي : گلستان عدم : همان عالم معنا يا عالم غيب است كه در آن همه چيز محو در حق است و «خود» وجود ندارد (بيخودي است ) سغراق : مي و ساغر مي است .
جعفري : زيرا در گلستان پشت پردة طبيعت ، مستي پيالة لطف ايزدي خود طبيعي و لوازم آن را از جان آدمي بركنار مي كند .
چون:وقتي.بنابراين معناي زيراازآن استنباط نمي شود
شهيدي : گلستان عدم : اضافه مشبه به به مشبه
بگذر ز وجود و با عدم ساز
زيرا كه عدم ، عدم بنام است
مي دان به يقين كه با عدم خاست
هر جا كه وجود را نظام است
آري چو عدم وجود بخش است
موجود اثر به جان غلام است (ديوان عطار.ص55)
و مقصود از اين «عدم» در اصطلاح عارفان ذات حق است بدون اسماء و صفات از آن جهت كه بدو اشارت نتوان كرد و از او خبر نتوان داد .
بيخودي : رها كردن تعينات . آگاه نبودن از آن چه در جهان مادي است .
سغراق : پيالة شراب . نيز شراب به كار رفته است
رونق گرفت مجلس ساقي شراب در ده سغراق آتش افشان ياقوت ناب درده
(لغت نامه ، از تاج المآثر)
آنان مست شراب ديدار حق بودند ، چنان كه جز به حق توجه نداشتند . اما آگهي از چنين دقيقه نصيب همگان نيست ، بايد خودي را رها كرد تا به حق رسيد .
توضيح : گلستان عدم : اضافه تشبيهي . عالم معنا يا عالم غيب (استعاره)
چون : وقتي
وقتي در عالم غيب ، محو و بيخويشي وجود دارد ، مستي انسان كامل از ساغر عشق الهي حاصل ميشود . 2943لم يذق لم يدر ، هر كس كو نخورد
كي به وهم آرد جعل انفاس ورد؟
زماني: به فحواي ضرب المثل من لم يذق لم يدر هر كس كه از ساغر عشق الهي ننوشيده باشد، ذوق و لذت آن را نمي تواند احساس كند چنان كه مثلاً كي سرگين گردانك مي تواند بوي دلاويز گل را تصور كند؟
استعلامي: كسي كه سغراق لطف ايزدي را نچشيده است، نمي داند كه چيست، همان طور كه جعل بوي گل سرخ را به تصور هم نمي آورد (جعل: سرگين گردانگ يا خرچسونه است كه مي گويند از بوي سرگين لذت مي برد.
جعفري: دريغا ، اين مردم طعم پياله لطف الهي را نمي چشند و در نتيجه نميدانند كه طعم آن لطف چيست؟ آري، جعل، آن جا نورسرگين گردان كه طبيعتش با بوي سرگين سرشته شده است چه طور مي تواند بوي جان فزاي گل و ريا حين را استشمام كند؟!
شهيدي: لم يذق … هر كه نچشيده نداند
جعل: سرگين گردان
انفاس: بويها
ورد: گل
آنكه از اين باده نچشيده است لذت اين مستي را نمي داند، به انكار بر مي خيزد و خود را رنج مي دهد.
حس آميزي بين و هم آرد و بوي خوش ديده مي شود
توضيح: لم يذق: تضمين ارسال المثل اسلوب معادله
كسي كه اين باده لطف ايزدي را نچشيده باشد طعم اين لطف و لذت اين مستي را نمي داند همان طور كه ، چه زمان سرگين گردانگ مي تواند بوي دلاويز گل را تصور كند.
2944 نيست موهوم ار بدي موهوم آن
همچو موهومان شدي معدوم آن
زماني: ساغر عشق الهي و لذت حاصل از مستي آن، امري وهمي و خيالي نيست چه اگر جز و موهومات بود قطعاً از ميان مي رفت.
{مرجع ضمير آن، در هر دو مصراع، ساغر عشق الهي و لذت حاصل از آن است.}
استعلامي: اين حرفها وهم و خيال نيست و اگر موهوم بود در طول قرون فراموش شده بود.
جعفري:{شما براي تسليت دادن به محروميت از چشيدن طعم لطف الهي و استشمام گل و ريا حين حقايق، خيلي حرفها مي زنيد از آن جمله مي گوييد:}
اين ها موهومات بي اساس است، ولي فكر نمي كنيد كه اين پديده موهوم نميتواند اين همه در جانهاي آدمي پايدار و پر ريشه بوده باشد.
توضيح: اين لذتي كه از اين مستي عشق الهي حاصل مي شود خيال نيست اگر خيال مي بود در طول قرن ها نابود و فراموش ميشد.
آن ضمير اشاره مرجع ضمير: لذت حاصل از مستي شراب عشق الهي
2945 دوزخ اندر و هم چون آرد بهشت؟
هيچ تابد روي خوب از خوك زشت
زماني آدمهاي دوزخي نمي توانند بهشت را تصور كنند و خود را به مرتبه بهشتيان برسانند آيا ممكن است كه از خوك زشت صورت زيبا جلوه كند؟
مفهوم بيت: انبيا در ادامه جواب خود مي گويند كه حقيقت الهي امري موهوم نيست بلكه حقيقتي يقيني است، منتهي بوي دلاويز آن جهان را هر دماغي نميشد از اين رو آنكه دوزخي است و مرتبه نازلي دارد نمي تواند احوال انبيا و اوليا را درك كند}
جعفري: وقتي كه موجوديت طبيعي انساني مانند دوزخي از غرايز و جريانات مادي فرض شده است، اگر بوي بهشتي به مشام جانش برسد، آيا مي توان گفت: اين بوي روح افزا وهم و پندار است؟! هيچ تاكنون ديده شده است كه از قيافه زشت خوك عكس زيبايي منعكس شود؟!
توضيح: در نيافتن حقيقت الهي توسط انسانها دوزخ و بهشت آدم دوزخ و آدم بهشتي مجاز
دوزخ و بهشت : تضاد خوب و زشت: تضاد
چون: قيد پرسش اسلوب معادله
آدم دوزخي چگونه مي تواند بهشت را تصور كند همانطور كه از خوك زشت صورت زيبا جلوه نمي كند.
2946 هين گلوي خود مبر هان اي مهان!
اين چنين لقمه رسيده تا دهان
زماني: اي آدم حقير به هوش باش، مبادا گلوي خود را ببري، زيرا لقمه جان بخش مواعظ و نصايح رسولان الهي تا دهانت رسيده است {يعني اين لقمه بيهيچ رنج و زحمتي براي تو مهيا شده و همين كه آن را قبول كني خوردنش هيچ زحمتي براي تو ندارد.} مهان: خوار، ذليل.
استعلامي: با اين حال يك لحظه توجه كنيد، هدايت خدا به شما نزديك است، خود را در گمراهي هلاك نكنيد.
جعفري: اي قوم سبا، اكنون كه از خداي شما لقمه رحمت حيات بخش رسيده است، گلوي خود را مبريد.
جعفري، به جاي مبر مبريد آورده است كه در اين حالت نهاد بايد جمع آورده شود در حالي كه اي مهان نهاد و مفرد است.
شهيدي: مهان: خوار.
توضيح: مفهوم خطابي جمع است
اي آدم حقير به هوش باش به هوش باش گلوي خود را نبر، هدايت خدا به شما نزديك است، خود را در گمراهي هلاك نكنيد.
مبر: فعل امر هان و هين: دو كلمه صوت براي تأكيد بيشتر، مطلب آورده شده است.
مهان: صفت جانشين اسم (استعاره از انسان حقير)
اي مهان: ندا و منادا
لقمه: استعاره از هدايت الهي. 2947 راه هاي صعب، پايان بردهايم
ره بر اهل خويش، آسان كردهايم
زماني: ما(پيامبران ) راههاي دشوار و پر پيچ و خم تبليغ معاني و بيان اسرار و حقايق را در نور ديدهايم و راه را براي پيروان خويش هموار كردهايم.
{آئين حنيف احمدي به تعبير (آيه 29/ فتح) همچون جوانهاي بود كه ابتدا توسط باغبانان بوستان توحيد آبياري شد تا به درختي تناور تبديل شد و سايه دل نواز آن خلايق عالم را در پناه خود گرفت.}
استعلامي: اهل خويش: موافقان ما
جعفري: ما راههاي بسيار دشواري را سپري كرده و راه را به انسان هاي شايسته هموار ساختهايم.
جعفري براي تأكيد بيشتر 3 بيت ذيل را آورده است كه عيناً نقل مي شود.
هين بجوييد از نجوم سعد راه
زآن كه در ظلمت دريد و قعرچاه
هر كه ما را گشت پيرو باز رست
از عذاب نار و در جفت نشست
و آن كه نشيند از شقاوت پندما در عذاب جاودان شد مبتلا
شهيدي: در پايان اشارت مي كند، پيمبران كه رياضتها كشيدند تا به چنان مقام رسيدند، خواستند راهنماي گمراهان باشند و راه رسيدن به خدا را براي آنان هموار كنند.
توضيح: پيامبران راههاي دشوار تبليغ معاني را طي نمودهاند و راه را براي موافقان خود هموار نمودهاند
صعب و آسان : تضاد
مكرر كردن قوم اعتراض ترجيه بر انبيا عليهم السلام
2948 قوم گفتند: ار شما سعد خوديت
نحس ماييد و ضديت و مرتديت
زماني: قوم معاند سبا دوباره به پيامبران اعتراض كردند و گفتند. اگر شما براي خودتان و يا به نظر خودتان ، خجسته هستيد نسبت به ما و يا در نظر ما شوم و دشمن و مرتد به شمار ميرويد يعني از آيين آبا و اجدادي خود كه شرك و بتپرستي است رخ بر تافتهايد .
ترجيه : مصدر باب تفضيل از فعل ناقص واوي : اميد داشتن و اميدوار گردانيدن
اعتراض ترجيه : آن قوم حق ستيز با عدم تقيد روحي به مباني ارزشي و اخلاقي انبيا نوعي اباحهگري جبري مشرب را ترويج مي كردند .
استعلامي در عنوان اين قسمت «اعتراض ترجيه» اعتراضي است كه مبناي آن رجاء جبريان است، كه هر چه مي كنند به حساب خدا مي گذارند و خود را از كيفر در امان مي بينند
سعد خوديت: در نظر خود سعد و مبارك هستيد
جعفري: قوم سبا گفتند: اگر هم شما براي خودستاره سعد و خوشبختي هستيد، اما براي ما نحس و ضد و مرتديد.
شهيدي: ترجيه: از رجا: اميد بستن، اميدواري، و مقصود اميد بستن پيمبران است به ايمان آوردن مردم سبا.
سعد و نحس: نيك و بدچنان كه بعضي ديدار يا گفتار كسي را به فال نيك يا بد ميگيرند.
مرتد : بيشتر درباره از دين برگشته به كار مي رود در اين جا مقصود ناپسند و مبغوض است.
توضيح: مرتد دانستن انبيا از ديد قوم سبا
آن قوم ستيزهجو به انبيا گفتند اگر شما به نظر خودتان خجسته هستيد نزد ما شوم و دشمن و مرتد به شمار مي رويد زيرا از آيين آبا و اجدادي خود رخ بر تافتهايد.
هنجار شكني مولوي در خوديت، ضديت، مرتديت به جاي خوديد، ضديد مرتديد سعد و نحس : تضاد 2949 جان ما فارغ بد از انديشهها در غم افكنديد ما را و عنا
زماني: روح ما پيش از اين از افكار و اوهام آسوده بود ؛ اما شما پيامبران، ما را به اندوه و رنج انداختيد.
استعلامي: عنا: رنج
جعفري:پيش از آن كه شما در ميان ما ظهور كنيد، جان ما از انديشهها فارغ بود، شما هستيد كه ما را در اندوه و مشقت غوطهور ساختيد.
شهيدي: در اين ابيات (2955-2949) اين مفهوم ديده مي شود.
منكران پيمبران به جاي آن كه در خود و كردار خود بنگرند، پيمبران را تخطئه ميكنند كه شما آمدهايد ما را از لذت ها باز داريد و قرآن كريم براسـاس آيات (18-13 / يس) كه مفهوم آن در ذيل آورده مي شود. قوم سبا گفتند ما شما را دروغگويان مي پنداريم پيامبران گفتند ما جز رساندن پيام بر شما وظيفهاي نداريم. قوم جواب دادند ما شما را عذاب ميدهيم.
قرآن در آيه 47/نمل در داستان قوم ثمود مي فرمايد: گفتند ما تو و همراهانت را به فال بد گرفتيم و اين را قرآن سيرت كوردلان مي داند كه زندگاني را در لذتهاي دنيوي مي دانند و بالاخره در آيه 213 / بقره خداوند پيامبران را برانگيخت نويد دهنده و بيم دهنده.
توضيح: روح ما قبل از ظهور شما از افكار و اوهام ساده بود اما شما ، ما را به اندوه و رنج انداختيد. غم و عنا: مراعات النظير
2950 ذوق جمعيت كه بود و اتفاق
شد زفال زشتتان صد افتراق
زماني: پيش از آن كه شما پيامبران، سراغ ما بياييد ما با هم وحدت و اتحاد داشتيم، اما بر اثر فال بدي كه شما زديد ، صد نوع نفاق و اختلاف ميان ما ظاهر شده است.
استعلامي: ما پيش از اين، از هم فكري و با هم بودن ذوقي و لذتي داشتيم وجود شما مانند يك فال بد ما را از هم پاشيد.
جعفري: ما پيش از شما طعم اجتماع و اتحاد را مي چشيديم، شما آمديد و با آن فال زشتتان در ما جداييها افكنديد
شهيدي: پيش از آمدن شما ما با هم متفق بوديم و از اتفاقمان شادمان نحسي شما ما را از هم جدا كرد.
كه: موصول (جمله بعد صله)
افتراق شد: جدايي شد
توضيح:ما قبل از اين، از با هم بودن ذوق و لذتي داشتيم وجود شما مانند يك فال بد (سرنوشت شوم) ما را از هم پراكنده ساخت.
{در اين ابيات قوم معاند سبا پيامبران را سمبل شومي مي دانند}
2951 طوطي نقل شكر بوديم ما
مرغ مرگانديش گشتيم از شما
زماني: پيش از آن كه شما ظهور كنيد ما طوطيان شيرين كلام بوديم؛ اما اكنون به سبب وجود شوم و ناخجسته شما، به پرندگاني تبديل شدهايم كه دائماً در انديشه مرگ و فنا فرو رفتهايم {ما پيش از اين، طوطي شيرين سخن بوديم و اينك به بوم شوم تبديل شدهايم.
استعلامي: طوطي نقل شكر: موجود خوشحالي كه لذت مي برد و به خوشي سخن مي گويد.
ما مردم خوشبختي بوديم، از بس شما پيغمبران از آخرت حرف زديد، حال فقط به مرگ مي انديشيم.
جعفري: ما طوطيان نقل و شكر خور بوديم، اكنون به وسيله دعوتهاي شما مرغاني گشتهايم كه در انديشه مرگ و ماوراي مرگ غوطه مي خوريم.
جعفري به جاي طوطي نقل شكر، طوطي نقل و شكر آورده است كه مناسبتي ندارد به دو دليل:
1-براساس مصراع دوم: مرغ مرگ انديش مي گوئيم پس طوطي نقل شكر بايد گفته شود
2-اگر شكر به معناي شيريني باشد معناي بيت به اين صورت مي شود ما طوطيان نقل و شيريني كه معناي مناسبي به نظر نمي رسد.
شهيدي: مرغ مرگ انديش: كسي كه در فكر مرگ باشد
«فرهنگ لغات و تعبيرات مثنوي»
در برخي شرحها مرغي كه به مرگ مي انديشد.
ليكن ظاهراً مقصود مرغ معروف به «مرغ حق» جغد است كه آن را شوم ميدارند. (سعادتمند بوديم شوم گشتيم.)
توضيح: تقابل و معناي ضد هم را دو مصراع دارند.
قبل از ظهور شما طوطيان شيرين كلام بوديم، به سبب وجود شما در انديشه مرگ و فنا و شومي هستيم {سعادتمند بوديم و اكنون شوم گشتيم} 2952 هر كجا افسانه غم گستريست
هر كجا آوازة مستنكريست
زماني: در هر جا كه ماجراي غم انگيزي است، و در هر جا كه نغمة شومي بر ميخيزد.
مستنكر: زشت، ناپسند.
استعلامي: مستنكر: ناخوش آيند
جعفري: به هر كجا كه مي نگريم افسانههايي را
مي بينيم كه غم و اندوه ميگستراند و به هر سو كه ميرويم با صداهاي زشت و منكر روبه رو ميشويم.
شهيدي: مستنكر: ناخوشايند
آوازة مستنكر: كنايه از بانگ ، شيون
توضيح: دليل آوردن قوم سبا بر سخنان خود در اين بيت و بيت بعد مي باشد هركجا: صفت مبهم
هر جايي كه ماجراي غم انگيزي وجود دارد و هر جايي كه نغمة شومي بر ميخيزد.
2953 هر كجا اندر جهان فال بذيست هر كجا مسخي نكالي مأخذيست.
زماني: در هر جاي اين جهان كه فال بدي زده مي شود و در هر جا كه تغييرات زشت و ناهنجار رخ مي دهد و در هر جا كه عذاب و وبالي در كار است
مسخ: تبديل كردن و يا تبديل شدن صورت زيبا به صورت زشت است
مسخ: در اصطلاح حكما: انتقال روح انسان به كالبد حيوان است.
منظور مسخ: هر گونه تحول منفي و سير قهقرايي است.
نكال: كيفر و عقوبت و كسي را ماية بيم دادن و ترساندن ديگران ساختن است و در اصل به معني بازداشتن و منع كردن است.
نِكل: قيد و بند محكم «طبرسي مجمع البيان، 1، 130»
استعلامي: مسخ: دگرگوني و بد شكل كردن (اصطلاح خاص حكما نيست) نكال: كيفر
مأخذ: مصدر ميمي به معني گرفتن و گرفتار كردن
همه اينها در قصهها و سخنهاي شماست (ما اين حرفها را نداشتيم)
استعلامي: مأخذ را به معناي فعلي گرفته است كه به نظرميرسد مناسبتي ندارد.
جعفري: به هر طرف كه مي رويم فال بد شما آن جا را پر كرده و به همه جا كه مينگريم نفرين شما مسخ و سقوطها به بار آورده است.
شهيدي: مسخ، تبديل صورت به صورتي زشت، مقصود تبديل خوبي به زشتي است.
نكال: بلا، عذاب
مأخذ: دام، گرفتاري
شهيدي مأخذ را دام معنا نموده است كه نقش اسمي به آن داده است.
توضيح: ادامه مطلب قبل
هر جا كه سرنوشت بدي رقم مي خورد و هر جايي كه تغييرات زشتي صورت ميگيرد و يا عذاب و گرفتاري ديده مي شود.
نتيجه اين دو بيت در بيت بعد ديده مي شود.
بذيست در تصحيح نيكلسون ديده مي شود كه به نظر ميرسد براساس نوشتن كلمات قديم بوده كه «دال» را «ذال» مينوشتهاند مانند:«راد» كه «راذ» نوشته ميشد.
2954 در مثال قصه وفال شماست
در غم انگيزي شما را مشتهي است.
زماني: همه اين زشتيها و گرفتاريها و ناگواريها در امثال حكايات و سخنان و تعابير شما وجود دارد و شما علاقة زيادي داريد كه مطالب ناراحت كننده و تشويشآور بر زبان خود برانيد.
{طبق آيه 18/يس مردم گمراه وجود پيامبران الهي را شوم و ناخجسته ميانگاشتند.}
مشتها: مشتهي: آنچه بدان ميل شود. آن چه بدان رغبت نشان داده شود. اسم مفعول از مصدر اشتهاء از فعل ناقص واوي شها ، يشهو ، شهوه.
استعلامي: مشتهي: مصدر ميمي باب افتعال به معني اشتها و علاقه
شما مي خواهيد همه را غمگين كنيد.
تلميح: آيه 18/يس
در دنباله اين ابيات نيز جواب انبيا مطابق آيه بعدي است.
جعفري: اين تيره روزيها همه و همه ناشي از مثال زدن و قصه گويي و فال بد زدن شما است. شما علاقة زيادي به غم انگيزي داريد؟!
شهيدي: مشتها: مطلوب
توضيح: نتيجه گيري قوم سبا از سخنان خود
اين گرفتاري ها در سخنان و تعابير شما وجود دارد و علاقه زيادي به غم انگيزي داريد. ( مي خواهيد همه را غمگين كنيد).
همان گونه كه گفته شد ابيات (2955-2950) مضمون آيات 18-13/يس مي باشد
مثال: در اين جا به معناي سرنوشت بد آورده شده است در حالي كه مي دانيم معمولاً فال به سرنوشت خوب گفته مي شود.
«زدهام فالي كه فرياد رسي ميآيد» «حافظ»
باز جواب انبيا علهيم السلام
2955 انبيا گفتند: فال زشت و بد از ميان جانتان دارد مدد
زماني: پيامبران در پاسخ قوم سبا گفتند: فال زشت و نامطلوب از اعماق روح شما مايه مي گيرد.
مفهوم: {چون شما حق ستيزان دروني نامعتدل داريد، از اين رو همه چيز را وارونه و نامعتدل مشاهده مي كنيد و در نتيجه اسباب شقاوت خود را خود فراهم مي كنيد.و لاغير}
تلميح: آيه 19/يس (شومي شما از خود شماست اگر متذكر شويد ...
استعلامي: انبياء در جواب منكران مي گويند: ما فال بد نمي زنيم اين انديشه بد و بيم مرگ از درون شما مدد ميگيرد.
تلميح به آيه 19/يس
جعفري: در مورد فال بد زدن جعفري طبق معمول ورود به مباحث مقدمهاي مبسوط دارد كه خلاصه آن در ذيل ميآيد.
فال بد زدن يك پديده رواني بي اساس است و انديشمندان مثلاً مي گويند حدس و استشمام البته نبايد از اين حقيقت فراموش نمود كه همين پديده همواره اشتياق و آرزوي رسيدن به سود و فرار را در انسان به جريان مي اندازد بنابراين هم چنان كه جلال الدين متوجه شده است اين فال بد زدن ناشي از قرار گرفتن موقعيت انسان در مقابل رويدادها مي باشد و اين فال بد و نيك غالباً گريبان زبونها را ميگيرد. كه در انجام كار خود از آن مدد مي گيرند.
معني بيت: پيامبران در پاسخ منكرين گفتند: اين چه خرافات است كه مي گوييد فال زشت و بد يعني چه؟! فال بد جز پليدي هاي اندوخته دروني شما چيز ديگري نيست.
تلميح به آيات 19-17/يس
مفهوم اين مبحث اشاره به آيات 107و106/ مؤمنون مي باشد.
شهيدي: تلميح به آيه 19/يس
توضيح: پاسخ انبيا به سخن معاندان سبا
پيامبران در پاسخ قوم سبا گفتند: فال و انديشه زدن خوب و بد از درون وجود شما مايه مي گيرد.
تليمح: آيه 19/يس
زشت و بد: تضاد
جانتان: جان شما: تركيب اضافي (اضافه تخصيصي) 2956 گر تو جايي خفته باشي با خطر اژدها در قصد تواز سوي سر
زماني: براي مثال، اگر تو در جايي خطرناك، خوابيده باشي و اژدهايي از طرف سرت قصد گزند به تو را كند.
استعلامي: از روي سر: از طرفي كه تو آن را نمي بيني (از بالاي سرتو)
جعفري: آقايان، اين سؤال ما را پاسخ بدهيد: اگر در جاي خطرناكي خوابيده باشيد و اژدهايي به سوي شما بخزد.
جعفري مصراع دوم اين بيت را به اين صورت آورده
اژدها در قصد تو آيد به سر
كه در اين صورت معنا به اين صورت مي شود.
اژدهايي در گرفتن توبه سوي شما بخزد (احتمال ديده شدن اژدها ديده شود يا خير) كه اگر صورت اول آن را در نظر بگيريم ديگر احتياجي نيست كه كسي ما را آگاه كند بنابراين براي دور بودن از اين ذهنيت مناسب است كه مصراع به همان صورت «اژدها در قصد تو از سوي سر» تصحيح شود.
شهيدي: از سوي سر در قصد بودن: قصد فرو بودن سرت را در كام دارد پيمبران مي گويند: ترساندن ما، شما را از روي آوردن به دنيا، چون ترساندن مردي است خفته كه خطر را بر سر او مي بينند.
توضيح: آوردن مثالهايي براي تفهيم مطلب
براي مثال اگر تو در جايي خطرناك خوابيده باشي و اژدهايي از طرفي كه تو او را نمي بيني قصد گزند به تو را كند
با خطر: خطر ناك
گر: اگر: قيد شرط
2957 مهرباني مر تو را آگاه كرد كه بِجه زودار، نه اژدرهات خورد
زماني: در اين لحظه اگر شخصي مهربان و دل سوز، تو را از اين خطر آگاه كند و به تو بگويد: زود برخيز والا اژدها تو را فرو مي بلعد.
جعفري: يك انسان با محبتي به شما اخطار مي كند كه برخيز و فوراً از آن جا دور شو تا در كام اژدها نروي
توضيح: شخصي مهربان تو را آگاه مي كند كه زود برخيز اگر نه اژدها تو را فرو مي بلعد.
مر: براي تأكيد مطلب آورده شده است.
اگر در مصراع اول ديده نمي شود اما زماني مصراع اول را با اگر معنا نموده كه مناسبتي ديده نميشود.
اژدرها : اصل واژه «اژي دهاك» است .
2985 تو بگويي فال بد چون مي زني؟
فال چه؟ برجه، ببين در رو شني
زماني: تو ممكن است كه از روي ناداني به او بگويي: چرا دربارة من، فال بد ميزني؟
او به تو مي گويد: فال بد چيست؟ بلند شو و در روشنايي ببين كه اژدها آشكارا قصد تو را كرده است
{همين طور اگر از خواب جهالت و تاريكي غفلت به درآيي آشكارا خواهي ديد كه هر چه را كه پيامبران درباره آن به انسان ها بيم دادهاند راست و مسلم است.}
جعفري: آيا شما به جاي اين كه به اخطار آن مرد ترتيب اثر بدهيد، به او ميتوانيد بگوييد: تو فال بد مي زني؟! بيچارگان، اين جا جاي فال بد نيست، برخيزيد و واقعيت را در روشنايي با چشمتان مشاهده كنيد.
توضيح: تو به او مي گويي چرا درباره من فال بد مي زني، فال بد چيست بلند شو و در روشنايي ببين كه اژدها قصد صدمه رساندن به تو را دارد
بگويي: فعل مضارع التزامي در معني مضارع اخباري
فال: ردالصدر الي العجز (تصدير)
آوردن دو فعل امر در مصراع دوم دليل اهميت مطلب است
چون: قيد پرسش
2559 از ميان فال بد من خود تو را ميرهانم ميبرم سوي سرا
زماني: آن شخص مهربان و دل سوز به تو مي گويد: من تو را از چنبر فال بد نجات مي دهم و به سوي سرايي روشن مي برم.
استعلامي: اگر هدايت ما را بپذيريد ، رها شدن از فال بد است و رسيدن به جاي امن…
جعفري: درست دقت كنيد، شما خودتان در لجن فال بد غوطه مي خوريد، ما پيامبران ميخواهيم شما را از گرداب فال بد نجات داده و به سوي سراي حقيقت رهنمون گرديم.
شهيدي: ميان فال بد كنايت از خطر
توضيح: {از ميان اين فال بد، ما پيامبران، شما را نجات مي دهيم و به سوي سرايي روشن و امن مي بريم}.
خود: بدل ميان فال بد: كنايه از خطر
فال بد: تركيب وصفي
2960 چون نبي آگه كننده است از نهان
كو بديد آن چه نديد اهل جهان
زماني: او مانند پيامبران است كه مردم را از امور نهاني آگاه مي سازد، زيرا چيزي كه آنان مي بينند، مردم جهان نمي توانند ببينند.
{اولياي الهي، با تكيه بر علوم وهبي و عطيهاي حضرت حق، كنه اشيا و بطون موجودات و حاق رويدادها را مشاهده مي كنند و انسانها را نيز بيدار مي كنند.}
جعفري: آري پيامبران مردم را از پشت پرده رويدادها اطلاع مي دهند كه مردم آن را نمي بينند.
توضيح: او (اولياي الهي) مانند پيامبران از امور نهاني آگاه است زيرا كه آن چيزي را مي بيند كه جهانيان (مردم عادي) نمي بينند
اهل جهان: مجاز از مردم جهان
بديد ، نديد:تضاد
2961 گر طبيبي گويدت: غوره مخور
كه چنين رنجي برآرد شور و شر
زماني: مثال ديگر: اگر يك طبيب به تو بگويد: غوره نخور زيرا كه باعث رنجوري و بيماري تو مي شود { اين بيت، شرط و جواب آن در بيت بعد آمده است.}
استعلامي: صحبت از اين بود كه منكران سخن نمي شنوند و زيان مي بينند و علت در باطن آنهاست در اين ابيات مثالهاي ديگري مي آيد كه اين معني را روشن تر مي كند.
جعفري: يك مثال ديگر اگر طبيبي به تو بگويد: غوره مخور كه اگر غوره بخوري فلان بيماري را در تو ايجاد مي كند. تو در مقابل اين ارشاد مخلصانه طبيب، بگويي چرا فال بد مي زني؟!
توضيح: مثال دوم براي تفهيم مطلب
اگر طبيبي به تو بگويد غوره نخور زيرا كه باعث ناراحتي و بيماري تو مي شود
كه: كه تعليل طبيبي: ي نكره
چنين رنجي: صفت مبهم شور و شر: جناس زايد (افزايشي)
2962 تو بگويي فال بد چون مي زني؟
پس تو ناصح را مؤثم مي كني
زماني : تو اگر به آن طبيب حاذق بگويي: چرا فال بد ميزني؟ پس اين حرف تو بدين معني است كه آن طبيب ناصح و خير خواه را گناهكار و خطاكار مي داني.
بحثي در مورد فال
چون در اين ابيات از فال صحبت شده است بد نيست درباره آن مختصري صحبت شود تفال از فأل {در فارسي همزه آن را ساقط كرده و فال مي گويند} به معني فال نيك و يا فال نيك زدن است.
تطير: از طيره به معني فال بد و يا فال بد زدن است.
فال: دانشي است كه به آن وسيله برخي از حوادث آينده دانسته مي شود از راههاي مختلف مثل گشودن قرآن كتاب مشايخ مانند گشودن مثنوي و يا ديوان حافظ «كشف الظنون، 2، 1217/ 1216» از پيامبر نقل شده كه ايشان تفأل را ميپسنديدند و تطير را ناپسند مي دانستند حتي به نامهاي مردم نيز مي توان فال زد. يعني اگر نام خوب شنيده شود. فال نيك و اگر نام نامناسب به گوش رسد فال بد مي باشد.
«المعجم المفهرس لالفاظ الحديث النبوي ج5ص40-39»
استعلامي: مؤثم مي كني: در گناه مي اندازي يا متهم به گناه و خطا مي كني
جعفري: تو با اين اعتراض و اتهام طبيب به فال بد زدن، در حقيقت نصحيت گو و خير انديش خود را به گنهكاري متهم مي سازي!
شهيدي: مؤثم: متهم به گناه
توضيح: جواب شرط بيت قبل است.
تو مي گويي چرا فال بد مي زني، بنابراين تو آن پند دهنده، را متهم به گناه و خطا ميكني.
بگويي: مضارع التزامي در معناي مضارع اخباري (مي گويي)
ناصح: اسم فاعل 2936 ورمنجم گويدت كامروز هيچ
آن چنان كاري مكن اندر پسيچ
زماني: مثالي ديگر اگر يك منجم به تو بگويد: امروز تهيه و تدارك فلان كار را مكن كه روز نحسي است .
پسيچ: همان بسيج به معني سامان، آمادگي كه در اين جا با هيچ قافيه شده است.
استعلامي: مثال منجم با طبيب فرق دارد كه منجم در هر صد بار، يكي دوبار ممكن است راست بگويد (و با اين حال اهل دنيا همه حرف هاي او را باور دارند)
مكن اندر بسيج: براي آن آماده نشو، يا اقدام نكن
جعفري: اگر منجم بگويد: امروز وضع ستارهها اقتضا مي كند كه تو فلان كار را انجام ندهي، در چنين روز آن كار مطلوب تو به مرادت نخواهد بود، پشيمان و زيان كار خواهي گشت.
شهيدي: پسيج: (بسيج)
امروز وسيله سفر خود را آماده مساز، امروز كاري مكن امروز به سفر مرو
توضيح: در بعضي نسخه ها مانند نيكلسون و شهيدي «پسيج» آمده و در بقيه «بسيج» كه در هر دو صورت معنا يكي است.
اگر امروز ستاره شناس به تو بگويد امروز فلان كار را انجام نده
هيچ : ضمير مبهم مرجع ضمير: كار ور: و اگر: قيد شرط
2964 صدره ار بيني دروغ اختري
يك دوباره راست آيد، مي خري
زماني: اگر صد بار متوجه دروغ آن منجم شده باشي و اتفاقاً يكي دوبار حرف او راست از آب در آمده باشد، كلامش را مي پذيري و به وي اعتماد مي كني.
استعلامي: اختري: منجم
جعفري: اگر همين احكام نجومي و نحس و سعد صد بار هم دروغ و خلاف واقع درآيد ، اگر تصادفاً يك يا دو بار موافق واقع در آمد. يعني در چنان روزي كار تو به مرادت نگشت سخن منجم را در هر حال و به طور كلي مي پذيري!!{چه شده ترتيب اثر به اين اخطارهاي ما كه واقعيت دارد نمي دهيد}
شهيدي: اختري: ستاره شناس منجم
اگر يك بار سخن پيش گويي كه دهها بار دروغ او را ديده ايد راست آيد گفته اش را مي پذيريد پس سخن ما اولي تر كه از جانب خداييم و فرموده او را براي شما بازگو مي نماييم.
توضيح: تعجب مولانا از كار انسانها
اگر از منجم صد بار دروغ شنيده باشي و يك يا دو بار حرف او راست از آب در بيايد كلامش را ميپذيري و به او اعتماد مي كني.
يك يا دوبار: قيد ترتيب مي خري: ارزش دادن به كلام كنايه
2965 اين نجوم ما نشد هرگز خلاف
صحتش چون ماند از تو در غلاف؟
زماني: اما در نجوم ما پيامبران هرگز خلاف و دروغ راه ندارد. يعني هر خبري كه ما از غيب مي دهيم بي عيب است. پس چرا صحت آن اخبار، براي تو پوشيده ميماند؟
خوارزمي: تو اصلاً از منجمان اعراض نمي كني پس چگونه ما را كه از عين اليقين خبر مي دهيم متهم مي داري.
«رك . خوارزمي جواهر الاسرار، دفتر سوم. 613»
استعلامي: نجوم ما آگاهي و عاقبت بيني انبيا است.
از تو در غلاف ماند: تو آن را نفهميدي يا نديدي
جعفري: اين اطلاعات نجومي پشت پرده را كه ما به شما ابلاغ مي كنيم هرگز خلافي ندارد، ولي شما خود را نابينا و ناشنوا مي سازيد و صحت دعاوي ما بر شما پوشيده مي شود.
شهيدي: نجوم ما: آن چه از جانب خدا مي گوييم، پيش گويي ها كه مي كنيم (منشأ آن وحي الهي است)
اختراناند از وراي اختران
كه احتراق و نحس نبود اندر آن سايران در آسمانهاي دگر
غير اين هفت آسمان معتبر
«رك. شهيدي. دفتر اول. ابيات 755-754»
توضيح: تأكيد بر مطلب قبل
در آگاهي و اطلاع ما هرگز دروغي راه ندارد، پس چرا صحت آن اخبار بر تو پوشيده مي ماند.
خلاف و صحت: تضاد هرگز: قيد ، نفي
چون: قيد پرسش (چگونه)
2966 آن طبيب و آن منجم از گمان
مي كند آگاه، و ما خود از عيان
زماني: طبيب و يا منجم روي حساب احتمال و حدس و گمان، تو را از موضوعي آگاه مي كند، درحالي كه ما از روي كشف و شهود و رؤيت حقيقت ، تو را از مسائل با خبر مي كنيم.
استعلامي: از عيان : از روي ادراك حقيقت و مشاهدة عالم غيب
جعفري: آن طبيب و آن منجم روي گمان و احتمال به شما مطالب را القا ميكنند، اما ما سخن از عين و عيان با شما در ميان مي گذاريم.
توضيح: آن طبيب و منجم از گمان خود تو را آگاه ميكنند ولي ما براساس آگاهي و از روي ادراك حقيقت تو را از مسائل با خبر مي كنيم.
ما، خود: خود: بدل از عيان {آگاه مي كنيم}
حذف فعل به قرينه لفظي كه نادرست است.
2967 دود مي بينيم و آتش از كران
حمله مي آرد به سوي منكران
زماني: ما از كرانة عالم محسوسات، آن سوي عالم را مي بينيم كه آتش به سوي حق ستيزان حمله ميآورد.
استعلامي: همين ديد باطني است كه «دود و آتش» دوزخ را بيرون از زمان و مكان مي بيند.
جعفري: ما دو دو آتش شعله وري را از كرانه محسوسات مي بينيم كه به سوي منكران سرازير ميشود.
توضيح: نتيجه گيري از سخنان مولانا در اين بيت و ابيات بعدي است. ما با ديد باطني «دود و آتش» دوزخ را مي بينيم كه به سوي حق ستيزان حمله مي آورد.
دود و آتش: مراعات النظير
اگر مصراع دوم به سوي، سوي باشد از نظر وزني مناسب تر است. 2968 تو همي گويي: خمش كن زين مقال
كه زيان ماست قال شوم فال
زماني: آن وقت اي حق ستيز تو به ناصحان و خيرخواهان مي گويي: خاموش باشيد كه حرفهاي ناخجسته شما به ما ضرر مي زند؟
استعلامي: قال شوم فال: سخن بدشگون و نگراني آور
در بيت 2953 طوطي نقل شكر آورده شده بود كه معناي مخالف آن در اين جا ديده مي شود.
جعفري: شما در مقابل اين شهود عيني و آگهي كه از آن به شما مي دهيم، به ما ميگوييد: كه اين حرفها به زيان ما بوده و جز فال بد چيز ديگري نيست.
شهيدي: قال شوم فال: سخنان ناخوشايند
توضيح: ادامه نتيجه گيري
اي حق ستيز تو به ما مي گويي خاموش باش زيرا كه سخنان ناخوشايند شما به ما ضرر مي زند.
گرچه نهاد «تو» مي باشد كه مفرد است ولي معناي بيت جمع است، اي حق ستيزان به اعتبار ابيات قبل كه: كه تعليلي
قال شوم فال: تركيب وصفي شوم فال: تركيب وصفي مقلوب
2969 اي كه نصح ناصحان را نشنوي
فال بد با توست هر جا مي روي
زماني: اي كسي كه اندرز نصحيت كنندگان رانمي شنوي و آن را به كار نميبندي، فال شوم همراه خود توست. {فال بد از روح تيره شما ناشي ميشود.}
تلميح: آيه 19/ يس
استعلامي: تلميح: آيه 19/ يس
جعفري: اي تبهكاراني كه نصحيت اندرزگويان مخلص را نمي شنويد، فال بد شما همين خود را به كري و كوري زدن است كه نمي خواهيد بشنويد و نمي خواهيد بينيد.
توضيح: اي كسي كه اندرز نصيحت كنندگان را نمي شنوي فال بد از روح تيره شما نتيجه مي شود.
2970-افعيي بر پشت تو بر مي رود او زبامي بيندش، آگه كند.
زماني: مثال ديگر فرض كن كه يك افعي در پشت سر تو مي خزد، شخصي از بالاي بام، آن مار را ميبيند و تو را خبر مي كند.
استعلامي: برگشت به بيت 2958
افعي واژدها: كيفر آخرت
جعفري: بار ديگر براي شما مثالي بزنم،در پشت تو
يك افعي مي خزد، كسي كه در بالاي بام نشسته است آن را مي بيند و به تو ميگويد. در جعفري به جاي «بينديش»بيندت مي باشد.
توضيح: مثال تكراري (تكرار بيت 2956)
فرض كن يك افعي در پشت سر تو مي خزد، شخصي از بالاي بام آن مار را ميبيند و تو را خبر مي كند.
افعيي: ي نكره
به نظر مي رسد بر دوم، بر مي رود اضافه باشد زيرا «برپشت» معنايش واضح است مگر آن كه بر مي رود را به عنوان پيشوند بگيريم (فعل پيشوندي كه نيازي نيست) در جعفري «بيندت» به جاي «بيندش» آمده است به نظر مي رسد بيندش درست باشد «ش» : بر مي گردد به او كه مراد افعي است و اين جا مقصود «بيندت» كه بر مي گردد به تو نمي باشد. زيرا خطر اصلي وجود افعي است.
اين بيت و بيت بعد موقوف المعاني است.
2971-گوييش خاموش غمگينم مكن
گويد او خوش باش خود رفت آن سخن
زماني: تو به آن آدم خيرخواه مي گويي: ساكت شو، مرا با اين حرفهاي شوم ناراحت و اندوهگين مكن او در جواب اين حماقت تو چارهاي ندارد جز آن كه بگويد بله باخيال راحت و خوشي سرجايت بنشين من حرفم را زدم و هشدارم را دادم. خودداني (گويد به او. خاموش باش)
توضيح: در نسخه بدل گويدش خاموش : كه اين صورت هم مناسبت دارد.
جعفري: او در مقابل اين حماقت تو چارهاي جز اين ندارد: كه آري بنشين و خوش باش، من سخنم را گفتم ، وظيفه انساني الهي ام را انجام دادم.
جعفري: گوئيش خاموش و غمگينم مكن
يعني: گويي به او مرا خاموش و غمگين نكن «و» حرف ربط به نظر مي رسد در اين حالت كمي معنا پيچيدگي دارد بنابراين بهتر است بگوئيم گوئيش، خاموش، غمگينم مكن
شهيدي: او: مرجع ضمير «ناصح» است كه در بيت بالا به صورت جمع (ناصحان) آمده است.
رفت آن سخن: سخني گفته شد و گذشت.
توضيح: تو به آن آدم خيرخواه مي گويي خاموش باش مرا با سخنان خود ناراحت نكن او در جواب اين حماقت تو چارهاي ندارد جز اين كه بگويد، آسوده سرجايت بنشين سخن من گفته شد و گذشت.
خود رفت آن سخن خود بدل است به جاي آن سخن
معناي جعفري هم با توجه به «و» در بالا گفته شد كه صحيح به نظر نمي رسد.
يعني در حقيقت در مصراع اول 3 جمله است گوئيش، خاموش {باش}، غمگينم مكن.
2972 چون زند افعي دهان برگردنت
تلخ گردد جمله شادي جستنت
زماني: همين كه افعي گردن تو را نيش زد. همه شادي هايي را كه تو به دنبالش بودي به تلخي مبدل مي شود.
توضيح: چون به معناي وقتي مي باشد و نه همين كه
زند: فعل امر است وقتي كه افعي گردن تو را نيش بزند. بنابراين معناي نيش زد (فعل ماضي) درست نمي باشد.
جعفري: تا در آن هنگام كه افعي نيش زهر آگين خود را به گردنت فرو كند، به خود ميآيي و تمام شاديهايت به تلخي مبدل مي شود.
جعفري به جاي شادي جستنت «شادي كردنت» آورده كه در معناي بيت تفاوتي ايجاد نمي شود.
توضيح: وقتي كه افعي گردن تو را نيش بزند آن گاه همه شاديهاي تو به تلخي تبديل مي شود.
تلخ و شادي: تضاد
2973 پس بدو گويي همين بود اي فلان؟
چون بند ريدي گريبان در فغان؟
زماني: در اين لحظه دردناك به آن ناصح خير خواه مي گويي: آهاي فلاني، هشدار دادن تو همين مقدار بود كه تذكري به من بدهي؟ چرا در اين باره يقهات را پاره نكردي و شيون و فغان سر ندادي؟
توضيح : علامت سئوال در پايان مصراع اول نادرست است و به جاي آن علامت تعجب با دليل داشتن مضمون بيت مناسب تر است .
جعفري : و به آن ناصح مهربان مي گويي: اين را مي گفتي؟ او مي گويد: بلي، اي احمق و دشمن جان خود، تو به او مي گويي: چرا براي آگاه ساختن من گريبان چاك نكردي وناله و افغان ننمودي؟
توضيح: در اين جا به جاي بندريدي نبدريدي آورده شده است (نه گريبان چاك كردي) همان بندريدي از نظر وزن و زيبايي واژه مناسبتر است.
شهيدي: همين بود دوستي چنين است شرط دوستي اين است گريبان در فغان دريدن: كنايت از بانگ بلند برداشتن بي تابي كردن توضيح: در آن لحظه دردناك به اين ناصح خير خواه مي گويي: اي فلاني هشدار دادن تو همين اندازه بود چرا يقهات را پاره نكردي و ناله و شيون سر ندادي.
آن لحظه دردناك و اين ناصح خيرخواه مناسبتر است تا بگوئيم اين لحظه دردناك و آن ناصح خيرخواه
2974 ياز بالايم تو سنگي مي زدي
تا مرا آن جد نمودي و بدي
زماني: جاداشت كه از پشت بام، سنگي رها مي كردي تا آن خطر جدي را به من اطلاع بدهي
جعفري: مصراع دوم به اين صورت آمده است
تا مرا از جد نمودي آن بدي
توضيح: يعني: از تلاش خودت، آن بدي و آسيب را به من نشان مي دادي از نظر وزني نامناسب به نظر مي رسد اما از نظر معنا درست است.
توضيح: از پشت بام، سنگي را رها مي كردي تا آن خطر جدي را به من اطلاع بدهي
تا : ابتدا و انتها را ميرساند: حرف اضافه
2975 او بگويد ز آن كه مي آزرده اي
تو بگويي: نيك، شادم كردهاي!
زماني: آن ناصح خيرخواه در جواب تو مي گويد: به اين دليل من براي آگاه كردن تو، گريبان چاك نكردم كه تو از سخن من مي رنجيدي. تو به طريق طنز و تعريض به او مي گويي ، واقعاً كه با اين عملت مرا خيلي شادمان كردي!
استعلامي: او، همان ناصح است كه منكر را از خطر آگاه مي كند.
در مصراع دوم منكر به طنز مي گويد: شادم كردهاي (يعني: پدرم را در آوردي).
جعفري: او در جواب تو مي گويد: اگر براي آگاه ساختنت خيلي جديت مي كردم تو از من مي رنجيدي تو مي گويي نه هرگز، بلكه با آن تقلاي جدي شادم مينمودي توضيح: جعفري بيت را به اين صورت آورده است. او بگويد ني كه مي آزردهاي؟
تو بگويي ني، كه شادم كردهاي
طنزي در مصراع دوم ديده مي شود «شادم كردهاي» يعني از بس تو كوشش كردي حالا كه آسيب به من رسيده است شادم!
شهيدي: نيك شاد كردن بيشتر شارحان اين مصراع را طنز گونه دانستهاند؟ خوب كاري كردي. كه مقصود كار بد كردن است. هر چند اين شرح وجهي دارد.
ليكن مي توان بيت را به صورتي ديگر معني كرد: او گويد: اگر در آگاه ساختن تو پاي مي افشردم آزرده مي شدي و تو گويي نه در آن صورت مرا شاد مي كردي.
و مي توان احتمال داد كه نيم بيت دوم چنين خوانده مي شده است. ني كه شادم كردهاي = نه در آن صورت مرا شاد مي كردي. »
توضيح: معناي بيت به صورت طنز است كه در قسمت قبل توضيح داديم.
آن ناصح خير خواه مي گويد اگر اين كار را مي كردم براي آگاه كردن تو گريبان چاك مي زدم) تو از من ناراحت مي شدي . تو مي گويي عجب مرا با اين كارت شاد نمودي (پدرم را در آوردي)
نيك: قيد معني مصراع دوم: به صورت طنز است. 2976 گفت من كردم جوان مردي به پند
تا رهانم من تو را زين خشك بند
زماني: او در جواب مي گويد: من در آن وقت با نصيحتي كه به تو كردم در حقت جوان مردي نمودم، تا تو را از اين قيد و بند محكم خلاصي دهم.
خشك بند: بند محكم
استعلامي: خشك بند: دام سخت و محكم
جعفري: او مي گويد: من در انجام وظيفة پند و راهنمايي جوان مردي خودم را كردم تا تو را از آن زنجير جهالت نجات بدهم.
شهيدي: خشك بند: آنندراج آن را بستن زخم بدون مرهم معني كرده و پيداست كه معني را از همين كاربرد گرفتهاند ليكن ظاهراً «خشك بند» به معني بستن باتسمه پوست است كه در عربي آن را «قِد» گويند و بستن با اين تسمه درد آور است و خشك بند در بيت كنايت از خطر و آسيب است.
توضيح: او در جواب مي گويد: من با نصيحتي كه به تو كردم در حق تو جوان مردي نمودم تا تو را از اين دام نجات دهم
با توجه به فعل «رهانم» مناسبت دارد كه خشك بند را دام معني كنيم گرچه مفهوم آن آگاهي از آن آسيب و خطر ميباشد. البته در نسخه بدل «مرتو را» ميباشد. كه تأكيد است البته تو را نجات دهم كه در اين جا مناسب است.
2977-از لئيمي حق آن نشناختي
ماية ايذا و طغيان ساختي
زماني: اما به سبب پستي و فرو مايگي، حق جوان مردي مرا نشناختي و خيال كردي كه آن نصيحت و ارشادم، ماية آزار و ستم بر تو است {يا بدان سبب به آزار و سركشي پرداختي}.
توضيح: مايه به معناي در نتيجه سرچشمه مي باشد لذا معناي بيت به اين صورت خواهد شد.
از پستي و فرومايگي خودت، حق جوان مردي مرا نشناختي و در نتيجه آزار و نافرماني را در وجود خودت پرورش دادي{كه نافرماني كني}.
استعلامي: معني مصراع دوم اين است. فقط آزار و نافرماني را در درون خود مايه دادي و تقويت كردي.
جعفري: در اين جا قبل از اين بيت جعفري بيتي ديگر آورده است كه مناسبت دارد و آن اين است كه:
گويد اوآزرده مي گشتي چه سود
من بسي گفتم تو را روزي نبود.
اگر تو آزرده مي شدي سودي نداشت. من به طور فراوان تو را بر حذر داشتم ولي هدايت و حيات نصيب تو نبود.
سپس به معناي بيت مي پردازد
تو از لئامت قدر ابلاغ مرا نشناختي و در نتيجه مايه و پرچم طغيان و آزار برافراشتي
توضيح: با آوردن بيتي كه جعفري ذكر نموده معني سليستر و روان تر مي شود زيرا معناي اصلي بيت پيچيده است از پستي وجود خودت حق جوان مردي مرا نشناختي و نتيجه آن پرورش دادن آزار و سركشي در وجودت بود.
حق آن نشناختي كنايه قدر و ارزش ابلاغ مرا نشناختي 2978 اين بود خوي لئيمان دني
بدكند با تو، چو نيكويي كني
زماني: اين است خوي و خصلت فرو مايگان كه در مقابل نيكي تو بدي مي كنند.
استعلامي: در اين جا سخن از طبع و نفس كساني است كه هدايت نمي پذيرند.
جعفري: خوي اصلي لئيمان پست همين است كه در مقابل نيكوييها عكس العمل بد ايجاد مي كند.
توضيح: نتيجه گيري از سخنان در اين بيت و ابيات بعد ديده مي شود.
اين ويژگي و خصلت فرو مايگان پست مي باشد كه بدي مي كند در مقابل تو وقتي خوبي مي كني.
بد و نيكو: تضاد
با تو: با مقابله در برابر تو 2979 نفس را زين صبر مي كن منحنيش
كه لئيمست و نسازد نيكويش
با تصحيح نيكلسون در خواندن «نيكويش» دچار اشكال مي شويم ولي با شرح استعلامي كه «منحنياش و نيكوييش» آورده اين اشكال تا حدي بر طرف مي شود از طرفي در نسخه بدل به جاي منحنيش «ميكن ميخيش» آورده شده كه اصلاً مناسبتي ندارد با اين توضيح به شرح بيت مي پردازيم.
زماني: نفس اماره را با صبر خميدهاش كن. يعني نفس را با تازيانة صبر و صيانت، مطيع و منقاد ساز؛ زيرا نفس ذاتاً فرو مايه است و خوبي و احسان ، آن را به راه نمي آورد.
استعلامي: صبر، تحمل دشواريهاي راه حق است و شكوه نكردن از رنجها و دردها چنين صبري نفس را در فشار مي گذارد و به خدمت روح خداجو در ميآورد. منحني كردن: مطيع كردن
ضمير «ش» در پايان هر دو مصراع ضمير مفعولي است.
در مورد توضيح كامل درباره صبر به تعليقات مراجعه شود.
جعفري: بكوش و با تحمل و شكيبايي نفس را برگردان و منحني اش بساز كه موجودي لئيم است و نيكويي با طبيعتش سازگار نيست.
شهيدي: منحني (خم) نفس را بكوب تا برنخيزد
توضيح: نفس اماره را با صبر خود مطيع كن زيرا اين نفس ذاتاً پست است و در مقابل خوبي تو نمي سازد. و:و او مقابله
منحني كردن كنايه از مطيع كردن كه: كه تعليلي
بنابراين، به معني «كوبيدن و نابود كردن» نمي باشد توضيح شهيدي نادرست به نظر مي رسد.
زماني: نيكويش: ضمير «ش» را اشاره آن معني كرده كه نادرست است.
استعلامي: هر دو ضمير را مفعولي معني كرده كه به نظر مي رسد اولي مفعولي است ولي دومي نيكويي او مي باشد بنابراين «ش» دوم ضمير متصل اضافي است.
2980با كريمي گر كني احسان ، سزد
مر يكي را او عوض هفصد دهد.
زماني: هر گاه تو به يك جوان مرد، احسان كني اين كار شايسته است؛ زيرا او در برابر يك نيكي هفتصد نيكي به تو عوض مي دهد.
مصراع دوم اشاره است. به آيه 261/ بقره مثل انفاق كنندگان مانند كسي است كه هفت خوشه ميروياند و در هر خوشه صد دانه باشد و خداوند پاداش هر كه را خواهد چند برابر دهد.
جعفري: احسان شايسته كريمان است كه در مقابل يك نيكويي تو هفتصد برابر نيكويي مي كنند.
جعفري: به جاي «مر» هر يكي آورده است كه صفت مبهم است ولي چون در اين جا تأكيد بر مصراع اول مي باشد آوردن «مر» مناسبتر است.
توضيح: مر: تأكيد را: نشانه مفعول با:مقابله
در مقابل جوان مردي اگر احسان كني شايسته است . البته او عوض يكي را (يك نيكي) هفت صد نيكي مي دهد.
تلميح: آيه 261/ بقره 2981بالئيمي چون كني قهر و جفا
بنده گردد تو را بس با وفا
زماني: هرگاه شخص فرو مايه را مورد قهر و ستم خود قرار دهي، او بندة بسيار باوفايي براي تو مي شود.
{چنان كه در امثال عربي آمده است. الناس عبيد العصا: مردم، بنده چماق اند
(رك. فرائد اللآل في مجمع الامثال . 2. 13) كه در مورد فرو مايگان است و همچنين الناس عبيد الاحسان : مردم بنده نيكياند (رك. فرائد اللادب المنجد). 1011) كه در مورد بلند طبعان و جوان مردان است.
جعفري: طبع لئيم بسيار ناهنجار است زيرا، اگر با شخص لئيم قهر و جفا كني، برده بس با وفاي تو ميگردد.
توضيح: در مقابل لئيمي و قتي ستم مي كني براي تو بندة بسيار با وفايي ميشود
با: مقابله است با اين توضيح معني زماني داراي اشكال است.
تو را : را به معني براي حرف اضافه تو: متمم
2982كافران كارند در نعمت جفا
باز در دوزخ نداشان ربنا
زماني: آدمهاي كافر در عين داشتن نعمت، بذر جفا مي كارند، و آن وقت در دوزخ، خدايا، خدايا مي كنند.
تلميح به آيه 107/ مؤمنون: پروردگارا ما را از دوزخ بيرون آور پس اگر دوباره به كفر بازگشتيم، ستمكار خواهيم بود.
استعلامي: كافران وقتي كه نعمتي دارند ناسپاسي مي كنند، و وقتي كه گرفتار آتش دوزخ مي شوند، ياد پروردگار مي افتند و مهلت مي خواهند(اشاره به آيه 107/مؤمنون) مولانا در بيت 3079 شرح استعلامي دوباره به اين گفتگوي منكران و انبيا بر مي گردد.
جعفري: آنان كه كفر مي ورزند در مقابل نعمتهاي الهي كفران و جفا مي كارند و در دوزخ هم فرياد ربنا، ربناشان به آسمان بلند مي شود.
شهيدي: در نعمت جفا كاشتن: هنگام نعمت ناسپاسي كردن
ربنا: تلميح به آيات 106 و 107/ مؤمنون
معني: گمراهان اندرز پيمبران را خوار مي شمارند و به سخنان آنان وقعي نميگذارند. و چون عذاب الهي برايشان فرود آيد پشيمان مي شوند و بود كه اعتراض كنند چرا ما را پيشاپيش از اين عذاب آگاه نكردي و آنان گويند گفتيم ليكن شما را خوش نيامد.
توضيح: نتيجه گيري پيامبران از بيان مثالهاي گذشته
انسانهاي كافر در عين داشتن نعمت به خود ستم مي كنند و دوباره در دوزخ فرياد خدايا، خدايا مي كنند {خدايا ما را باز گردان اگر دوباره به كفر بازگشتيم، ستمكار خواهيم بود.}
تلميح: آيه 107/مؤمنون باز: دوباره قيد تكرار
حكمت آفريدن دوزخ آن جهان و زندان اين جهان تا معبد متكبران باشد كه «ائتيا طوعاً او كرها»
2989 كه لئيمان در جفا صافي شوند چون وفا بينند، خود جافي شوند.
زماني: زيرا فرومايگان فقط در شرايط سخت و فشار، ميل به صفا و سلامتي روحي پيدا مي كنند. اما اگر وفا و احسان ببينند راه ستم پيش مي گيرند.
جافي : جفا كار ستمگر
استعلامي: قبل از ورود به شرح بيت استعلامي توضيحي در عنوان ابيات آورده است.
به اين شرح:
عنوان ابيات قسمتي از آيه 11/ فصلت (سجده) مي باشد كه مولانا اين آيه را اين گونه تفسير مي كند: در هستي نيك و بد در طاعت حق اند و منكر و كافر هم در تنگناهاي دنيا و در برابر آتش دوزخ به خدا پناه مي برند و اين توجه آنها طوعاً است نه كرهاً (همچنان كه در بيت 2984 استعلامي مي گويد : كافران هنگامي كه گرفتار آتش دوزخ مي شوند مهلتي از خدا مي خواهند همين معني در دفتر دوم نيز آمده است.
در اين بيت همان مضمون تكرار مي شود.
جفا: رنج دادن، در فشار گذاشتن
در ابيات 2554-2552 دفتر دوم مولانا از ابيات مورد بحث نتيجه مي گيرد كه در آفرينش بد و خوب هر دو گواه خداوندي او هستند و هر دو ساجدند يعني معترفاند و در برابر او سر تعظيم فرود ميآورند يكي «طوعاً» و از روي ايمان و ديگري «كرهاً» و براي مقاصد اين دنيا يا براي تظاهر به ايمان و بهره برداري از آن در زندگي اجتماعي
«نگ: ابيات 2554-2552 دفتر دوم مثنوي استعلامي»
جعفري: آري اشخاص لئيم با خشونت و جفا صاف مي شوند وقتي كه وفا ببينند جنايت كار و جفا كار مي گردند.
شهيدي: ائتيا طوعاً او كرهاً: بياييد به خواه يا به ناخواه گرفته از قرآن كريم است آيه 11/فصلت
جافي: ناسپاس . جفا كار
توضيح: عنوان اين مبحث تلميح به آيه 11/فصلت مي باشد.
زيرا كه فرومايگان در شرايط سخت سلامتي روحي پيدا مي كنند وقتي كه احسان ببينند خود ستمگر مي شوند.
لئيمان: صفت جانشين اسم
كه: كه تعليلي صافي:جافي جناس دارد.
وفا و جفا: تضاد و جناس هم دارد.
خود: ضمير مشترك مرجع ضمير لئيمان
2984 مسجد طاعاتشان پس دوزخ است
پاي بند مرغ بيگانه فخ است.
زماني: بنابراين دوزخ عبادتگاه فرو مايگان است پاي بند پرنده بيگانه دام است {الناس عبيد العصا: مردم بنده چماقاند.}
فخ: دام
استعلامي: مطابق آيه 107 / مؤمنون (توضيح قبل) مي گويد: دوزخ براي كافر و منكر مسجد است زيرا در آن خدا را ياد مي كند.
فخ: دام
جعفري: معبد كنار همان دوزخ است، چنان كه پاي بند مرغ بيگانه و وحشي دام است.
شهيدي: فخ: دام
توضيح: نتيجه گيري از مطالب بنابراين دوزخ، عبادتگاه كافر و منكر است (زيرا در آن خدا را ياد مي كند) همان طور كه پاي بند مرغ وحشي دام است. اسلوب معادله در اين بيت به كار رفته است.
2985هست زندان صومعة دزد و لئيم
كه اندر او ذاكر شود حق را مقيم
در نسخه بدل: ذاكر بود مي باشد كه نادرست به نظر مي رسد. معني فعل مضارع خواهد بود نه گذشته
زماني: عبادت گاه دزدان و فرو مايگان زندان است. زيرا اين گروه در زندان ياد خدا مي كنند.
استعلامي: دزدها و مردم پست هم در زندان به ياد خدا مي افتند.
مقيم: همواره،پيوسته
جعفري: زندان صومعة دزد لئيم است كه در آن جا اقامت گزيند و به ياد حق باشد
توضيح: مقيم: پيوسته نقش قيدي دارد.
زندان عبادت گاه فرومايگان است زيرا كه در زندان پيوسته ياد خدا مي كنند
دزد و زندان: مراعات النظير
2986 چون عبادت بود مقصود از بشر
شد عبادتگاه گردن كش سقر
زماني: از آن جا كه هدف نهايي از آفرينش بشر، عبادت و بندگي حق است. از اين رو عبادت گاه آدمهاي سركش و طاغي دوزخ است.
سُقَر: نامي است از نامهاي دوزخ اسم غير منصرف مصدر آن سُقْر به معني تابيدن است.
{مفسران قرآن كريم: در ذيل آيه 26/سوره مدثر ، آن را در كه اي از دركات جهنم دانستهاند مصراع اول تلميح به مضمون آيه 56/ذاريات
استعلامي: مولانا گفت كه: هر يك از كائنات به نوعي و به شيوهاي در طاعت حق است. اكنون به مضمون آيه 56/ذاريات تكيه مي كند و در همين جا ما يك حديث قدسي داريم كه «خلقت الخلق لكي اعرف»
«نگ: 2875 دفتر اول . صورت كامل حديث 2 » تعليقات
معني: هر كسي در جايي عبادت مي كند و به ياد خدا مي افتد، گردن كش و كافر در دوزخ (سقر)
جعفري: چون مقصود نهايي از آفرينش انسان عبادت بود و بايد همه نسبت به خود در آن مقصود شركت بور زند، لذا عبادت گاه گردنكشان روزگار همان دوزخ است كه در انتظارشان زبانه مي كشد.
شهيدي: سقر: دوزخ
سقر عبادت گاه گردن كش بودن: تلميح به آيات 43-39/مدثر: مگر اصحاب دست راست در بهشتها مي پرسند از گناهگاران چه چيز شما را به دوزخ در آورد گويند از نماز گزاران نبوديم.
توضيح: چون هدف از آفرينش بشر عبادت و بندگي حق بود. گردن كش و كافر در دوزخ عبادت مي كند.
تلميح به آيات 26/مدثر
تلميح به آيات 43-39/مدثر 2978آدمي را هست در هر كار دست
ليك از او مقصود اين خدمت بدست
زماني: هر چند انسان مي تواند هر كاري انجام دهد. ولي مقصود اصلي از خلقت او، خدمت و عبادت است.
{زماني: (ليك او مقصود) آورده است به جاي (ليك از او مقصود) كه در معناي بيت تفاوتي ايجاد نميشود.}
{حضرت مولانا مي فرمايد: تو گويي كه اگر آن كار (عبادت حق) نمي كنم چندين كار از من بر ميآيد آدمي را براي آن كارهاي ديگر نيافريدهاند.}
استعلامي: از آدمي كار نيك و كار بد هر دو مي آيد، اما مقصود آفرينش خدمت (عبادت) است.
جعفري: دست است كه آدمي هر كاري را مي تواند انجام دهد و به هر وضعي كه تصور كنيم قابل انعطاف است، اما هدف اصلي از خلقت او عبادت بوده است.
توضيح: مقصود خداوند از آفرينش انسان عبادت اوست.
معني: از آدم هر كاري بر مي آيد ولي مقصود آفرينش خدمت (عبادت) است. 2988 ما خلقت الجن و الانس. اين بخوان
جز عبادت نيست مقصود از جهان
زماني: اين آيه را بخوان كه: «نيافريدم پري و آدمي را» مگر براي عبادت و اصلاً مقصود اصلي خلقت جهان، عبادت است.
مصراع اول: اشاره به قسمتي از آيه 56/ذاريات
{البته برخي از مفسران قرآن كريم، ليعبدون را ليعرفون تفسير كرده اند يعني تا بشناسد مرا.}
استعلامي: معني آيه در بيت بالا شرح داده شد.
جعفري: برو آيه «ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون» را بخوان، خواهي ديد از آفرينش جهان، مقصود جز عبادت چيز ديگري نيست.
شهيدي: ما خلقت الجن و الانس اشاره به آيه 56/ذاريات
در اين بيت، مقصود از آفرينش جن و انس عبادت يا (چنان كه بعضي مفسران گفتهاند) شناخت پروردگار است. اين عبادت يا شناخت، گروهي را از روي شوق و رضايت است و گروهي را از روي ناخشنودي و كراهت و چنان كه دزدان و خطا كاران بايد زندان ببينند تا از كرده پشيمان شوند كافران بايد دوزخ روند (بنا به آيه 60/غافر)
نمونه آن در ابيات زير آمده است. نار زآن آمد عذاب كافران
كه حجر را نار باشد امتحان
«رك.شهيدي. دفتر اول. بيت 3601»
ليك مؤمن دان كه طوعاً ساجد است
زآن كه جوياي رضا و قاصد است
هست كرهاً گبرهم يزدان پرست
ليك قصد او مرادي ديگر است.
«رك. شهيدي. دفتر دوم. ابيات 2544،2545»
توضيح: تفسير آيه 56/ ذاريات
جن و انس (پري و آدم) را آفريدم تا مرا عبادت كنند، مقصود اصلي خلقت جهان عبادت است.
تضمين به آيه 56/ذاريات
درج: اصل آيه آورده شده است
ترجمه آيه مصراع اول در مصراع دوم آمده است مي تواند اسلوب معادله باشد.
2989 گرچه مقصود از كتاب آن فن بود
گر توش بالش كني هم مي شود.
زماني: براي مثال، اگر چه مقصود اصلي كتاب فن آموزش و تعليم است، اما اگر تو آن را به جاي بالش، زير سرت بگذاري به درد آن كار هم مي خورد ولي براي آن كار فراهم نشده است.
استعلامي: آن فن يعني آن رشتهاي كه موضوع كتاب است …
جعفري: {اگر بگوييد: پس چرا عبادت انجام نمي دهند؟} پاسخ شما روشن است. اين مثال را توجه كن: مقصود از كتاب نشان دادن مقاصد عالية بشري است با اين حال تو مي تواني همان كتاب را بالش نموده زير سر بگذاري و به خواب فرو روي.
شهيدي: فن دانش و علم
در اين بيت و ابيات بعد مثالهايي براي به بي راهه رفتن انسانها بيان مي شود.
توضيح: هر چند مقصود اصلي از كتاب همان رشتهاي است كه موضوع آن كتاب مي باشد اگر تو آن را بالش كني و زير سر بگذاري هم مي شود {ولي براي آن كار فراهم نشده است.}
توش: ش: ضمير متصل مفعولي (تو او را) 2990 ليك از او مقصود اين بالش نبود
علم بود و دانش و ارشاد و سود
زماني: مقصود از تدوين كتاب اين نيست كه تو آن را به جاي بالش زير سرت بگذاري، بلكه منظور از آن تعليم و ارشاد و بهرههاي مختلف معنوي و فرهنگي است.
استعلامي: ارشاد و سود را به اين صورت آورده است ارشاد، سود كه در معناي بيت تفاوتي ايجاد نمي شود.
جعفري: با اين كه مقصود از كتاب بالش بودن نيست، بلكه علم است و ارشاد است و سود.
توضيح: ادامه مطلب بيت قبل
مقصود از كتاب بالش بودن آن نيست، بلكه علم و دانش و ارشاد و سود است به نظر مي رسد مولانا بين علم و دانش تفاوت ايجاد كرده است يعني علم رابه معناي دانستن كه نتيجه آن عبادت خداست و دانش همان معناي مصطلح آن ميباشد.
2991 گر تو ميخي ساختي شمشير را
برگزيدي برظفر ادبار را
زماني: مثال ديگر: اگر تو شمشير را به جاي ميخ به كار بري، اين بدان معني است كه تو شكست و هزيمت را بر پيروزي ترجيح دادهاي.
ادبير: ممال ادبار است.
استعلامي: در مصراع دوم منظور اين است كه چيزي را براي مصرف كم ارزشتري به كار بردي …
استعلامي به جاي ادبار، ادبير آورده است كه در حقيقت آن را ممال نموده است لذا در معناي بيت تفاوتي احساس نمي شود.
جعفري: اگر تو شمشير گران قيمت را به صورت ميخ در آوري، مي تواني، اما آن پيروزي را كه ميتوانستي به وسيله شمشير به دست آوري از خود دور ساختهاي.
شهيدي:ميخ را شمشير ساختن: كنايت از بهره نابجا از چيزي گرفتن (دانش كه وسيلت هدايت است در كار كسب مال به كار بردن.)
ادبار بر ظفر گزيدن شكست را بر پيروزي ترجيح دادن (ادبار را بايد ادبير خواند. توضيح: بيان مثالي ديگر
اگر تو شمشير را به جاي ميخي استفاده كني (چيزي را براي مصرف كم ارزشتري انتخاب كني( درحقيقت شور بختي را به جاي پيروزي انتخاب نمودهاي ظفر و ادبار : تضاد
اگر ادبير بخوانيم براي زيبايي وزن قافيه مناسب تر است شمشير ادبير
2992 گرچه مقصود از بشر علم وهديست
ليك هر يك آدمي را معبديست
زماني: اگر چه منظور از آفرينش انسان، علم يافتن و هدايت جستن اوست، اما براي هر انساني بر حسب قابليت و اهليت او پرستشگاهي است.
مصراع دوم: اشاره به آيه 34/حج دارد.
{هر چند منسك در آيه به طور كلي به معني پرستش گاه است اما به قرينه بخش ديگر آيه به قرباني تخصيص يافته است.}
برخي از مفسران قرآن كريم، منسك را از نسيكه به معني ذبيحه گرفتهاند و آن را قرباني و قربان گاه ترجمه كردهاند كه با سياق آيه تناسب دارد.
«رك. رازي ابوالفتوح رازي، 7، 138»
«رك. منهج الصادقين، 6، 153»
امام فخر رازي مي گويد: تنها عاصم، منسك (اسم مكان) خوانده و باقي قراء، آن را مَنسَك (مصدري) خواندهاند.
زمخشري نيز در كشاف، 3، 157، منسك را مصدر و منسك را اسم مكان ميداند.
نيتجه: از آن جا كه قرباني و قربان گاه نيز نوعي عبادت و عبادت گاه است ، از اين رو مي توان آن را به عبادت و عبادت گاه نيز تعميم داد. چنان كه در عالم واقع نيز همين طور است. هر امتي داراي نوعي عبادت و عبادت گاه است.
جعفري: اگر چه هدف نهايي حيات بشري دانش و هدايت است اما هر كسي براي خود معبدي دارد، نهايت امر اين معبدها بسيار متنوع است.
شهيدي: معبد: در لغت به معني جاي پرستش است. اما در اين بيت به معني چيزي است كه در خور اوست؛ چنان كه در بيت بعد توضيح آن آمده است.
توضيح: نتيجه گيري از بيان آن مثالها (در اين بيت و ابيات بعد آمده است)
هر چند منظور از آفرينش انسان، هدايت جستن اوست اما هر انساني بر حسب شايستگي او پرستش گاهي وجود دارد.
هر يك آدمي را، را به معني براي، حرف اضافه
هر يك: هر: صفت مبهم يك: صفت شمارشي عدد اصلي
2939معبد مرد كريم اكرمته
معبد مرد لئيم اسقمته
زماني: سبب عبادت شخص بزرگوار، اين است كه تو او را گرامي بداري و سبب عبادت شخص فرو مايه اين است كه او را بيمار كني.
{لفظ «معبد» در اين بيت اسم مكان نيست بلكه مصدر ميمي است. برخي از شارحان گفته اند كه ميم معبد را بايد مكسور بخوانيم زيرا در اين جا اسم آلت است. يعني وسيله عبادت.}
«رك .شرح كبير انقروي جزو دوم. دفتر سوم. 1158»
اما معبد را با فتح ميم خواندن يعني اسم مكان دانستن آن وجهي ندارد.
اكرمته: فعل ماضي مفرد مذكر حاضر + ضمير متصل «هُ» لفظاً يعني گرامي داشتي او را اما معناً جنبه مصدري دارد. يعني گرامي داشتن تو او را.
اسقمته: فعل ماضي مفرد مذكرحاضر+ ضمير متصل «هُ» لفظاً يعني بيمار كردي او را، اما معناً جنبه مصدري دارد. يعني بيمار كردن تو او را.
استعلامي: پروردگار براي هر بندهاي مناسب با شايستگي او رابطهاي پديد ميآورد كه او در درون همان رابطه خدا را ياد مي كند: مرد كريم كه در راه خداست از پروردگار اكرام و عنايت مي بيند و از اين راه با حق رابطه دارد، مرد لئيم درد و رنج مي بيند و در طي آن به سوي خدا مي گرايد: و اين اسقمته = (او را دردمند كردم) معبد اوست.
جعفري: معبد رادمردان الهي مورد اكرام خداوند و معبد تبهكاران كثافت و بيماري رواني است كه عمر خود را در آن مستهلك مي سازند.
شهيدي: اكرمته (جمله فعليه) اكرام كردي او را (اكرام كردن او)
اسقمته (جمله فعليه): بيمار ساختي او را (به رنج انداختي او را)
(كريم را بايد نواخت و لئيم را بايد راند.)
توضيح: ادامه نتيجه گيري
پرودگار مناسب با شايستگي هر بندهاي رابطهاي را پديد مي آورد.
مرد كريم از پروردگار اكرام و عنايت مي بيند و از اين راه با حق رابطه دارد و مرد لئيم درد و رنج ميبيند و در طي آن به سوي خدا مي گرايد.
مرد كريم و مرد لئيم: تضاد
بيت اسلوب معادله دارد. 2994 مر لئيمان را بزن ، تا سر نهند
مر كريمان را بده ، تابر دهند
زماني : فرومايگان را بزن تا مطيع شوند ، و به اشخاص بزرگوار ، احسان كن تا ثمره نيكي بدهند .
استعلامي : سر نهند : اطاعت كنند يا سر به سجده بگذارند .
جعفري : مردم لئيم را بايد بكوبيد تا سر به معبد حقيقي فرود آورند ، اما راد مردان را اكرام كنيد تا به عظمت خود بيفزايند .
شهيدي : بر دادن : كنايت از سود رساندن
توضيح : تفاوت رفتار با لئيمان و كريمان
فرومايگان را بزن تا اطاعت كنند و اشخاص بزرگوار را احسان كن تا ثمره نيكي بدهند .
مر : براي تأكيد آمده است
لئيمان و كريمان : تضاد
اسلوب معادله در بيت ديده ميشود . 2995 لاجرم حق هر دو مسجد آفريد
دوزخ آنها را و اينها را مزيد
زماني : ناگزير حق تعالي هر دو عبادتگاه را آفريد . عبادتگاه دوزخ را براي فرومايگان و عبادتگاه بهشت را كه هماره نعمتهايش رو به افزايش است براي كريمان خلق كرد .
استعلامي : مزيد : افزايش لطف و توجه به بندگان نيكوكار
اشاره به آيه … سنريد المحسنين – 58/ بقره : كه اين باعث توجه بيشتر آنها به عبادت است .
جعفري : خلاصه خداوند براي هر دو نوع انسان معبد آفريده است . لئيمان را دوزخ و رشد يافتگان را بارگاه ربوبي
شهيدي: مزيد : افزايش ، گرفته از قرآن كريم است .
لهم ما يشاون فيها ولدينا مزيد : آنان راست در آن (بهشت) هرچه خواهند و نزد ما افزوني است (آيه 35/ق(قاف))
توضيح : ناچار خداوند هر دو عبادتگاه را آفريد ، دوزخ را براي فرومايگان و بهشتي را كه نعمتهايش دائماً رو به فزوني است براي كريمان خلق نمود .
آنها را : را : به معني براي . حرف اضافه
لف و نشر در اين بيت و بيت قبل ديده مي شود . دوزخ براي لئيمان و اين ( بهشت) براي كريمان .
و : ميتواند مقابله باشد . در مقابل دوزخ ، اين ها را ( بهشت را ).
مي بينم كه مولانا از بيت 2978 به مسائل عرفاني ميپردازد ولي آنچنان جر جرار سخن او را در ميربايد كه ناخودآگاه چندين بار از مطلب اصلي جدا افتاده و به مثالهايي روي مي آورد مثال بيت بعد هم به همين منوال است . 2996 ساخت موسي قدس ، در باب صغير
تا فرود آرند سر قوم زحير
زماني : حضرت موسي(ع) در قدس شريف ، دري كوچك ساخت تا قوم بنياسرائيل كه دچار بيماري تكبر بودند به هنگام ورود بدان ، سر خود را خم كنند.
قوم زحير : مردم بيمار و آزار دهنده
در برخي از نسخهها «زجير» به معني منع كرده شده آمده است . يعني قومي كه از سرفرازي منع شدهاند .
(ر.ك.ولي محمد اكبر آبادي . شرح مثنوي دفتر سوم.ص212)
استعلامي : در اين بيت و بيت بعد مولانا به ساختن « باب الحطه» در ديوار بيت المقدس اشاره مي كند كه موسي آن در را كوتاه تر از قامت انسان ساخته بود تا «جباران» بني اسرائيل براي ورود به آن سر فرود آرند .
قوم زحير : مردم آزار دهنده و ناسازگار
در بيت 1872 دفتر دوم زحير : رنج و ناراحتي و در اينجا به صورت صفت (مزاحم و ناراحت ) به كار رفته است .
جعفري : طبق معمول جعفري در ورود به اين مدخل مقدمهاي مبسوط آورده است كه در اين جا خلاصه آن را ذكر ميكنيم .
ابتدا جعفري به آيات مورد بحث درا ين قسمت يعني آيه 58/ بقره ، آيه 5و 6/ علق، آيه 257/ بقره ميپردازد و سپس به نتيجهگيري كه از اين آيات به دست ميآيد ميپردازد.
1- احساس لزوم پرستش در نهاد انسان وجود دارد كه اين پرستش مفهوم بسيار وسيعي دارد .
پرستش حقيقي تا موضوع خود را به عنوان عالي ترين موضوع تلقي نكند هرگز اشباع نخواهد شد كه اين موضوع فقط خداست.
2- در صورتي كه انسان از پرستش واقعي روي گردان شود خداوند او را به پرستش موضوعات پست وادار ميسازد كه اين ويژگي هم به صورت طبيعي است نه اجباري.
3- فرماندهان و امرا خواهان پرستش نيستند بلكه مقصود از پرستش در اين جا مفهوم كلي است يعني وقتي امرا خودشان را فراموش ميكنند ميخواهند همه موجودات تسليم آنان باشند .
بنابراين كسي كه مي خواهد ديگران او را پرستش كنند مراحل زير را طي كرده است .
1-خود را انسان مطلق ميداند.
2-به مرحله اي رسيده كه از ديد خود ما فوق جريانات طبيعي است.
3-جهان هستي حتي تحت تأثير شخصيت من قرار گرفته تا جايي كه ادعاي خدايي ميكند.
4-مطلق بودن فقط در انحصار من است و انسانهاي ديگر نمي توانند من مطلق شوند.
نتيجه اين مسائل كمبود روحي است كه در انسان ايجاد مي شود طوري كه شخصيت خود را فراموش نموده به تخيل و خيال بافي روي مي آورد و در آن غرق مي شود .
بعد از خلاصه ديدگاه جعفري به معني ابيات مي پردازيم .
معني : حضرت موسي(ع) در بيت المقدس در كوچكي ساخت تا سرهاي آن مردم به طور دردناك به آن در كوتاه فرود آيد .
شهيدي : باب صغير : در خرد يا باب حطه : كه راهي زير زميني بوده است به مسجد الاقصي .
اشارت است به آنچه در قرآن كريم است ( آيه 58/ بقره ) : «ايشان را گفتند از اين درهاي تنگ در شو تا پشت خم كني به تواضع ايشان بدل كردند»
(ر.ك. رازي . تفسير ابوالفتوح . ذيل همين آيه .)
زحير : سر كه افزوديم ما قوم زحير
تو عسل بفزا كرم را وا مگير
« دفتر دوم – بيت 1868»
توضيح : حضرت موسي (ع) در بيت المقدس دري كوچك ساخت تا قوم آزار دهنده بني اسرائيل به هنگام ورود به آن سر خود را خم كنند .
اگر زحير را زجير بخوانيم معنايي كه آمده صحيح به نظر مي رسد .
اشاره به آيه 58/بقره
در استعلامي در بيت قبل اشاره به آيه 58/بقره شده بود كه نامناسب به نظر ميرسد.
تا : حرف ربط « تا اين كه» 2997 ز آن كه جباران بدند و سرفراز دوزخ آن باب صغيرست ونياز
زماني : حضرت موسي(ع) به اين سبب آن در را كوچك ساخت كه قومش ، مردمي گردن كش بودند .
بدين روي دوزخ نيز براي كافران مانند آن در كوچك و جايي براي تضرع و اظهار نياز است .
{ اگر لفظ نياز را بر باب صغير معطوف كنيم مناسب تر است .}
ر.ك.ولي محمد اكبر آبادي .شرح مثنوي . دفتر سوم . ص 215 .
در اين صورت معني اينگونه مي شود .
همان طور كه حضرت موسي (ع) به امر خداوند ، در ورودي بيت المقدس را براي قوم گردن كش و متكبر بني اسرائيل ، كوتاه ساخت كه مجبور شوند با حالت تعظيم و خشوع بدان در آيند ، دوزخ را نيز براي كافران ساخته تا فروتن و نرم شوند و اظهار عجز و نياز كنند .
استعلامي : در مصراع دوم اين بيت مي گويد : دوزخ براي كافر و منكر مثل«باب صغير» براي جباران بني اسرائيل است و «نياز» و تنگناهاي زندگي هم همين اثر را دارد كه منكر را مؤمن مي كند .
جعفري : آنان جباران و گردن كشان بودند ، مي بايست جزاي تمرد و سرافرازيشان را با فرود آوردن سر در موقع ورود به آن در كوتاه بچشند.
توضيح: به اين دليل كه آن قوم گردن كش و متكبر بودند به اين جهت دوزخ براي كافر و منكر مثل آن در كوچك براي جباران بني اسرائيل است و نياز هم در تنگناهاي زندگي همين اثر را دارد كه منكر را مؤمن مي سازد.
زآن كه ، به اين دليل كه (زيراكه) جباران : صفت جانشين اسم (انسانهاي جبار)
بيان آن كه حق تعالي صورت ملوك را سبب مسخر كردن جباران كه مسخر حق نباشند ساخته است چنان كه موسي(ع) باب صغير ساخت بر ربض قدس جهت ركوع جباران بني اسرائيل وقت در آمدن كه «ادخلوا الباب سجداً و قولوا حطه» 2998 آن چنان كه حق ز گوشت و استخوان از شهان باب صغيري ساخت هان
زماني : در عنوان اين فصل به قسمتي از (آيه58/بقره) اشاره شده است . كه به اتفاق مفسران منظور از «قريه» در آيه بيت المقدس است . برخي نيز گفته اند . منظور «اريحا» از روستاهاي شام بوده است . «سجداً» در آيه جمع ساجد و حال است براي «ادخلوا» ،«حطه» در لغت به معني ريزش و پايين آوردن است . و آن كلمهاي است كه بني اسرائيل مأمور شدند آن را بگويند و معناي آن اين است: «گناهانمان فرو ريز» ر.ك.راغب اصفهاني - مفردات . ص122.
قولي ديگر : در ورودي بيت المقدس ،كوتاه ساخته شد تا قوم متكبر موسي (ع) هنگام ورود سر خم كنند . برخي گويند «حطه» دري از درهاي هشتگانه بيت المقدس بوده است .
«ر.ك طبرسي مجمع البيان 1-117»
رازي.ابوالفتوح1-188
زمخشري.كشاف1-142
اما معني بيت آن است كه :
چنان كه حق تعالي از گوشت و پوست شاهان ، دروازه كوچكي ساخته است.
استعلامي : در عنوان اين قسمت «جباران» يعني زورمندان و زور گويان.
مولانا مي گويد كه اين جباران به اطاعت حق در نمي آيند اما پروردگار پادشاهان دنيا را بر آنها مسلط مي كند و بدين ترتيب آنها نيز مسخر مشيت حقاند .
و اين را تشبيه مي كند به «باب صغير» يا «باب الحطه» كه موسي به فرمان خدا در ديوار حرم قدس ايجاد كرده بود . زورمندان بني اسرائيل به فرمان خدا از اين در حق ورود به حرم قدس را داشتهاند تا به هنگام ورود خم شوند و در برابر پروردگار و مظاهر الوهيت سر فرود آورند .
در (آيه58/بقره) اشاره به همين مطلب است . اين راه ورود مطابق روايات يك مدخل زير زميني در پاي ربض قدس بود . و ناصر خسرو آن را ديده است . «قولوا حطه»: يعني بگوئيد خدايا بار گناهان ما را سبك كن .
در كتاب مآخذ قصص و تمثيلات مثنوي فروزانفر ص 116 توضيح اين مطلب در دو جا آمده است كه آن را نقل مي كنيم
الف : ثعلبي اين مطلب را در قصص الانبياء . ص210 مي آورد .
ب : رازي تفسير ابوالفتوح .ج1.ص128 مي توان مراجعه كرد .
در اين سه بيت ( اين بيت و دو بيت ديگر )، مولانا مي گويد :
پادشاهان دنيا هم «باب صغيري» هستند كه ارباب قدرت در خدمت آنها سر فرود مي آورند .
جعفري : چنان كه خداوند متعال از مشتي گوشت و استخوان پادشاهان را مانند در كوچك ساخته است
جعفري به جاي گوشت لحم آورده است كه همان معنا را مي دهد .
لحم : گوشت . لحام و لحوم جمع ربض : ديوار پيرامون آبادي
شهيدي : ربض: گشادگي ميان دو باروي شهر. فضايي بوده است كه در آن دكانها مي نهادند .
ركوع : خم شدن
باب حطه: مفسران گفتهاند : در قبه اي است كه موسي (ع) بدان جا نماز ميخواند. ناصر خسرو آن جا كه وصف درهاي مسجد كند چنين نويسد : و دري ديگر است همچنين در زميني بوده كه آن را با ب الحطه گويند و چنين گويند كه در اين در آن است كه خداي عزوجل بني اسرائيل رابدين در فرمود در رفتن به مسجد
(ر.ك.دبير سياقي . سفرنامه ناصر خسرو . ص 48)
توضيح : به طور مفصل راجع به بيت مزبور بحث شد لذا فقط به معناي بيت نظري مي افكنيم.
معني : آگاه باشيد كه خداوند متعال از گوشت و استخوان ، پادشاهان را مانند «باب صغيري» ساخت كه ارباب قدرت در خدمت آنها سر فرود مي آورند .
مطالبي كه در عنوان گفته شد مناسبت داشت اين عنوان وابيات از بيت 2996 شروع شود كه عنوان و مبحثي جداگانه بود كه هيچ كدام رعايت نكرده بودند مگر اين عنوان را در شرح جعفري در ابتداي بيت 2996 مي يابيم.
هان : صوت . آگاه باش . (نشانه تنبيه و تحذير)
پادشاهان را تشبيه ميكند به «باب صغير» يا «باب الحطه» به قول استعلامي
اين بيت با بيت بعد موقوف المعاني است .
2999 اهل دنيا سجدة ايشان كنند
چون كه سجدة كبريا را دشمنند .
زماني : دنيا طلبان در برابر شاهان به سجده مي روند . زيرا با سجده كردن در برابر حضرت حق ، مخالفند.
استعلامي : آنها كه تن به سجده كبرياي حق نمي دهند به شاهان سجده مي كنند كه آفريدة حق اند .
كبريا : نگ . بيت 909 . دفتر دوم.3 تعليقات
جعفري : كه اهل دنيا كه با سجده به خداوند بزرگ عناد مي ورزند در مقابل آنان پيشاني به خاك بسايند .
توضيح : دنيا طلبان و اهل دنيا شاهان را سجده مي كنند زيرا با سجده كردن در برابر حضرت حق مخالفند (كساني كه تن به سجده كبريايي حق نمي دهند به شاهان سجده مي كنند كه حق آنها راآفريده است ) اينجا آوردن كلمه «هان» را متوجه مي شويم كه خداوند مي خواهد بگويد : آگاه باشيد هنگامي كه خدا را سجده نكنيد مجبوريد شاهان را سجده كنيد با اين توضيح مي بينيم مطلبي كه جعفري آورده نامناسب به نظر مي رسد.
را : حرف اضافه است نه نشانه مفعول 3000 ساخت سرگين دانكي محرابشان
نام آن محراب ، مير و پهلوان
زماني : خداوند براي دنيا طلبان ، زباله داني حقير ساخت كه آن زباله داني،محراب عبادت ايشان بود .
نام آن عبادتگاه امير و بهادر است . يعني مردم دنيا پرست ، قبله طاعت و عبادتشان رؤسا و قدرتمندان است .
استعلامي : محراب : در اينجا به طور كلي يعني مركز توجه
سرگين دانك : مزبله . محل كثافت و به كنايه آدم بي ارزش و بي شخصيت محراب : «نگ. بيت 1775 . دفتر اول»4 تعليقات
جعفري : خداوند از محصول سرگين دانه ها براي دنيا پرستان محراب ها ساخته و نام آنها را امير و قهرمان گذاشته است .
شهيدي : سرگين دانك : «كاف» افادة تصغير كند . تعبيري است از قدرت مندان ، كه نهايت همت آنان پر كردن شكم و راضي ساختن غريزة شهوت است . و دون همتان برابر آنان فروتني كنند .
مولانا از اين قدرتمندان به «باب الصغير» اهل دنيا تعبير كرده است .
توضيح :گم كردن محراب نزد دنيا پرستان
براي اين دنيا پرستان آدم هاي بي ارزش و بي شخصيتي را مركز توجه آن ها قرارد ادكه قبله طاعت و عبادتشان رؤسا و قدرتمندان است.
سرگين دانك : «ك» تصغير تشبيه آدم بي ارزش و بي شخصيت در عين حال قدرتمند به مزبله
محراب : رد الصدر الي العجز (تصدير)
مير:مخفف امير . پادشاهان زورگو وبي شخصيت
3001 لايق اين حضرت پاكي نه ايد
نيشكر پاكان ، شما خالي ني ايد .
زماني : اي دنيا طلباني كه بندگي سلاطين مي كنيد شما شايستة اين درگاه پاك نيستيد . آنان كه روحي پاك دارند در مثل مانند نيشكرند و شما ناپاكان ،همچون ني هاي تو خالي .
استعلامي : «حضرت پاكي» پيشگاه حق است.
نيشكر پاكان : مردان حق نيشكرند ، كه حاصل معنوي از وجودشان به دست ميآيد.
جعفري : شما اي دون صفتان ، شايستة بندگي حضرت پاك الهي نيستيد ، ظاهر شما ني است ، ولي نيشكر نيستيد .
مصراع دوم به اين صورت است ……… ني شكر ني ، ليك در صورت ني آيد
در اين صورت ني اول به معني نيستيد وني دوم به معني ني تو خالي كه جناس تام است.
در اين صورت معناي بيت درست است .
توضيح :در نسخه بدل مصراع دوم به اين صورت است .
…………… ني شكر پاكان شما پاكي نييد
در اين صورت معناي مصراع دوم اين گونه مي شود.
پاكان مانند نيشكر هستند و شما در مقابل ناپاك هستيد . (شما پاك نيستيد) در اين حالت هم معنا درست است.
در استعلامي مصراع دوم به اين شكل است.
……………… نيشكر پاكان ، شما خالي ني ايد
در اين حالت معنا اين گونه است .پاكان مانند نيشكر هستند وشما مانند ني تو خالي هستيد (ايد : هستيد)
در كل : معناي استعلامي وشكل مصراع دوم به همان صورت كه استعلامي آورده است صحيح ميباشد بنابراين معناي بيت اين گونه ميشود.
اي دنياپرستان شما شايستگي درگاه پاك الهي را نداريد. پاكان مانند نيشكر هستند و شما مانند ني تو خالي هستيد . 3002 آن سگان را اين خسان خاضع شوند شير را عارست كو را بگروند
زماني : شاهان جبار و سلاطين غدار كه خوي و منشي چون سگان دارند مورد ستايش و پرستش دنياطلبان فرومايه قرار مي گيرند . اما شيران حقيقت و طريقت، ننگ دارند از اين كه فرو مايگان ونا پاكان ، مريد و خواهان آنان شوند.
استعلامي : آن سگان : سلاطين دنيا
اين خسان : جباران و زورمندان
و در مصراع دوم منظور اين است كه «اين خسان» اگر به مردان حق بگروند ، براي مردان حق ننگ است .
جعفري : آنان مي روند و به آن سگ صفتان خاضع ميشوند {آنان با تصدي به مقام عبوديت مانند سگ ميباشند ، زيرا اگر……..} شير مردان بودند ، شير به جهت درك عظمت ها مي فهمد كه پرستش شايسته او نيست . جعفري «كاو» به جاي «كو» آورده است. كه در معنا فرقي ايجاد نميشود.
«كاو» ،«كو» هر دو يك شكل هستند .
البته در اين بيت وساير ابيات مربوط اين نكته وجود دارد كه شير مردان به جهت پستي پرستش كنندگان احساس ننگ و عار ميكنند و مفهومش اين است كه اگر پرستش كنندگان انسانهاي با عظمتي بودند ، شير مردان پرستش آنان را ميپذيرفتند.
ولي چون اين پرستش در مقابل پرستش الهي مطرح شده شايد مقصود جلال الدين اين باشد كه هر كس در مقام مطالبة پرستش ديگران بر آيد ، ديگران هر كس باشند اگر بخواهند مطالبة او را اجابت كنند به مرتبه اي از پستي سقوط ميكنند كه شير مرد الهي از آن پرستش احساس ننگ مي كند .
شهيدي : سگان : كنايت از صاحبان جاه و جلال دنياوي
خسان : استعارت از آنان كه براي نعمت به درگاه آنان روند .
توضيح : اين زورمندان در مقابل آن پادشاهان خاضع مي شوند و آن ها را پرستش مي كنند . و اين خسان اگر به مردان حق بگروند ، براي مردان حق ننگ است .
كورا : را به معني براي . حرف اضافه او : متمم
كه : حرف ربط وابستگي
سگ : استعاره از سلاطين دنيا خسان : استعاره از جباران و زورمندان
شير : استعاره از مردان حق
بنابراين كنايه در اين بيت وجود ندارد زيرا كنايه مفهوم است و نه كلمه . براي مثال مي گوئيم : گرگي است يعني خوي چپاول گري و غارت دارد. 3003 گربه باشد شحنة هر موش خو
موش كه بود تا ز شيران ترسد او ؟
زماني : هر آدم گربه صفت ، حاكم وداروغة هر شخص موش صفتي است ؛ آدم موش صفت چه ارزشي دارد تا از انسانهاي وارسته و شير صفت بترسد ! منظور: دنياطلبان كه همانند موش حقير و خوارند ، از انبيا و اوليا الله حساب نميبرند ، اما در عوض از شاهان و جباران مي ترسند . همان طور كه موش : قابليت درك قدرت و صولت شير را ندارد ، آدمهاي موش صفت نيز لياقت درك قدرت و صولت روحي آنان را ندارند .}
شحنه : داروغه ، پاسبان شهر
استعلامي : گربه : سلاطين دنيا موش : همان خسان و جباراناند
مرد حق به آن ها توجهي ندارد تا آن هابترسند يا نترسند .
جعفري: هر موجود موش صفت شايستگي درك عظمت شير را ندارد . لذا موش از شير نمي ترسد.
بلكه تنها از گربه ناتوان مي ترسد كه به طور محسوس در چنگالش گرفتار ميشود و جز توانايي گربه قدرت ما فوقي از مغزش خطور نمي كند .
توضيح : سلاطين دنيا پاسباني براي خدا و جباران هستند خسان چه ارزشي دارند تا مردان حق از او بترسند.
گربه : استعاره ازسلاطين دنيا شيران : استعاره از مردان حق
موش : استعاره از خسان
مي توان اين موارد استعاره را سمبل و نماد هم بگيريم بهتر است زيرا مي دانيم مولوي از حيوانات به عنوان نمادي استفاده مي كند . مثلاُ گرگ : سمبل انسان طمعكار شتر: سمبل انسان ساده لوح و …
هر موش : هر: صفت مبهم
3004 خوف ايشان از كلاب حق بود
خوفشان كي زآفتاب حق بود؟
زماني: آن موش صفتان، تنها از سگان حضرت حق مي ترسند. آنها چگونه ممكن است كه از آفتاب عالم تاب حضرت حق بترسند ؟
توضيح : كلاب حق را بايد شاهان بگيريم نه سگان حضرت حق
{«آفتاب حق» با انبيا و اوليا نيز قابل انطباق است ، زيرا آنان نيز خورشيدان حقاند چنان كه شبستري گفت :
بود نور نبي ، خورشيد اعظم
گه از موسي پديد و گه ز آدم}
«شبستري»
كلاب : جمع كلب : به معني سگ
استعلامي : كلاب : يعني سگان
كلاب حق : شاهاناند
آفتاب حق : خود حق است يا مردان حق كه به نور حق روشناند
جعفري: اين دنيا پرستان پستتر از آنند كه عظمت الهي را در يابند و هراسي از او در دل خود راه بدهند . از سگهاي خدا بيمناكند ولي از روشنايي آفتاب حق تعالي كه پيامبرانند ، محاسبهاي در دل صورت نمي دهند .
توضيح : اين جا جعفري همان اشتباه زماني را انجام داده يعني كلاب حق را به صورت ظاهري معنا كرده كه درست نيست زيرا در ابيات قبل دائماً سلاطين به استعاره آورده شده بود پس در اين جا هم كلاب حق : استعاره از شاهان ستمگر و زورگو است .
شهيدي : كلاب حق : استعارت از كساني كه آنان را «سرگين دانك» خواند. خداوندان قدرت ظاهري.
آفتاب حق : كنايت از پيمبران و اولياي خدا
توضيح : گفتيم كنايت صحيح نيست يا سمبل بايد گفت يا استعاره كه شهيدي اشتباه آن را ذكر نموده است .
توضيح بيت : ترس آن موش صفتان (خسان) از شاهان ستمگر است . آنها چگونه ممكن است كه از آفتاب عالم تاب حضرت حق (مردان حق) بترسند ؟!
تعجب مولانا از اين مطلب در بيت مذكور ديده مي شود .
كلاب حق : استعاره از شاهان
آفتاب حق : استعاره از خود حق يا مردان حق
3005 «ربي الاعلا» ست ورد آن مهان
«رب ادني» در خور اين ابلهان
زماني : آن بزرگان كه به منزلة خورشيد حضرت حقاند دائماً ذكر «سبحان ربي الاعلي و بحمده» ورد زبان دارند . در حالي كه شايسته اين احمقهاي دنياپرست، معبود پست و فرومايهاي مانند جباران شقاوت پيشه و اموال و لذايذ دنيوي است.
مهان : بزرگان . جمع مه
رب ادني : پروردگار حقير و نازل . منظور زورمندان و گردن كشان و هوسهاي بي ارزش دنيوي است .
استعلامي : منظور اين است كه : آن ربي كه مردان حق و مؤمنان ميترسند «ربي الاعلي»شايسته اوست .
اما سرور و رب دنياپرستان «رب ادني» (پروردگار دون پايه) است .
توضيح : منظور از پروردگار دون پايه احتمالاَ زورمندان و گردنكشان حقير است.
جعفري : ورد زبان راد مردان الهي سبحان ربي الاعلي است ، در حالي كه شايسته اين احمقان رب ادني است .
توضيح : در اين شرح به جاي «مهان» ، شهان آورده شده است كه منظور همان بزرگان حق مي باشد بنابراين براي دور بودن از معناي ظاهري شهان بهتر است همان «مهان» آورده شود .
شهيدي : ربي الاعلي : پروردگار ما بزرگ است چنان كه در سجدههاي نماز گويند : «سبحان ربي الاعلي و بحمده» سخن گزيدگان حق ربي الاعلي است .
رب ادني : كنايت از پادشاهان و قدرتمندان .
ابلهان ، قدرتمندان را پروردگار خود خوانند .
توضيح : گفتيم كنايت صحيح نيست بلكه استعاره صحيح مي باشد يا سمبل.
معني بيت : گفتن «ربي الاعلي» دائماً ورد زبان آن بزرگان است همان طور كه شايسته اين نادانان (خسان) رب ادني است. درخور : شايسته
بيت اسلوب معادله دارد مهان و ابلهان : تضاد 3006 موش كي ترسد ز شيران مصاف
بل كه آن آهوتگان مشك ناف
توضيح : در نسخه بدل : ليك به جاي بلكه آمده است كه درست نيست زيرا «ليك» به معني اما ميباشد كه معناي بيت را تغيير ميدهد .
بلكه : حرف ربط وابستگي است
ليك : حرف ربط هم پايگي است .
زماني : براي مثال ، موش كي از روبرو شدن با شيران جنگلي ميترسد ؟ در حالي كه آن آهوهاي باد پا كه حامل نافة خوش بو هستند از آن شير ميرمند .
{موش : كنايه از دنيا پرستان حقير تلميح به آيه 28 / فاطر}
{آهو : كنايه از اهل معرفت است.}
استعلامي : آهوتگان مشك ناف : كساني هستند كه در آنها شايستگي هست و حضرت حق به آنها عنايتي و از آنها انتظاري دارد .
استعلامي در مصراع دوم بلك را به صورت بل كه آورده است .
جعفري : آري ، آهوي مشكين ناف است كه از شير ميترسد نه موش ناچيز دراين شرح «بلكه» آمده است .
شهيدي : آهوتگ : كنايت از سالكي كه در راه حق سير ميكند و مشتاق اوست.
توضيح : بيت داراي معناي ظاهري است و يك معناي باطني . زماني و جعفري معناي ظاهري را آوردهاند در حالي كه استعلامي و شهيدي به معناي باطني روي آوردهاند . ما در اينجا هر دو را ذكر مي كنيم .
معني : موش كجا از روبهرو شدن با شيران جنگلي مي ترسد . در حالي كه آن آهوهاي باد پا كه دارندة نافه خوش بو هستند از شير فرار مي كنند .
مفهوم : دنيا پرستان حقير كجا از روبهرو شدن با حضرت حق ترسي دارند {زيرا او را درك نكرده اند و شايستگي درگاه او را ندارند } در حالي كه دانايان اهل معرفت كه شايستگي درگاه حضرت حق را دارند از او مي ترسند {زيرا كه خداوند را با تمام وجود درك كرده اند}
بنابراين ترس در اينجا به معناي ترس ظاهري نيست بلكه معنايي فراتر از آن دارد.
تلميح به آيه 28 / فاطر
3007 رو به پيش كاسه ليس اي ديگ ليس
توش خداوند و ولي نعمت نويس
زماني : اين بيت به طريق طنز و تهكم است : اي ديگ ليس برو پيش كاسه ليسي و او را به عنوان خداوند و ولي نعمت خود قرار بده
استعلامي : كاسه ليس :آدم كوته بين و دنيا پرست
ديگ ليس : كسي است كه بيشتر بنده دنياست و براي دنيا تن به ذلت مي دهد .
جعفري : اكنون كه در زندگاني ، تمام شخصيت تو در كاسه ليس مي گذرد ، برو به پيش ديگ ليسان و تو آن ديگ ليسان را ولي نعمت خود بنويس و اعتنا كن {در اين بيت و بيت بعدي كلمه تش آمده است كه مخفف تواش يعني تو آن را ميباشد.
جعفري بيتي ديگر آورده است كه معناي آن اين است : اگر حيات تو با ديگ ليسي سپري ميشود ، برو به پيش كساني كه هدف زندگيشان كاسه ليسي است .
هر دو بيت را ذكر مي كنيم
رو به پيش ديگ ليس اي كاسه ليس
تش خداوند و ولي نعمت نويس
ديگ ليسي كاسه ليسي را بجو
تش خداوند و ولي نعمت بگو
مناسب تر است همان تك بيت نيكلسون آورده شود زيرا در آن تك بيت معناي دو بيت جعفري ديده ميشود.
تواش : تو او را مي باشد نه تو آن را زيرا ش به جاي او مي آيد نه آن .
شهيدي : كاسه ليس : استعارت از خداوندان نعمت دنياوي ، كه به اندك نعمت بسنده كردهاند.
ديگ ليس : آن كه از نعمت داران برخورداري خواهد . حيوان كه به ليسيدن ته ظرف آنان (اندك بهره) خشنود است . وجه شباهت خداوندان نعمت به ديگ ليس و متملقان آنان به ديگ ليس از آن جهت است كه مرتبة ديگ ليس ، از كاسه ليس فروتر است .
توضيح : بيت جنبه طنزي دارد .
معني : اي كسي كه شخصيت خود را فراموش كرده اي {دنيا پرست} نزد كساني برو كه بيشتر بنده دنيا هستند و تو او را خداوند و سرپرست خود قرار دادهاي.
كاسه ليس و ديگ ليس : كنايه است رو : فعل امر 3008 بس كن ، ار شرحي بگويم دور دست
خشم گيرد مير و هم داند كه هست
زماني : در اين جا مولانا به خود خطاب مي كند كه : ديگر خاموش باش و اين قبيل مطالب را بيان نكن . زيرا اگر بخواهم بيشتر و مفصل تر شرح دهم ، امير و شاه نيز خشمگين مي شود ، چون اوصافي كه از فرومايگان بيان مي كنم در وجود خويش مي يابد .
دور دست : با بسط و تفصيل تمام
دوردست : زمانهاي خيلي دور كه اين معني صحيح نمي باشد .
استعلامي : شرح دور دست : شرح مفصل
مير : همان جباران و خسان در ابيات بالا است .
مولانا مي گويد : نيازي به گفتن هم نيست زيرا مير خود مي داند كه همين است .
جعفري : اي جلال الدين بس كن ، مي ترسم اگر شرح موضوع را بيشتر بيان كني، امير با اين كه ميداند چنان است كه من توصيف مي كنم خشمگين ميگردد .
توضيح : كافي است اگر شرح مفصل بدهم جباران عصباني مي شوند زيرا اين اوصاف را در خود مييابند .
شرحي بگويم دوردست : كنايه از بيان مفصل موضوع
هم : قيد تأكيد . همچنين كه : كه تعليلي . زيرا كه
3009 حاصل اين آمد كه بد كن اي كريم!
با لئيمان ، تا نهد گردن لئيم
زماني : خلاصه كلام اين كه : اي جوان مرد تو در حق فرومايگان بدي كن تا از تو اطاعت كنند .
«رك . زماني مثنوي . توضيح 2981 . دفتر سوم»
استعلامي : گردن نهد : مطيع شود
«نگ . استعلامي . مثنوي . بيت 2996 . دفتر سوم»
استعلامي حاصل آن آمد در مصراع اول آورده يعني نتيجه شده . اين مورد مناسبتر از تصحيح نيكلسون است .
جعفري : خلاصه مي خواستم بگويم : با مردم لئيم مقابله به مثل كن تا تسليم شوند.
توضيح : نتيجه سخنان من اين است كه در برابر فرومايگان بدي كن تا مطيع تو شوند .
نهد گردن لئيم : لئيم گردن نهد : كنايه از مطيع شدن
تا : تا اين كه . حرف اضافه (رساندن ابتدا و انتهاي چيزي ، حرف اضافه است) 3010 با لئيم نفس ، چون احسان كند
چون لئيمان نفس بد كفران كند
زماني : به جاي احسان ، احساس آورده است كه به نظر مي رسد غلط تايپي باشد زيرا در معناي بيت احسان آورده شده است .
معني بيت : هرگاه شخص كريم به نفس لئيم خود احسان كند ، نفس اماره نيز مانند افراد فرومايه راه ناسپاسي و طغيان پيشه مي كند .
«رك . زماني . مثنوي . شرح بيت 2981 دفتر سوم»
استعلامي : لئيم نفس : اضافه تشبيهي و منظور خود نفس است
كفران : يعني نا سپاسي (= جفا)
«نگ . استعلامي . مثنوي . بيت 2984 . دفتر سوم»
جعفري : نفس لئيم نيكي شناس نيست ، هر چه به نفس حيواني احسان كني ، مانند لئيمان به كفران حق خواهد افزود .
شهيدي : لئيم نفس : ( تقدم صفت بر موصوف)
نفس لئيم را بايد كشت ، چه اگر به آن نيكي كني كفران ورزد.
توضيح : هرگاه به نفس لئيم خود احسان و نيكوكاري كند. مانند افراد فرومايه نفس اماره نيز راه ناسپاسي و طغيان را پيشه مي كند.
لئيم نفس : نفس لئيم : تركيب وصفي مقلوب
چون : جناس تام ( چون در مصراع اول : وقتي كه ، چون در مصراع دوم : مانند)
لئيمان : صفت جانشين اسم ( انسانهاي لئيم)
نفس بد : نفس اماره تركيب وصفي 3011 زين سبب بد كه اهل محنت شاكرند
اهل نعمت طاغيند و ماكرند
زماني: به همين دليل است كه افراد زحمتكش و محنت زده، شكر گزارند و اشخاص ثروتمند و مرفه سركش و حيله گرند.
ماكر:مكر كننده فريب كار
استعلامي : اهل محنت: يعني آن ها كه رنج و گرفتاري دارند.
ماكر: حيله گر
استعلامي مصراع اول را به اين صورت آورده است زين سبب بد كاهل محنت شاكرند
اهل نعمت طاغياند و ماكرند
به نظر مي رسد تصحيح نيكلسون مناسبتر باشد زيرا در اين صورت معناي مصراع اول پيچيده مي شود.
جعفري: به همين جهت بوده است كه مردمي كه در مشقت و تنگدستي زندگي ميكردند، سپاسگزار بودند، در حالي كه اهل نعمت همواره در طغيانگري و حيلهپردازي غوطه ورند.
جعفري نيز مصراع اول را به همان صورت استعلامي ذكر نموده كه توضيح آن در بالا داده شد.
شهيدي: ماكر: فريب كار
توضيح: به همين دليل افرادي كه رنج و گرفتاري دارند شكر گزارند و اشخاص ثروتمند سركش و حيله گرند.
اهل محنت و اهل نعمت: تضاد
ماكر به معناي حيلهگر درست است نه فريبكار، حيله گر نخست حيلهاي ميانديشد و سپس ما را فريب مي دهد. در حالي كه فريبكار، كارش فريب دادن است.
3012 هست طاغي بَگلَر زرين قبا
هست شاكر خستة صاحب عبا
زماني: آدمهاي سركش، اميراني هستند كه لباسهاي زربفت مي پوشند. اما آدمهاي شكرگزار، بينواياني هستند كه عبايي ساده به تن مي كنند.
بگلر: امير بزرگ شهر همان بيگلر تركي است.
استعلامي: بگلر زرين قبا: يعني صاحب مقام كه لباس فاخر به تن دارد و در برابر حق ناسپاس و طاغي است.
خسته صاحب عبا: يعني كسي كه بضاعتي ندارد و خدا را شكر مي كند.
جعفري: آن خان و بيكها با قباهاي زرين شان طغيانگر و آن دل خستگان عباپوش شكرگزار نعماي خداوندي هستند.
شهيدي: بگلر: (تركي) بيگ= باي بزرگتر(پسوند جمع)
صاحب عبا: ژنده پوش
چنان كه در حديث است: رب اشعث اغبرذي طمرين
توضيح: صاحبان مقام كه لباس فاخر به تن دارند در برابر حق سركش هستند همان طور كه كسي كه بضاعتي ندارد شكر گزار خداوند است.
بيت اسلوب معادله دارد طاغي و شاكر: تضاد
زرين قبا: تركيب وصفي مقلوب 3013 شكر كي رويد زاملاك و نعم؟!
شكر مي رويد زبلوي و سقم
زماني:كي ممكن است كه شكر و سپاس از ثروت و نعمت فراوان ظاهر شود؟ بلكه شكر از گرفتاري و سختي پيدا ميشود.
تمليح به آيه 7/علق توضيح آيه: توانگران مي گويند ما اين نعمت ها را نميخواهيم خداوند در اين آيه مي فرمايد: به راستي كه آدمي سركشي كند آنگاه كه خود را توانگر ببيند «نگ شرح بيت 2676 دفتر سوم»
{مولانا در مصراع اول بيت مي گويد: وقتي انسان ها تعادل روحي نداشته باشند، امكانات و ثروت خود را در جهت طغيان و سركشي به كار مي گيرند؛ و در مصراع دوم مي گويد: فقر درويشانه (نه فقري كه از عدم توزيع عادلانة ثروت پديد ميآيد.) و فقري كه آگاهان جامعه و مشعل داران اصلاح و ارشاد مردم به اختيار براي خود بر مي گزينند به طاعت و بندگي خالصانه مي انجامد. چنان كه مولانا در حكايت «قصه عشق صوفي بر سفره تهي» همين معنا را بسط مي دهد.
بلوي: سختي گرفتاري
سقم: بيماري «بلوي و سقم» بياني است از فقر درويشانه
استعلامي:
بلوي: رنج و بلا سقم: درد و بيماري
جعفري: هرگز ديده نشده است كه املاك و نعمتها و فراواني مزاياي حيات طبيعي سپاس و شكر برو ياند، اين ابتلاها و بيچارگيهاست كه انسان را خاضع و متشكر مي سازد.
شهيدي: بلوي آزمايش، بلا سقم: بيماري
نتيجه گيري از مبحث فوق: موسي (ع) باب الصغير را ترتيب داده تا گردن كشان قوم او هنگام در آمدن سر فرود آورده روند. دربار خداوندان قدرت، براي كساني كه به درگاه خدا سجده نيارند. همچون باب الصغير است. اگر از آنان نعمتي خواهند بايد برابرشان فروتن باشند. اما اولياي خدا تنها در پيشگاه احديت خوارند و مستكبران را وقعي نمي گذارند.
چنين است سنت جاري الهي كه «الطيبات للطيبين و الخبيثات للخبيثين» برخورداري از نعمت دنيا موجب گردن كشي و طغيان است كه ان الانسان ليطغي ان رءاه استغني (آيات 6و7/ علق): و تنگ دستي و بيماري آزمايش است و موجب روي آوردن به خدا
توضيح: شكر كجا از ثروت و نعمت فراوان حاصل مي شود؟! بلكه شكر از آزمايش و بلا و بيماري حاصل مي شود.
كي: كجا قصه عشق صوفي بر سفره تهي
3014 صوفيي بر ميخ روزي سفره ديد
چرخ مي زد، جا مها را مي دريد.
جامه درست است نه جامها بنابراين اين مصراع دوم به اين صورت صحيح است.
… چرخ مي زد جامه ها را مي دريد.
خلاصه داستان آن است كه يكي از دراويش: روزي خواني تهي از طعام بر جايي آويخته مي بيند شروع به دست افشاني كرده و جامه مي دراند و مي گويد: اي بينوايان اين است نواي بينوايان دراويش ديگر با او همراهي مي كنند فضولي ميگويد «چرا بيهوده سر و صدا مي كنيد.» آن صوفي مي گويد برو جاي تو اين جا نيست زيرا از عشق حقيقي خبر نداري و عاشقان صادق در كمند نيستهاي هستنما اسير نمي شوند. بعد از آوردن اين خلاصه به معني ابيات ميپردازيم.
زماني: روزي يك نفر صوفي ديد كه سفرهاي از ميخي آويخته است. از ديدن آن سفره به وجد آمد و شروع كرد به رقصيدن و جامه دريدن
استعلامي: اين حكايت كوتاه را در منابع پيش از مولانا نديدهام، اما مناسبت آن در اين جا با توجه به ابيات پيش، در اين است كه مولانا «شكر فقيران» را در اين حكايت با شور و حال عاشقان حق مي آميزد و «سماع» شكر آميزي پديد ميآورد.
«سفره تهي» كه بر ميخ آويخته است به اين صوفي مي گويد كه: حتي اگر لقمه ناني هم نباشد مي توان عاشق حق بود.
«چرخ زدن» از آداب سماع صوفيان است .
(نك . ابيات 1355 تا 1357دفتر اول)5تعليقات
جعفري : يك درويش روزي سفره اي را مي بيند كه از ميخ آويزان است به هيجان در مي آيد و از شدت شوق و شعف جامه هاي خود را مي درد .
توضيح : يك صوفي ديد كه سفره اي بر ميخ آويزان است به هيجان در مي آيد و مي رقصد (سماع مي كند) و جامه ها را مي دراند . اين بيت با بيت بعد موقوفالمعنا است .
چرخ زدن : كنايه از سماع نمودن صوفيي : «ي» نكره 3015 بانگ مي زد : «نك نواي بي نوا قحط ها و دردها را نك دوا»
زماني : فرياد مي زد كه : اينك اين سفره ، نواي بينوايان و چارة قحطي همة قحطيها و پريشاني هاست
توضيح : زماني به جاي «نك» در مصراع اول «تك» آورده است كه مناسبتي ديده نمي شود چرا كه تك يعني همان يك سفره و ما در بالا به آن اشاره كرده بوديم پس آوردن «تك» شايسته نيست .
استعلامي : «نواي بي نوا» : آن چه به فقيران و درويشان امكان مي دهد كه به سيرالي الله ادامه دهند و به دنياي مادي نظر نكنند.
جعفري : فرياد مي زد : اي بينوايان اين است نوايي كه مي خواهيد ، اين است دواي قحطي ها و دردها
شهيدي : «نوا» بهتر است توشه و آذوقه معني شود هر چند در مثنوي به معني «توانگري» هم آمده است .
نواي بي نوا : توشه و آذوقه آن كه بي توشه است ، نظير برگ بي برگي گر بريزد برگ هاي اين چنار
برگ بي برگيش بخشد كردگار
«بيت 2237 – دفتر اول»
تا صوفي فقر و آزادي از هر تعلق را پيش نگيرد به نوا نمي رسد .
سفره خالي در ديدة صوفي رمز عدم تعلق است-چون سالك از تعلق ها آزاد شود به همه چيز رسيده است.
توضيح : فرياد مي زد كه اينك نواي بي نوا اين است كه قحط ها و درد ها را درمان ميكند.
نك : رد الصدرا الي العجز. تصدير نواي بي نوا : پارادوكس(متناقض نما)
را : به معني براي . حرف اضافه (براي قحط ها و دردها) . 3016چون كه دود و شور او بسيار شد
هر كه صوفي بود ، با او يار شد
در نسخه بدل ، «درد و شور» آورده شده است كه
نمي تواند مناسبت داشته باشد (درد دوري از محبوب)
«دوذ» هم آورده شده كه ويژگي نوشته هاي گذشته است . اما از آنجايي كه شور يعني شادي و اين جا منظور هيجان صوفي است (بيان شادي او) درد مناسبتي ندارد .
زماني : همين كه شور و شوق آن صوفي به نهايت درجه رسيد ، هر كس كه خوي صوفيانه داشت با او همراه شد .
{يكي از شروط طريقت همين است . يعني هر گاه يكي از صوفيان به وجد آيد يارانش بايد با او همراهي كنند و تواجد نمايند}
«رك . شرح كبير انقروي . جزو دوم – دفتر سوم .ص1171)
استعلامي: اگر كسي به مرحله نواي بي نوايان برسد «قحط ها و دردها» او را نميآزارد .
«وجد» صوفي درويشان ديگر را به تواجد مي كشاند و در شور و پاي كوبي او شركت ميدهد، و تواجد آنها هم به وجد بدل مي شود .
«وجد» شادي حاصل از سير معنوي و آشنايي به اسرار غيب است و در شمار واردات غيبي است كه به امر حق در دل سالك مي آيد .
جعفري : وقتي هيجان و شور او افزايش يافت . درويشان ديگري كه آنجا بودند با او همدم شدند و به وجد در آمدند.
شهيدي : دود: شور ، شعف . بانگ
توضيح : هنگامي كه وجد صوفي (شادي) زياد شد درويشان ديگر نيز همراه او شدند .
بسيار : مسند هركه : صفت مبهم
با : به معني همراه . حرف اضافه او : متمم
يار شدن : كنايه از همراه شدن
3017 كخ كخي و هاي و هويي ميزدند
تاي چندي مست و بي خود مي شدند
در يك نسخه بدل مصراع دوم به اين صورت است تا كه چندي و مست و بيخود مي شدند كه كاملاً اشتباه است .
زماني : آن صوفيان شروع كردند به خنديدن و هاي و هوي نمودن و مكرراً بيخويش و مستغرق مي شدند . يعني گاه به حالت محو مي رفتند و گاه به صحو مي آمدند .
كخ كخ : صداي خنده
استعلامي : كخ كخ : اسم صوت است و مولانا آن را به معني صداي پاي كوفتن به كار برده است .
تاي چندي : چند تايي از آنها
جعفري : خندهها و هاي هوي ها راه انداختند و مدتي بدينسان مست و بيخود شده بودند .
جعفري : مصراع دوم را به اين صورت آورده است .
……… تا كه چندي مست و بيخود مي شدند
در اين حالت معناي بيت به اين صورت است كه : مدتي بدينسان مست و بيخود شده بودند . در اين حالت معني اشتباه است . بايد گفت از ميان آنها چند تايي از آنها مست و بيخود مي شدند و مكرر اين حالت اتفاق مي افتاد.
شهيدي : كخ كخ (صوت) : آوازي كه نشانه شادي و سر مستي است كخ كخ اندر فقير چيست ؟ خري
چك چك اندر چراغ چيست تري
«سنايي ،حديقه الحقيقه .ص184»
توضيح : صداهاي معمولي در طبيعت از نظر دستوري اسم صوت ناميده ميشود بنابراين كخ كخ اسم صوت است . چك چك هم اسم صوت است .
كخ كخ : صداي خنده نيست بلكه صداي پاي كوفتن از سماع مي باشد . بنابراين بيت به اين صورت معنا مي شود:
آن صوفيان در سماع خود شروع به پاي كوفتن كردند و فرياد مي زدند و مكرر اين كار را انجام مي دادند تا اين كه چند تا از آنها بيخويش و مستغرق ميشدند.
كخ كخ : اسم صوت هاي و هو: اسم صوت
3018بوالفضولي گفت صوفي را كه چيست ؟
سفرة آويخته ، و زنان تهيست
سفرهيي درست است و نه سفرة زيرا از نظر وزني دچار اشكال در خواندن ميشويم.
زماني : يك نفر ياوه گو به آن صوفي كه در حال وجد بود گفت :مگر يك سفرة خالي آويخته چه خاصيتي دارد كه موجب اين همه شور و حال شده است ؟
استعلامي : بوالفضول : پرگوي و بي اطلاع
معني مصراع دوم اين است : اين هاي و هوي ندارد .
جعفري : يك فضول آنجا بود و منظرة درويشان را تماشا مي كرد ، گفت: چيست؟ چه هاي هو راه انداختهايد ؟سفره اي كه از ميخ آويزان است نان ندارد و خالي است .
توضيح : چه از نظر جعفري صفت پرسش است كه نامناسب است در حالي كه مفهوم تعجب انسان ر امي رساند بنابراين چه صفت تعجبي است . معناي بيت به اين صورت ميشود
پرگوي و بي اطلاعي از حال و وضع صوفيان به صوفيان گفت چه اتفاقي افتاده است ، اين وضعيت شما اين هاي و هوي ندارد كه به راه انداختهايد.
3019گفت رو رو ، نقش بي معنيستي
تو بجو هستي ، كه عاشق نيستي
زماني : مولانا از اين جا به بعد از زبان آن صوفي دربارة ذوق و وجد عارفان سخن ميگويد .
معني بيت : آن صوفي به آن ياوه گو جواب داد : برو ، برو كه تو نقش فاقد معنايي . تو بايد دنبال هستي حقيقي باشي ، تو عاشق نيستي.
استعلامي : نقش بي معني : وجود مادي كه از عالم غيب چيزي نمي داند .
هستي : زندگي مادي و دلبستگي دنيايي است . همين جلوه هاي مقيد و مشروط
جعفري : درويش در پاسخ او ميگويد : برو تو همان نقش بي معنا و بيخبر از خويشتن ، و از عشق واقعي محرومي .
توضيح:جعفري مصراع دوم رابه اين صورت آورده است.
… بيخبر از خويش و عاشق
كه در اين صورت معناي بيت تغيير مي كند . مولوي
مي خواهد بگويد. تو وجود مادي هستي كه از عالم غيب چيزي نمي داند. تو دنبال دلبستگي به اين دنياي مادي هستي.بنابراين اگرمصراع دوم به همان صورتي كه نيكلسون آورده باشدآن راذكركنيم مناسب تر است.
شهيدي : نقش بي معني : كنايت از آن كه تنها ظاهر را ميبيني و بدان حكم ميكني. زآنكه نفع نان در آن نان داد اوست بدهدت آن نفع بي توسيط پوست
ذوق پنهان نقش نان چون سفرهاي است
نان بي سفره ولي را بهرهاي است
«ابيات 2542 – 2543- دفتر سوم»
نان داد : آن چه از نان به دست ميآيد . با نان جسم را مي پرورانند و پرورش جسم براي آن است كه آدمي به رياضت و عبادت بپردازد و غذاي روح را آماده سازد . چون آدمي به مقامي رسد كه به حق متصل شود ، نيازي به واسطه بودن جسم ندارد بلكه علم را كه مقوي روح است به جاي نان كه پرورندة جسم است از خدا مي ستاند .
معني بيت : كساني كه به حيات جسماني و متعلقات آن دل بستهاند از حيات معنوي آگاهي ندارند نيست شو نيست از خودي زيرا
بتر از هستيت جنايت نيست
«رك . بديع الزمان فروزان فر (ديوان كبير – بيت 5294)»
توضيح : بيان حالت وجد عارفان ( از زبان مولانا)
آن صوفي گفت : برو تو وجود مادي هستي كه از عالم غيب چيزي نمي داند تو در جستجوي زندگي مادي و دلبستگيهاي آن مي باشي و عاشق واقعي نيستي{كه خود را فراموش كني}
رو رو : فعل امر نقش بي معني : كنايه : ظاهر را ديدن و به آن حكم كردن
3020عشق نان بي نان غذاي عاشق است
بند هستي نيست هر كو صادق است
زماني: صوفي اگر نان هم در كار نباشد ، باز عاشق است ، زيرا غذاي صوفي، عشق است ، هر كس كه در طريق عشق ، صادق باشد اسير هستي موهوم و مادي خود نمي شود .
استعلامي: اين ابيات نتيجهگيري مولانا از حكايت سفرة تهي است
عشق نان بي نان : نياز و كشش بدون بهرة مادي و محسوس
بند هستي نيست : به فكر منافع اين جهاني و لذت و شادي خود نيست.
واين صفت كسي است كه در عشق حق «صادق است»
جعفري : غذاي عاشق واقعي عشق آن نان است كه نمود نان ظاهري را ندارد . هر آن كس كه عاشق صادق است در زنجير اين هستي نماها گرفتار نيست .
توضيح : ادامه سخنان مولانا
معني نياز و كشش بدون بهرة مادي و محسوس هدف عاشق است و هر كس كه عاشق واقعي است و راست ميگويد به فكر منافع اين جهاني نيست .
مصراع دوم : ويژگي انسان عاشق حقيقي را بيان ميكند .
3021 عاشقان را كار نبود با وجود عاشقان را هست بي سرمايه سود
زماني : زيرا عاشقان صادق با وجود موهوم و هستي مادي و مجازي كاري ندارند ، يعني مقيد به جنبه هاي كاذب حيات نيستند . عاشقان صادق ، بدون داشتن سرمايه هاي دنيوي سود مي برند .
استعلامي : «وجود» همان هستي مادي است كه وقتي اين «سرمايه» را از دست بدهند «سود» كه قبول حق است حاصل مي شود .
جعفري: عشاق بارگاه الهي كاري با هستي ندارند ، آنان از سود هستي بهرهمندند بدون اين كه نيازي به سرمايه داشته باشند .
توضيح : عاشقان واقعي با هستي مادي كاري ندارند زيرا عاشقان صادق بدون داشتن اين سرمايه ظاهري از سود هستي بهرهمند مي باشند .
عاشقان : رد الصدر الي العجز(تصدير) عاشقان:صفت جانشين اسم
3022بال ني و گرد عالم مي پرند
دست ني و گو ز ميدان ميبرند
زماني : صوفيان عاشق ، بي آن كه پر و بالي داشته باشند در اطراف جهان به پرواز در مي آيند . و بي آن كه دستي داشته باشند ، گوي سبقت در طريق عشق حق از ديگران مي ربايند .
{عاشق صادق ، مانند ديگران ، وابسته و اسير علل و اسباب مادي نيست }
استعلامي : دراين شرح به جاي «بال ني» ،«بال نه» و «دست ني» ، «دست نه» آورده شده است از نظر وزني تصحيح نيكلسون مناسبتر است . البته معناي بيت فرقي نمي كند .
معني : مقبولان خدا به هر كاري قادرند بي آن كه ابزار مادي و ظاهري آن را داشته باشند .
جعفري : اگر به آنان بنگري در ظاهر بال و پري ندارند ، اما آفاق هستي را زير پا مي گذارند و در مي نوردند ، دستي در آنان ديده نمي شود ولي گوي سبقت از ميدان حيات مي برند .
توضيح : صوفيان عاشق در ظاهر پر و بالي ندارند و در اطراف جهان به پرواز در مي آيند. دستي ندارند و گوي سبقت در عشق واقعي از ديگران مي ربايند .
مفهوم : صوفيان عاشق كه در خدا غرق هستند به انجام هر كاري قادرند بدون نياز به ابزار مادي و ظاهري آن
3023 آن فقيري كو ز معني بوي يافت
دست ببريده همي زنبيل بافت
زماني : آن درويشي كه از عشق حق ، بويي برده بود با دست بريده زنبيل ميبافت.
{اشاره است به حكايت شيخ اقطع زنبيل باف كه در بيت (1720-1614) همين دفتر آمده است .
استعلامي : ابوالخير اقطع را به عنوان نمونه ياد مي كند
ابوالخير عباد بن عبدالله تيناتي در كتب صوفيه معروف به ابوالخير اقطع است در كوه لبنان مقيم بوده و حيوانات وحشي با او انس داشتهاند و در ماجرايي {پادشاهي به هر درويشي سكه اي مي دهد و او با پشت دست مي گيرد و آن را دور مي اندازد ، يك روز بي وضو قرآن را برميدارد ، پولي در بازار گم شده و در بازار به او تهمت دزدي ميزنند و دست او را قطع مي كنند } دست او را بريده بودند و نوشتهاند كه در كوه لبنان از برگ خوص با يك دست زنبيل مي بافته و از فروش آن گذران ميكرده است .
جعفري : آن فقير الي الله كه از عالم معني بويي يافته است ، با دست بريده زنبيل ميبافد (اشاره به داستان شيخ دست بريده) شهيدي : آن فقير
«نگ به شرح بيت 1704 – دفتر سوم» ( كه توضيح آن داده شد)
توضيح : آن درويشي كه از عشق حق بويي برده بود ، با دست بريده زنبيل ميبافت.
تلميح : اشاره به داستان شيخ اقطع زنبيل باف . مولانا در اين جا مثالي براي تفهيم مطلب خود آورده است .
3024 عاشقان اندر عدم خيمه زدند
چون عدم ، يك رنگ و نفس واحدند
در نسخه بدل كاندر آورده شده كه مناسب نيست . زيرا چون هم حرف ربط وابستگي است و كه هم حرف ربط وابستگي بنابراين از نظر دستوري اشكال دارد.
زماني : عاشقان صادق در عدم چادر زده اند . يعني در عالم عدم الهي مقيم شدهاند و مانند عدم ، يك رنگ و واحد شدهاند
مفهوم : عشاق حقيقي در عالم الهي به سر مي برند و چون عالم الهي عالم وحدت است ، لذا صوفيان عاشق نيز رنگ وحدت گرفته و همچون تني واحد شدهاند .
{«عدم» در بيت فوق به معني عدم مطلق و مقابل وجود نيست ، بلكه بر عكس ، عدم در اين جا كنايه از وجود مطلق است و منظور از آن عالم وحدت الهي است.}
استعلامي : «عدم» : عدم صوري است كه در آن وجود ظاهري و زندگي مادي مطرح نيست اما عاشقان حق در آن عالم ، هستي واحدي دارند و پيوسته به هستي مطلقاند .
جعفري : بدان جهت كه عاشقان درگه الهي در عدم (پشت پردة هستي) خيمه زدهاند ، مانند خود همان قلمرو يك رنگ و نقش متحدي دارند.
شهيدي : خيمه در عدم زدن : كنايت از خود را نيست انگاشتن ، همة هستي را از خدا دانستن . محو در حق گشتن .
نفس واحد:
چون از ايشان مجتمع بيني دو يار
هم يكي باشند و هم ششصد هزار
بر مثال موج ها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان
«ابيات 185-184 / دفتر دوم»
توضيح : عاشقان واقعي در آن عالم (عالم وحدت) چادر زدند و وارد شدند و مانند عدم رنگ وحدت گرفتهاند و تني واحد شدهاند .
چند در عدم زدن : كنايه . خود را فراموش كردن و محو در حق گشتن
عدم: رد الصدر الي العجز (تصدير)
3025 شيرخواره كي شناسد ذوق لوت ؟
مر پري را بوي باشد لوت و پوت
زماني : طفل شيرخوار چه ميداند غذا چه طعمي دارد ؟ غذاي پريان ، فقط بوست
منظور مصراع دوم : موجودات مجرد ، به طعام مادي نياز ندارند ، بلكه طعام آنان نيز مجرد و معنوي است .
بو : در اين جا كنايه از غذاهاي معنوي است .
لوت و پوت : از جنس اتباع است و به معني انواع خوردنيها
استعلامي : در اين بيت صحبت ازمرتبة رشد معنوي و ادراك است .
نوزاد مزه غذاهاي پخته را نميفهمد ،پري با «بوي» غذا به اعتقاد قدما سير ميشود، آدمي نياز مادي دارد و از بوي آن سير نميشود و طبيعت او با طبيعتپري از اين نظر مخالف يكديگر است .
در بيت 524 دفتر دوم مثنوي لوت : غذايي است كه از گوشت و مواد پخته ديگر درست ميكنند و در پارههاي نان تنك ميپيچند ( در تداول امروز دستپيچ) و به طور كلي به غذاي لذيذ اطلاق شده است .
جعفري : كودك شيرخوار نمي تواند طعم غذا را بچشد ، ولي بوي غذاي لذيذ خوراك پريان است .
جعفري به جاي «مر پري» ، «هر پري» آورده است كه صفت مبهم است و مناسبت دارد .
شهيدي : بوي ، لوت پري بودن : تا آنجا كه در كتابهاي حديث تتبع كردم خوراك جن را استخوان و پهن نوشتهاند .
«رك : صحيح بخاري ، باب مناقب انصار .سنن نسائي . ج 1 . ص41»
«رك . مجلسي . بحارالانوار ج60. ص 73»
اما مجلسي در روايتي ديگر از احتجاج آورده است كه غذاي شياطين تنسم است .
«رك : مجلسي . بحارالانوار . ج 60 . ص 77»
در اين باره صاحب روضات الجنات ، ذيل شرح حال محمدبن عبدالفتاح تنكابني داستاني آورده است كه خلاصة آن اين است : وي سالي عزم زيارت امامان عراق (ع) كرد ديد كسي پيشاپيش كجاوه او ميرود اما در منزل ديده نميشود و مردم ميگفتند او ميآيد و از ما اندك خوردني ميگيرد و ديگر كسي او را نميبيند وقتي آخوند به او نگريست دانست كه در هوا ميرود و پاي او به زمين نميرسد از او نامش را پرسيد گفت مردي از جنيانم و نذر كردهام اگر مشكلم حل شود در ركاب يكي از علماي شيعه به زيارت امام حسين (ع) بروم گفت : خوراكي ما بوئيدن زيبارويي و چسباندن او به سينهمان مي باشد اما ، ما كه اين كار را مي كنيم او ديوانه مي شود و داروي آن مخلوط آب سداب و سركه است كه اگر در سوراخبيني وي چكانده شود آن جني كشته شده و او نجات مي يابد در يكي از منزلها صاحب خانه پذيرايي مفصلي از ما نمود كه يك دفعه صداي شيون بلند شد و معلوم گشت يكي از دختران صاحب خانه ديوانه شده است. من سداب را با آب آميختم و در سوراخ دماغ دختر ريختم او خوب شد ديگر از آن لحظه آن جني را نديدم». «رك.روضات الجنات.ج7.ص108-109» «منتخب التواريخ.ص715»
توضيح: شير خواره لذت غذا را كي شناسد. البته خوراكي پري، بوي مي باشد
مر: براي تأكيد آمده است لوت و پوت: اتباع
مفهوم: درك مرتبه رشد معنوي صوفيان
3026 آدمي كي بو برد از بوي او؟
چون كه خوي اوست ضد خوي او
زماني: انسان خاكي و مقيد به مقتضيات و مناسبات مادي كي مي تواند از عالم مجردات بوببرد. يعني از آن جهان واقف شود؟ مسلماً نمي تواند از آن جهان آگاه شود، زيرا خوي و خصلت انسان اسير در ماديات با خوي و خصلت موجودات مجرد و قدسي ناسازگاري دارد.
{زيرا شناخت حقيقت تنها از طريق الفاظ صورت نمي گيرد، بلكه آدمي بايد روح خود را صفا و تعالي ببخشد.}
استعلامي: آدمي نياز مادي دارد و از بوي آن سير نمي شود و طبيعت او با طبيعت پري از اين نظر مخالف است.
جعفري: آدمي بدان جهت كه خويش ضد خوي ماوراي طبيعي است، نمي تواند بويي از آن ببرد.
توضيح: ادامه مطلب بيت قبل
خوي اوست: خوي انسان خاكي
خوي او: خوي پري
انسان خاكي كجا مي تواند از عالم مجردات بو ببرد، زيرا كه خوي و خصلت انسان مخالف خوي و خصلت پريان است. (نوع خوراكي انسان خاكي با پري تفاوت دارد.)
بو و بوي: جناس تام (بو: اول به معني حس بويايي، بوي دوم: خوراكي خاص پريان) 3027 يابد از بو آن پري بوي كش
تو نيابي آن، زصد من لوت خوش
زماني: آن ذوق و كشفي كه موجودات مجرد از معقولات و معنويات حاصل ميكنند، تو انسان مادي از صد من طعام گوارا به دست نخواهي آورد.
{همين طور عشاق صادق آن مكاشفاتي كه از عالم الهي به دست مي آورند، انسان اسير در قيد و بند دنيا نمي تواند از طريق تمهيدات مادي بدان دست يازد.}
توضيح: آن پري با بو كشيدن پرورش مي يابد و تو آن را نمي فهمي از صد من خوراكي هاي خوشمزه درك مكاشفات عاشق صادق از عالم الهي براي انسان اسير در ماديت ناممكن است) 3028 پيش قبطي خون بود آن آب نيل
آب باشد پيش سبطي جميل
زماني: براي مثال آب صاف و زلال رود نيل براي فرعونيان، خون مي شود، اما براي آنان كه پيرو حضرت موسي (ع) بودند، آبي خوش گوار
{خون شدن آب نيل براي فرعونيان، يكي از عذاب هاي الهي بود. غالب تفاسير قرآن كريم، اين حكايت را در ذيل آيه 133/ اعراف آوردهاند.}
رك.طبرسي مجمع البيان. ج 4، ص 469 و ديگر تفاسير
استعلامي: قبطي: ياران فرعون اند كه در رود نيل غرق شدند
سبطي: ياران موسياند كه از آن به سلامت گذشتند.
مطابق روايتي كه در تفسير بيضاوي آمده، آب نيل در هنگام عبور فرعونيان خون شد و آن ها را فرو گرفت.
جعفري: آب نيل يك حقيقت بود، اما براي قبطيان خون و به اسباط بني اسرائيل آب گوارايي بود.
شهيدي: سبطي ، اسرائيلي، اشارت است به داستان خون شدن آب نيل در دهان قبطيان و آب بودن آن در دهان بني اسرائيل سبطيان زو آب صافي مي خورند
پيش قبطي خون شد آب از چشم بند
«بيت 3434.دفتر چهارم»
توضيح: بيان مثالي براي درك بيشترآن آب نيل نزد فرعونيان خون شد، همانطور كه آبي براي ياران موسي (ع) بود كه به سلامت از آن گذشتند.
در نسخه بدل «سبطي و جميل آورده شده است كه نامناسب است.
تلميح به آيه 133/ اعراف قبطي و سبطي: تضاد
قبطي و سبطي: جناس دارد بيت اسلوب معادله دارد. 3029 جاده باشد بحر ز اسرائيليان
غرقه گه باشد زفرعون عوان
زماني: دريا براي قوم بني اسرائيل مانند راهي و سيع مي شود، دلي براي فرعون ستمگر محل غرق شدن مي گردد.
استعلامي: زاسرائيليان : يعني براي آنها و در نتيجه راستي و ايمان آنها
عوان: ظالم در اين جا
عوان مخفف اعوان و اعوان جمع عون (يار كمك) است.
در فارسي جمع مخفف را به جاي مفرد به كار برده و با علامت جمع فارسي به صورت «عوانان» جمع بستهايم
جعفري: همان دريا براي بني اسرائيل كوچهها و جادهها باز كرد، در صورتي كه فرعون متكبر در آن غرق گشت.
جعفري بعد از اين بيت 4 بيت مي آورد كه در تصحيح نيكلسون در قسمت پاورقي (به عنوان نسخه بدل) ديده مي شود و در اولين بيت آن اشاره به آيات 4 تا 7/الحاقه شده است كه ما نيز 4 بيت را مي آوريم گرچه مضمونها با همين بيت يكي است. البته پاورقي نيكلسون با ابيات جعفري متفاوت است.
باد بد بر عاديان گرز و تبر ليك بد بر هود و بر قومش ظفر
گلستان باشد بر ابراهيم نار
ليك بر نمرود باشد زهر مار
بر سمندر باشد آتش خاندان
ليك باشد بر دگر مرغان زيان
نزد عاشق درد و غم حلوا بود
ليك حلوا بر خسان بلوا بود
شهيدي : بحر جاده بودن : اشارت است به شكافته شدن دريا براي موسي(ع) و قوم او و گذشتن اسرائيليان از آن و به هم آمدن آب چون فرعون در آن در آمد .
توضيح : دريا براي اسرائيليان به منزله جاده اي بود كه به سلامت از آن گذشتند (راستي و ايمان آنها به اثبات رسيد) و براي فرعون ظالم محل غرق شدن او بود .
تلميح : داستان موسي و فرعون وگذشتن بني اسرائيليان از آن.
بيت اسلوب معادله دارد فرعون عوان : تركيب اضافي
مخصوص بودن يعقوب (ع) به چشيدن جام حق از روي يوسف و كشيدن بوي حق از بوي يوسف و حرمان برادران و غير هم از اين هر دو
توضيح : اين فصل نيز در تبيين مطلب پيشين است و آن اينكه هر كسي لياقت درك حقايق الهي را ندارد . تنها شامه هاي حقيقت ياب است كه مي توانند بوي گلستان اسرار و حقايق رباني را دريابند . 3030 آن چه يعقوب از رخ يوسف بديد
خاص او بد ، آن به اخوان كي رسيد؟
زماني : آن لذت و ذوقي كه حضرت يعقوب (ع) از رخسارة يوسف احساس ميكرد تنها مخصوص خود او بود ، آن ذوق و لذت رابرادران يوسف چگونه ميتوانستند احساس كنند ؟
استعلامي : در ابيات گذشته قصة عشق صوفي بر سفره تهي را خوانديم و مولانا نتيجه گرفت كه حقايق و عوالم غيب را هر كسي درك نمي كند . اكنون از يوسف سخن مي گويد كه برادرانش جلوة نور حق را در سيماي او نمي ديدند اما پدرش، هم اين جلوه را مي ديد و هم از طريق يوسف آثار ربوبيت (بوي حق) را مييافت.
جعفري: در اين جا دو بيت آورده شده است كه در بيت نخستين مصراع اول نيكلسون و در بيت دوم مصراع دوم نيكلسون آمده است با اين توضيح كه مفهوم يكي است .
آن چه يعقوب از رخ يوسف چشيد
و آن چه او از بوي او اندر كشيد
وآن چه در وي بود و اندر وي بديد
خاص او بد آن به اخوان كي رسيد
در بيت اول به جاي بديد ، چشيد آورده شده و توضيحات مفصل كه در اين جا «حس آميزي» صورت گرفته است . جعفري در اين مبحث به آيات (93تا97/يوسف) نظر انداخته و از آن پي به اين مسائل برده است .
مسأله اول : دو گروه حامل حقيقت وجود دارد كه بي خبر از آن كه حقيقتي را به همراه دارد زندگي مي كند و بهره اي از آن نمي برد كه اين دسته خود دو گونهاند.
الف : كساني كه اطلاعي از مزاياي وجود خود ندارند .
ب : كساني كه اطلاع دارند ولي نمي خواهند اين مزايا را در خدمت ديگران به كار گيرند
كه مسلماً بر كساني كه اطلاعي از مزاياي خود ندارند ايرادي وارد نمي باشد ولي گروه دوم بسيار خبيث هستند .
مسأله دوم : اين پديده كه افراد زيادي در قلمروهاي مختلف چه دانش و چه غير آن فقط جنبه حمالي دارند روشن است به عنوان مثال شعراي زيادي وجود دارند كه اشخاص معمولي هستند زيرا مي بينيم حقايقي را در اشعار خود بيان كردهاند كه اگر به آن حقايق خود معتقد بودند روحشان اوج مي گرفت و اشخاص فوق العادهاي مي شدند .
مولانا از ديدگاه جعفري وارد بحث خيالات شده است و اين موضوع كه خيالات به طور مستقيم از طرف خداوند به درون آدميان سرازير مي شود و دو بحث را در اين جا مطرح مي كند .
1-تمام جريانات رواني از قوانين مناسب به خود تبعيت مي كند .
2-تمام نمودها و روابط جهان هستي اعم از طبيعت و انسان از نظر زير بنايي مستند به خداوند مي باشد .
بنابراين نتيجه مي گيريم كه نه تنها خيالات ، بلكه انديشه ها و اراده ها و تصميمات و توهمات وتجسيمات نيز از يك جهت همه و همه مستند به خداست .
معني ابيات : آن چه را كه حضرت يعقوب (ع) از رخ حضرت يوسف(ع) در مي يافت آن چه آن پدر از بوي پسرش استشمام مي كرد ، مخصوص وضع عالي روح يعقوب بود و به برادران يوسف مفهومي نداشت .
شهيدي : مخصوص بودن يعقوب : اشارت است به آن كه محبت يعقوب (ع) به يوسف تنها ناشي از پدر فرزندي نبود بلكه مي دانست يوسف گزيدة خداست و به تعبيري ديگر خدا را در او مي ديد ، بدين جهت بدو عشق مي ورزيد . در او چيزي مي ديد كه برادران وي و ديگران از ديدن آن محروم بودند .
بعد از اين روي من و آينة وصف جمال
كه در آن جا خبر از جلوة ذاتم دادند
(حافظ)
حرمان : نوميدي
اخوان : (جمع اخ ) برادران .
(برادران يوسف تنها نزد يكي او را به پدر مي ديدند و بر او رشك مي بردند و نمي دانستند آن نزديكي را سببي است .)
توضيح : آن ذوق و لذتي كه يعقوب (ع) از وجود يوسف احساس مي كرد كجا ميتوانستند برادران يوسف آن را درك كنند زيرا مخصوص خود يعقوب (ع) بود.
يعقوب و يوسف : مراعات النظير
تلميح به آيات (97-93/ يوسف)
ديدن رخ يوسف : حس آميزي
(صورت مربوط به بساوايي و ديدن مربوط به بينايي است)
اخوان : جمع اخ : برادران
البته اين احساس كردن يعقوب به دليل احساس كردن از بوي حق مي باشد .
3031 اين زعشقش خويش در چه مي كند
و آن به كين از بهر او چه مي كند
زماني : يعقوب از عشق يوسف ، خود را در چاهي زنداني مي كند ، در حالي كه برادران يوسف از روي كينه و حسادت براي او چاهي مي كنند .
{منظور از چاه در مصراع اول همان بيت الاحزان (= غمكده ، خانه اندوه ) است كه حضرت يعقوب (ع) پس از فراق يوسف در خانه اي معتكف ميشود و از آن بيرون نمي آيد و به ناله و حينن مي پردازد }
«ر.ك اسماعيل انقروي . شرح كبير انقروي . جزو دوم . دفتر سوم . ص1177»
مصراع دوم : تلميح به آيه 10 يا آيه 15 / يوسف
استعلامي : مصراع اول درباره يعقوب است كه خود را از غم فراق يوسف خانهنشين كرد و چندان گريست كه كور شد .
مصراع دوم سخن از برادران است كه او را در چاه انداختند .
جعفري : اين پسر(يوسف) از عشق پدر به چاه مي افتد و آن ديگري (برادران) از روي حسد و كينه توزي براي يوسف چاه مي كند .
توضيح : چون بيت به بيت قبل مرتبط است بنابراين، واژه «اين» در مصراع اول به يعقوب برمي گردد و نه به يوسف . بر اين اساس معني جعفري در مصراع اول نا مناسب است .
شهيدي : چه : بيت الاحزان : اشاره به آيات 83 و 84 / يوسف
چه كندن : اشارت است بدان كه برادران يوسف وي را در چاه افكندند .
توضيح : يعقوب از غم عشق يوسف خود را در بيت الاحزان زنداني مي كند و برادران يوسف به سبب دشمني با او ، يوسف را در چاه مي اندازند .
تلميح : آيات 83 و 84 / يوسف اين : يعقوب
چه : بيت الاحزان آن : برادران يوسف
ز عشقش : ز عشق او : عشق : متمم ، او مضاف اليه
مي كند : مي كند : جناس ناقص
چه كندن : تلميح به انداختن چاه يوسف را توسط برادرانش
تقابل معنايي يا تضاد معنايي بين دو مصراع ديده مي شود . 3032سفرة او پيش اين از نان تهيست
پيش يعقوب است پر ، كو مشتهيست
زماني :سفرة جمال با كمال حضرت يوسف (ع) در نظر برادران ، از نان جذبه و ذوق ، خالي است ، در حالي كه همين سفره در نظر يعقوب ، پر از نان جذبه و ذوق است .
{حال عارفان واصل و عاشقان صادق نيز همين گونه است . آنان جمال حضرت معشوق را مشاهده مي كنند ، ولي فارغان از عشق و معرفت چيزي نمي بينند .
استعلامي : سفرة او : اضافه تشبيهي است . به معني وجود يوسف كه به نظر برادران بي حاصل است ناني كه اين سفره براي يعقوب دارد . جلوة حق است .
توضيح : سفرةاو اضافه تخصيصي است نه تشبيهي . او را نمي توان به سفره تشبيه كرد مگر آنكه توضيحي براي آن بياوريم و در دستور به توضيح كاري ندارند . شكل ظاهري را مد نظر قرار مي دهند .
جعفري: سفرة وجود يوسف در نزد برادران حسودش از نان تهي است ، ولي همين سفره ازديدگاه يعقوب پر از غذاهاي لذيذ است .
شهيدي : برادران يوسف ، او را چون خود مي ديدند ، اما يعقوب كه او را ميشناخت اشتهاي همنشيني وي را داشت .
توضيح : مي تواند اشاره به حكايت قبل داستان صوفي و سفره خالي ( تهي) او هم باشد ولي در اين جا مفهوم فراتر است .
مفهوم : سفرة وجود يوسف نزد اين (برادرانش) خالي از نان است ولي نزد يعقوب همين سفره پراز خوراكيهاي اشتهاآور است (عارفان جمال حضرت معشوق را مشاهده مي كنند ولي فارغان از عشق و معرفت چيزي در نمييابند.)
در اين ابيات مولانا تفاوت ديدگاه هاي عارفان و انسانهاي معمولي را بيان ميكند.
تهي و پر , تضاد
3033روي ناشسته نبيند روي حور
«لا صلوه» گفت : «الا بالطهور»
زماني : آن كه دل خود را پاك نكرده ، نمي تواند جمال حوريان بهشتي را مشاهده كند . چنان كه حضرت ختمي مرتبت (ص) فرموده است : نماز جز با طهارت مقبول نشود .
مصراع دوم : اشاره به حديثي است كه از مصعب بن سعد روايت شده است كه پيامبر فرمود :
خداوند ، نماز را جز به طهارت نپذيرد .
«ر.ك حافظ المنذري . مختصر صحيح مسلم . ص 38»
«ر.ك المعجم المفهرس لالفاظ الحديث النبوي .ج4 . ص33»
{طهارت دو نوع است طهارت ظاهر كه پاك داشتن ظاهري جامه است و طهارت باطن كه پاكسازي روح است از اوصاف ناپسند و مسلم است كه طهارت باطن از طهارت ظاهر ارزشمندتر است .}
استعلامي : روي نا شسته : كسي كه شايستگي درك عوالم غيب را ندارد .
روي حور : همان عوالم و اسرار غيب است .
حور : جمع احور و حوراء : زيبايان سيه چشم بهشت
در مصراع دوم مولانا به اين حديث نبوي نظر دارد كه «لا صلوه الا بحضور القلب»: نماز جز با حضور قلب درست نيست .
و حضور قلب يعني در هنگام عبادت جز خدا نينديشيدن .
اما به مناسبت مقام در عبارت حديث تصرفي كرده و «طهور» را در مقابل «ناشسته» آورده است .
جعفري : روي پاك و دل صاف بايد كه شايستگي ديدار حور بهشتي را داشته باشد .مگر نشنيده ايد كه پيامبر ما فرموده است , نماز كه معراج و ديدار حق است، بدون طهارت صحيح نيست .
شهيدي : روي ناشسته : نا پاك كه برون و درون او پاك نيست .
لا صلوه : اشاره به «لا صلوه لمن لا طهور له»
«رك . احاديث مثنوي – 90 – از كنوز الحقايق»
لا يقبل الله صلوه بغير طهور
«رك . مجلسي . بحار الانوار – تفسير امام حسن عسكري(ع) ج77.ص236 و 316»
در كشف المحجوب (ص386) در شرايط نماز آرد : و قبل دخول آن (نماز) مر آن را شرايط است يكي از آن طهارت به ظاهر از نجاست و به باطن از شهوت.»
توضيح : كسي كه شايستگي درك عوالم غيب را ندارد عوالم واسرار غيب را در نمي يابد همان طور كه پيامبر فرمود : نماز جز با طهارت مقبول نشود. روي حور: عوالم و اسرار غيبي است .مصراع دوم : اشاره به حديث «لا يقبل الله صلوه بغير طهور»
مصراع دوم : تضمين
روي ناشسته : كنايه از ناپاك روح و روان (كسي كه شايستگي درك عوالم غيب را ندارد)
3034 عشق باشد لوت و پوت جانها
جوع از اين رويست قوت جان ها
رويست به اين صورت نوشته شده است مناسب تر است (روي است)
زماني : غذا و قوت روح ، عشق است . از اين رو گرسنگي ، غذاي روحهاست
جوع : گرسنگي
جوع در اصطلاح صوفيه به معني گرسنگي ناشي از ستم اجتماعي و عدم توزيع عادلانه ثروت نيست بلكه جوع به معني ترك بسيار خواري و انباشتن شكم از غذاهاي الوان و طلبيدن غذاهاي روحاني است .
كه اين گرسنگي به اختيار سالك حاصل شود . ازاين رو گفته اند : الجوع طعام الله و طعام الاولياء
صوفيه آن را موت ابيض(=گرسنگي سفيد) خوانند . چه باطن را نوراني و تابناك مي كند و قلب را سفيد مي گرداند .
«رك . لب لباب مثنوي . ص244 واصطلاحات الصوفيه ص140»
استعلامي : عشق : عشق حق است كه غذاي جان هاي عاشقان است .
لوت و پوت : خوردني
كلمه پوت ظاهراًمعني خاصي ندارد و مهملي است كه دنبال «لوت» مي آيد .
جوع : گرسنگي و تحمل آن براي تربيت نفس سركش است كه مطابق دستور و هدايت مرشد انجام ميشود.
گرسنگي درويشان روح آنها را در سير الي الله ياري مي كند (قوت جانهاست) و ميل به خوردن مغلوب نيروي روح مي شود.
جعفري : بدان جهت كه غذا و شربت جان هاي آدميان عشق است . لذا گرسنگي است كه غذاي واقعي روح آدمي خواهد بود.
شهيدي : لوت و پوت : از اتباع است به معني انواع خوردنيها
مهمانيم كن اي پسر
اين پرده مي زن تا سحر
اين است لوت و پوت من ،
باغ و زر و دينار من
«رك . فروزان فر . ديوان كبير – ب18779 »
«به نقل از فرهنگ نوا در لغات و تعبيرات ديوان كبير»
توضيح : عشق حق است كه غذاي جان هاي عاشقان است و از اين رو گرسنگي و تحمل آن غذاي روح است.
لوت و پوت : اتباع . انواع خوردنيها
عشق و جوع اصطلاحات صوفيه كه قبلاً توضيح داده شده است .
3035 جوع يوسف بود آن يعقوب را
بوي نانش ميرسيد از دور جا
در نسخه بدل و شرح جعفري مر يعقوب را مي باشد كه در اين جا به معني براي مي باشد كه نمي تواند مناسب باشد زيرا دو حرف اضافه براي يعقوب مي آيد.
آن يعقوب : هم صفت اشاره است
زماني : حضرت يعقوب (ع) نسبت به يوسف گرسنگي داشت يعني نسبت به او ميل و طلب حقيقي داشت . از اين رو بوي دلاويز نان وجود يوسف از راه دور به مشام يعقوب مي رسيد.
تلميح : (آيه 94/ يوسف)
استعلامي : يعقوب به همين دليل فقط يوسف را مي جست و از ديدار ديگران،رضايت و سيري احساس نميكرد.
جعفري : يعقوب كه گرسنه يوسف بود، بوي نان سفرة وجودي يوسف را از فرسنگها استشمام ميكرد.
گفتيم آوردن «مر» در شرح جعفري مناسب نيست.
شهيدي : بوي نان , اشارت است به آيه 94/ يوسف
توضيح : يعقوب نسبت به يوسف گرسنگي داشت و فقط او را مي جست از اين رو بوي دلاويز نان وجود يوسف از راه دور به مشام او مي رسيد.
بوي نان : حس آميزي ( تركيب حس بويايي و چشايي)
تلميح : آيه 94/يوسف 3036 آن كه بستد پيرهن را، ميشتافت
بوي پيراهان يوسف مي نيافت
زماني : آن كسي كه پيراهن را از يوسف گرفت و با شتاب به سوي يعقوب ميآمد، آن بويي را كه يعقوب از آن پيراهن احساس مي كرد او نمي توانست احساس كند .
{هنگامي كه كاروان برادران يوسف ازمصر خارج شد آن ها پيراهن يوسف را در جهت وزيدن باد افشاندند و گفتهاند كه يوسف را بويي بود كه فقط يعقوب آن را ميشناخت}
«ر.ك . رازي . تفسير ابوالفتوح . ج6.ص45 و ديگر تفاسير»
مولانا در اين بيت و ابيات بعدي تعريضي دارد به عالماني كه فقط به حفظ الفاظ و مفاهيم ذهني دل خوش كردهاند و راهي به مقصود نبردهاند اي بسا حاملان علوم كه از حقيقت الفاظ بهرهاي نبردهاند و در عوض عاميان فاقد علم و دانش، با الفاظ آن عالم بي كمال راه به مقصود برند .
استعلامي : به اين قسمت داستان يوسف اشاره ميكند كه پس از رسيدن يوسف به فرمانروايي مصر ، پيرهنش را براي پدر بردند تا از بوي آن بينايي خود را باز يابد.
مولانا ميگويد : آن پيكي كه پيرهن را مي برد، از اين عوالم غيبي كه ميان يعقوب و يوسف بود چيزي نمي فهميد .
«نگ . بيت 3245 . دفتر دوم 6» تعليقات
جعفري : آن مرد پيراهن يوسف را گرفته و براي يعقوب مي برد . آن همه مدت كه پيراهن در نزد او بود ،كمترين بويي از آن در نيافت .
شهيدي : ستانندة پيرهن : كسي كه از جانب يوسف (ع) مأمور شد پيرهن او را براي يعقوب برد تا بر ديده كشد و بينا گردد .
در قرآن كريم از او به «بشير» تعبير شده است ، اما تفسيرها نام او را چند گونه نوشتهاند .
ابن عباس گفته است : يهودا فرزند يعقوب بود و در روايتي ديگر از او نقل شده است كه ( مالك ذعر) بود . (تفسير ابوالفتوح رازي) و نام هاي ديگر نيز نوشتهاند.
در اين بيت كنايت از كساني است كه توان شناخت اولياي حق را ندارند هر چند با آنان مصاحب باشند يا كساني كه علمي ميآموزند و از آن نصيب نمي برند.
توضيح : پيراهان : هنجار شكني مولوي در اين بيت ديده مي شود .
چه زيبا در اين بيت و ابيات بعدي مولانا ويژگي عالم نمايان ظاهري را بيان ميكند.
معني : آن كسي كه پيراهن يوسف را گرفت به سرعت مي رفت در حالي كه از بوي وجود يوسف در آن پيراهن احساسي نداشت .
تلميح : به حكايت معروف پيراهن يوسف كه در قرآن هم به آن اشاره شده است .
مي نيافت : احساس نكردن . در نيافتن
3037 و آن كه صد فرسنگ ز آن سو بود او چون كه بد يعقوب ، ميبوييد بو
زماني : اما آن كسي كه صد فرسخ از آن مكان دور بود ، توانست آن بو را احساس كند . زيرا او يعقوب بود.
{«يعقوب» در اين ابيات، نمونةكامل طالب راستين حقيقت است}
جعفري: در حالي كه يعقوب با بعد مسافت صدها فرسنگ ، بوي يوسف را از پيراهن استشمام مينمود .
توضيح : ادامه مطلب بيت قبل
آن كسي كه مسافت زيادي از آن مكان دور بود زيرا كه او يعقوب بود ، بوي وجود يوسف را احساس مي كرد و نمونه كامل طالب راستين حقيقت بود .
او : ضمير . مرجع ضمير يعقوب
يعقوب , استعاره از طالبان راستين حقيقت
در نسخه بدل مي بوييد او آورده شده كه نا مناسب است زيرا «او» در مصراع اول ذكر شده است .
3038اي بسا عالم ز دانش بينصيب
حافظ علمست آن كس . ني حبيب
زماني : چه بساعالمي كه واقعاً از علومي كه در ذهن خود انباشته است هيچ بهره و ذوق معنوي نبرد ،چنين كسي فقط حافظ علم است نه دوست دار علم .
{چنانكه حضرت حق ، اينان را به خراني تشبيه ميفرمايد كه كتابي چند بر پشت دارند . خوارزمي گويد : عالمي كه نصيحت از خود نمي پذيرد ، اما ديگري از او انتفاع مي گيرد ، راست چون شمعي است كه خود مي سوزد و خانة مردم بر ميافروزد .}
رك . كمال الدين حسين خوارزمي . جواهر الاسرار ، دفتر سوم ، ص617
استعلامي : در اين ابيات مولانا حساب علوم مدرسهاي را از ادراك عوالم غيب جدا مي كند :
علماي ظاهر «حافظ علم» اند ، و از «دانش» عوالم غيب «بي نصيب» اند .
«حبيب» كسي است كه عوالم غيب را ادراك مي كند و به همين دليل حبيب خداست.
استعلامي به جاي «ني حبيب :حبيب نيست» ، «نه حبيب» آورده كه يكي است .
جعفري : آري ، چه فراوانند علمايي كه از دانش بينصيب و محروند و فقط حمال دانش هستند و راهي به محبت الهي كه مغز هر علمي است به دست نياوردهاند.
شهيدي : عالم بي نصيب از دانش : علي (ع) درباره اين عالمان ميفرمايد : « بسا دانشمند كه ناداني وي او را از پا در آورد و دانش او با او بود و او را سودي نكرد.»
«رك . نهج البلاغه . كلمات قصار :107»
و از امام صادق(ع) نقل است كه فرمود : «اشد الناس عذاباً عالم لا ينتفع من علمه شييء .»
«ر.ك. بحارالانوار . ج2 . ص37»
توضيح : نتيجه گيري از سخنان مولاناد راين بيت و ابيات بعد ديده مي شود
چه بسيار دانشمنداني كه از علم خود بهرهاي نبردهاند آن ها علم خود را ياد گرفتهاند ولي از عوالم غيبي چيزي درك نكردهاند .
اي بسا : قيد مقدار(چه بسيار)
آن كسي : بر مي گردد به عالم ز دانش بينصيب
3039مستمع از وي همي يابد مشام
گر چه باشد مستمع از جنس عام
زماني : هر چند شنونده عامي و فاقد علم باشد ازسخنان اين عالم بي عمل و فاقد معرفت ، بوي حقيقت و رايحة معرفت را احساس مي كند ، اما خود او از علومش بهرهاي نبرده است.
{گاه مي شود كه طالبي صادق از سخنان عالمي بي عمل ، راه حق را پيدا مي كند و به كمال مي رسد . اما اين مورد بسيار نادر اتفاق مي افتد .}
استعلامي : آدمهاي عامي ممكن است از همين علماي ظاهري سخني بشنوند و از آن عوالم غيب را در يابند .
جعفري : در صورتي كه شنوندة دانشهاي همان علماي از دانش بي نصيب ، مشام پيدا مي كند اگر چه در ظاهر از گروه عاميان است .
شهيدي : مشام :بو و در اين بيت استعارت از بهره و سود
توضيح : شنوندههاي عامي ممكن است از همين علماي ظاهري سودي ببرند و عوالم غيب را در يابند هر چند كه درظاهر عامي هستند .
مشام ، بو : استعاره ازسود و منفعت
3040زآن كهپيراهانبه دستش عاريهاست
چون به دست آن نخاس جاريه است
در نسخه بدل پيراهن آورده شده كه مناسب است ولي چون ما مي دانيم مولوي هنجار شكن است همين پيراهان را ذكر نموديم .
زماني : زيرا پيراهن علم و معرفت در دست عالم بي عمل جنبة عاريتي دارد ، چنان كه پيراهن يوسف در دست برادرانش جنبة عاريتي داشت . مانند كنيز كه موقتاً در اختيار برده فروش است .
نخاس : برده فروش . دلال ستوران و چهار پايان .
{عالمان بي عمل در واقع مانند برده فروشان ، فقط دلال علماند }
استعلامي : اين علم در دست علماي ظاهر مثل پيرهن يوسف در دست آن قاصد است . يا مانند كنيزك زيبايي كه در دست برده فروش است و برده فروش خود از او بهرهاي نمي برد .
جعفري : چرا آن علما نمي توانند سهمي از دانش ببرند ؟ جوابش روشن است
زآن كه پيراهن به دستش عاريه است
چون به دست آن نخاس جاريه است
چنان كه كنيز در دست كنيزفروش عاريه است و موقتي است .
شهيدي : نخاس : فروشندة كنيز و غلام
جاريه : كنيزك
توضيح : اين علم (پيراهن) در دست علماي ظاهر امانتي است مانند آن برده فروشي كه كنيزك زيبا نزد او امانت است و خود از آن بهرهاي نمي برد .
چون : حرف اضافه جاريه :متمم
3041جاريه پيش نخاسي سرسريست( سر سري است)
دركف اوازبراي مشتريست(مشتري است)
زماني : براي مثال ، كنيز در دست برده فروش ، موقتي است ، آن كنيز به او تعلق ندارد بلكه براي فروش به مشتري در دست او قرار دارد .
استعلامي : سر سري است : جداً مال او نيست ، نماندني است ، موقت است .
جعفري : تنها مشتري است كه كنيزرا خريده از او بهره برداري خواهد كرد. همچنين دانش در سينه عالم بيبهره.
جعفري جاريه را به اين صورت آورده است . جارية كه مناسبت ندارد (از نظر وزن شعري نا زيباست)
شهيدي : سر سري : موقتي ، كه بدو دلبستگي ندارد .
توضيح : ادامه توضيح مثال در بيت قبل
كنيز نزد برده فروش موقت است به او تعلق ندارد بلكه براي فروش به مشتري است .
3042 قسمت حق است روزي دادني
هر يكي را سوي ديگر راه ني
زماني : حق تعالي ، روزي مقسوم را ميان خلايق تقسيم مي كند . او هر كس را بر كاري نهاده است و هيچ كس نمي تواند به راه ديگري برود .
{يعني كسي نمي تواند روزي مقسوم و مقدر ديگري را از او بگيرد .}
« رك . ولي محمد اكبر آبادي . شرح مثنوي . دفتر سوم .ص216»
«مصراع اول اشاره است به آيه 32 / زخرف»
استعلامي : «قسمت حق است» يعني حق بايد بدهد ، فقط به دست اوست . و «روزي هر يكي» را به ديگري نميدهند .
جعفري : اين براي آن است كه علم هم از قسمتهاي الهي است كه به بندگانش عنايت مي فرمايد و مانند روزي قسمت شده به اختيار خورندة روزي نيست ، براي هر كس نصيبي تعيين شده است كه ديگري راهي به آن ندارد .
جعفري : مصراع اول را به اين صورت آورده است .
قسمت حق است روزي خواه ني
توضيح : جعفري با توجه به مصراع به جبري گرايان تمايل پيدا كرده ، و گفته اين كه علم الهي نصيب كسي مي شود ، چون از ازل اين تقدير برايش نوشته شده بود . كه اين نظر نميتواند صحيح باشد .
شهيدي : پروردگار روزي جسماني بندگان را مقرر فرموده است (آيه 40 / روم)و روزي بعضي را بيش از بعضي ديگر قرار داده است (آيه71 / نحل) . روزي روحاني نيز چنين است .
توضيح : اين بيت ، بيتي مشكل است زيرا منظور مولوي دو پهلو ديده مي شود . نخست بايد بگوييم در تمام شرح ها «روزي دادن» ديده مي شود فقط جعفري «روزي خواه» آورده است كه معني مخلوق مي دهد و از همين جا به عقيده جبري گرايان تمايل پيدا نموده و به بيراهه رفته است . از طرف ديگر شهيدي هم با دو آيهاي كه در بالا نقل نموديم به همين نتيجه گيري رسيده است.
در حالي كه مي بينيم در شرح مثنوي اكبر آبادي ، استعلامي و زماني اين مطلب ديده نمي شود به نظر حقير هم اين جا فقط تقسيم روزي را مي رساند و نه مسأله جبري را كه ميدانيم جبري گرايان با استناد به اين نظريه بسياري از مسائل خود را توجيه مي كنند ، اگر روزي كسي اضافه شده بنا به استعداد او ميباشد و نهجبر
معني بيت : خداوند قسمت هر كسي را تعيين نموده و فقط به دست اوست و «روزي هر يكي» رابه ديگري نمي دهند .
تلميح ؛«آيه 32 / زخرف ، آيه 40 / روم»
هر يكي را : را به معني براي . حرف اضافه 3043 يك خيال نيك باغ آن شده
يك خيال زشت راه اين زده
زماني : يك خيال زيبا و جذاب براي صاحب خيال همچون باغي مصفاست و يك خيال زشت و منفور ، راهزن صاحب خيال مي شود واو را به حرمان وپريشاني دچار مي سازد.
استعلامي : توهمات و اشتغالات ذهني ما در دنيا ، نيز دادة حق است كه گاه از خيال ما در وجود ما «باغ مي سازد» و گاه از خيالات و اوهام ما در وجود ما «دوزخ» بر پا مي كند .
(گر گل است انديشه تو ، گلشني
ور بود خاري تو هيمه گلخني)
در بيت 279 دفتر دوم در اين جا استعلامي مي گويد : بعيد نيست كه مولانا به مفهوم «حيوان ناطق» توجه داشته باشد زيرا انسان را «حيوان ناطق» گفتهاند و اين اصطلاح ناطق به معني انديشه گر ومدرك است .
«نگ دانش نامه علايي . قسمت منطق . ص20»
جعفري : در اين قسمت جعفري دو بيت آورده است به اين مضمون
يك خيال نيك باغ آن شده
يك خيال زشت راه اين زده
آن خيالي از اثر باغي شده
وين خيالي عالمي بر هم زده
معني : مثلاُ مي بينيم : فردي هست كه خيال زيبا و شايسته اي در مغزش پديدار مي گردد و مانند باغ درون او را شكوفا ميسازد ، فرد ديگري هم هست كه خيال زشت و نا شايست راه تكامل او را مي بندد
در نتيجه :
آن خيالش از اثر باقي شده
وين خيالش عالمي بر هم زده
شهيدي : مردمان بر طينتهاي گوناگون آفريده شدهاند و آثار آن در تصورها و خيالهاي آنان پديد ميآيد . خيال هايي نيك و خيالهايي زشت. گر گل است انديشة تو گلشني
ور بود خاري تو هيمة گلخني
«بيت 278 – دفتر دوم»
و اين خيال هاست كه در جسم و حركات جسماني اثر مي گذارد.
آدمي را فر بهي هست از خيال
گر خيالاتش بود صاحب جمال
ور خيالاتش نمايد نا خوشي
مي گدازد هم چو موم از آتشي
«ابيات 595-594 / دفتر دوم»
اين خيال ها در ذهن بي اختيار پديد مي آيد و منشاء اثرهاي گونه گون – نيك يابد– ميشود.
توضيح: توهمات ذهني ما نيز دادة حق است كه گاهي در وجود ما باغي ميسازد و گاه ما را دچار پريشاني وحرمان مي سازد .
خيال نيك وخيال زشت : تضاد
خيال نيك : تركيب وصفي
راه اين زده : مانعي براي او شده 3044 آن خدايي كز خيالي باغ ساخت
و زخيالي دوزخ و جاي گداخت
زماني: آن كسي كه از خيالي ، بوستان و از خيالي ديگر، جهنم و جايگاه سوختن مي سازد، فقط حضرت حق تعالي است.
{آن مبتدا و خدايي خبر و كز خيالي باغ ساخت متعلق به مبتداست . و مصراع دوم نيز معطوف بر متعلق مبتداست}
«رك . ولي محمد اكبر آبادي شرح مثنوي دفتر سوم. ص 217»
توضيح: به عقيده حقير از اين بيت تا بيت 3050،نكات دقيق عرفاني آمده است و مفهوم بسيار مشكل است. مي بينيم كه شارحان محترم نيز در اين جا اشارهاي ننمودهاند كه ما را راهنمايي باشد بنابراين ما نيز به معناي ظاهري بسنده ميكنيم و از معناي واقعي چشمپوشي ميكنيم.
معني: خداوند است كه از خيال و توهمات ما بوستاني و از خيال ديگر جهنمي براي ما مي سازد.
3045 پس كه داند راه گلشن هاي او
پس كه داند جاي گلخنهاي او
زماني: پس چه كسي راه گل زارهاي معنوي او را
مي داند و چه كسي راه آتش گاههاي او را مي شناسد
توضيح: در نسخه بدل محل راه و جاي عوض شده است كه در معناي بيت مناسب تر است زيرا ما عقيده داريم جاي خدا دل نيكانديش مردم است بنابراين بيت را به صورت ذيل در مي آوريم.
پس كه داند جاي گلشن هاي او
پس كه داند راه گلخن هاي او
استعلامي: گلشنهاي خدا دلهاي مردم نيك انديش است و گلخنهاي او درون بدانديشان است و آنها كه راهي به او ندارند. و در هر كس اين امكان هست كه درونش باغ شود يا دوزخ ، گلشن باشد ياگلخن.
جعفري: پس كيست در دنيا كه راه گلشنهاي الهي و گلخنهاي درون آدمي را بداند؟ شما گمان مي كنيد كه با دقت و تحليل و بررسي درون انسانها مي توانيد ريشههاي زشت و زيبا را بفهميد؟!
هرگز، زيرا
ديده بان دل نبيند در مجال
كز كدامين ركن جان آيد خيال
زيرا
گربديدي مطلعش راز احتيال
بند كردي راه هر ناخوش خيال
شهيدي : چگونه اين خيالها پديد ميآيد ؟ چرا يكي را خيالها نيكوست و در باغستان به سر ميبرد و يكي را خيالها زشت است و در آن ميگدازد ، كسي را به دانستن آن راه نيست .
«رك. ابيات 2771-2770 – دفتر ششم»
توضيح : مي بينيم مولوي درون انسانها را چه خوب كاويده است وقتي نظر به خود مي اندازيم مي بينيم . چنين است مثلاً گاهي توهمات ما را شاد ميكند و گاه اين توهمات در ذهن ما را ميگدازد. از طرف ديگر گفتيم خداوند در دل مردم جاي دارد بنابراين آوردن جاي گلشن هاي او را در مصراع اول مناسب تر يافتيم.
معني بيت: بنابراين چه كسي جايگاه دلهاي نيك انديش مردم را مي داند و چه كسي درون بدانديش مردم را آگاه است. جز خدا
بيت استفهام انكاري دارد يعني جواب در خود بيت وجود دارد.
3046 ديدبان دل نبيند در مجال
كز كدامين ركن جان آيد خيال؟
در نسخه بدل ديد باني وجود دارد كه مناسبت ندارد زيرا منظور جاسوس است و نه جاسوسي.
زماني: ديده بان دل با اين كه در جولان و فعاليت است نمي تواند ببيند كه خيالات و انديشههاي باطل از كدام جنبة روح پديد مي آيد و موجب بد حالي و پريشاني او مي شود.
{ديده بان دل، يا اضافه تشبيهي است يعني دلي كه مانند يك ديدهبان عمل مي كند و يا تخصيصي است يعني ديدهباني كه به دل اختصاص دارد . در اين صورت منظور از آن عقل و تدبيرها و انديشهها و حواس باطني است . اين وجه مناسب تر است زيرا بيت 3048 همين دفتر نيز مؤيد آن است}. مجال ميدان محل تاخت و تاز}
خوارزمي در جواهر الاسرار – دفتر سوم ص 617 گويد: ديدهبان بايد غيب بين باشد تا آثار كاروان غيبي مشاهده كند.
توضيح: ديدهبان دل را بايد اضافه تشبيهي بگيريم زيرا نمي توان اضافهاي را معنا كرد و سپس گفت چون منظور از اين اضافه كدام مطلب است تخصيصي ميشود. شكل ظاهري تركيب اضافي در دستور مهم است.
استعلامي: كدامين ركن جان: اشاره به جنبههاي نفساني و جنبههاي الهي روح آدمي است كه انديشههاي بد و انديشههاي نيك از آنها مي تراود . دل كه در راه خداست اين سرچشمه ها را در روح نمي بيند.
جعفري: در اين قسمت دو بيت آورده شده كه اندكي منظور مولانا را واضحتر بيان مي كند.
ديده بان دل نبيند در مجال
كز كدامين ركن جان آيد خيال
جز مگر آن دل كه دارد عون حق
كون او را نيست كرده كون حق
عون: مساعدت ياري كون: هستي
مگر آن دلي كه ياري حق او را كمك نموده است و هستي او را هستي حق نيست كردهاست مي تواند منبع اين خيالات رادريابد. البته همين مفهوم در بيت 3049 تصحيح نيكلسون آورده شده است.
توضيح: جاسوس دل در اين ميدان انديشه نمي بيند كه اين خيالات و انديشههاي باطل از كجا وارد روح شدهاند و سبب پريشاني فكر او را به وجود آوردهاند.
3047 گر بديدي مطلعش را، ز احتيال
بند كردي راه هر ناخوش خيال
زماني: اگر قرار بر اين بود كه ديده بان دل بتواند منشاء خيالات باطل را پيدا كند و سرچشمه آن را ببيند در آن صورت با چاره انديشي مي توانست راه خيالات ناصواب را ببندد.
استعلامي: اگر مي ديد با حيلهاي راه انديشه بد را مي بست تا ما از سيراليالله باز نمانيم.
شهيدي: مطلع: جاي پديد آمدن احتيال: حيلت كردن، چاره كردن
توضيح: اگر ديدهبان دل محل پديد آمدن آن خيالات ناصواب را مي دانست. با چاره انديشي مي توانست آن سرچشمه را ببيند و راه آن ها را ببندد.
گر: قيد شرط مطلعش: ش: ضمير متصل اضافي
مرجع ضمير: ناخوش خيال
ناخوش خيال: تركيب وصفي مقلوب
3048 كي رسد جاسوس را آن جا قدم
كه بود مرصاد و در بند عدم؟
در نسخه بدل در بند و عدم آورده شده كه اصلاً مناسبتي ندارد.
زماني: جاسوس انديشه و مباحث لفظي و كلامي، كي ممكن است كه به راه عريض و دژ مستحكم مقام الهي قدم بنهد.
مرصاد: راه گشاد و فراخ، كمين گاه
در بند: قلعه و حصار، راه پر خطر
{در شفاي ابن سينا حواس باطنه به جاسوس تشبيه شده است. مولانا در اين جا جاسوس را به طور كنايي در مورد افكار و انديشه هايي به كار گرفته كه مبناي آن حدس و گمان و معيارهاي محدود عقل جزئي است. بنابراين با انديشههاي سطحي و افكار جزئي نمي توان به كوي حقيقت و اصل شد.}«عدم» در اين بيت به هستي مطلق و بي تعين اشاره دارد.
خوارزمي در جواهر الاسرار، دفتر سوم ص 617 گويد: در كارخانه كبريا كه محل نقش بندي احكام قضاست جاسوس و هم مجال جولان در فضاي او نيست و طائر فهم را امكان طيران در هواي او ني.»
استعلامي: جاسوس: همان «ديده بان دل» است كه در راه خدا هست اما «قدم» او به سر چشمه خيالات نرسيدهاست.
سرچشمه خيالات آنجاست كه وجود صوري نيست و مولانا به آن «عدم» ميگويد. (هستي مطلق و بي نهايت كه در چشم اهل ظاهر «عدم» است.
مرصاد: گذر گاه مسير مشاهده چيزي
جعفري: امكان ندارد كه جاسوس هاي تيز بين مغز آدمي بتواند گامي به جايگاهي گذارد كه كمينگاه مشيت الهي و وابسته پشت پردة طبيعت است.
شهيدي: جاسوس : استعارت از عقل جزئي، و قياسهاي عقلاني.
مرصاد: جاي ديده بان جايي كه نگهبان در آن مي ايستد.
در بند عدم: سرحد عالم ناديدني آن جا كه انديشه آدمي بدان راه ندارد.
عقل جزئي را آن نيرو نيست كه در يابد خيال از كجا پديد مي آيد.)
توضيح: عقل جزئي كجا قدرت دارد به جايي قدم بگذارد كه گذرگاه عالم ناديدني (خيال) است جاسوس: استعاره از عقل جزئي و ناقص انساني.
3049 دامن فضلش به كف كن كور روار
قبض اعمي اين بود اي شهريار!
در نسخه بدل: فيض اعمي و شهرهيار آورده شده است كه مناسبتي ديده نميشود زيرا قبض اعمي با كور مناسبت دارد و از طرفي قبض اعمي معني لغوي آن مورد نظر است . شهرهيار گرچه از نظر معنايي مناسبت دارد ولي از نظر وزن قافيه داراي ايراد و اشكال است.
زماني: اي شهريار، از آن رو كه از منشاء خيال و سرچشمة آن، اطلاع نداري، پس مانند نابينايان، دست در دامن فضل و عنايت آن شاه حقيقي بزن.
چنگ زدن و گرفتن نابينايان همين است كه دامن يكي از بينايان را بگيرند و هر جا كه او رفت به دنبالش بروند.
{قبض اعمي (= گرفتن كور) يكي از اصطلاحات فقهي است . و آن به اين معني است كه هرگاه خريدار، نابينا باشد گرفتن عين مبيع (جنس فروخته شده) و يا پول وقتي رسميت مي يابد كه دردست او قرار گيرد و آن را لمس كند.}
«رك اكبر آبادي شرح مثنوي دفتر سوم ص 217»
زيرا شخص كور نمي تواند مثل ديگران به قراين و شواهد اكتفا كند. آن كه به حقيقت نرسيده نيز نبايد به شواهد و آثار بسنده كند.
استعلامي: در ابيات پيش مولانا گفت كه انديشهها و حالات نيك يابد در عالم «عدم» سرچشمه دارد و اكنون مي گويد: براي آن كه دچار انديشههاي بد نشويم و در درون ما «دوزخ» و «گلخن» پديد نيايد به فضل حق بايد تكيه كنيم.
فضل: بخشش و لطفي است كه در برابر خدمت نباشد و در واقع بيش از شايستگي شخص به او بدهند قبض اعمي: اصطلاح شرعي است بدين معني كه: در معاملات اگر خريدار نابينا باشد، بايد جنس خريد شده به دست او برسد تا تحويل آن مسلم شود.
مولانا مي گويد: دامن فضل او را در دست بگير همان طور كه يك كور تا مال را در دست نگيرد به دريافت آن اقرار نمي كند.
جعفري: حال كه جزئي از موجوديت دروني تو (ريشههاي اصلي تخيلات) از دسترس فهم و شناسايي تو بيرون است، پس در حقيقت توبه مجموع، موجويت خود نابينايي، قبض كردن آدم نابينا در معاملات اين است كه خود عين پول يا پول را به دستش بگيرد و آن را لمس كند.
او نمي تواند به قول ديگران يا شواهد و قراين ديگر كه بينايان روي آن ها محاسبه مي كنند. اطمينان پيدا كند.
شهيدي: قبض اعمي: ولي محمداكبر آبادي و به پيروي از او نيكلسون و بعضي شارحان مثنوي نوشتهاند: هنگامي اثر شرعي بر بيع مترتب مي شود كه خريدار مبيع را ببيند و اگر خريدار كور باشد قبض مبيع كافي است. اين توجيه مأخذي ندارد و در صحت بيع كور (به خصوص) در هيچ يك از مذهبها فبض شرط نيست.
قبض اعمي در اين بيت به معني لغوي و مصطلع آن است كه كور چون چيزي را به دست گرفت سخت بدان مي چسبد و رها نمي كند.
توضيح: همان گونه كه گفته شد قبض اعمي با كور وار مناسبت دارد و نه فيض اعمي.
دامن به دست گرفتن : كنايه : متوسل شدن كوروار : قيد تشبيه
شهريار: به نظر حقير چون انسان خليفه الله است اين كلمه آورده شدهاست و مراد مطلق انسان است.
معني: اي انسان مانند شخص كور كه با لمس كردن به مقصود مي رسدتو هم بايد به فضل حق تكيه كني تا دچار انديشههاي بد نشوي و در درون تو دوزخ و گلخن پديد نيايد.
قبض اعمي: معني لغوي آن مورد نظراست نه اصطلاح شرعي آن.
3050 دامن او، امر و فرمان وي است
نيكبختي كه تُقي جاي وي است
زماني: دامن حضرت شاه وجود همانا امر و فرمان اوست. پس كسي مظهر نيكبختي و هدايت است كه تقوي به منزلة جان او باشد
استعلامي: در اين بيت دامن منظور وجود حق است
اگر فرمان حق را اطاعت كني دامن او را در دست داري
در مصراع دوم: منظور اين است كه پرهيزگار سعادتمند است
تُقي: پرهيزكاري
جعفري: دامن خداوند فرمان اوست كه ما مطيع او باشيم و سعادتمندي كه پرهيزگاري جان اوست.
شهيدي: تُقي : پرهيزگاري
آن كه تقوي دارد، رستگار است
حال كه چنين است بايد كوروار دامن مرد الهي را گرفت و بدان چسبيد و گفت:
ما كه ايم اين را؟ بيا اي شاه من طالعم مقبل كن و چرخي بزن روح را تابان كن از انوار ماه كه زآسيب ذنب جان شد سياه
از خيال و و هم وظن بازش رهان
از چه و جور رسن بازش رهان
«ابيات 2788-2786-دفتر ششم»
توضيح: ادامه مطلب بيت قبل:
اگر فرمان حق را اطاعت كني يعني در حقيقت دامن او را در دست داري (متوسل شدن) بنابراين آن كسي كه تقوا دارد پرهيزگار است.
3051 آن يكي در مرغزار وجوي آب
و آن يكي پهلوي او اندر عذاب
زماني: يكي را مي بيني كه در چمنزار و جويباران به سر مي برد و آن ديگري با اين كه در كنار اوست در رنج و عذاب غوطهور است.
{اين بيت را هم مي توان بر ظاهر حمل كرد و هم بر باطن، وجه ظاهر آن معلوم است و نيازي به توضيح ندارد. زيرا در اين دنيا از اين نمونهها فراوان ديدهميشود.
اما اگر حمل بر باطن شود بارزترين نمونه آن عالم مثال است كه مورد اعتقاد اشراقيان و صوفيان است. براي آشنايي با وجه دوم بيت 1613 را با معناي آن ذكر مي كنيم.} آن توي كه بي بدن داري بدن
پس مترس از جسم، جان بيرون شدن
«بيت 1613 . دفتر سوم»
معني: تو آن نفس ناطقهاي هستي كه بدون اين بدن مادي، بدن ديگري نيز داري. بنابراين نبايد از اين كه روح از جسم خارج بشود بترسي .
استعلامي: در اين بيت و سه بيت بعد سخن از حالات دروني است كه مفهوم آنها اين است.
كسي كه توفيق بندگي دارد گويي هميشه در جاي خوب است و آن كه اين توفيق را ندارد ، در همان موقع و مكان «اندر عذاب» است.
جعفري: بار ديگر اختلاف موقعيتهاي انساني وابسته به تنوع خيالات را به شما بازگو كنم: فردي هست كه در مرغزار باطراوت و كنار جويبارهايش در عالمي از لذت و انبساط غوطه مي خورد، در همان حال فرد ديگري در نزد او در عذاب دردناك فرو رفته است.
توضيح: بيان تغيير حالات دروني با مثالي در اين بيت و سه بيت ديگر ديده ميشود. يكي را مي بيني كه شاد است و در چمنزار و جويباران به سر مي برد و آن ديگري در عين حال كه كنار اوست در عذاب به سر مي برد.
3052 او عجب مانده كه ذوق اين زچيست؟
و آن عجب مانده كه: اين در حبس كيست؟
زماني: آن كه در بحر عذاب غوطه وراست تعجب مي كند از اين كه ديگري از چه چيزي لذت مي برد؟ و آن كه در درياي نعيم الهي مستغرق شده نيز تعجب ميكند كه آن شخص در زندان چه كسي است؟ يعني تعجب مي كند كه چه كسي او را به زندان و شكنجه گاه آورده است.
جعفري: آن فرد غمناك از ذوق اين فرد شاد و آن انسان شادان از غم آن مرد غمناك (در زندان روح) تعجب ميكند.
توضيح: بيان تعجب انسانها
آن فردي كه روحش غمناك است و در توهمات خود غرق است از حالت آن فرد شاد كه در نعيم الهي مستغرق است تعجب مي كند همان طور كه آن مرد شاد در تعجب است كه او در غم روحي چه چيزي گرفتار شده است
بيت اسلوب معادله دارد
ذوق اين: بر مي گردد به مصراع اول بيت قبل
اين در حبس كيست: بر مي گردد به مصراع دوم بيت قبل 3053 هين چراخشكي كه اين جا چشمهاست
همين چرا زردي كه اين جا صددواست
توضيح: چشم ها را اگر به معني چشم باطني بگيريم يعني بگوييم چشم باطن خود را باز كن تا زيباييها را ببيني درست است. ولي از آن جايي كه در تمام شرحهاي مورد بحث چشمه ديده شد و اين معني با مفهوم بيت و مفهومي كه مولانا ميخواهد تناسب بهتري دارد بنابراين ما هم چشمهها را انتخاب ميكنيم و معناي بيت براين اساس است.
هين! چرا خشكي؟ كه اين جا چشمههاست هين! چرا زردي؟ كه اين جا صددواست.
زماني:آن كه در نعيم الهي به سر مي برد در خطاب به آن كه در بحر عذاب نفس اماره غوطه ور است مي گويد: آگاه شو، چرا اين قدر خشكي؟ يعني چرا از آب حيات عشق و معرفت الهي تر و تازه نيستي؟ در حالي كه اين همه چشمه سار حكمت و معرفت روان است. آگاه شو، چرا اين قدر رنگ چهرهات زرد شده؟ يعني چرا اين قدر رنجوري در حالي كه در اين جا صدها نوع دواي روحاني وجود دارد.
جعفري: چرا آن مرد بدبخت در خشكي مانده است با اين كه در اين جا چشمه سارها موج مي زند؟! اين چه زردرويي است كه در آن شخص مي بينم با اين كه همه گونه دوا در اين جا وجود دارد.
توضيح: جعفري به معناي ظاهري ابيات نگاه مي كند و خيلي ساده آن را بيان ميكند. در حالي كه مفهوم مورد نظر است. مفهوم آن كسي كه در نعيم الهي به سر مي برد به كسي كه در عذاب روح خود غوطه ور است مي گويد چرا از اين آب حيات عشق و معرفت الهي تر و تازه نيستي و چرا اين قدر رنجوري در حالي كه اين جا صدها نوع دواي روحاني وجود دارد.
هين: آگاه شو: صوت نشانه تنبيه و تحذير
3054 همنشينا! هين! درآ اندر چمن
گويد: اي جان! من نيارم آمدن
زماني: اي همنشين، به هوش باش و به چمنزار معنا و گلشن تقوي و اصل شو. اما آن كه اسير بند شهوت و كمند غفلت است به اقتضاي مرتبة نازل روحي خود جواب مي دهد: اي جانم، عزيزم من قادر به آمدن بدان سو نيستم.
تلميح به مفهوم آيات 19و20/ رحمن
استعلامي: صاحب توفيق به آن غم زده مي گويد: تو هم مي تواني شاد باشي، و او مي گويد: نمي توانم (زيرا كه پروردگار اين توفيق را به او نداده است.)
جعفري: در اين جا جعفري دو بيت آورده است كه هر دو را با معناي آن ذكر ميكنيم.
همنشينا، هين درآ اندر چمن گويد: اي جان من نيارم آمدن
معني: برخيزاي همنشين عزيزم، نزد من بيا، اين جا چمن و مرغزار خرم و سرسبز است. او مي گويد: اي جان من، قدرت آمدن ندارم.
هين بيا جانا كه پايت بسته نيست
گويدش ني ني نتانم تو بايست
بار ديگر مي گويد: جانا، برخيز و بيا، آخر پاي تو كه بسته نيست و باز است. او مي گويد: تو همان جا باش من توانايي آمدن به نزد تو را ندارم
نتانم: هنجار شكني مولوي نتوانم
شهيدي: مفهوم بيت در ابيات قبل اين است كه: اگرعنايت حق تعالي دستگير نباشد بنده هم چنان بر جاي مي ماند. در رنج خيال بد گرفتار، نه نيروي رها شدن نه پاي رفتار.
توضيح: از بيت 3042 نكات عرفاني را مولوي بيان مي كند و به نظر مي رسد جرجرار سخن آن چنان مولوي را گرفتار مي كند كه گوشهاي از نكات عرفاني را بيرون مي ريزد نكاتي بي اندازه دقيق و زيبا مولوي از بيت 3042 كه اين گونه شروع
مي شود. قسمت حق است روزي دادني
هر يكي را سوي ديگر راه ني
مولوي غرق در مسائل عرفاني شده يكباره به خود مي آيد و دوباره به زمان حال بر مي گردد و از بيت 3055 يعني بيت بعد مسائل عرفاني را با مثال هايي روشن مي كند.
معني بيت: اي همنشين من، آگاه شو، نزد من بيا و غرق معرفت الهي شو، او گويد: اي جان من، قدرت آمدن ندارم (توانايي درك اين مسائل را ندارم).
همنشينا: منادا، «1» نشانه ندا
چمن: استعاره از چمنزار معرفت عشق الهي
اي جان من: منادا اي: نشانه ندا
حكايت امير و غلامش كه نماز باره بود و انس عظيم داشت در نماز و مناجات باحق
توضيح: اين حكايت در تبيين اين مطلب است كه هر چند صالحان و طالحان در اين جهان، بر حسب ظاهر در كنار يكديگر مي زيند، اما برزخي معنوي و حجابي نامرئي، آن دو گروه را از يكديگر متمايز كرده است؛ به طوري كه طالحان نميتوانند ذوق و صفاي صالحان را دريابند و خود را به مرتبة آنان برسانند نمونه آن غلام امير است و امير. جعفري قبل از اين بيت سه بيت آورده است كه اين ابيات را با معناي آنها ذكر مي كنيم.
يك مثل آمد در اين معني بگفت
بو كه يابي زين بيان سر نهفت
اندر اين معني بگويم قصهاي
گوش بگشا تا بري زان حصهاي
در زماني بود اميري از كرام
بود سنقر نام او را يك غلام
معني: دربارة آن مطلب كه گفتم: هر كس در موقعيت حياتي كه در دست دارد، به وسيلة يك رابطه مخصوص با پشت پرده طبيعت توجيه مي شود كه توانايي رها كردن آن رابطه را ندارد، مثالي آمده است و من آن را توضيح مي دهم باشد كه از اين راز پوشيده بويي ببري گوش دل باز كن تا از اين داستان كه مي گويم بتواني نصيبي ببري.
خلاصه داستان آن است كه امير و غلام او به نام سنقر به گرمابه مي روند. نزديك مسجد صداي اذان بلند مي شود سنقر (غلام امير) با اجازه امير براي نماز خواندن وارد مي شود و چون نماز تمام مي شود همه بيرون مي آيند غير از غلام سنقر به امير مي گويد: همان كسي كه نمي گذارد توبه داخل مسجد بيايي نمي گذارد من مسجد خارج شوم.
زماني: اين حكايت را ظاهراً مولانا از معارف بهاء ولد (پدر مولانا) فصل 84 اخذ كرده است. مشابه اين حكايت را مولانا در مكتوبات نقل كرده و نيز در صفحه 113 فيه ما فيه آورده است.
به همان ترتيبي كه گفته شد حكايت مورد نظر در بيان اين نكته است كه تقارب جسماني و مصاحبت صوري نميتواند موجب تفاهم روحي شود. اي بسا دو تن كه در كنار هم مي زيند اما از مرتبه روحي يكديگر آگاه نشوند. چنان كه آن امير نميتوانست حالات روحي و مكاشفات دروني او را در انجام عبادت حضرت حق دريابد. بنابراين حجابي نامرئي، اين دو گروه را از يكديگر جدا كرده است. چنان كه مولانا اين مطلب را به كرات در مثنوي بيان كرده است.
استعلامي: حكايتي كه در اين ابيات مي آيد پيش از مثنوي در مكتوبات مولانا آمده و باز پيش از آن پدر مولانا آن را در معارف بهاء ولد آورده است. در فيه مافيه نيز مولانا قصه مردي را مي آورد كه نامسلمان است و غلامي مسلمان دارد، و واقعهاي مشابه اين حكايت ميان آن دو مي گذرد و در اين مورد اخير، زمان قصه زمان پيامبر (ص) است.
اندراين معني بگويم قصهاي
گوش بگشا تا بري زان حصهاي
مأخذ آن قصه ذيل است در معارف بهاء ولد (نگ: مآخذ قصص و تمثيلات مثنوي ص 117) آن قصه چنين است:
چنان كه آن غلام را خواجه اش مي گفت كه بيرون آي از مسجد، غلام گفت: مرا رها نمي كنند تا بيرون آيم، خواجهاش گفت : كه رها نميكند تا بيرون آيي . گفت آن كس كه تو را رها نمي كند تا به عبادت مسجد اندر آيي و اين حكايت را مولانا در مكتوبات خود و نيز در فيه ما فيه نقل كرده است
«نگ . مكتوبات مولانا چاپ تركيه ص 94 ، فيه ما فيه انتشارات دانشگاه . ص113»
شهيدي مآخذ اين داستان چنان كه مرحوم فروزانفر نوشتهاند معارف بهاء ولد است و مكتوبات مولانا و در اين جا آن را از نامه نود و دوم مولانا مي آوريم چنان كه بنده اي خواجه را گفت بر در مسجد نشين تا من در آيم نماز كنم و بيرون آيم طاس را با تو به حمام برم چو محتاج گشتي خواجه گفت :بلي و برون در نشست غلام در مسجد دير ماند خواجه آواز داد كه اي غلام برون آي غلام برون آي كه سخت بيگاه است تا به حمام رويم. غلام آواز داد كه باش مرا نميهلند كه از مسجد بيرون آيم. خواجه گفت اندر مسجد غير تو نيست تو را كه نمي هلد تا برون آيي گفت: همان كس كه تو را نمي هلد كه در مسجد آيي.»
«نگ مكتوبات مولانا جلال الدين .ص75».
توضيح:در نسخه بدل در نماز و مناجات عظيم در عنوان اين حكايت آورده شده است كه مناسبت دارد بعد از آوردن مآخذ اين داستان به شرح ابيات مي پردازيم.
مير شد محتاج گرمابه سحر
بانك زد: سنقر!هلا! بردار سر
زماني: اميري هنگام سحر به حمام نياز پيدا كرد پس غلام خود را صدا زد و گفت:آهاي سنقر از خواب بيدار شو.
سنقر: پرندهاي است شكاري مثل باز كه در هندوستان به واسطة حرارت نزيد و اين لغت تركي است. از اسامي متداول درعهد مولانا
«آنند راج.ج3.ص3487 غياث اللغات.ج1.ص571».
استعلامي: در عنوان حكايت نماز باره: عاشق نماز
سنقر: عقاب
جعفري: در زمان هاي گذشته اميري از بزرگان غلامي به نام سنقر داشت. امير براي رفتن به گرمابه نيازمند و آماده شد. سنقر را صدا كرد و گفت: سنقر، سربردار.
شهيدي:نماز باره: باره پسوند است و معني آن دوست داشتن بسيار
هركجا باشد رياضت پارهاي
از لگدهااش نباشد چارهاي
«بيت 2008-دفتر چهارم»
سنقر: (تركي) پرنده شكاري شاهين، ليكن دراين جا اسم خاص است
مفهوم: نمونه اين مطلب كه اگر عنايت حق تعالي دستگير نباشد بنده همچنان بر جاي مي ماند. در رنج خيال بد گرفتار، نه نيروي رها شدن دارد و نه پاي رفتار حكايت غلام امير است و امير.
غلام: رمز كسي است كه عنايت حق را يافته است.
امير: رمز آن كه خيال بافته است.
توضيح: معني اين ابيات واضح است و آن اين كه:
اميري هنگام سحر نيازمند رفتن به گرمابه شد. غلام خود را صدا زد و گفت سنقر از خواب بيدار شو
غلام: رمز كسي است كه لطف حق شامل حال او شده است.
امير: رمز كسي كه در خيال غوطهور است.
هلا: صوت: نشانه تنبيه و تحذير.
سنقر: منادا: اي سنقر اسم خاص
3056 طاس و منديل و گل از التون بگير تا به گرمابه رويم اي ناگريز!
زماني: اي غلامي كه به وجود تو نيازمندم طاس و حوله و گل سرشويي را از كنيزكي به نام التون بگير تا به حمام برويم.
زماني: آلتون آوردهاست كه مناسب است.
طاس: ظرفي كه در حمام است و با آن آب بر مي دارند و روي خود مي ريزند.
منديل و منديل:: حوله
آلتون: به تركي يعني طلا از اسامي زنانه
استعلامي: التون: طلا نامهاي غلامان ترك است
منديل: دستار، و در اين جا لنگ حمام است يا پارچهاي كه پس از استحمام بدن را با آن خشك مي كردند.
گل: گل سرشور است.
جعفري: بروطاس و حوله و گل سرشوي را از كنيز بگير. حتماً بايد به گرمابهرويم.
شهيدي: منديل: بيشتر به معني دستمال و دستار است و در اين بيت به معني لنگ گل: گلي كه با آن سر مي شويند. گل سرشوي گل شيرازي گلي خوشبوي در حمام روزي
رسيد از محبوبي به دستم
(گلستان سعدي)
التون: (تركي) طلا و در اين بيت اسم خاص است
ناگزير: كه وجودت لازم است كار آمدي
توضيح: طلا چون اسم زنانه است. پس بايد نام كنيز باشد نه غلام. بنابراين معناي استعلامي درباره اين لغت نامناسب به نظر مي رسد.
معني بيت: برو وسايل حمام را از التون (نام كنيز) بگير زيرا كه وجودت لازم است تا به حمام برويم.
3057 سنقر آن دم طاس و منديلي نكو
برگرفت و رفت با او دو به دو
توضيح: در نسخه بدل با او روبهرو آورده شده كه نامناسب است يعني روبهروي او درحالي كه دو به دو با هم به گرمابه رفتند.
زماني: سنقر فوراً طاس و حولهاي مناسب فراهم كرد و همراه امير رفتند.
جعفري: سنقر آمد و طاس و حوله خوب از كنيز گرفت و همراه امير راه افتاد
توضيح: سنقر وسايل حمام را كه كنيز، خوب آنها را جمع آوري كرده بود گرفت و همراه امير به گرمابه رفت
منديلي نكو: تركيب وصفي
3058 مسجدي بر ره بد و بانگ صلا
آمد اندر گوش سنقر در ملا
توضيح: در نسخه بدل در ره آورده شده است كه درهر حال در ره يا بر ره حرف اضافه مي باشد
وره: متمم آن بنابراين آوردن آن مناسب است ولي از نظر معنايي ناز يبا است
زماني: در ميانه راه مسجدي قرار داشت و در اين لحظه بانگ «حي علي الصوه» به گوش سنقر رسيد صلا: مخفف صلوه به معني نماز
استعلامي : صلا مخفف صلاه است (كه مولانا مكرر به كار برده است و البته درست نيست.) در بيت 3240 دفتر سوم استعلامي مي گويد (گويا فقط مولانا كلمه صلا را به اين صورت به كار بردهاست.
در ملا: يعني در ميان جمع هنگام عبور از گذرگاه
جعفري: سرراهشان مسجدي بود و صداي برپا شدن نماز طنين انداز شدهبود
توضيح:جعفري: درره و بر ملا آورده است كه مي تواند مناسب باشد بر ملا گفتن: يعني آشكارا و در اينجا يعني به طور وضوح صداي اذان به گوش ميرسيد بنابراين هنوز به مسجد نرسيده بودند. معمولاً ما مي گوئيم بر راهي كه ميرفتند نه در راهي كه مي رفتند(بنابراين آوردن درره ناز يباست).
شهيدي: بانگ صلا دعوت به نماز
توضيح: هنجار شكني مولوي در كلمه «صلا» ديده مي شود.
معني بيت: بر راهي كه مي رفتند مسجدي قرار داشت و بانگ دعوت به نماز خواندن به گوش سنقر مي رسيد.
3059بود سنقر سخت مولع در نماز
گفت اي امير من اي بنده نواز!
زماني: سنقر نسبت به نماز بسيار علاقمند بود از اين رو به امير گفت: اي امير من واي بنده نوازي كه. مولع: حريص آزمند مشتاق از مصدر ايلاع (باب افعال)
استعلامي: مولع: حريص ، مشتاق
جعفري: سنقر بدان جهت كه سخت مشتاق نماز بود، گفت: اي امير عزيز واي بندهنواز
شهيدي: مولع: سخت، آزمند، حريص
توضيح: اين بيت يا بيت بعد موقوف المعنا مي باشد. سخت: قيد
سنقر كه مشتاق نماز خواندن بود گفت: اي امير من واي بنده نوازي كه اي مير من ، اي نشانه ندا مير منادا
اي بنده نواز: اي كسي كه بنده نوازي مي كني.
اي نشانه ندا. منادا (كسي كه) محذوف
بنده نواز : صفت جانشين اسم
3060 تو برين دكان زماني صبر كن
تا گزارم فرض و خوانم لم يكن»
توضيح: در نسخه بدل: گذارم آورده شدهاست كه نامناسب است و همين اشتباه را زماني هم نموده گزاردن: به جاي آوردن، ادا كردن، اجرا كردن
گذاردن:قرار دادن وضع كردن ، تأسيس كردن
چون در اين جا منظور به جا آوردن يا ادا كردن نماز است پس گزارم صحيح است نه گذارم.
زماني: تو دقايقي چند در اين دكان صبر كن تا من فريضة نماز را به جا آورم «ولميكن» را بخوانم
لم يكن: فعل جحد لفظاً به معني نبوده است.
{اگر «لم يكن» اشاره به (آيه 1/بينه باشد، در اين صورت منظور، تعريض به كساني است كه از راه دين جدا شده و دوباره به راه سلوك دين باز گشتهاند.
ممكن است لم يكن اشاره به (آيه4/ توحيد يا اخلاص) باشد در اين صورت كنايه از اين است كه خود را در وجود يگانه حضرت حق فاني كنم و حجاب «مني» و «مايي» را مرتفع سازم، چه وجودي جز حضرت حق نيست.
نيز ممكن است منظور تمام آيات سوره مذكور باشد چه معمولاً پس از قرائت سورة حمد سوره توحيد يا اخلاص تلاوت مي شود.
همچنين ممكن است اشاره باشد به حديث «كان الله و لم يكن معه شيء» خدا بود و هيچ چيز با او نبود در اين صورت نيز اشاره به توحيد محض است.}
توضيح: گزارم در شرح زماني به معني به جا آوردن آمده است. بنابراين احتمالاً گذارم كه به اين صورت در شرح زماني ديده مي شود غلط تايپي بوده است.
استعلامي: فرض: نماز واجب
لم يكن: خلاصه آخرين آيه سوره اخلاص است (4 / اخلاص)
جعفري: تو مقداري در اين دكان بنشين و صبر كن تا من در اين مسجد نماز بگزارم و سوره توحيد را بخوانم.
توضيح: در شرح جعفري «بدين» آورده شده است كه به معني «به اين» مي باشد درحالي كه در شرح هاي ديگر برين يعني براين در هر دو حالت مناسب است و بر يا به حرف اضافه اين: صفت اشاره و دكان متمم مي باشد.
شهيدي: فرض: واجب، نماز واجب
لم يكن: مقصود جملهاي از سوره اخلاص است (4/اخلاص) يا سوره بينه (1/بينه) مي باشد يا كنايت از مطلق قرآن است.
دكان: سكو كه بر در بعض خانهها و مسجدها مي ساختند براي نشستن نمونه: و بر من بيش از آن نبود كه بر در خويش دو دكان كردم (ترجمه بلعمي به نقل از لغت نامه)
توضيح: با توجه به فحواي بيت بايد گفت: آوردن لم يكن: اشاره به (آيه 4/اخلاص يا توحيد) است كه در نماز هم خوانده مي شود.
در شرح شهيدي كه يكي از موارد كنايت از مطلق قرآن نامناسب است زيرا در اين صورت معناي بيت اين گونه ميشود. نماز به جا آورم و قرآن بخوانم كه آوردن اين مطلب با توجه به ابيات 3055 و 3059 نمي تواند صحيح باشد. اما با توجه به ابيات 3063 به بعد مي تواند كنايت قرآن باشد يعني سنقر نماز خواند و بعد قرآن خواند ولي در كل اگر كنايه قرآن را از اين آيه نگيريم مناسبتر است
معني بيت: تود قايقي براين دكان صبر كن تا من نماز بخوانم.
مفهوم مصراع دوم: خواندن نماز
دكان : منظور سكو
لم يكن: تلميح به (آيه/4 اخلاص يا توحيد)
3061 چون امام و قوم بيرون آمدند
از نماز و وردها فارغ شدند.
زماني: وقتي كه پيشنماز و نماز گزاران از نماز و اذكار آن فارغ شدند از در مسجد بيرون آمدند
جعفري: در اين شرح دو بيت اضافه آمده است گرچه مفهوم در همان بيت اصلي كامل است ولي ما اين جا، آن دو بيت را ذكر مي كنيم.
رفت سنقر مير بر دكان نشست
منتظر از بادة پندار مست
مير از بهردل آن زنده جان
كرد يك ساعت توقف بر دكان
معني: اين خواهش را كرد و رفت به مسجد امير هم در همان دكان نشست و از باده پندار اين كه سنقر تا چند دقيقه ديگر از مسجد بيرون مي آيد مست بود امير براي آن زنده جان ساعتي در دكان توقف كرد امام جماعت و مردم از نماز و ذكر فارغ شده از مسجد همگي بيرون آمدند.
توضيح:انتخاب دكان به معناي تحت الفظي آن كه در اين جا آورده شده است صحيح نيست بلكه اين جا منظور همان «سكو» مي باشد.
شهيدي: ورد: مقصود دعاهايي است كه از پس نماز خوانند تعقيب ها
توضيح: معني بيت: هنگامي كه امام جماعت و نماز گزاران از خواندن نماز و تعقيبات آن فارغ شدند از مسجد بيرون آمدند
قوم: اسم جمع فارغ:مسند شدند: فعل ربطي (اسنادي)
3062 سنقر آن جا ماند تا نزديك چاشت مير ، سنقر را زماني چشم داشت
زماني: اما سنقر تا نزديك ظهر در مسجد ماند و آن امير، مدتي چشم به راه او نشست.
استعلامي: چاشت: غذاي نيمروز است.
جعفري: ولي سنقر تا چاشتگاه درمسجد بود، امير تا مدتي چشم به دنبال سنقر داشت و سنقر از مسجد بيرون نيامد.
توضيح: چشم داشتن در اين بيت، كنايه از منتظر بودن
سنقر آن جا تا نزديك چاشت گاه بود و امير زماني منتظر بيرون آمدن سنقر از مسجد بود.
3063 گفت: اي سنقر! چرا نايي برون؟
گفت: مي نگذاردم اين ذو فنون
توضيح: در نسخه بدل «اي ذو فنون» آورده شده است و همين مطلب در شرح جعفري هم ديده مي شود كه نامناسب است زيرا «ذوفنون» منظور خداوند است و اگر «اي ذوفنون» بياوريم. در اين حالت اي: حرف ندا و ذوفنون: منادا مي باشد و منظور امير مي شود كه معناي بيت كاملاً تغيير مي كند. بنابراين بايدگفت اين ذوفنون اين: صفت اشاره
ذوفنون: خداوند
زماني امير از بيرون در مسجد فرياد زد: اي سنقر چرا بيرون نمي آيي؟ سنقر از داخل مسجد جواب داد: اين خالق قدير و حكيم و يا اين معبودي كه داراي تجليات بيشماري است نمي گذارد من از مسجد بيرون بيايم.
استعلامي: اين ذوفنون: پرودگار
جعفري: فرياد زد: اي سنقر چرا بيرون نمي آيي؟! سنقر پاسخ داد: نمي گذارد بيرون بيايم.
شهيدي: ذوفنون: خداوند فنها مقصود عشق حق تعالي است و توجه او
هم چو مريم درد بودش دانه ني
سبز كرد آن نخل را صاحب فني
«بيت 1190 - دفتر پنجم»
توضيح: ذوفنون: خداوند
امير گفت: اي سنقر، چرا بيرون نمي آيي. جواب داد اين عشق حق تعالي و توجه به او نمي گذارد بيرون بيايم.
اي سنقر: اي : حرف ندا سنقر: منادا
نگذاردم: م: مرا، م: مفعول
بيت آرايه سؤال و جواب دارد. نمونه آن در بيت زير گفتم، غم تو دارم، گفتا غمت سرآيد
گفتم، ماه من شو ، گفتا اگر بر آيد
«حافظ»
اين بيت با بيت بعد موقوف المعناست.
3064 صبر كن، نك آمدم اي روشني!
نيستم غافل، كه در گوش مني
زماني: اي مايه روشني اندكي صبر كن كه همين الان بيرون مي آيم. من از تو غافل نيستم زيرا حرف و فرمان تو در گوش من است.
استعلامي: نك: اينك، اكنون، الان
اي روشني: اي كسي كه شادي من از توست، اي عزيز
در گوش مني: صداي تو را مي شنوم و مي دانم كه انتظار مي كشي.
جعفري: اندكي صبر كن من هم از مسجد بيرون خواهم آمد، صداي تو را شنيدهام و بي اعتنايي هم نمي كنم.
شهيدي: روشني: كه از تو دلم روشن است
گوش: كنايت از خاطر
توضيح: اي عزيز من اكنون آمدم، صبر كن ، صداي تو را مي شنوم و مي دانم كه انتظار مي كشي.
در گوش مني : صداي تو را مي شنوم و مي دانم كه انتظار ميكشي
گوش در اين جا مجاز است و نه كنايه 3065 هفت نوبت صبر كرد و بانگ كرد
تا كه عاجز گشت از تيباش مرد
توضيح: در نسخه بدل «بانگ زد» آورده شده است كه به نظر من نادرست است زيرا بانگ كرد به معناي فرياد زدن كه مفهوم آن با مصراع ديگر هم مطابقت دارد ولي بانگ زد به معني صدا زدن كه اين معنا نميتواند مفهوم فرياد زدن را برساند بنابراين «بانگ كرد» صحيح ميباشد.
زماني: آن امير، هفت مرتبه، غلام را صدا زد و تأخير او را صبر و تحمل كرد، تا اين كه سرانجام از تأخير و درنگ غلام بيتاب شد.
تيباش: عشوه و فريب و غمزه در اين جا منظور تأخير و درنگ است.
استعلامي: تيباش : سهل انگاري ، درنگ و نيز عشوه و فريب
جعفري: امير خيلي صبر كرد و هي بانگ زد، تا بالاخره از وعدة خلاف واقع سنقر عاجز شد.
توضيح:در مورد بانگ زد در توضيح نسخه بدل گفتيم كه آوردن آن نامناسب است.
شهيدي:تيبا: مكر ، حيله
هر داد و گرفتي كه زبالاست لطيف است
گر صادق وجد است و گر عشوه و تيبا
«رك . فروزانفر ديوان كبير بيت 35966-به نقل از فرهنگ نوا در لغات و تعبيرات ديوان كبير»»
به معني داستان و گفتار نيز: هين بجه زين مادر و تيباي او
سيلي بابا به از حلواي او
«بيت 1436-دفتر ششم»
توضيح: تيبا: سهل انگاري، درنگ
امير صبر زيادي كرد و هفت نوبت او را صدا زد تا زماني كه از سهل انگاري او ناتوان شد هفت نوبت: كنايه از زيادي تكرار فرياد زدن 3066 پاسخش اين بود: مي نگذاردم تا برون آيم هنوز اي محترم!
زماني: خلاصة كلام اين كه غلامش (سنقر) چنين پاسخ داد: اي امير محترم، اجازه نمي دهد از مسجد بيرون بيايم.
جعفري: زيرا هر چه كه امير را صدا مي زد سنقر مي گفت: اي امير محترم، من ميخواهم از مسجد بيرون آيم، ولي او نمي گذارد.
توضيح: اي محترم: اي: حرف ندا منادا (كسي كه): محذوف
تا:حرف ربطي وابستگي
پاسخ آن امير اين بود اي امير محترم، اجازه نمي دهد از مسجد بيرون بيايم
{عشق الهي اجازه بيرون آمدن مرا از مسجد نمي دهد}.
3067 گفت: آخر مسجد اندر كسي نماند
كيت وا مي دارد؟ آن جا كت نشاند؟
توضيح: درنسخه بدل «كيت نشاند» آورده شده است كه چون «كيت وا مي دارد» در مصراع مي باشد بنابراين مناسب است همان «كت نشاند» آورده شود گرچه معنا و مفهوم يكي است.
زماني: امير گفت: اي سنقر آخر در مسجد كسي نمانده چه كسي تو را در آن جا نگه داشته و نمي گذارد بيرون بيايي؟
جعفري:امير مي گويد: كسي در مسجد نيست: كيست كه نمي گذارد از مسجد بيرون بيايي؟!
توضيح:امير گفت: آخر در مسجد كسي باقي نمانده چه كسي تو را مجبور مي كند و تو را در آنجا مي نشاند
نشاند: فعل متعدي (گذرا به مفعول) مصدر نشستن
گفت آخر اندر مسجد كس نماند
اندر: حرف اضافه مسجد: متمم كس: ضمير مبهم (كسي)
3068 گفت: آن كه بسته است از برون
بسته است او هم مرا در اندرون
توضيح: در نسخه بدل: از اندرون آورده شده است ولي در اندرون مناسب است زيرا در معناي داخل را مي دهد و مفهوم بيت مناسبتر مي گردد.
زماني: سنقر به امير گفت: آن كس كه تو را در بيرون مسجد نگه داشته و نميگذارد به مسجد قدم بگذاري، همان كس مرا در داخل مسجد نگه داشته و نميگذارد قدم به بيرون بگذارم.
استعلامي: بسته است مانع تو مي شود، تو را نگه داشته است (مطابق اصل قصه در فيه مافيه مير مسلمان نيست و اجازه ورود به مسجد ندارد)…
جعفري: سنقر پاسخ شگفت انگيزي مي دهد و امير را ساكت مي كند.
جواب سنقر در اين بيت و دو بيت ديگر آمده است. در مورد آوردن «از اندرون» به جاي «در اندرون» رجوع به توضيح نسخه بدل همين بيت شود.
توضيح: سنقر جواب داد آن كسي كه مانع ورود تو به مسجد مي شود مرا در مسجد نگه داشته است. بيت اسلوب معادله دارد. 3069 آن كه نگذارد تو را كآيي درون
مي بنگذارد مرا كآيم برون
زماني: آن كسي كه تو را به درون مسجد راه
نمي دهد، همان كس نمي گذارد من از مسجد بيرون بيايم. جعفري: در شرح جعفري «بنگذارد ، نبگذارد» آورده شده كه نازيبا است گرچه از نظر مفهوم يكي است.
توضيح: آن كسي كه اجازه داخل شدن به مسجد را به تو نمي دهد به من هم اجازه خارج شدن از مسجد را نمي دهد.
درون و برون: تضاد 3070 آن كه نگذارد كزين سو پانهي
او بدين سو بست پاي اين رهي
زماني: آن كسي كه نمي گذارد تو به اين جانب بيايي، همان كس پاي مرا در اين جانب يعني در مسجد پاي مرا بسته و نمي گذارد قدم به بيرون گذارم.
رهي: رونده سالك غلام و بنده
توضيح: در نسخه بدل «او ازين سو» آورده شده است كه نامناسب است زيرا قبل از آن فعل نگذارد آورده شده و اگر ما «كه» را حذف كنيم در مصراع دو فعل باقي مي ماند بدون ارتباط به هم بنابراين بايد كه حرف ربط وابستگي را بياوريم تا دو جمله تشكيل شود.
معني بيت: آن كسي كه نمي گذارد توبه اين طرف بيايي، همان كس پاي مرا در مسجد بسته و نمي گذارد قدم به بيرون گذارم.
3071 ماهيان را بحر نگذارد برون
خاكيان را بحر نگذارد درون
زماني: براي مثال همان طور كه دريا مانع مي شود كه ماهي ها بيرون از آب بروند، همان دريا نمي گذارد كه ساكنان خشكي (بدون فراهم كردن تمهيدات و مقدمات ورود به آب) داخل دريا شوند.
{ماهي كنايه از عارفان و عاشقان حضرت حق و منظور از دريا ذات الهي است. و مراد و از خاكيان اسيران جهان ماده است.
استعلامي: در كلام مولانا «بحر» به معني عالم معنا و هستي مطلق الهي بسيار به كار رفته است. و كسي مي تواند به اين عالم پا بگذارد كه به «محو محو» برسد. آن گاه قطرهاي از درياي حق مي شود كه به بقاي الهي باقي است.
و در اين جا ماهيان «و اصلان به حق»اند كه در درياي معنا شناورند. و خاكيان كساني هستند كه از آن عالم خبري و بد آن راهي ندارند.
جعفري: آري، آن قدرت مطلقه كه ماهي را طوري تعبيه كرده است كه نتواند از دريا بيرون رود، همان قدرت مطلقه نمي گذارد جانداران خاكي در دريا فرو روند از دريا تنفس كنند.
توضيح: دريا مانع مي شود كه ماهي ها از آن خارج شوند و همين دريا مانع ميشود كه ساكنان خشكي بدون فراهم كردن مقدمات داخل آن بروند.
مفهوم: هستي مطلق الهي مانع مي شود كه و اصلان به حق از آن خارج شوند و همين ذات مطلق الهي مانع كساني مي شود كه در عالم بي خبري غوطه ورند.
برون و درون: تضاد
بحر: رد الصدر الي العجز (تصدير) بيت اسلوب معادله هم دارد
بحر:ذات مطلق الهي
ماهي: و اصلان به حق خاكيان: كساني كه در عالم بي خبري غوطهورند.
3072 اصل ماهي آب، و حيوان از گل است
حيله و تدبير اين جا باطل است
توضيح: در نسخه بدل آب حيوان آوردهشده كه اگر اصل مصراع را ذكر كنيم ميبينيم كاملاً اشتباه است و مفهومي ندارد.
اصل ماهي آب حيوان از گل است ......
اين مصراع به اين صورت نامفهوم است.
زماني: زيرا اصل ماهي از آب است و اصل حيوانات خشكي از گل پس هر گونه چارهجويي و تدبير دراين مرتبه باطل و بيهوده است.
{زيرا تا مشيت الهي تعلق نگيرد، تدبيرها نيز كاري ازپيش نمي برند.}
استعلامي: در اين بيت به همين «خاكيان» اشاره مي كند كه مي خواهند با «حيلهو تدبير» و با عقل مادي و علم ظاهري، به حقايق عالم غيب برسند كه ممكن نيست.
جعفري: دليل اين انقسام روشن است، زيرا اصل ماهي زآب و حيوان از گل است
حيله و تدبير اين جا باطل است
البته چنان كه در مباحث پيشين بار ها تذكر دادهايم. مضامين اين ابيات قابل توجيه به ريشه هاي ضروري موجوديت هر كسي است كه از منطقه شخصيت اندوخته و مسئوليت بركنار است و چنان كه جلال الدين در دفتر پنجم به طور صريح خواهدگفت: اختصاص موقعيتها اخلالي به اختياري كه مدار عظمت و فضيلت يا پستي و شرارت است، وارد نمي سازد.
توضيح: در شرح جعفري: «اصل ماهي زآب و حيوان از گل است» آورده نشده يعني مجزا نموده و در تصحيح نيكلسون «از» را قبل از ماهي حذف نمودهايم كه هر دو صورت مناسب است.
شهيدي: اين داستان نيز به دنبال داستانهاي پيش است كه شناختن بوي يوسف خاص يعقوب بود و برادران از آن محروم بودند. و صوفي در سفره بي نان، آن مي ديد كه ديگران نمي ديدند. همچنين است عبادت، خاصه نماز كه معراج مؤمن است و مؤمن در مسجد همانند ماهي است در آب.
توضيح: اصل ماهي از آب و اصل حيوانات از گل است {زندگي ماهي وابسته به آب و زندگي حيوانات وابسته به خاك است} بنابراين هر گونه چاره جويي در اين مرتبه باطل است {خاكيان مي خواهند با عقل ناقص خود به حقايق عالم غيب پيببرند كه ممكن نيست.}
ماهي و آب: مراعات النظير
3073 قفل زفت است و گشاينده خدا
دست در تسليم زن و اندر رضا
توضيح: در نسخه بدل «و» در مصراع دوم حذف شده است. يعني «زن اندر رضا» به اين اعتبار مفهوم اين گونه مي شود: در تسليم خودت نزد خدا خشنود باش. در حالي كه معناي اصلي اين است نزد خداوند مطيع باش و در برابر مشيت حق راضي باش بنابراين نسخه اصلي كه آن را ذكر نمودهايم درست است. همچنين نسخه بدل ديگري هم «واندرزن» مي باشد كه كاملاً اشتباه است.
زماني: قفل قضا و قدر بسي محكم و ستبر است و گشاينده اين قفل، تنها حضرت حق تعالي است.
حالا كه وضع بدين منوال است . تسليم مشيت الهي شو و رضا به قضاي الهيبده.
{اكبر آبادي معتقد است كه «رضا» در اين جا خشنودي از بعد و فراق است نه رضا به قضاي الهي}.
«رك اكبر آبادي شرح مثنوي دفتر سوم ص220»
تسليم: در لغت مصدر باب تفعيل و به معني گردن نهادن به قضا يا امر شخصي است و در اصطلاح صوفيان انقياد نسبت به امر خدا و ترك اعتراض در ناملايمات است.
تهانوي گويد: تسليم استقبال از قضاست باز گفتهاند: تسليم ثبات در برابر نزول بلاياست.
بي آن كه تغييري در ظاهر و باطن شخص رخ دهد.
«ر.ك تهانوي كشاف اصطلاحات الفنون ج. 1.ص696.»
عبدالرزاق كاشاني گويد: تسليم انقياد به حكم خدا و عالي ترين مرتبه در سير فيالله است. با اين حال برخي از صوفيان، تسليم راعاليترين درجه سير عامه ميدانند.
«ر.ك عبدالرزاق كاشاني شرح منازل السائرين .ص83-82»
استعلامي: اين بيت خطاب به همين اهل دنياست: فقط با تسليم در برابر مشيت حق و قبول رضاي حق مي تواني در عالم معنا را برخود بگشايي.
«رضا: نگ ابيات 1573 تا 1584 دفتر اول» 7 » تعليقات
جعفري: قفل قوانين جاريه هستي خيلي محكم است، جز خدا كسي نمي تواند آن را بگشايد، پس چه بهتر كه روي به تسليم و رضا بياوريد و دم نزنيد.
شهيدي: توضيح ابيات 3077-3073 سرانجام بدين نكته اشارت مي كند كه خداي تعالي هر كس را بر سرشتي آفريده است، ليكن با روي آوردن بنده به حق و تسليم برابر خواست او، و فراموش كردن خود و تدبيرهاي خود مي توان درون را اصلاح كرد و قفلي را كه بر دل نهاده است گشود.
سايه يزدان بود بنده خدا
مرده او زين عالم و زندة خدا
دامن او گير زوتر بي گمان
تارهي در دامن آخر زمان
«ابيات 424-423-دفتر اول»
توضيح: در اين ابيات «3077-3073» مولانا نكات دقيق عرفاني و همچنين تسليم و رضا را بيان مي كند.
معني بيت: قفل قضا و قدر قفلي محكم است و باز كنندة آن جز خدا كسي نيست بنابراين فقط با تسليم در برابر مشيت حق و قبول رضاي حق مي تواني در عالم معنا را بر خود بگشايي .
تسليم و رضا: اصطلاحات صوفيان كه توضيح آن داده شده است.
زفت: محكم 3074 ذره ذره گر شود مفتاح ها
اين گشايش نيست جز از كبريا
زماني: اگر همه ذرات جهان كليدهاي تو شوند، اين قفل گشوده نشود مگر به خواست و اراده كبريائي حق تعالي تلميح به آيه 63/زمر
استعلامي: اگر همه ذرات عالم به كليد تبديل مي شوند، در عالم معنا بر دنيا دوستان گشوده نمي شود، مگر عظمت حق به آن ها لطف كند
كبريا ر.ك توضيح 3 در تعليقات
جعفري: اگر آن قدر بكوشيد و براي باز كردن قفل قوانين هستي هزاران كليد را ذره ذره و خردكنيد، اين قفل ناگشودني براي شما باز نخواهد گشت. مگر قدرت و عنايت كبريايي به سراغتان آيد و آن گره ناگشودني را باز كند.
توضيح: باز كننده قفلها، لطف حق است.
اگر همه ذرات دنيا به كليد تبديل شوند. در عالم معنا بر دنيادوستان گشوده نميشود مگر لطف الهي آن را باز كند.
مفتاحها: كليدها مفاتيح جمع آن است.
گر: قيد شرط جواب شرط يا جزاي شرط مصراع دوم است.
3075 چون فراموشت شود تدبير خويش
يابي آن بخت جوان از پير خويش
زماني: هر گاه تدبيرها و چاره انديشيهاي شخصي خود را رها كني و آن را به فراموشي سپاري، آن اقبال تازه و طالع نو را از راهنماي خود خواهي يافت.
استعلامي: رسيدن به اين مرتبه دو شرط دارد: يكي اين كه تو «تدبير» و محاسبههاي عقل مادي را كنار بگذاري، و ديگر اين كه پير تو را هدايت كند.
پير براي سالكان «بخت جوان» و مايه توفيق الهي است. پير كسي است كه كمال او از كمال حق است و پيري او به معني سالمندي و گذشت ايام نيست پير شرابي است از جانب پرودگار كه هميشه مست وجود اوست.
جعفري: دست به دامان مردان الهي بزنيد، زيرا
چون فراموشت شود تدبير خويش
يابي آن بخت جوان از پير خويش
توضيح: وقتي محاسبههاي عقل مادي را كناربگذاري آنگاه آن اقبال تازه را از راهنماي خود خواهي يافت و پير تو را هدايت مي كند. 3076 چون فراموش خودي، يادت كنند
بنده گشتي آنگه آزادت كنند
توضيح: در نسخه بدل: «كند» آورده شده ولي با توجه به اين كه ما احترام براي نهاد (خدا) قائل مي شويم فعل را جمع مي آوريم (يادت كنند)
زماني: هرگاه موجوديت مادي و جزئي خود را فراموش كني، كاملان طريقت و واصلان كوي حقيقت تو را به ياد خواهند آورد. و چون به نحو درست به بندگي و عبادت حضرت حق مشغول شدي، قطعاً با همت اولياي خدا از دام انانيت و خود بيني نجاتت خواهند داد.
توضيح: زماني دو اشتباه دارد.اول آن كه يادت كنند يعني تو را آگاه مي كنند و دوم در مصراع دوم فاعل خداست و نه اولياي خدا.
استعلامي: فراموش خودي: وجود تو از ياد تو رفته است، محو در هستي مطلقي
اين كمال بندگي است و در اين مرتبه است كه تو را از بندگي دنيا آزاد مي كنند و آن گاه خود فراموش شده ما را به يادمان مي آورد و ما را آگاه مي سازد.
جعفري: در آن موقع كه خود طبيعي ات را فراموش كردي تو را به ياد خواهند آورد و همين كه طوق عبوديت به گردن نهادي به آزادي واقعي خواهي رسيد.
در اين جا جعفري سه بيت ديگر مي آورد كه آن ها را ذكر مي كنيم (گرچه مفاهيم يكي است) گر تو خواهي حري و دل زندگي
بندگي كن بندگي كن بندگي
از خودي بگذر كه تا يا بي خدا
فاني حق شو كه تا يابي بقا
گر تو را بايد وصال راستين
محو شو و الله اعلم باليقين
توضيح: هنگامي كه محو در هستي مطلق شدي و وجود خودت از يادت رفت تو را آگاه مي كنند و هنگامي كه بندگي خدا را پذيرفتي آن گاه تو را از بندگي دنيا آزاد مي كنند.
بنده و آزاد: تضاد
نوميد شدن انبيا از قبول و پذيرايي منكران قوله حتي اذا استياس الرسل
توضيح: در نسخه بدل اين موارد ديده مي شود. ناپذيرايي به جاي پذيرايي كه اين مورد اشتباه است زيرا ابتدا با سخن منفي مطلب را آغاز كردهايم.
مورد دوم: قوله تعالي مي باشد كه اين مورد درست است. زيرا بعد از قوله آيه 110/ يوسف آمده است.
استعلامي : اين ابيات دنباله حكايت اهل سبا را بيان مي كند كه منكر رسالت سيزده پيامبر شدند و در بيت(2984-استعلامي) قصه آنها ناتمام ماند.
در عنوان اين قسمت پذيرايي به معني قبول و اعتقاد است، و مولانا به آيه 110/يوسف اشاره مي كند، كه در آن آيه صحبت از اين است كه انبيا از هدايت مردم خسته و نوميد مي شوند اما باز ياري حق آن ها را در ميربايد و تنها نميگذارد.
جعفري: اشاره به آيه 67/ مائده در بيت 3081 : اي پيامبر ، آن چه را كه از پروردگارت به تو نازل شده است تبليغ كن، اگر انجام ندهي رسالت آن چه را كه به تو نازل شده است ابلاغ نكرده اي، خداوند تو را از شر مردم حفظ ميكند ، به طور تحقيق خداوند مردم كافر را هدايت نمي كند، …
شهيدي: حتي اذا استياس الرسل: آيه 110/ يوسف: تعبيري است از حالت آنان كه خدا مُهر بر دلهاشان نهاده است، ديده هاشان باز است و دريچة دلهاشان در بسته و فراز، تا آن جا كه فرستادگان خدا از اين غفلت در شگفت ميمانند و از هدايتشان نوميد ميگردند.
3077 انبيا گفتند با خاطر كه: چند
مي دهيم اين را و آن را وعظ و پند؟
زماني: پيامبران با خود گفتند: چه قدر بايد اين و آن را پند دهيم.
تلميح : (آيه 110/ يوسف)
استعلامي: اكنون انبياي شهر سبا نوميدانه سخن ميگويند
با خاطر : پيش خود
جعفري: در مقابل لجاجت منكرين ، پيامبران با خويشتن چنين گفتگو مي كردند كه ما تا كي و چه قدر اين و آن را اندرز بدهيم.
شهيدي: با خاطر گفتن: حديث نفس كردن، پيش خود تصور كردن
توضيح : انبيا نزد خود تصور كردند و گفتند( بيان حديث نفس كردن) چه قدر اين و آن را نصيحت كنيم . اين و آن (ضمير مبهم) : هرگاه اين و آن به تنهايي بيايد و مرجعي نداشته باشد ضمير ، مبهم است.
را : به معني به : حرف اضافه ابيات 3077 و 3078 نااميدي پيامبران را ميرساند.
3078 چند كوبيم آهن سردي زغي
دردميدن در قفس هين! تا به كي؟
زماني: چه قدر بايد از روي نااميدي، اين آهن سرد را بكوبيم. و چه قدر بايد در قفس ، بيهوده ، باد بدميم
(مصراع اول يادآور ضرب المثل آهن سرد كوفتن است كه كنايه از انجام كار بيهوده است، دميدن در قفس: كنايه از كاري بي حاصل كردن است).
توضيح : زماني «هين تا يكي» آورده است كه اشتباه است و بايد گفت غلط تايپي است زيرا در مفهوم هم اين مورد اشاره نشده است.
استعلامي: غي : گمراهي
آهن سرد كوبيدن : كار بي حاصل كردن
در قفس دميدن هم به همين معني است (باد در قفس نميماند)
جعفري: و تا كي با مشت به آهن سرد كوبيدن و به اين تبهكاران كه خود را با دست خود در قفس پليدي زنداني كرده اند در دميدن ؟ ! جعفري بيت زير را هم اضافه آوردهاست)(همين مفهوم را هم دارد ).
دم خر پيمودن آخر تا به چند
چون نيفزايد جوي ز ريشخند
شهيدي: غي : در لغت به معني گمراهي است و در اين بيت به معني بيهوده و عبث ظهور دارد. در قفص دميدن: كفايت از كار بي فايدت كردن، نظير آب در غربال ريختن.
توضيح : چه قدر بايد از گمراهي اينان ، اين آهن سرد را بكوبيم و چه قدر بايد در قفس، بيهوده ، باد بدميم (چه قدر بيهوده اينان را نصحيت كنيم تا تغيير كنند و از گمراهي خود درآيند)
آهن سرد كوفتن: ضرب المثل . كنايه از كار بيهوده انجام دادن و تاثير نپذيرفتن
در قفص دميدن، كنايه ، كار بي فايده انجام دادن و نتيجه نگرفتن
هين : صوت و نشانه تنبيه و تحذير است
آهن سرد : تركيب وصفي
بيت اسلوب معادله دارد 3079 جنبش خلق از قضا و وعده است
تيزي دندان زسوز معده است
زماني: جنبش و فعاليت مردم از قضا و وعدة الهي سرچشمه ميگيرد . چنان كه مثلا تيزي و فعاليت دندان ها در جويدن غذا معلول حرارت معده است. يعني اگر معده نسبت به قبول طعام، سرد و بارِد باشد دندان ها نيز به فعاليت نمي افتند.
(همين طور حركت خلق از حق است)
« رك. منهج القوي ، ج 3. ص 3079 »
استعلامي: قضا : قضاي الهي است
وعده : اميدهايي است كه بشر از پروردگار دارد.
مفهوم مصراع اول: هر چه ميكنيم يا قضاي الهي ما را به جنبش وا ميدارد يا وعده هاي حق (كه در آن هم قضاي الهي هست)
مفهوم مصراع دوم: آدم گرسنه غذا را تندتر ميجود و مثل اين است كه دندانش برنده تر ميشود.
سوز معده : گرسنگي شديد.
جعفري: جنب و جوش اين مردم ناشي از خور و خواب و وعده هاي غرايز است. چنان كه تيزي دندان به مقتضاي معده است كه غذاي جويده ميخواهد.
شهيدي: قضا و وعده : وعده را سبز واري «ازلي» معني كرده است، و بعض شارحان به معني «وعيد» گرفته اند، ليكن ظاهرا وعده به معني «ميعاد» است يعني آن چه خدا براي بنده مقدر فرموده (آدمي بر وفق آن چه سرنوشت اوست كار ميكند) و نيم بيت دوم توضيح همين مطلب است كه هرگاه اشتهايي نباشد كس پي خوردني نخواهد رفت، اگر قضاي الهي بر اين منكران نرفته است. چرا پند نميگيرند.
توضيح : فعاليت مردم يا از قضاي الهي است و يا از اميدهايي كه بشر از پروردگار دارد همان طور كه برندگي دندان به خاطر گرسنگي شديد است.
قضا : سرنوشت (قضاي الهي)
وعده : اميدهايي كه بشر از پروردگار دارد.
بيت اسلوب معادله دارد.
3080 نفس اول راند بر نفس دوم ماهي از سر گنده باشد ني زدُم
توضيح : در نسخه بدل «گنده گردد» آمده كه
مي تواند صحيح باشد. اين بيت از ابياتي است كه اغب شارحان آن را توضيح داده اند.
زماني: اين بيت هنگامه عجيبي ميان شارحان مثنوي برانگيخته است به اين دلايل
1-در مصراع اول بعضي از نسخه ها به جاي نفس، عقل ضبط شده و گفته اند عقل اول بر عقل دوم
2-آيا گاف كلمه «گنده» در مصراع دوم مضموم است يا مفتوح: بايد گفت مضموم آن وجهي ندارد و صحيح آن مفتوح است. صفت مفعولي به معني گنديده و متعفن است و دليل ما نيز اين ميباشد كه يكي از حربه هاي حق ستيزان تمسك به ميراث اعتقادي نياكان و تقليد نابخردانه آنان مي باشد كه مولانا به آنان ميتازد. با اين توضيح پي ميبريم كه «سر» كنايه از نياكان و ميراث اعتقادي آنان است و «دم» كنايه از اولاد آنان و از آن جا كه به اصطلاح آب از سرچشمه گل آلود بوده خرابي اعتقادي نياكان به فرزندان سرايت كرده است. چنان كه ماهي ابتدا از ناحيه سر دچار تعفن و گنديدن ميشود.
3-اگر به كل ابيات دقت شود ملاحظه مي كنيم كه مولانا در مقام بيان اين مطلب است كه همه موجودات جهان از جمله انسان محكوم قضاي الهي و مقهور تقدير او هستند. از اين رو پيامبران از هدايت منكران نوميد شدند و گفتند: حالا كه همه امور مقدر است ما چرا اين همه مشقت بكشيم اما حق تعالي به انبيا گوشزد ميكند كه قضاي تكويني، مانع از انجام قضاي تشريعي نمي شود. پس بايد هم چنان به وظايف و تكاليف الهي عمل كرد. بنابراين «سر» در اينجا كنايه از قضاي الهي و دُم كنايه از اراده و فعل انسان است.
يعني فعل آدمي تحت تأثير مشيت و قضاي الهي است.
استعلامي: اين بيت از مواردي است كه روي آن سخن بسيار است. اما براي درك صحيح آن بايد بدانيم مولانا اصطلاحات علوم مختلف را صددرصد در معناي اصلي آن به كار نمي برد.
نفس: جوهري است مجرد و مستقل كه درفعل نياز به ماده و جسم دارد.
«نگ.بيت 174.دفتر دوم» 8 تعليقات
نفس كلي يا نفس اول: روح كلي عالم است.
نفس دوم يا نفس جزئي: روح انساني ماست، جزء آن و در نتيجه تابع آن است.
در اين كليت هستي يا روح عالم «قضا و وعده» حق وجود دارد و هر چه از اجزا سر مي زند تابع قضاي حق است و اگر اين وجودهاي ظاهري و جزئي مانند يك ماهي مي گندند اين هم از قضاي الهي است خلاصه اينكه: هرگاه روح انساني مستوجب قهر باشد، روح كلي عالم برآن مي تازد و فعليت بد و كفر و انكار در آن پديد مي آيد. و گنديدن اين ماهي از آن سر است. اكنون انبياي شهر سبا بايد به اين نتيجه برسند كه: هدايت منكران ناممكن است و كاري است بيثمر در دميدن در قفس هين تا به كي؟)
جعفري: در بعضي نسخههاي مثنوي مصراع اول به اين صورت است:
عقل اول راند بر عقل دوم
كه بعضي از فضلا گفتهاند، مقصود از عقل اول و عقل دوم همان دو عقل مرتب (عقل اول و عقل دوم) از عقول ده گانه است كه خداوند به جهت تجرد و بساطت محض، عقل اول را كه مجرد و بسيط است آفريد: وقتي كه عقل اول به وجود آمد، داراي دو جهت و جوبي و امكاني گشت، وجوبي به جهت استناد به خدا، امكاني با نظر به ماهيت خود عقل، يا داراي دو جهت عليت و معلوليت گشت: معلولي بالنسبه به خدا و علي بالنسبه به موجودات بعدي و به همين ترتيب تا عقل دهم.
البته اين مسأله درست نيست زيرا آن جهات وجوبي و امكاني امور اعتباري هستند.
بعضي از محققين مي گويند مقصود از عقل اول پيامبر و عقل دوم علي بن ابيطالب است و گنده با ضم آورده ميشود به معناي درشت شدن است. و جلالالدين ميخواهد بگويد منصب ولايت و امامت بايد از مقام بالاتر بخشيده شود نه از مقام پائين تر اين وجه به هم صحيح نيست.
بنابراين با مطالبي كه گفتيم بايد نفس اول و نفس دوم صحيح باشد كه مقصود از آنها اين مطلب است.
1-مقصود از نفس اول نفس كلي جهان هستي باشد مانند عقل كل در مقابل عقل جزء كه اين احتمال بسيار دور به نظر مي رسد.
2-مقصود از نفس اول طبيعت و خميرة اولي انساني است و نفس دوم يعني خود طبيعي ساخته شده از آن طبيعت و خميره را تحت تأثير قرار مي دهد. كه اين مطلب صحيح است.
معني بيت: آن طبيعت پليد اوليهشان است كه نفس ظاهري اينان را تحريك ميكند، چنان كه دم ماهي از طرف سر بزرگ و تحريك مي گردد.
شهيدي: نفس اول: بعضي شارحان نفس اول را «نفس كل» معني كردهاند و نفس دوم را «نفس انساني» مولانا در ديوان كبير به «جان دوم» اشارت كرده است.
جان دوم را كه ندانند خلق
مغلطه گوييم به جانان سپرد
«ر.ك فروزان فر ديوان كبير- بيت 10525»
مي توان نفس اول را به معني «قضاي الهي» گرفت (آن چه براي آفريدگان در علم خدا گذشته، و نفس دوم را تحقق آن در عالم وجود (هر كس پي آن چه خدا براي او مقدر فرموده مي رود.)
گنديدن ماهي از سر: تعبير ديگري است براي روشن ساختن مطلب نيم بيت نخست، چنان كه تباهي ماهي از گنديدن سر اوست، شقاوت انسانها نيز از چيزي است كه قضاي الهي براي آنان خواسته است.
توضيح: ملاحظه شد كه اين بيت داراي سخن زيادي است. در اين جا فقط به معناي آن مي پردازيم و ذكر نكاتي.
معني: هر گاه روح انساني مستوجب قهر باشد روح كلي عالم بر آن غلبه مي كند چون طبيعت پليد اوليه شان است كه نفس ظاهري انسان را تحريك مي كند. همان طور كه گنديدن ماهي از سر او شروع مي شود. (نتيجه گيري انبيا از تأثير نپذيري قوم معاند سبا)
نفس اول: روح كلي عالم يا نفس كل
نفس دوم: نفس انساني
مصراع دوم: ارسال المثل يا تمثيل بيت اسلوب معادله دارد.
3081 ليك هم مي دان و خرمي ران چوتير چون كه «بَلَغ» گفت حق شد ناگزير
زماني: ولي تو ضمن اين كه مطلب فوق را بايد خوب درك كني، بايد مركوب نفس خود را با سرعت تير به سوي طاعت و عبادت الهي براني، يعني نبايد لحظهاي سستي و كاهلي از خود نشان دهي و مطلب بيت قبل را دستاويزي براي عدم سعي و تلاش خود سازي زيرا حضرت حق تعالي فرموده است «دستورهاي الهي را ابلاغ كن» و از انجام اين كار هيچ چارهاي نداريم.
بلَغ: اشاره به (آيه 67/مائده)
بلَغ: فعل امر حاضر مفرد مذكر از مصدر تبليغ يعني تبليغ كن
شارحي در مقام قدح مولانا مي گويد: گويا مولانا توجه ندارد كه در همان آيه آمده است كه ان الله لايهدي القوم الكافرين! اما اولي اين است كه گفته شود گويا شارح محترم در فهم اين مطالب در مانده است.
{براي توضيح ايراد آن شارح محترم بايد گفت: قضا در لغت به معني حكم و فيصله دادن است. در تعريف اصطلاحي قضا آن حكمي است كه حق تعالي در ازل آزال، موافق علم و حكمت خويش درباره جميع موجودات صادر كرده است. طبق مفاد قرآن كريم دو نوع قضا داريم يكي قضاي تكويني (آيه 117/بقره) و ديگري قضاي تكليفي كه در شرايع آسماني با الفاظي گوناگون به وسيله پيامبران الهي به مردم ابلاغ شده است يعني هم در آن احتمال اطاعت است و هم احتمال عصيان (آيه 23/اسرا) مسلماً اين قضا هم اگر تكويني بود كسي را امكان عصيان نبود، حال آن كه مي بينيم عده كثيري از مردم، حق تعالي را پرستش نمي كنند بنابراين (آيه 23/اسرا) قضاي تكليفي است.}
«نگ.بيت 1373-دفتر سوم»
بنابراين در اين بيت پيامبر ناگزير از ابلاغ است چه گمراهان دريايند يا خير.
استعلامي: در اين بيت مولانا از زبان خود آنها جواب مي دهد: اين را بدان، اما كارت را ادامه بده، تو بندهاي، و پروردگارت گفته است «بلغ»( پيام مرا برسان) و از اين گزير نيست بلغ: اشاره به (آيه 67/مائده) است و گويا مولانا توجه ندارد كه در همان آيه آمده است كه: «ان الله لايهدي القوم الكافرين»
توضيح: به نظر مي رسد مطلبي كه زماني توضيح داده (بيت 1373) در جواب مطلب استعلامي باشد كه مناسب است.
جعفري: اما ما با اين كه اين حقيقت را مي دانيم، بايد به كار خود مشغول شويم، زيرا خداي ما دستور به تبليغ فرموده است.
توضيح: جعفري «ميدان» آورده ولي در معناي بيت همان معناي «دانستن» را آورده بنابراين ، بايد گفت اصل آن «مي دان» ميباشد.
شهيدي: بلغ: گرفته از قرآن كريم است (آيه67/مائده): اي پيامبر آن چه از پروردگار توبه تو فرستاده شده برسان.
توضيح: خرمي ران چوتير : با شتاب و سرعت ابلاغ خود را برسان (كنايه)
مي دان: بدان در مصراع اول تشبيه ديده مي شود
بلغ: تلميح به (آيه 67/مائده) ناگزير:اجبار
معني بيت: اما تو اين را بدان، كارت را ادامه بده (به مردم پيام خدا را ابلاغ كن) تو بندهاي و مجبوري زيرا كه پروردگارت گفته است بلغ و از اين مطلب چارهاينيست.
ايراد «زماني» بر «استعلامي» را هم توضيح داديم و بايد گفت نظر زماني درست است يعني قضاي تكليفي به اين معنا كه بايد انبيا پيام خدا را ابلاغ كنند چه گروهي هدايت شوند يا هدايت نشوند.
3082 تو نمي داني كزين دو كيستي
جهد كن چندان كه بيني چيستي
زماني: اين بيت باز مي گردد به بيت 3071 . دفتر سوم.
تو واقعاً نمي داني كه آيا جزء اهل معرفتي و يا جزء اسيران جهان مادي، تو بايد جهد كني تا ماهيت خود را بشناسي.
{آدمي در سكون و ركود حقيقت خود نتواند شناخت. بل بايد بكوشد و بجوشد تا هويت و شخصيت خود را بشناسد، چه خود شناسي مهترين علم است و بلكه بايد گفت كه خود شناس، مفتاح جميع علوم است}.
استعلامي: اين دو: اهل هدايت و اهل ضلالت، ره يا فتگان و گمراهان.
جعفري: در اين شرح بيت به صورت زير آمده است.
تو نمي داني كه آخر كيستي
جهد كن چندان كه داني چيستي
هيچ كس نمي داند كه موقعيت او در جهان هستي چيست و تماس او با روي دادهاي جهاني و انساني چه نتيجهاي خواهد داد، اما وظيفة او كوشش و جهدي است كه خود او را به خود او نشان خواهد داد.
اين وضع مجهول روان آدمي مي تواند اثبات كنندة آن باشدكسي كه چنان خيال پوچي در سر مي پروراند. بسيار مناسب است كه كوشش كند كه تمام هستي را دگرگون بسازد و خودش به دلخواه خويش انساني و جهاني بسازد به نظر ميرسد مصرع دوم پيامي مي دهد و آن اين است كه تو به هيچ وجه ماهيت خودت را نخواهي شناخت فقط با تلاش خودت است كه ماهيت خودت را ميشناسي حقيقت روح يا من مجهول بوده و هم چنان ناشناخته خواهد ماند. اين روح واقعيتي از هستي است كه خارج از ادراكات ما وجود دارد. و انسان را از آن چه كه بوده است به آن چه كه بايد بشود منتقل مي سازد و چون اين انتقال با اختيار است بنابراين به همان مقدار انسان مي تواند با خويشتن آشنا شود و روي همين شناسايي است كه مي توان انسان را متعهد و مسئول خويشتن معرفيكرد. توضيح: لزوم خويشتن شناسي انسانها
تو واقعاً نمي داني كه كيستي (اهل معرفتي يا اسير جهان مادي هستي) تلاش كن تا خودت را بشناسي از اين دو بر مي گردد به ابيات گذشته: اهل هدايت و اهل ضلالت.
بايد گفت بيتي كه جعفري آورده است و توضيح او هم مناسب است.
3083 چون نهي بر پشت كشتي بار را
بر توكل مي كني آن كار را
زماني: براي مثال، وقتي كه تو بار را بر پشت كشتي مي گذاري و خيال سفر با كشتي داري، با توكل به خدا به چنين كاري اقدام مي كني.
استعلامي: توكل در نظر مولانا اتكا به حق است اما از بنده سلب مسئوليت نمي كند (كشت كن، پس تكيه بر جبار كن) در توكل بنده به كلي در اختيار ارادة حق است و طبعاً با قضا و قدر در نمي افتد. توكل وا گذاشتن كار به پروردگار است اما نه چنان كه بنده كه بنده هيچ حركتي نكند و نابرده رنج در پي گنج باشد مولانا توكل را منافي سعي و عمل نمي داند هم به خدا بايد توكل كرد و هم به عمل خود و اسباب كار بايد پرداخت.
جعفري: اين مثال واضح را در نظر بگير: تو نمي داني كه آيا شرايط دريا با حركت كشتي مساعد خواهد بود، آيا كشتي بان به همان وضع رواني خود باقي خواهدماند، با اين حال بار به كشتي مي گذاري و به خدا توكل نموده و دست از بار بر مي داري.
توضيح: بيان مثالي روشن براي ما انسانها
معني: وقتي كه كشتي را بار مي زني با توكل به خدا چنين كاري را انجام ميدهي.{با توكل زانوي اشتر ببند.}
مولانا در اين بيت و ابيات بعدي لزوم داشتن توكل را به انسان ها يادآوري ميكند.
3084 تو نمي داني كه از هر دو كيي (كياي) غرقة اندر سفر يا ناجيي (ناجياي)؟
در نسخه بدل: اندر سقر آورده شده ما مي دانيم كه سقر به معني جهنم يا دوزخ مي باشد گو اين كه مفهوم درست است يعني در قيامت ماجزء راه يافتگان هستيم يا دوزخيان ولي چون اين بيت در ادامه بيت قبل آمده است. بنابراين سفر صحيح است نه سقر)
زماني: تو در آن لحظه واقعاً نمي داني كه آيا در امواج دريا غرق خواهي شد. و يا نجات خواهي يافت.
جعفري: تو بدون اين كه غرق شدن يا به ساحل رسيدن كشتي را به طور يقين بداني يا اين حال با توكل به خدا كشتي را بار مي زني.
توضيح: ادامه مطلب قبل
با اين كه نمي داني آيا در دريا غرق خواهي شد يا نجات خواهي يافت.
3085 گر بگويي تا ندانم من كيم (كيام) برنخواهم تاخت در كشتي و يم
در نسخه بدل به اين صورت است كه مناسب است زيرا با مفهوم بيت هم همخواني دارد :
گر نگويي يا نداني من كيم
بر نخواهم تاخت در كشتي و يم
زماني: اگر بگويي: تا من ندانم كه از كدام دستهام يعني تا ندانم كه جزو غرق شدگانم و يا نجات يافتگان پا به كشتي نخواهم گذاشت و از راه دريا سفر نخواهمكرد.
استعلامي: بر نخواهم تاخت: سفر نخواهم كرد.
جعفري: در اين شرح به جاي بر نخواهم تاخت، در نخواهم تاخت آورده شده كه بيمعناست. تو اگر بگويي: تا من وضع كشتي را صددرصد ندانم به كشتي نخواهم نشست و به سير دريا نخواهم پرداخت.
شهيدي: يم : دريا
توضيح: اگر بگويي نمي دانم كه از كدام دستهام (غرق شدگان يا نجات يافتگان) من به كشتي پا نخواهم گذاشت و در دريا سفر نخواهم كرد.
گر: قيد شرط (اگر) جزاي شرط در مصراع دوم است.
3086 من درين ره ناجيم يا غرقهام كشف گردان كز كدامين فرقهام؟
زماني: اي مرشد طريق واي بلد راه برايم روشن كن كه آيا من جز و نجات يافتگانم و يا غرق شدگان برايم معلوم كن كه جز و كدام يك از اين دو دستهام؟
جعفري: بايد بدانم كه من غرق خواهم گشت يا نجات پيداخواهم كرد.
توضيح: من در اين راه دريايي كه در پيش دارم برايم مشخص كن كه نجات مييابم يا غرق مي شوم
3087 من نخواهم رفت اين ره با گمان
براميد خشك همچون ديگران
زماني: زيرا من نمي خواهم اين طريق را با شك و ترديد طي كنم، و من نميخواهم مثل سايرين با اميد خشك و خالي به اين راه قدم بگذارم.
استعلامي: با گمان: بدون يقين
اميد خشك: اميد بي اساس (به اصطلاح ما اميد خشك و خالي)
جعفري : من با احتمال و گمان به چنين راه خطرناك اقدام نميكنم .
توضيح : من اين راه را بدون يقين طي نمي كنم و مانند ديگران با اميدي بي اساس و پايه نمي توانم به اين راه قدم بگذارم.
3088 هيچ بازرگانيي نآيد ز تو
زآن كه در غيب است سر اين دورو
زماني: اگر تو در اين خيالات باشي، پس هيچ گونه تجارتي نمي تواني بكني، زيرا اين مسأله كه آيا جزو نجات يافتگاني و يا جز و غرق شدگان جز و اسرار پوشيده است.
{ابيات 3087 - 3085 شرط و بيت 3088 جزاي شرط است بنابراين بايد در راه كمال وارد شد و از مخافت طريق نهراسيد}
استعلامي: اين بيت جواب شرط است براي اگر در سه بيت پيش.
بازرگاني يي نايد زتو: در راه حق به جايي نمي رسي
اين دورو: دو وجه هدايت و ضلالت.
جعفري: يقين بدان كه تو بازرگان نيستي، زيرا تو توقع شناختن نتايجي را داري كه پشت پردة ظواهر است.
توضيح: ابيات 3087-3085 شرط و بيت 3088 جزاي شرط است.
يقين بدان تو بازرگان و اهل تجارت نيستي زيرا كه اين مسأله (نجات يافته يا غرق شده) جزء اسرار الهي است كه ما از آن اطلاعي نداريم{تو اگر به احتمال ها توجه كني كه جزء هدايت يافتگاني يا اهل ضلالت به راه حق نخواهي رسيد.}
در حقيقت به انبيا خداوند مي گويد: وظيفه شما ابلاغ پيام است و از رازهاي الهي شما اطلاع نداريد.
3089 تاجر ترسنده طبع شيشه جان
در طلب نه سود دارد نه زيان
در نسخه بدل تر سنده طبع و شيشه جان آورده شده كه نامناسب است زيرا مفهوم هر دو يكي است.
زماني: تاجري كه بترسد در كار خود نه سودي مي برد و نه زياني مي بيند.
{اشاره به حديث: التاجر الجبان محروم و التاجر الجسور مرزوق: بازرگان ترسواز سود محروم شود و بازرگان دلير، از رزق و روزي بهرهمند.}
«رك. جامع صغير.ج1.ص133»
«كنوز الحقايق. ص53»
شيشه جان: كسي كه روحي نازك و شكننده دارد و روحيه خود را زود مي بازد.
استعلامي: مضمون بيت با توجه به حديث نبوي ذيل است.
التاجر الجبان محروم و التاجر الجسور مرزوق
«رك. سيوطي جامع صغير .ج1.ص133»
«كنوز الحقايق . ص53»
شيشه جان كسي كه جرأت ندارد و روحش مثل شيشه شكننده است
جعفري: در اين شرح «ني سوددارد ني زيان»آمده كه مناسب است.
آن بازرگان ترسو و شيشه جان در شغل خود نه سودي خواهد ديد نه زياني
توضيح: گفتيم آوردن بازرگان ترسو و شيشه جان از نظر معنايي اشتباه است و صحيح آن بازرگان ترسو شيشه جان مي باشد.
شهيدي: تاجر ترسنده طبع اشارت است به حديث التاجر الجبان محروم و التاجرالجسور مرزوق
يا اشاره به فرمودة امير مؤمنان التاجر مخاطر و رب يسير انمي من كثير
(نهج البلاغه نامه 31)
شيشه جان: كه توان سختي كشيدن ندارد. كه از به خطر افتادن خود مي ترسد. محتاط
توضيح: تاجر ترسو در تجارت خود نه سود مي برد و نه زيان مي بيند.
مصراع اول: كنايه از تاجر ترسو مي باشد و نه تاجر محتاط زيرا محتاط را ميتوان به عنوان دور انديش معنا كرد.
سودو زيان: تضاد
تلميح: به حديث نبوي ذكر شده و يا سخن مولاي متقيان
3090 بل زيان دارد كه محروم است و خوار نور او يابد كه باشد شعله خوار
زماني: بلكه بهتر است بگوييم كه تاجر ترسو زيان مي بيند زيرا از فوايد سفر محروم است و روحيهاي حقير دارد. نور را كسي مي بيند كه مشتاق شعله باشد.
شعله خوار: خورندة آتش، مجازاً كسي كه قهر و بلا را عاشقانه استقبال مي كند. نيز تداعي مي كند مجالس ذكر برخي از سلاسل صوفيه نظير رفاعيه و قادريه را كه در شب ذكر، آتشهاي فروزان را در دهان خود مي نهند و خموش ميسازند.
استعلامي: شعله خوار، كسي است كه خود را به خطر مي اندازد.
جعفري: بلكه به جهت زبوني و سست عنصري همواره در معرض خسارت و زيان خواهد بود. زيرا در دنيا كسي مي تواند از روشنايي بهره برداري كند كه تن به حرارت شعله ها بدهد.
شهيدي: شعله خوار: كنايت از خود را به خطر اندازنده.
بلاكش كه از سختي نهراسد . دل به دريا زن
توضيح: شعله خوار: كنايه از كسي كه خود را به خطر مي اندازد.
شعله خوار كنايه است نه مجاز.
بلكه بهتر است كه بگوئيم تاجر ترسو از منافع سفر بي بهره است و ارزشيندارد. نور را كسي مي بيند كه مشتاق شعله باشد (كسي كه خود را به خطر مياندازد ارزشش مشخص مي شود).
3091 چون كه بر بوك است جمله كارها
كار دين اولي كز اين يا بي رها
نيكلسن: بربو گشت … آورده متن مطابق همه نسخههاي كهن و معتبر است و نيكلسن هم در شرح خود اين مورد را اصلاح كرده است.
نگ. مثنوي استعلامي دفتر سوم. پاورقي بيت 3093.ص144
زماني: از آن جا كه همه كارها متكي براحتمال و اميد است پس كسي از فرجام امور واقف نيست. بنابراين كار دين را بهتر و سزاوارتر بدان. زيرا در اين صورت از قيد احتمال و ترديد مي رهي.
استعلامي: بوك: را مولانا به معني اميد به كار برده است.
همه كارها به اميد بستگي دارد و اميد در كارهاي دنيا ممكن است تحقق پيدا كند يا نكند، اما در كار حق اميد، اميد خشك و بي حاصل نيست و اگر كار دين را پيش بگيري از اين اميدهاي دنيايي رهايي مي يابي.
جعفري: بدان جهت كه بنياد كارها به شايد است، حكم عقل بر آن است كه تو در كار دين احتياط بيشتر كني و احتمالات و شايدها را تعقيب نمايي.
شهيدي: بوك : مخفف بود كه
كزين: اشارت به دين است. (دين موجب رستگاري توست)
شهيدي بوك را به ظاهر معنا كرده و از مفهوم واقعي آن غافل مانده است. كزين در شهيدي كه به دين اشاره شده اشتباه است.
توضيح: به اين دليل كه انجام كارها بر اميد داشتن است بنابراين در كار دين بهتر آن است كه از اين اميدهاي دنيايي رهايي يابي
بوك: مولانا آن را به معني اميد به كار برده است. با توجه به مفهوم ابيات قبل و بعد
كز اين كه از اين (اميدهاي دنيايي)
3092 نيست دستوري بدين جا قرع باب جز اميد الله اعلم بالصواب
زماني: در اين مورد اجازه نيست كه در حضرت حق را بكوبي تا حقايق پوشيده بر تو كشف شود. تنها اجازه داري با اميد و آرزو در حضرت حق را به صدا درآوري خداوند به راه راست و صلاح امور دانا تر است.
{البته بايد توجه داشت كه حكم فوق شامل حال مبتديان و متوسطان و افراد معمولي است نه انبياء و اولياء براساس آيه 260/بقره}
قرع باب كوبيدن در
استعلامي: قرع باب: در كوفتن . در زدن
بر درگاه حق قرع باب همين است كه اميد به او داشته باشي و در زدن به گونه ديگر مجاز نيست، صلاح من و تو را خدا بهتر مي داند.
در اين بيت «اميد» ترجمه اصطلاح «رجا» است.
جعفري: اميدوار باش و به راه بيفت. زيرا كوبيدن اين در فقط بااميد است.
در اين تحصحيح «در اين جا» آمده است كه تفاوتي در معنا ايجاد نمي كند. گرچه از نظر مفهوم بيت مناسبتر «بدين جا» مي باشد.
شهيدي: والله اعلم بالصواب: و خدا بدان چه راست داناست.
در بيت 2669 دفتر سوم مبحث (آمدن پيغامبران حق به نصيحت اهل سبا) مولانا چنان كه شيوه اوست به مناسبت، داستانهايي به ميان آورد و بحثهاي دقيقي را عنوان فرمود. طرح اين بحثها بدين نتيجه مي رسد كه هر چند شقاوت و سعادت هر كس از روز ازل در علم خدا گذشته است، و آن كه رقم شقاوت بر او رفته است پند راهنمايان را نميپذيرد. اما وظيفه راهنماست كه در هر حال از هدايت گمراهان باز نايستد. سپس به مقلدان توصيه مي كند كه هر چند عاقبت كار بر همگان جز خدا پوشيده است و مقلد نمي داند رقم شقاوت بر او رفته است يا سعادت، و به گفته مولانا غرقه است يا نجات يافته، بايد هم چنان در كار باشد و نوميد نگردد و به اميد «لطف حق» برود.
توضيح: بر درگاه حق در كوفتن همين است كه اميد به او داشته باشي كه خداوند به صلاح امور داناتر است.
قوع باب: در كوفتن
الله اعلم بالصواب: تضمين: خداي بدان چه راست داناست
اميد: ترجمه اصطلاح رجا «اميد داشتن» است.
بيان آن كه ايمان مقلد خوف است و رجا
استعلامي: در عنوان اين قسمت «مقلد» كسي است كه حقايق و عوالم غيب را از راه دل و رابطه باطني ادراك نكرده است، و آن كه چنين ادراكي دارد در كلام مولانا با كلمه «محقق» ياد مي شود. 9 تعليقات
مقلد بابيم و اميد راه خدا را طي مي كند اما محقق محو در حق است و خواست فردي و نفساني ندارد تا بيمي يا اميدي پيدا كند.
شهيدي: در اين ابيات چنان كه شيوه مولاناست كاهلان و عذر آوران را متنبه ميسازد كه چگونه در كسب و كار دنيا با كوشش به دكان مي رويد، حالي كه ممكن است در آن روز براي شما سودي مقرر نشده باشد. پس چرا اين جهد را در كار آخرت و درخواست توفيق از خدا به كار نمي بريد؟ و چرا به پيمبران اقتدا نميكنيد كه با آن همه سختيها كه ديدند از هدايت مردم باز نايستادند، و سرانجام بدان چه مي خواستند رسيدند تا آن جا كه طبيعت رام آنان گرديد.
خلاصه آن كه بايد اميدوار بود و از عنايت حق نوميد نشد كه نوميد بودن و نكوشيدن گناهي است بزرگ.
آن كسي كه به حقيقت نرسيده و در مرحله تقليد است پيوسته بايد بكوشد و در بيم و اميد به سر برد و رفتار پيغمبران را سرمشق خود قرار دهد. 3093 داعي هر پيشه اوميد است و بوك
گرچه گرد نشان زكوشش شد چودوك
در نسخه بدل اميدست آورده شده كه تفاوتي ايجاد نمي كند حتي آوردن آن از نظر وزني مناسبتر است.
زماني: انگيزه هر كار و پيشهاي اميد و آرزوست، هر چند كه گردن پيشهوران و كوشندگان مانند دوك نخ ريسي، لاغر و باريك شده باشد.
{در اين جا مولانا مقلد را به كاسب و پيشه ور تشبيه مي كند و مي گويد:}
استعلامي: داعي: دعوت كننده و كشاننده ما براي كارها
جعفري: انگيزه هر پيشه و كاري اميد و شايد است، انسان با همين انگيزه دنبال كار و كوشش مي رود و ناملايمات را متحمل مي شود و گردنش مانند دوك ميشود.
توضيح : جعفري بوك را به معني شايد آورده است از نظر ظاهري درست است ولي از نظر مفهوم نادرست است اگر بوك را به معني آرزو و آرزو داشتن بياوريم بهتر است.
شهيدي: مقلد: در تعبير مولانا كسي است كه در مسائل اعتقادي از راهبري تقليد كند، اما خود حقيقت را نداند.
تقليد در اعتقادات در برخي مذهب ها جايز است و بعض علماي شيعه نيز آن را جايز دانستهاند داعي: انگيزه، محرك
گردن چو دوك شدن؟ كنايت از رنج بردن و لاغر گرديدن.
توضيح: انگيزه هر كاري اميد داشتن است هر چند كه از تلاش خود رنج ببرد. بيت تشبيه دارد.
گردن داعي: مشبه چو: ادات تشبيه دوك: مشبه به
وجه شبه: كوشش و تلاش
گردن چو دوك شدن: كنايه رنج بردن
3094 بامدادان چون سوي دكان رود
بر اميد و بوك روزي مي دود
زماني: براي مثال هر كاسبي كه صبح به سوي مغازه مي رود به اميد و آرزوي كسب روزي و به دست آوردن رزق مي شتابد.
استعلامي: هر كسي با اميدي در پي كاري است و رنج ها را مي پذيرد.
جعفري: صبحگاه روانه دكان مي گردد جز اميد و آرزو سرمايهاي ندارد.
توضيح: بيان مثال براي تفهيم مطلب
صبحگاه كه آن پيشهور سوي مغازه خود ميرود با اميد و آرزو در پي كاري است و رنجها را ميپذيرد .
اگر بوك را به معني آرزو بگيريم بهتر است تا اين كه «بوك» را به معني «اميد» كه استعلامي آورده است بگيريم . هرچند آرزو خود اميدي را به دنبال دارد . 3095 بوك روزي نبودت چون ميروي ؟
خوف حرمان هست ، تو چوني قوي ؟
زماني : اي كاسب شايد تو به رزق دست نيابي ، پس چرا براي دستيابي به رزق و روزي اين همه ميكوشي ؟ با اين كه بيم اين هست كه تو بدان دست نيازي پس چگونه با قوت قلب در كسب معاش فعاليت ميكني ؟
استعلامي : با وجود اين كه احتمال عدم موفقيت نيز هست ، اميد تو را به كار ميكشاند .
جعفري : اگر به اين مردم بگوييد : كجا مي رويد ، شايد براي شما روزي مقرر نشده است ، چرا از محروميت نميهراسيد .
جعفري به جاي «بوك» ، بوكه روزي نبودت آورده ، به اين معني : شايد كه ميتواند اين معنا مناسب باشد .
توضيح : شايد كه روزي تو مقرر شده باشد ، چرا ميروي ، با اين كه ترس اين مطلب وجود دارد كه تو به روزي خود نرسي چرا اينقدر قدرتمند و قوي هستي .
بوك ، در اين بيت به جاي بوكه : به معني شايد آورده شده است .
3096 خوف حرمان ازل در كسب لوت
چون نكردت سست اندر جست و جوت
زماني : چرا ترس از اين كه مبادا روزي مقدر و مقسومي كه از ازل معين شده نصيب تو نشود باعث نميگردد كه دست از سعي و تلاش برداري ؟
لوت : انواع خوردنيها
استعلامي : در اين بيت مولانا از عوالم مادي خارج ميشود و سخن را به عوالم الهي و معنوي ميكشاند : تو در دنيا با وجود «خوف حرمان» تلاش ميكني ، پس چرا در راه حق از «حرمان» نميترسي ؟ و چرا اين «خوف» تو را در جستجوي دنيا سست نمي كند ؟
«حرمان ازل» از اين نظر است كه همه امور در ازل و پيش از خلقت صوري در تقدير الهي بوده است .
جعفري : آيا حماقتي بدتر از اين وجود دارد كه انسان بنشيند و زندگي خود را تباه سازد به اين دليل كه شايد سرنوشت ازلي من محروميت بوده است در اين مورد سه نكته آورده ميشود .
نكته اول : خداوند به كارهايي كه ايجاد ميكند نيز عالم است ، آيا علم او به كارهاي خودش او را مجبور مي سازد ؟!
نكته دوم : آيا خداوند فقط به خود كارهاي ما داناست و به مقدمات و شرايط آنها كه از آن جمله علم و اراده و تصميم و اختيار ماست ، عالم نيست ؟!
نكته سوم : چرا انسان بعد از اين همه سال در موقع بيكاري و به قول جلال الدين در آن موقع كه روان آدم منحرف عاشق باز كردن و بستن گرهها ميباشد مسأله مزبور را براي خود يا ديگران مطرح ميسازد .
جلال الدين به اين نكات با بيت زير پاسخ داده است آن كه روزي نيستش بخت و نجات
ننگرد عقلش مگر در نادرات
معني بيت : شايد در سرنوشت ازلي براي شما محروميت ثبت شده است؟ بدون توجه به اين احتمالات و وسوسهها و بدون كوچكترين سستي راه ميافتند و براي به دست آوردن روزي دنبال كار و كسب ميروند .
شهيدي : حرمان : نوميدي
ترس از آن كه روزي براي او مقدر نباشد (اگر كارها را به تقدير وا ميگذاري ، چرا پي كسب روزي ميروي ، چرا بدين نميانديشي روزيت مقدر نباشد ، حال كه چنين است ، چرا اين كوشش را در راه كسب توفيق به كار نميبري و كار خود را به سرنوشت وا ميگذاري.
توضيح : ترس از نااميدي ازلي در به دست آوردن روزي مقدر چرا باعث نميشود كه دست از سعي و تلاش برداري؟! جست و جو: اسم مصدر
حرمان: ردالعجز علي علي الصدر (با توجه به بيت قبل)
در نسخه بدل «نگردد سست» آمده كه از نظر وزني اشكال دارد . 3097 گويي گرچه خوف حرمان هست پيش
هست اندر كاهلي اين خوف بيش
زماني : تو در جواب ميگويي : اگر چه بيم آن ميرود كه من با سعي و تلاش به رزق مطلوبم دست نيابم ، ولي مسلماً با تنبلي و بيكاري ، اين بيم شدت بيشتريدارد .
استعلامي: در اين بيت مولانا جوابي را مي آورد كه يك مرد دنيا به سوال او خواهدداد: اگر در دنيا تلاش نكنم، احتمال محروميت از منافع دنيايي بيشتر است.
جعفري: بلكه پاسخ قانع كننده اي هم به سوال كننده مي دهند و مي گويند اگر چه ترس محروميت وجود دارد، اما در تن پروري و بيكاري اين خطر بيشتر احساس مي شود.
توضيح: در شرح جعفري: گويي ارچه آورده شده است كه بسيار مناسب است.
معني بيت: تو جواب مي دهي هر چند ترس نااميدي وجود دارد ولي در سستي من اين ترس بيشتر است. 3098 هست در كوشش اميدم بيشتر
دارم اندر كاهلي افزون خطر
زماني: در ادامه پاسخت مي گويي: در سعي و تلاش، اميدوارترم (احتمال دارد كه رزق مقسوم من وابسته به تلاشم باشد و در بيكاري اين رزق به من نرسد)، اما در تنبلي و سستي، بيم محروميت از رزق و روزي، بيشتر است.
جعفري: در كوشش اميد بيشتري به موفقيت مي رود.
توضيح: در تلاش كردن اميدواري من بيشتر است و در بيكاري و سستي خطر بيشتري (بيم محروميت زيادتري) مي رود. 3099 پس چرا در كار دين اي بدگمان ؟
دامنت مي گيرد اين خوف زيان؟
زماني: اي كژ انديش حالا كه اين مقدمات بديهي را دانستي بگو ببينم چرا در مسائل ديني بيم محروميت دامنت را مي گيرد؟ يعني تا وقتي كه پاي مسائل دنيوي در ميان است، فعال و چابكي، ولي همين كه صحبت از هدايت ديني ميشود مي گويي: من از ازل از هدايت ديني محروم شدهام، بنابراين سعي و تلاش در اين راه بيهوده است {مولانا اين حالت را جبر عامه ناميده است.
استعلامي: باز مولانا از مرد دنيا مي پرسد: تو كه در دنيا تلاش مي كني و از زيان بيم نداري «چرا» در كار دين اين خوف زيان دامنت را مي گيرد و نمي گذارد كاري بكني؟ دليلش اين است كه تو «بدگمان» و به عبارت ديگر بي ايماني.
جعفري: حال كه در امور دنيوي با احتمال موفقيت به كوشش و جستجو ميپردازي، چرا در امور ديني ترس احتمالي آسيب و زيان دامنت را مي گيرد و نميگذارد توشه اي براي روحت تهيه نمايي؟!
توضيح: از اين بيت و همچنين ابيات بعد مولانا به نتيجه اي كه مي خواهد مي رسد و آن اين است كه: چون در اصل بيايمان هستي اين سستي دردين برايت به وجود آمده است و اگر از اين بي ايماني خود دست برداري قادر به انجام هر كاري هستي (در ابيات 3102و3103 اين مطلب را مولانا آورده است).
معني بيت: بنابراين اي بي ايمان چرا در انجام كارهاي ديني اين ترس از محروميت تو را فرا نمي گيرد (در انجام كارهاي دنيوي كوشا هستي ولي در انجام اعمال دين سست مي شوي؟)
3100 يا نديدي كاهل اين بازار ما در چه سودند انبيا و اوليا؟
زماني: يا شايد علت سستي تو در راه هدايت ديني اين باشد كه هنوز ساكنان بازار معنوي ما را نديدهاي و متوجه نشده اي كه انبيا و اوليا چه سودهاي كلاني در اين بازار بردهاند.
كاهل در اين بيت به معني تنبل و سست نيست بلكه در اصل (كه+اهل) است و با كاهل تجنيس خطي دارد.
{خوارزمي مي گويد: نديده اي كه اهل تجارت آخرت چه سودها كردهاند و از مجاهدة اين سودا چه سرمايهها به وطن اصلي برده.}
«نگ:جواهر الاسرار، دفتر سوم. ص620 »
استعلامي: يا شايد نمي داني كه مردان حق چه بهرههايي دارند
بازار ما: راه حق و عوالم معنوي
جعفري: مگر اي كاهل نادان رونق بازار دين را به وسيله پيامبران و اولياء الله نديدي.
در اين شرح اين بازارها آورده شده كه مناسبت ندارد. زيرا بازار ما يعني راه حق و بازارها معنايي نميدهد (هر چند مفهوم بيت را جعفري درست بيان نمودهاست.)
چه سود: صفت مبهم
توضيح: كاهل: كه+ اهل بازار ما: راه حق و عوالم معنوي
يا اين مطلب را نديدي كه انبيا و اوليا كه ساكنان راه حق و عوالم معنوي هستند چه سودهايي و بهره هايي از كار خود دارند.
3101 زين دكان رفتن، چه كانشان رو نمود اندر اين بازار چون بستند سود؟
زماني: آنان (انبيا و اوليا) از ترك كردن دكان دنيا به چه معدن سرشاري دست يافتند؟ مسلماً به كان ارزشمند الهي و كشف اسرار رباني دست يازيدند و در بازار الهي چه سودهايي به دست آوردند
{ابيات ذيل نوع اين سود را نشان مي دهد. تجارت با خدا تجارت پر سود و پر منفعتي است. چه سراي ناپايدار را با سراي پايدار معاوضه مي كني}.
توضيح: زماني: چه در مصراع اول را صفت پر سشي گرفته است در حالي كه چه در مصراع اول صفت مبهم است.
استعلامي: اين بيت باز درباره همان مردان حق است كه از «دكان رفتن» در بازار حق فوايد بسيار بردهاند.
كان: معدن و در اين جا عنايت حق است.
چون بستند سود: چه سود بسياري بردند.
جعفري: وقتي كه از اين تجارت گاه رفتند به چه معادن عالي و پر قيمت دست يافتند و چه سودهايي كه از اين بازار زندگي بر نداشتند.
توضيح: جعفري «بازارچه» به جاي «بازار» آورده است از نظر ظاهري اشكالي در آن ديده نمي شود ولي وقتي به مفهوم بيت از ديدگاه جعفري نظر مي اندازيم ميبينيم جعفري بازار زندگي و يا تجارت خانه دنيايي را گرفته است در حالي كه منظور اصلي بازار الهي و بازار راه حق و عوالم معنوي است.
معني بيت: انبيا و اوليا از ترك كردن اين دنياي ظاهري به چه معدن سرشاري دست يافتند و عنايت حق شامل آنان شد و در بازار راه حق و عوالم معنوي چه سودهايي كه به دست آوردند؟
دكان رفتن: منظور ترك دنياي ظاهري
كان: عنايت حق
بازار: بازار راه حق و عوالم معنوي
بيت استفهام انكاري هم دارد.
3102 آتش آن را رام چون خلخال شد بحر آن را رام شد حمال شد
توضيح: در نسخه بدل: رام چون حمال شد كه از نظر رعايت وزن و زيبايي با مصراع اول هم خواني بهتري دارد اما با توجه به مصراع دوم بيت بعد تصحيح نيكلسون مناسب تر است.
زماني: آتش قهار به امر خدا براي حضرت ابراهيم (ع) مانند حلقه پا ، رام و مطيع شد و نيز دريا براي حضرت نوح (ع) و حضرت موسي(ع) رام شد و آن دو را بر پشت خود حمل كرد.
{اشاره به آيه 69 انبيا ، مصراع دوم اشاره به آيه 42 سوره هود كه ماجراي نجات نوح (ع) و نوحيان را بيان مي كند. و نيز به آياتي نظير آيه 50 بقره، آيه 138-اعراف و آيه 90-يونس اشاره دارد كه ماجراي نجات موسي (ع) و موسويان را حكايت مي كند.}
خلخال: حلقه طلا و نقره كه در پاي كنند و آن را در فارسي «پاي برنجن» گويند
«رك.غياث اللغات.ج1.ص395»
استعلامي: در اين بيت و بيت بعد نمونه اين عنايت حق را از تاريخ انبيا مثال ميآورد.
«آتش» ابراهيم را نسوزاند و مثل زيوري بر پاي او حلقة زد- تلميح به آيات
(70-67-انبياء)
بحر كشتي نوح را بر دوش گرفت و به ساحل نجات رساند
يا بحر رود نيل است. كه براي موسي ره گشود و او را از خطر دور كرد.
جعفري: آيا در همين كارگاه زندگي سودي بالاتر از اين سراغ داريد كه آتش به ابراهيم رام شد، دريا به موسي (ع) راه داد . مردهاي با نفس عيسي زنده شد . ابر سايه بر سر موسي (ع) و موسويان انداخت .
جعفري دو بيت در اين قسمت آورده كه ذكر مي كنيم.
آتش آن را رام چون خلخال شد
بحر اين را رام چون حمال شد
از دم آن مرده اي زنده شده
ابر آن را سايه با ني آمده
شهيدي: رام شدن آتش: اشارت است به داستان حضرت ابراهيم (ع) و نمرود
رام شدن بحر: اشارت است به داستان موسي (ع) و شكافته شدن نيل براي او در اين بيت و بيت بعد نمونه هاي عنايت حق را براي پيامبران و اوليا مشخص ميسازد.
توضيح : آتش سركش به امر خدا براي حضرت ابراهيم (ع) مانند زيوري بر پاي او حلقه زد و دريا براي نوح(ع) و يا حضرت موسي (ع) مطيع آنان شد و آنها را بر پشت خود حمل كرد.
را، به معني براي حرف اضافه
آن: ضمير اشاره به جاي او ضمير شخصي منفصل
مثال : {به ما گفت راست ايستاده هنگام عبور آن كرنش و تعظيم نمائيد چنان كه ديگران مي كنند آن هم ابداً به روي بزرگوار خود نياورده از چپ و راست هي سبيل هاي خود را تاب مي دهد.}
رك. مراغهاي سياحت نامه ابراهيم بيك
رام: رد الصدر الي العجز (تصدير)
بيت در هر دو مصراع تشبيه دارد بيت داراي اسلوب معادله است.
مصراع اول: تلميح به داستان ابراهيم و نمرود ، آيه 69 انبيا
مصراع دوم: تلميح به داستان طوفان نوح و يا گذشتن قوم بني اسرائيل از دريا
آيه 42-هود، آيه 50-بقره ، آيه 138-اعراف، آيه 90-يونس
3103 آهن آن را رام شد. چون موم شد
باد آن را بنده و محكوم شد
زماني: آهن براي حضرت داود (ع) رام شد و مانند موم، نرم گشت و بادنيز براي حضرت سليمان نبي (ع) رام و مسخر شد.
{مصراع اول اشاره است به آيات 10و11، سبأ و مصراع دوم اشاره است به آيه 81-انبيا}
استعلامي: رام شدن آهن: اشاره به داود است كه زره مي ساخت (آيه80/انبيا)
در مصراع آخر سليمان را ياد مي كند كه باد به فرمان او بود .
حكايتي كه دربيت 960 دفتر اول در مورد سليمان نبي آمده است. «نگريستن عزرائيل در مردي و گريختن آن مرد در سراي سليمان كه بعداً در همان جايي ميميرد كه خداوند مقدر نموده است» در حليه الاوليا - احياء العلوم . جوامع الحكايات، الهي نامه عطار آمده است.
«نگ: مآخذ قصص و تمثيلات مثنوي . ص14-12»
اين ها نمونه هايي از سودهاي بازار حق است.
سليمان بني به خاطر شير خوردن از نور معرفت بر جن و انس مسلط بود
جعفري: در اين شرح دو بيت آورده شده كه آن ها را نقل مي كنيم. و سپس معناي ابيات را هم درج ميكنيم. آهن آن را نرم همچون موم شد
باد آن را بنده و محكوم شد
شد ورا در دفع دشمن چوب مار
عنكبوتي شد مراين را پرده دار
توضيح: در مصراع اول نرم مناسبتر از رام مي باشد بنابراين اگر بگوييم آهن آن را نرم چون موم شد مناسب تر است.
معني ابيات: آهن به حضرت داود مانند موم شد باد بنده وتسليم هود گشت، چوب خشكي براي دفع دشمن از موسي اژدها شد و تار عنكبوتي پردهاي براي حفظ پيامبر اسلام(ص) درغار گشت.
شهيدي: رام شدن آهن: اشارت است به داستان حضرت داود
بنده شدن باد: اشارت است به حضرت سليمان چنان كه در قرآن كريم(آيه/12سبأ) آمده است.
مفهوم ابيات اين قسمت: آنان با اين كه از مردم روي گرداني و نافرماني و جفا ميديدند، از كار باز نايستادند به سرنوشت آن مردم از شقاوت و سعادتي كه خداي براي آنان مقدر فرموده ننگريستند. چرا كه مي دانستند با كوشش و رياضت و استعانت از خدا مي توان آن را دگرگون ساخت.
توضيح: بيان نمونهاي ديگر از عنايت حق براي مردان راه خدا آهن براي حضرت داود (ع) مانند موم نرم گشت و باد نيز مسخر سليمان نبي (ع) شد.
مصراع اول: تلميح به آيات 10و11 سبأ (زره ساختن حضرت داود (ع))
مصراع دوم: تلميح به آيه 81-انبيا (مسخر ساختن باد توسط سليمان بني (ع)
بيت تشبيه و اسلوب معادله دارد.
رام: رد العجز الي الصدر با توجه به بيت پيش را: به معني براي حرف اضافه
آن: ضمير اشاره به جاي او ضمير شخصي منفصل آمده است.
در بيت بعد (3104) مولانا مجدداً بحث اولياي مستور را پيش مي كشد كه در جايي ديگر به آن مي پردازيم.
تعليقات
1-صبر در زبان صوفيان شكيبايي بر ناملايمات همراه با سكوت و شكوه نكردن است.
هر كه ماند از كاهلي بي شكر و صبر
او همين داند كه گيرد پاي جبر
مولانا در باره صبر عقيده دارد كه تواناييهاي ما نعمت خداست و شكرگزاري اين نعمت به كار بردن آن است در مقابل آنجا كه آرزويي برآورده نمي شود يا درد و رنجي به انسان روي مي آورد. بنده بايد خود دار و صبور باشدو بنده كاهل اين ويژگيها را ندارد و به اصطلاح به جبر مي چسبد مولانا عقيده دارد كه ايمان به حق ما را اميدوار مي كند و جايي كه صبر نيست ايماني براي آدم بي صبر نميباشد.
صبر: علاوه بر تحمل دشواري هاي راه حق، فراموش كردن همه چيز جز حق است.
در مصراع دوم بيت زير اين مثل به ياد آورده مي شود: صبر كليد گشايش كارهاست.
هيچ تسبيحي ندارد آن درج
صبر كن الصبر مفتاح الفرج
«بيت 3157 دفتر دوم مثنوي »
در مورد صبر در كتاب احاديث مثنوي ص 46 به دو حديث به اين مضمون بر ميخوريم «من لاصبر له لاايمان له ، الصبر مفتاح الفرج»
با توجه به احاديث فوق خيال فرج و گشايش كارها، توانايي صبر كردن به آدم ميدهد.
2-قال داود عليه السلام: يا رب لماذا خلقت الخلق؟ قال كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف
مطابق اين حديث در برابر سؤال حضرت داود از راز خلقت، پروردگار براي شناخته شدن خود نزد موجودات انسان را ميآفريند بنابراين انسان نيك از همه موجودات بالاتر و انسان زشت از همه موجودات پست تر مي گردد.
3-فصل: لطف پروردگار است در حدي افزون تر از شايستگي بندگان
كبريا: عظمت و بزرگ منشي است كه شايسته پرودگار است كه به گفته مولانا در ديوان شمس «بي كبر و با صد كبرياست» در حديثي آمده است كه «الكبريا ردائي»: عظمت رداي من است، بر من برازنده است.
4-محراب: در اين قسمت به دو ديدگاه در مورد محراب مي پردازيم.
1.محراب مشتق از حرب (جنگ) است: عبادت گاه صدر مساجد را از اين نظر محراب گفته اند كه جاي جهاد با نفس است. اما وزن كلمه محراب وزن اسم آلت است نه اسم مكان، و در اين معني بايد محرب (بر وزن مفعل) باشد
2. محراب معرب مهر آب (يا مهر آو يا مهرآوه يا مهر آبه) است به معني خانه مهر و معبد مهر اين كلمه در دوره رواج مهر پرستي به رواق طاقديسي معبدها اطلاق مي شده و پس از ساختن مساجد اسلامي نيز عين همان طاقديس در مسجد ها بنا شده و واژه فارسي مهر آب به آن اطلاق شده است.
نتيجه: محراب: نقطهاي است كه نمازگزار رو به آن مي ايستد.
«نگ. دفتر اول مثنوي استعلامي توضيح بيت 1775،ص308 »
5-در مورد چرخ زدن بايد گفت: هنگامي كه انسان از تعلقات مادي رها مي شود به آزادي جان مي رسد و در اين مرحله است كه انسان به پاي كوبي مي پردازد از ديدگاه مولانا تابش انوار معرفت در آزادي جان آن ها را به هيجان مي آورد ديگر خودي در ميان نيست. بنابراين در آيين سماع صوفيان بي اختيار مي شوند، ميگريند، مي خندند، كف مي زنند. پاي مي كوبند، خرقه و دستار خود را پاره ميكنند با در آتش مي اندازند. چرخ مي زنند. به خاك مي افتند زيرا ديگر دويي در ميان نيست همه اوست.
استاد فروزان فر مي نويسد: مولانا پس از اتصال به شمس تبريزي به سماع مينشست و به رقص بر مي خاست و مجالس رقص و سماع او ساعتها طول ميكشيد. رسم سماع و رقص پس از وي به عنوان يك آيين مولوي بر سرتربت او و خانقاههاي مولويان قرن ها متداول و معمول بود. اكنون نيز سالي يك نوبت در قونيه اين مراسم برپا مي شود.
«نگ: شرح مثنوي شريف.ج2،ص477»
سماع: از آداب تربيت در خانقاه است و در آن به شرط وجود لوازم و شايستگي هاي روحي و معنوي، ساز و آواز با بر جستن وپاي كوبي درويشان همراه ميشود .
6- در بيت 3245 دفتر دوم مثنوي كه نظر مي اندازيم مي بينيم كه مولانا در آن جا صحبت از«بوي» مي كند منظور «بوي معرفت و بهره مندي از مردان عارف است . اما در بيت مورد نظر كه در دفتر دوم مثنوي آمده است . مولانا تعبيرهاي ديگري از تأثير بوي خوش و تأثير روابط معنوي را از قرآن و حديث مطرح ميكند كه با توجه به (آيه 93/ يوسف) پس از آنكه برادران يوسف او را در چاه انداختند يعقوب آنقدر گريست كه نابينا شد يوسف پس از نجات از چاه وبه قدرت رسيدن طبق اين آيه دستور داد كه پيراهنش را ببرند و بر چشم پدر بگذارند تا از بوي پيراهن بينايي خود را باز يابد.
7- رضا : انسان عاشق كل (تمام هستي يا خداست) و خود نيز كل است و هستي جداگانهاي ندارد . او در واقع عاشق خود است و خود را مي جويد . مرد خدا از هر چه پيش مي آيد با شادي استقبال مي كند چون غرق در معشوق است حس ظاهري ندارد تا زبان به شكايت بگشايد . اين حالت به دو دليل به وجود مي آيد اول فراموشي خويشتن و دوم هر چه خدا بخواهد براي بنده ، بهترين است .
از خلاف آمد عادت ، به طلب كام كه من
كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم«حافظ»
استاد فروزان فر مي نويسد : «مشايخ خراسان رضا را در شمار مقامات سلوك ميدانند و مشايخ عراق در شمار احوال . مقام : حالتي است پايدار كه به ارشاد پيرو رياضت و كوشش مريد به دست مي آيد .
حال : واردي قلبي است كه به اراده حق پديدار مي شود و نميپايد . حال جلوة بيروني و آشكار دارد در حالي كه مقام در خلوت مرد راه خدا ظهور مي كند بنابراين اهل حال بسيار ديده مي شود ولي اهل مقام كم آشكار ميشوند . بعد از مقام رضا به «فناي» عاشق در پيشگاه معشوق مي رسيم كه «فناء في الله» است .»
«نگ : شرح مثنوي شريف .ج2.ص623»
8-نفس : نفس كلي يا نفس كل : روح اين عالم است كه از عقل كل اضافه مي شود.
خود نفس جوهري است كه ذاتاً مستقل است اما در فعل نياز به ماده جسم دارد و به عبارت ديگر تعلق تدبيري به ابدان واجسام مي يابد . در كلام مولانا «نفس كل پا بست شد» يعني روح عالم پاي بند علايق و محدوديتهاي صوري و مادي گرديد و مي گويد پيش ازاينكه روح عالم پاي بند اين علائق شود ، جان پيران از آن چه آفريده خواهد شد آگاهي داشت.
پيش تر ز افلاك ، كيوان ديده اند
پيش تر از دانههانان ديدهاند
مطلع بر نقش هر كه هست شد
پيش از آنكه اين نفس كل پابست شد
«ابيات 175-174. دفتر دوم»
9- در بيت 496 دفتر دوم مثنوي استعلامي از ديدگاه مولانا تفاوت مقلد و محقق را به اينصورت بيان مي كند .
محقق : كسي است كه در طريقت پيش رفته و به حقيقت رسيده است اما
مقلد : كسي است كه سخناني در اين باره مي گويد . به عبارت ديگر مقلد اداي درويشي را در مي آورد كه در باطن توخالي است .
و اصلان به حقيقت مانند داود نبي منبع صوت خوشاند و مقلدان مانند انعكاس صدا در كوهستان ميباشند
مآخذ
1-امثال حكم
علي اكبر دهخدا ، امير كبير ، سال 1341 هـ . ش
2- بحار الانوار
محمد باقر مجلسي – مؤسسه الوفاء – بيروت ، لبنان – 1983 م- سال 1304 هـ . ق
3- پلّه پلّه تا ملاقات خُدا
دکتر عبدالحسين زرّين کوب – تهران – انتشارات علمي – چاپ نهم - تابستان 1375
4- تذكره الاوليا
شيخ ابي حامد محمد بن ابي بكر ابراهيم فريد الدين عطار نيشابوري . با مقدمه ميرزا محمد خان قزويني – چاپ پنجم
5- تفسير مجمع البيان
شيخ ابو علي فضل بن حسن طبرسي ، با تصحيح سيد هاشم رسولي و سيد فضل الله طباطبايي يزدي ، شركه المعارف الاسلاميه ، سال 1379 هـ. ق 1339 هـ . ش
6- تفسير ابوالفتوح رازي
شيخ جمال الدين ابوالفتوح حسين بن علي بن محمد بن احمد بن حسين بن احمد خزاعي رازي . به تصحيح و حواشي محمد الهي قمشهاي ،كتاب فروشي و چاپخانه محمد حسن علمي . سال 1334
7- تفسير الكشاف
امام جار الله محمود بن عمر زمخشري – نشر ادب الحوزه
8- التفسير الكبير
امام فخر رازي – دار الكتب العلميه ،طهران
9- جواهر الاسرار و زواهر الانوار
كمال الدين حسين خوارزمي – لكهنو – چاپ سنگي
10- الجامع الصغير
سيوطي به كوشش محمد محي الدين عبد الحميد . قاهره . 1325 ق
11- حديقه الحقيقه
ابوالمجد مجدود بن آدم سنايي غزنوي – با تصحيح و تحشية مدرس رضوي – دانشگاه تهران – سال 1359 ش
12- خفي علايي
سيد اسماعيل جرجاني ، به تصحيح علي اكبر ولايتي و محمود نجم آبادي
13- دستور زبان فارسي دكتر وحيديان كاميار
14- سفرنامه ناصرخسرو
دكتر محمد دبير سياقي ، زوار ، تهران
15- سياحت نامه ابراهيم بيگ
زين العابدين مراغهاي – انتشارات سپيده - تهران
16- سرني (2 جلد)
عبدالحسين زرين كوب . چاپ اول . انتشارات علمي – سال 1364 ش
17- شرح منازل السائرين
عبد الرزاق كاشاني كتابخانه حامدي
18- شرح مثنوي
ولي محمد اكبر آبادي . لكهنو ، چاپ سنگي
19- شرح كبير انقروي
اسماعيل انقرودي . ترجمه دكتر عصمت ستارزاده .
انتشارات كتابفروشي دهخدا
20- شرح مثنوي زماني – استعلامي – جعفري و شهيدي
21- غياث اللغات
محمد بن جلال الدين رامپوري – به كوشش محمد دبير سياقي
- كانون معرفت
22- فيه ما فيه
مولانا جلال الدين محمد بلخي – با تصحيح و حواشي بديع الزمان فروزانفر، امير كبير ، سال 1348ش
23- قصص الانبيا
ابراهيم خلف نيشابوري – به كوشش حبيب يغمايي – تهران
24- قصص قرآن در ادب فارسي ( 3 ) – پيامبر از آب برگرفته " موسي "
دکتر رضا انزابي نژاد – مقاله – مشهد – نشريه دانشکده ادبيات
25- كليات شمس يا ديوان كبير
مولانا جلال الدين محمد مولوي . با تصحيحات و حواشي بديع الزمان فروزان فر ، امير كبير ، چاپ دوم ، سال 1355 ش
26- كشاف اصطلاحات الفنون
محمد علي الفاروق التهانوي – كلكته . سال 1862 . م
27- كشف المحجوب
علي بن عثمان هجويري ، به تصحيح و النتين ژوكوفكسي ، لنينگراد 1926{افست ، تهران ، امير كبير 1336}
28- گلستان سعدي
تصحيح دكتر غلامحسين يوسفي – انتشارات خوارزمي
29- لغت نامه
علي اكبر دهخدا ، زير نظر دكتر محمد معين ، دكتر سيد جعفر شهيدي
30- ليلي و مجنون
نظامي . به تصحيح وحيد دستگردي ، مؤسسه مطبوعاتي علمي
31- المعجم المفهرس لالفاظ الحديث النبوي
به اهتمام و تنظيم عدهاي از خاور شناسان ، كتابخانه بريل لندن سال 1936م
32- معجم مفردات الفاظ القرآن
راغب اصفهاني – با تحقيق نديم مرعش لي ، مطبعه التقدم العربي
33- منهج الصادقين
34- مآخذ قصص و تمثيلات مثنوي
بديع الزمان فروزان فر . امير كبير . چاپ سوم . سال 1362 ش
35- مختصر صحيح مسلم
حافظ المنذري – با تحقيق محمد ناصر الدين الالباني . احياء التراث الاسلامي – الدار الكويتيه – للطباعه و النشر . سال 1969 م
36-مناقب العارفين
شمس الدين افلاكي-به كوشش تحسين يازيجي – دنياي كتاب