سایت تخصصی ویژه طرح جابر،کاملترین طرح های جابر اول تا ششم شامل: جمع آوری وطبقه بندی ، نمایش علمی(مدل،تحقیق،نمایش)و آزمایش را با بهترین عنوان و محتوا ،قابل ویرایش به صورت ورد،pdf و شامل تمام موارد طرح جابر نظیر عنوان،متن،تعریف،شرح تحقیق،تحقیق زمینه ای،نتیجه گیری،منابع،سپاس گذاری،کارنما،راهنمای کارتون پلاست،فونت و تیتربندی،عکس و... با مناسب ترین قیمت و دانلود فوری وگارانتی وپشتیبانی رایگان در ایتا 09034840420.

تاريخ بيهقي
4.6 /5 20 5 1
تاريخ بيهقي
  تاريخ بيهقي  
     
  ابوالفضل بيهقي  
     
  بريده اي از تاريخ بيهقي

معرفي كتاب
تاريخ نگارش در حدود 450 ـ 460 هـ .
«
ابوالفضل محمد بن حسين كاتب بيهقيِ نوزده سال منشي ديوان رسائل غزنويان بود و تاريخ عمومي جامعي در بازه دنياي معلوم عصر خود نوشته بود كه بگفته بعضي سي مجلد بوده است و اكنون فقط آنچه راجع بعهد سلطان مسعود غزنوي مي‌باشد در دست است ـ كه بتاريخ مسعودي و يا «تاريخ بيهقي» معروف است. بدون گزافگوئي ميتوان گفت كه تاريخ بيهقي از رهگذر سادگي بيان وصداقت و نثر روان و بيغرضي نسبي مؤلف در ذكر وقايع و روشني زبان يكي از بهترين نمونه‌هاي نثر فارسي است ـ زيرا اگر بگويم بهترين نمونه و شاهكار نثر فارسيست ميترسم به تهور فوق‌العاده متهم كنند. ابوالفضل بيهقي نوشتن اين تاريخ را در سال 451 هـ . ق. آغاز كرد. وي در سال 470 وفات يافت.
در اين كتاب مؤلف اسناد و مداركي آورده كه ترجمه از عربي است و غالباً تأثير نحو عربي در آنها محسوس ميباشد.
--------------------------------------------------


ذكر بر دار كردن حسنك وزير رحمه الله عليه

...
فصلي خواهم نبشت، در ابتداي اين حال بر دار كردن اين مرد و پس بشرح قصه تمام پردازم. امروز كه من اين قصه آغاز مي‌كنم، در ذي‌الحجه سنه خمسين وار بعمائه در فرخ روزگار سلطان معظم ابو شجاع فرخزاد بن ناصردين الله، اطال‌الله بقاؤه و ازين قوم كه من سخن خواهم راند، يك دو تن زنده‌اند، در گوشه‌اي افتاده و خواجه بوسهل زوزني چند سالست تا گذشته شده است و بپاسخ آنانكه از وي رفت گرفتار و ما را بآن كار نيست، هر چند مرا از وي برآيد، بهيچ حال. چه عمر من بشست و پنج آمده و بر اثر وي مي‌ببايد رفت و در تاريخي كه مي‌كنم سخن نرانم كه آن بتعصبي و تر بدي كشد و خوانندگان اين تصنيف گويند: شرم باد اين پير را. بلكه آن گويم، كه تا خوانندگان با من اندرين موافقت كنند و طعني نزنند. اين بوسهل مردي امامزاده و محتشم و فاضل و اديب بود، اما شرارت و زعارتي درطبع وي مؤكد شد و بآن شرارت دلسوزي نداشت و هميشه چشم نهاده بودي، تا پادشاهي بزرگ و جبار بر چاكري خشم گرفتي و آن چاكر را لت زدي و فرو گرفتي، اين مرد از كرانه بجستي و فرصتي جستي و تضريب كردي و المي بزرگ بدين چاكر رسانيدي و آنگاه لاف زدي كه: فلان را من فرو گرفتم. و اگر چنين كارها كرد كيفر ديد و چشيد و خردمندان دانستندي كه نه چنانست و سري مي‌جنبانيدندي و پوشيده خنده مي‌زدندي كه نه چنانست، جز استادم كه او را فرو نتوانست برد، با اين همه حيلت، كه در باب وي ساخت و از آن در باب وي بكام نتوانست رسيد، كه قضاي ايزد، عزوجل، با تضريب‌هاي وي موافقت و مساعدت نكرد و ديگر كه بونصر مردي بود عاقبت نگر، در روزگار امير محمود، رضي‌الله عنه، بي‌آنكه مخدوم خود را خيانتي كرد، دل اين سلطان مسعود را رحمه الله عليه، نگاه داشت، به همه چيزها كه دانست، كه تخت ملك پس از پدر او را خواهد بود و حال حسنك ديگر بود، كه بر هواي امير محمد و نگاه داشت دل و فرمان محمود اين خداوندزاده را بيازرد و چيزها بكرد و گفت، كه اكفا آنرا احتمال نكنند، تا بپادشاه چه رسد، هم چنانكه جعفر برمكي و اين طبقه وزيري كردند، بروزگار هارون الرشيد و عاقبت كار ايشان همان بود، كه از آن اين وزير آمد و چاكران و بندگان را با زبان نگاه بايد داشت، با خداوندان، كه محالست روباهان را با شيران چخيدن و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امير حسنك يك قطره آب بود از رودي، از روي فضل جاي ديگر داشت اما چون تعديها رفت از وي كسي نماند، كه پيش ازين درين تاريخ بيآوردم. يكي آن بود كه عبدوس را گفت كه: «اميرت را بگوي كه من آنچه كنم بفرمان خداوند خود ميكنم، اگر وقتي تخت ملك بتو رسد، حسنك را بردار بايد كرد». لاجرم چون سلطان پادشاه شد اين مرد بر مركب چوبين نشست و بوسهل و غير بوسهل درين كيستند، كه حسنك عاقبت تهور و تعدي خود كشيد و بهيچ حال بر سه چيز اغضا نكنند: الخلل في الملك و افشاء السر و التعرض و نعوذ بالله من الخذلان.
چون حسنك را از بست بهرات آوردند، بوسهل زوزني او را بعلي رايض، چاكر خويش، سپرد و رسيد بدو، از انواع استخفاف، آنچه رسيد، كه چون باز جستي نبودي و كار و حال او را انتقامها و تشفي‌ها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز كردند، كه زده و افتاده را نتوان زد و انداخت. مرد آن مردست كه گفته‌اند: العفو عند القدره بكار تواند آورد و قال الله عز ذكره قوله الحق: «الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس و الله يحب المحسنين».
و چون امير مسعود، رضي الله عنه، از هرات قصد بلخ كرد و علي رايض حسنك را ببند مي‌برد و استخفاف مي‌كرد و تشفي و تعصب و انتقام مي‌برد، هر چند مي‌شنودم، از علي، پوشيده، وقتي مرا گفت كه: «از هر چه بوسهل مثال داد از كردار زشت، در باب اين مرد، از ده يكي كرده آمدي و بسيار محابا رفتي.» و ببلخ در ايستاد و در امير مي‌دميد كه: ناچار حسنك را بردار بايد كرد و امير بس حليم و كريم بود، جواب نگفتي و معتمد عبدوس را گفت، روزي پس از مرگ حسنك، از استادم شنودم كه: «امير بوسهل را گفت: حجتي و عذري بايد،‌ بكشتن اين مرد را». بوسهل گفت: «حجت بزرگتر از اين كه مرد قرمطي است و خلعت از مصريان استد، تا اميرالمؤمنين القادر بالله بيآزرد و نامه از امير محمود باز گرفت؟ و اكنون پيوسته ازين مي‌گويد و خداوند ياد دارد كه بنشابور رسول خليفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پيغام درين باب بر چه جمله بود. فرمان خليفه درين باب نگاه بايد داشت». امير گفت: «تا درين باب بينديشم».
پس ازين،‌ هم استادم حكايت كرد كه: «عبدوس با بوسهل سخت بد بود، كه چون بوسهل درين باب بسيار بگفت، يك روز خواجه احمد حسن را، چون از بار باز مي‌گشت امير گفت كه : «خواجه تنها بطارم بنشيند، كه سوي او پيغاميست، بر زبان عبدوس.» خواجه بطارم رفت و امير، رضي‌الله عنه، مرا بخواند و گفت: «خواجه احمد را بگوي كه حال حسنك بر تو پوشيده نيست، كه بروزگار پدرم چند دردي در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد چه قصدها كرد، بزرگ، در روزگار برادرم وليكن بنرفتش و چون خداي عزوجل بدان آساني تخت و ملك بما داد اختيار آنست كه عذر گناهكاران بپذيرم و بگذشته مشغول نشوم، اما دراعتقا اين مرد سخن ميگويند، بدان كه خلعت مصريان بستد، برغم خليفه، و اميرالمؤمنين بيآزرد و مكاتبت از پدرم بگسست و مي‌گويند كه: رسول را كه بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پيغام داده بود كه: حسنك قرمطيست، وي را بر دار بايد كرد و ما اين بنشابور شنيده بوديم و نيكو ياد نيست. خواجه اندرين چه بيند و چه گويد؟» چون پيغام بگزاردم خواجه ديري انديشيد، پس مرا گفت: «بوسهل زوزني را با حسنك چه افتاده است، كه چنين مبالغتها در خون ريختن او كرده است؟». گفتم: «نيكو نتوانم دانست، اين مقدار شنوده‌ام كه: يك روز بر سراي حسنك شده بود، بروزگار وزارتش، پياده و بدراعه، پرده‌داري بروي استخفاف كرده بود و وي را بينداخته». گفت، «اي سبحان‌الله، اين مقدار شغر را از چه دردل بايد داشت؟» پس گفت: «خداوند را بگوي كه: در آن وقت، كه من بقلعه كالنجر بودم، بازداشته و قصد جان من ميكردند وخداي عزوجل نگاه داشت، نذرها كردم و سوگندان خوردم كه در خون كس، حق و ناحق، سخن نگويم و بدان وقت كه حسنك از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر كرديم و با قدرخان ديدار كرديم، پس از بازگشتن بغزنين، ما را بنشاندند و معلوم نه كه در باب حسنك چه رفت و امير ماضي بر خليفه سخن بر چه روي گفت و بونصر مشكان خبرهاي حقيقت دارد از وي باز بايد رسيد و اميرخداوند پادشاهيست، آنچه فرمود نيست بفرمايد، [كه اگر بروي قرمطي درست گردد، در خون وي سخن نگويم. بدان كه وي را درين مالش كه امروز منم مرادي بوده است] و پوست باز كرده. بدان گفتم كه وي را در باب من سخن گفته نيايد، كه من از خون همه جهانيان بيزارم و هر چند چنينست نصيحت از سلطان بازنگيرم كه خيانت كرده باشم، تا خون وي و هيچ كس بنريزد، البته كه خون ريختن كاري بازي نيست». چون اين جواب باز بردم، سخت دير انديشيد. پس گفت: «خواجه را بگوي: آنچه واجب باشد فرموده آيد». خواجه برخاست و سوي ديوان رفت و در راه مرا گفت كه: «عبدوس، تا بتواني خداوند را بر آن دار كه خون حسنك ريخته نيايد، كه زشت نامي تولد گردد». گفتم: «فرمانبردارم» و بازگشتم و با سلطان بگفتم. قضا در كمين بود، كار خويش ميكرد و پس ازين مجلسي كرد. با استادم، او حكايت كرد كه در آن خلوت چه رفت. گفت كه: «امير پرسيد مرا، از حديث حسنك و پس از آن حديث خليفه و آنچه گوئي در دين و اعتقاد اين مرد و خلعت ستدن از مصريان؟ من در ايستادم و حال حسنك و رفتن بحج، تا آنگاه كه از مدينه بوادي القري باز گشت، بر سر راه شام و خلعت مصري بگرفت و ضرورت را ستدن و از موصل راه گردانيدن و ببغداد باز نشدن و خليفه را بدل آمدن كه مگر اميرمحمود فرموده است. همه بتمامي شرح كردم. امير گفت: «پس از حسنك درين باب چه گناه بوده است؟ كه اگر راه باديه آمدي در خون آنهمه خلق شدي»، گفتم: «چنين بود وليكن خليفه را قرمطي خواند و درين معني مكاتبات و آمد و شد بوده است و اميرماضي، چنانكه لجوجي و ضجرت وي بود، يك روز گفت: «بدين خليفه خرف شده ببايد نبشت كه: من از بهر قدر عباسيان انگشت در كرده‌ام، در همه جهان و قرمطي ميجويم و آنچه يافته آمد و درست گردد بر دار ميكشند و اگر مرا درست شدي كه حسنك قرمطيست، خبر باميرالمؤمنين رسيدي كه در باب وي چه رفتي. وي را من پرورده‌ام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وي قرمطيست من هم قرمطي باشم». هر چند آن سخن پادشاهانه نبود، بديوان آمدم و چنان نبشتم، نبشته‌اي كه بندگان بخداوندان نويسند و آخر پس از آمد و شد بر آن قرار گرفت كه آن خلعت، كه حسنك استده بود و آن طرايف، كه نزديك امير محمود فرستاده بودند، آن مصريان، با رسول ببغداد فرستد، تا بسوزند و چون رسول باز آمد، امير پرسيد كه: آن خلعت و طرايف بكدام موضع سوختند؟ كه امير را نيك درد آمده بود كه حسنك را قرمطي خوانده بود، خليفه، و با آن وحشت وتعصب خليفه زيادت ميگشت، اندر نهان نه آشكارا، تا امير محمود فرمان يافت. بنده آنچه رفته است بتمامي باز نمود». گفت: «بدانستم».
پس ازين مجلس نيز بوسهل البته فرو نايستاد از كار، روز سه شنبه بيست و هفتم صفر، چون بار بگسست، امير خواجه را گفت: «بطارم بايد نشست، كه حسنك را آنجا خواهند آورد، با قضاه و مزكيان، تا آنچه خريده آمده است، جمله بنام ما قباله نوشته شود و گواه گيرد، بر خويشتن». خواجه گفت: «چنين كنم» و بطارم رفت و جمله خواجه شماران و اعيان و صاحب ديوان رسالت و خواجه ابوالقاسم كثير، هر چند معزول بود، اما جاهي و جلالي عظيم داشت و بوسهل زوزني و بوسهل حمدوي، همه آنجاي آمدند و اميردانشمند بنيه و حاكم لشكر راو نصر چلف را آنجاي فرستاد و قضاه بلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و مزكيان و كساني كه نامدار و فراروي بودند، همه آنجاي حاضر بودند و نوشتند و چون اين كوكبه راست شد من، كه بوالفضلم و قومي بيرون طارم، بدكانها بوديم، نشسته در انتظار حسنك. يك ساعت بود كه حسنك پيدا آمد بي‌بند جبه‌اي داشت، حبري، رنگ با سياه ميزد، خلق‌گونه و دراعه و ردائي سخت پاكيزه و دستاري نشابوري ماليده و موزه ميكائيلي نو در پاي و موي سر ماليده، زير دستار پوشيده كرده، اندك مايه پيدا ميبود و والي حرس با وي و علي رايض و بسيار پياده، از هر دستي و وي را بطارم بردند و تا نزديك نماز پيشين بماندند. پس بيرون آوردند و بحرس باز بردند و بر اثر وي قضاه و فقها بيرون آمدند. اين مقدار شنودم كه دو تن با يك ديگر ميگفتند كه: «خواجه بوسهل را، برين كه آورد كه آب خويش ببرد» و بر اثر خواجه احمد، بيرون آمد، با اعيان و بخانه خويش باز شد و نصر خلف دوست من بود، از وي پرسيدم كه : «چه رفت؟». گفت كه: «چون حسنك بيامد، خواجه بر پاي خاستند و بوسهل زوزني بر خشم خود طاقت نداشت، برخاست، نه تمام و بر خويشتن ميژ كيد. خواجه احمد او را گفت كه: «در همه كارها ناتمامي». وي نيك از جاي بشد و خواجه امير حسنك را هر چند خواست كه پيش وي بنشيند نگذاشت و بر دست راست من و دست راست خواجه ابوالقاسم كثير و بونصر مشكان بنشاند، هر چند ابوالقاسم كثير معزول بود، اما حرمتش سخت بزرگ بود و بوسهل بر دست چپ خواجه، از اين نيز سخت‌تر بتابيد خواجه بزرگ روي بحسنك كرد و گفت: «خواجه چون ميباشد و روزگار چگونه ميگذراند؟» گفت: «جاي شكرست». خواجه گفت: «دل شكسته نبايد داشت، كه چنين حالها مردان را پيش آيد، فرمان‌برداري بايد نمود، بهر چه خداوند فرمايد، كه تا جان در تنست اميد صد هزار راحتست و فرحست». بوسهل را طاقت برسيد، گفت كه: «خداوند را كرا كند كه با چنين سگ قرمطي، كه بر دار خواهند كرد بفرمان اميرالمؤمنين، چنين گفتن؟» خواجه بخشم در بوسهل نگريست. حسنك گفت: «سگ ندانم كه بوده است، خاندان من و آنچه مرا بوده است، از آلت و حشمت و نعمت، جهانيان دانند. جهان خوردم و كارها را ندم و عاقبت كار آدمي مرگست. اگر امروز اجل رسيده است، كس باز نتواند داشت، كه بر دار كشند يا جز دار كه بزرگ‌تر از حسين علي نيم. اين خواجه، كه مرا اين ميگويد، مرا شعر گفته است و بر در سراي من ايستاده است، اما حديث قرمطي، به ازين بايد، كه او را باز داشتند بدين تهمت، نه مرا و اين معروفست. من چنين چيزها ندانم». بوسهل را صفرا بجنبيد و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد، خواجه بانگ برو زد و گفت: «اين مجلس سلطان را، كه اينجا نشسته‌ايم، هيچ حرمت نيست؟ ما كاري را اينجا گرد شده‌ايم. چون ازين فارغ شويم، اين مرد پنج شش ماهست تا در دست شماست، هر چه خواهي بكن». بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت و دو قباله نبشته بودند، همه اسباب و ضياع حسنك را، بجمله ازجهت سلطان و يك يك ضياع را نام بروي خواندند و وي اقرار كرد، بفروختن آن بطوع و رغبت و آن سيم كه معين كرده بودند بستد و آن كسان گواهي نبشتند و حاكم سجل كرد، در مجلس وديگر قضاه نيز،‌ علي‌الرسم في امثالها. چون ازين فارغ شدند حسنك را گفتند: «باز بايد گشت» و وي روي بخواجه كرد و گفت: «زندگاني خواجه بزرگ دراز باد! بروزگار سلطان محمود، بفرمان وي،‌ در باب خواجه ژاژ ميخوائيدم، كه همه خطا بود، از فرمانبرداري چه چاره داشتم؟ وزارت مرا دادند و نه جاي من بود و بباب خواجه هيچ قصدي نكردم و كسان خواجه را نواخته داشتم». پس گفت: «من خطا كرده‌ام و مستوجب هر عقوبت هستم، كه خداوند فرمايد وليكن خداوند كريم است،‌ مرا فرو نگذارد و دل از جان برداشته‌ام، از عيال و فرزندان انديشه بايد داشت و خواجه مرا بحل كند». و بگريست و حاضران را بر وي رحمت آمد و خواجه آب در چشم آورد و گفت: «از من بحلي و چنين نوميد نبايد بود، كه بهبود ممكن باشد و من انديشيدم و پذيرفتم و از خداي عز و جل، اگر قضائيست بر سر وي، قوام او را تيمار دارم». پس حسنك برخاست و خواجه و قوم برخاستند و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه بوسهل را بسيار ملامت كرد و وي خواجه را بسيار عذر خواست و گفت: «بر صفراي خويش برنيامدم» و اين مجلس را حاكم لشكر و فقيه بنيه بامير رسانيدند و امير بوسهل را بخواند و نيك بماليد كه: «گرفتم كه بر خون اين مرد تشنه‌اي. مجلس وزير ما را حرمت و حشمت بايستي داشت». بوسهل گفت: «از آن ناخويشتن‌شناسي، كه وي با خداوند در هرات كرد، در روزگار امير محمود، ياد كردم، خويشتن را نگاه نتوانستم داشت و بيش چنين سهوي نيفتد».
و از خواجه عميد عبدالرزاق شنودم كه: «اين شب، كه ديگر روز حسنك را بردار كردند بوسهل نزديك پدرم آمد، نماز خفتن. پدرم گفت: «چرا آمده‌اي؟». گفت: «نخواهم رفت، تا آنگاه كه خداوند نخسپد، كه نبايد رقعه‌اي نويسد، در باب حسنك، بشفاعت» پدرم گفت: «بنوشتمي، اما شما تباه كرده‌ايد و سخت ناخوبست ـ و بجايگاه رفت»
و آن روز و آن شب تدبير بر دار كردن حسنك پيش گرفتند و دو مرد پيك راست كردند، با جامه پيكان، كه از بغداد آمده‌اند و نامه خليفه آورده، كه حسنك قرمطي را بر دار بايد كرد و بسنگ ببايد كشت، تا بار ديگر بر رغم خلفا هيچ كس خلعت مصري نپوشد و حاجيان را در آن ديار نبرد و چون كارها بساخته آمد ديگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر، امير مسعود بر نشست و قصد شكار كرد و نشاط سه روزه، با نديمان و خاصگان و مطربان و در شهر خليفه شهر را فرمود، داري زدن بر كنار مصلاي بلخ، فرود شارستان و خلق روي آنجا نهاده بود و بوسهل زوزني بر نشست و آمد تا نزديك دار و بر بالائي ايستاد و سواران رفته بودند، با پيادگان، تا حسنك را بيارند. چون از كران بازار عاشقان درآوردند و بميان شارستان رسيد و ميكائيل بدانجاي اسب بداشته بود، پذيره وي آمده و وي را مواجر خواند و دشنامهاي زشت داد، حسنك در وي ننگريست و هيچ جواب نداد. عامه مردم او را لعنت كردند، بدين حركت ناشيرين كه كرد و از آن زشتها كه بر زبان راند و خواص مردم خود نتوان گفت كه اين ميكائيل را چه گويند و پس از حسنك اين ميكائيل، كه خواهر اياز را بزني كرده بود، بسيار بلاها ديد و محنت‌ها كشيد و امروز بر جايست و بعبادت و قرآن خواندن مشغول شده است. چون دوستي زشت كند چه چاره از باز گفتن. و حسنك را بپاي دار آوردند. نعوذ بالله من قضاء السوء و دو پيك را ايستادانيده بودند، كه از بغداد آمده‌اند و قرآن خوانان قرآن ميخواندند. حسنك را فرمودند كه: «جامه بيرون كش». وي دست اندر زير كرد و از اربند استوار كرد و پايچهاي از ار ببست و جبه و پيراهن بكشيد و دوربيرون انداخت، با دستار و برهنه با ازار بايستاد و دستها در هم زده؛ تني چون سيم سپيد و روئي چون صد هزار نگار و همه خلق بدرد ميگريستند. خودي روي پوش آهني بيآوردند، عمداً تنگ، چنانكه روي و سرش را نپوشيدي و آواز دادند كه: «سر و رويش را بپوشند، تا از سنگ تباه نشود، كه سرش را ببغداد خواهيم فرستاد، نزديك خليفه» و حسنك را هم چنان ميداشتند و او لب ميجنبانيد و چيزي ميخواند، تا خودي فراخ‌تر آورند و درين ميان احمد جامه‌دار بيامد، سوار و روي بحسنك كرد و پيغامي گفت كه: «خداوند سلطان ميگويد: اين آرزوي تست، كه خواسته بودي، كه چون پادشاه شوي ما را بر دار كني،‌ ما بر تو رحمت ميخواستيم كرد، اما اميرالمؤمنين نبشته است كه تو قرمطي شدهاي و بفرمان او بردار ميكنند.» حسنك البته هيچ پاسخ نداد. پس از آن خود فراخ‌تر كه آورده بودند سر و روي او را بدان بپوشانيدند. پس آواز دادند او را كه: «بدو». دم نزد و از ايشان نينديشيد و هركس گفتند كه: «شرم نداريد، مردي را كه مي‌كشيد و بدار چنين ميبريد؟» و خواست كه شوري بزرگ بپاي شود. سواران سوي عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنك را سوي دار بردند و بجايگاه رسانيدند. بر مركبي كه هرگزننشسته بود نشانيدند و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آورد و آواز دادند كه: «سنگ زنيد». هيچ كس دست بسنگ نمي‌كرد و همه زار ميگريستند، خاصه نشاپوريان. پس مشتي رند را زر دادند كه سنگ زنند و مرد خود مرده بود، كه جلادش رسن بگلو افكنده بود و خبه كرده.
اينست حسنك و روزگارش و گفتارش، رحمه الله عليه، اين بود كه خود بزندگي گاه گفتي كه: «مرا دعاي نشاپوريان بسازد» و نساخت و اگر زمين و آب مسلمانان بغصب بستدند،‌ نه زمين ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضياع و اسباب و زر و سيم و نعمت، هيچ سودش نداشت. او رفت و آن قوم كه اين مكر ساخته بودند، نيز برفتند. رحمه الله عليهم و اين افسانه‌ايست با بسيار عبرت و اين همه اسباب منازعت و مكاوحت از بهر حطام دنيا بيك سوي نهادند. احمق مردي كه دل درين جهان بندد، كه نعمتي بدهد و زشت باز ستاند...
چون ازين فارغ شدند بوسهل و قوم از پاي دار بازگشتند و حسنك تنها ماند، چنانكه تنها آمده بود، از شكم مادر و پس از آن شنيدم، از ابوالحسن خربلي كه دوست من بود و از مختصان بوسهل كه: «يك روز شراب مي‌خورد و با وي بودم؛ مجلسي نيكو آراسته و غلامان و ماهرويان بسيار ايستاده و مطربان همه خوش آواز، در آن ميان فرموده بود تا سر حسنك، پنهان از ما، آورده بودند و بداشته، در طبقي، بامكبه، پس گفت: «نوباوه‌اي آورده‌اند، از آن بخوريم». همگان گفتند: «بخوريم». گفت: «بياريد». آن طبق بيآوردند و از دور مكبه برداشتند؛ چون سر حسنك را بديديم همگان متحير شديم و من از حال بشدم و بوسهل زوزني بخنديد و باتفاق شراب در دست داشت، ببوستان ريخت و سر باز بردند و من در خلوت ديگر روز او را بسيار ملامت كردم. گفت: «اي ابوالحسن، تو مردي مرغ دلي، سر دشمنان چنين بايد» و اين حديث فاش شد و همگان او را بسيار ملامت كردند، بدين حيث و لعنت كردند و آن روز كه حسنك را بر دار كردند، استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناك و انديشمند بود، چنانكه بهيچ وقت او را چنان نديده بودم و مي‌گفت: «چه اميد ماند؟» و خواجه احمد حسن هم برين حال بود و بديوان ننشست و حسنك قريب هفت سال بر دار بماند، چنانكه پايهايش همه فرو تراشيده و خشك شد، چنانكه اثري نماند تا بدستوري فرود گرفتند و دفن كردند، چنانكه كس ندانست كه سرش كجاست و تن كجاست و مادرحسنك زني بود سخت جگرآور. چنان شنيدم كه دو سه ماه ازو اين حديث پنهان داشتند و چون بشنيد جزعي نكرد، چنانكه زنان كنند، بلكه بگريست بدرد، چنانكه حاضران از درد وي خون گريستند. پس گفت: «بزرگا، مردا، كه اين پسرم بود، كه پادشاهي چون محمود اين جهان بدو داد و پادشاهي چون مسعود آن جهان» و ماتم پسر سخت نيكو بداشت و هر خردمند، كه اين بشنيد، بپسنديد و جاي آن بود و يكي از شعراي خراسان نشاپوري اين مرثيه بگفت اندر ماتم وي، و بدين جاي ياد كرده شد:
رباعي
ببريد سرش را كه سران را سر بود آرايــش ملك و دهر را افسر بود
گر قــــــرمطي و جهود يا كافر بود از تخت بـــدار بر شدن منكر بود
 
 
  مقدمه شاهنامه ابومنصوري  
     
  ابومنصور العمري  
     
  مقدمه شاهنامه ابو منصوري
معرفي كتاب

مقدمه شاهنامه ابومنصوري” يكي از قديمترين نمونه‌هاي نثر پارسي است. در سال 346 هجري قمري بفرمان ابومنصور عبدالرزاق ـ كه از طرف سامانيان سپهسالار كل خراسان بوده است ـ بقلم ابومنصور العمري نوشته شده است. شاهنامه منثور مزبور كه علي‌الظاهر مايه شاهنامه منظوم فردوسي قرار گرفته از ميان رفته است. فقط مقدمه آ ن را كه اينجا آورده‌ايم در آغاز نسخه‌هاي قديم شاهنامه قرار داده‌اند.
(
براي بدست آوردن اطلاعات بيشتر رجوع شود به بيست مقاله شادروان علامه محمد قزويني)
بگفته مرحوم قزويني ابهامي در بعضي جملات موجوداست كه شايد بعدها، بر اثر پيدا شدن نسخه‌هاي صحيح ـ ترمقدمه ـ رفع شود.


متن مقدمه شاهنامه ابومنصوري

تاريخ تأليف سال 346 هـ . ق.

سپاس و آفرين خداي را كه اين جهان و آن جهان را آفريد و ما بندگان را اندر جهان پديدار كرد و نيك‌انديشان را و بدكرداران را پاداش و بادافراه برابر داشت و درود بر برگزيدگان و پاكان و دين‌داران باد خاصه بر بهترين خلق خدا محمد مصطفي صلي‌الله عليه و سلم و بر اهل بيت و فرزندان او باد، آغاز كارنامه شاهنامه از گردآوريده ابومنصور المعمري دستور ابومنصور عبدالرزاق عبدالله فرخ، اول ايدون گويد درين نامه كه تا جهان بود مردم گرد دانش گشته‌اند و سخن را بزرگ داشته و نيكوترين يادگاري سخن دانسته‌اند چه اندرين جهان مردم بدانش بزرگوارتر و مايه‌دارتر. و چون مردم بدانست كروي چيزي نماند پايدار، بدان كوشد تا نام او بماند و نشان او گسسته نشود، چو آباداني كردن و جايها استوار كردن ودليري و شوخي و جان سپردن و دانائي بيرون آوردن مردمانرا بساختن كارهاي نوآئين چون شاه هندوان كه كليله و دمنه و شاناق ورام ورامين بيرون آورد، و مأمون پسر هارون‌الرشيد منش پادشاهان وهمت مهتران داشت. يكروز با مهتران نشسته بود گفت مردم بايد كه تا اندرين جهان باشند و توانائي دارند بكوشند تا ازو يادگار بود تا پس از مرگ او نامش زنده بود. عبدالله پسر مقفع كه دبير او بود گفتش كه ازكسري انوشيروان چيزي مانده است كه از هيچ پادشاه نمانده است. مأمون گفت چه ماند گفت نامه از هندوستان بياورد، آنكه برزويه طبيب از هندوي بپهلوي گردانيده بود، تا نام او زنده شد ميان جهانيان. و پانصد خروار درم هزينه كرد. مأمون آن نامه بخواست و آن نامه بديد، فرمود دبير خويش را تا از زبان پهلوي بزبان تازي گردانيد. نصر بناحمد اين سخن بشنيد خوش آمدش دستور خويش را خواجه بلعمي بر آن داشت تا از زبان تازي بزبان پارسي گردانيد تا اين نامه بدست مردمان اندر افتاد و هر كسي دست بدو اندر زدند و رودكي را فرمود تا بنظم آورد و كليله و دمنه اندر زبان خرد و بزرگ افتاد و نام او بدين زنده گشت و اين نامه ازو يادگاري بماند پس چينيان بتصاوير اندر افزودند تا هر كسي را خوش آيد ديدن و خواندن آن. پس امير ابومنصور عبدالرزاق مردي بود با فر و خويش كام بود و با هنر وبزرگ منش بود اندر كامروايي و با دستگاهي تمام از پادشاهي. وساز مهتران و انديشه بلند داشت و نژادي بزرگ داشت بگوهر و ازتخم اسپهبدان ايران بود و كار كليله و دمنه و نشان شاه خراسان بشنيد. خوش آمدش. از روزگار آرزو كرد تا او را نيز يادگاري بود اندرين جهان. پس دستور خويش ابومنصور المعمري را بفرمود تا خداوندان كتب را از دهقانان و فرزانگان و جهانديدگان از شهرها بياوردند و چاكر او ابومنصور المعمري بفرمان او نامه كرد و كس فرستاد بشهرهاي خراسان و هشياران ازآنجا بياورد و از هرجاي،‌ چون شاج پسر خراساني ازهري و چون يزدانداد پسر شاپور از سيستان و چون ماهوي خورشيد پسر بهرام از نشابور و چون شاذان پسر برزين از طوس. و از هر شارستان گرد كرد و بنشاند بفر از آوردن اين نامه‌هاي شاهان و كارنامه‌هاشان و زندگاني هر يكي از داد و بيداد و آشوب و جنگ و آيين، از كي نخستين كه اندر جهان او بود كه آيين مردمي آورد و مردمان از جانوران پديد آورد تا يزدگرد شهريار كه آخر ملوك عجم بود. اندر ماه محرم و سال بر سيصد و چهل و شش از هجرت بهترين عالم محمد مصطفي صلي الله عليه و سلم. و اين را نام شاهنامه نهادند تا خداوندان دانش اندرين نگاه كنند و فرهنگ شاهان و مهتران و فرزانگان و كارو ساز پادشاهي و نهاد و رفتارايشان و آيين‌هاي نيكو و داد و داوري وراي وراندن كار و سپاه آراستن و رزم كردن و شهر گشادن و كين خواستن و شبيخون كردن و آزرم داشتن و خواستاري كردن اين همه را بدين نامه اندر بيابند. پس اين نامه شاهان گرد آوردند و گزارش كردند و اندرين چيزهاست كه بگفتار مر خواننده را بزرگ آيد و بهر كسي دادند تا ازو فايده گيرد و چيزها اندرين نامه بيابند كه سهمگين نمايد و اين نيكوست چون مغز او بداني و ترا درست گردد و دلپذير آيد چون كيومرث و طهمورث و ديوان و جمشيد و چون قصه فريدون و ولادت او و برادرش و چون همان سنك كجا آفريدون بپاي بازداشت و چون ماران كه از دوش ضحاك برآمدند اين همه درست آيد بنزديك دانايان و بخردان بمعني. و آنكه دشمن دانش بود اين را زشت گرداند. و اندر جهان شگفتي فراوانست. چنانچون پيغامبر ما صلي‌الله عليه و آله و سلم فرمود حدثوا عن بني اسرائيل ولا حرج گفت هر چه از بني‌اسرائيل گويند همه بشنويد كه بوده است. و دروغ نيست پس دانايان كه نامه خواهند ساختن ايدون سزد كه هفت چيز بجاي آورند مرنامه را: يكي بنياد نامه يكي فر نامه سديگر هنر نامه چهارم نام خداوند نامه پنجم مايه و اندازه سخن پيوستن ششم نشاندادن از دانش آنكس كه نامه از بهر اوست هفتم درهاي هر سخني نگاهداشتن. و خواندن اين نامه دانستن كارهاي شاهانست و بخش كردن گروهي از ورزيدن كار اين جهان. و سود اين نامه هر كسي را هست و رامش جهانست و انده گسار انده گنانست و چاره درماندگانست و اين نامه و كار شاهان از بهر دو چيز خوانند يكي از بهر كار كرد و رفتار و آيين شاهان تا بدانند و در كدخدايي با هر كس بتوانند ساختن و ديگر كه اندرو داستانهاست كه هم بگوش و هم بديدن خوش آيد كه اندرو چيزهاي نيكو و با دانش هست همچون پاداش نيكي و بادافراه بذي و تندي و نرمي و درشتي و آهستگي و شوخي و پرهيز و اندر شدن و بيرون شدن و پند و اندرز و خشم و خشنودي و شگفتي كار جهان. و مردم اندرين نامه اين همه كه ياد كرديم بدانند و بيابند. اكنون ياد كنيم از كار شاهان و داستان ايشان از آغاز كار، آغاز داستان، هر كجا آرامگاه مردمان بود بچهار سوي جهان از كران تا كران اين زمين را ببخشيدند و بهفت بهر كردند و هر بهري را يكي كشور خواندند نخستين را ارزه خواندنددوم را شبه خواندند سوم را فرددفش خواندند چهارم را ويدرفش خواندند پنجم را ووربرست خواندند ششم را وورجرست خواندند هفتم را كه ميان جهانست خنرس‌با مي‌خواندند و خنرس بامي اينست كه ما بدو اندريم و شاهان او را ايرانشهر خواندندي و گوشه را امست خوانند و آن چين و ماچين است و هندوستان و بربر روم و خزر وروس و سقلاب و سمندر و برطاس و آنكه بيرون ازوست سكه خواندند و آفتاب برآمدن را باختر خواندند و فرو شدن را خاورخواندند و شام و يمن را مازندران خواندند و عراق و كوهستان را شورستان خواندند و ايران شهر از رود آمويست تا رود مصر و اين كشورهاي ديگر پيرامون اويند و ازين هفت كشور ايران شهر بزرگوارتر است بهر هنري و آنكه از سوي باخترست چينيان دارند و آنكه از سوي راست اوست هندوان دارند و آنكه از سوي چپ اوست تركان دارند و ديگر خزريان دارند و آنكه از راستر بربريان دارند و از چپ روم خاوريان و مازندرانيان دارند و مصر گويند از مازندرانست و اين ديگر همه ايران زمين است از بهرآنكه ايران بيشتر اينست كه ياد كرديم و بدانكه اندر آغاز اين كتاب مردم فراوان سخن گويند و ما ياد كرديم و بدانكه اندر آغاز اين كتاب مردم فراوان سخن گويند و ما ياد كنيم گفتار هر گروهي تا دانسته شود آنرا كه خواهد برسد و آن راهي كه خوشتر آيدش بر آن برود و اندر نامه پسر مقفع و حمزه اصفهاني و مانندگان ايدون شنيديم كه از گاه آدم صفي صلوات الله و سلامه عليه فراز تا بدين گاه كه آغاز اين نامه كردند پنج هزار و هفتصد سالست و نخستين مردي كه اندر زمين بديد آمد آدم بود و همچنين از محمد جهم برمكي مرا خبر آمد و از زادوي ابن شاهوي و از نامه بهرام اصفهاني همچنين آمد و از راه ساسانيان موسي عيسي خسروي و از هشام قاسم اصفهاني و از نامه پادشاهان پارس و از گنج خانه مأمون و از بهرامشاه مردانشان كرماني و از فرخان موبدان موبد يزدگرد شهريار و از رامين كه بنده يزدگرد شهريار بود آگاهي همچنين آمد و از فرود ايشان بدين گفتار گرد آمدند كه ما ياد خواهيم كردن. و اين نامه را هر چه گزارش كنيم از گفتار دهقانان بايد آورد كه اين پادشاهي بدست ايشان بود و از كار و رفتار و از نيك و بد و از كم و بيش ايشان دانند پس ما را بگفتار ايشان بايد رفت پس آنچه از ايشان يافتيم از نامهاي ايشان گرد كرديم و اين دشوار از آن شد كه هر پادشاهي كه دراز گردد يا دين پيغامبري شدي و روزگار برآمدي بزرگان آن كارفرامش كنند و از نهاد بگردانند و بر فرودي افتد چنانك جهودان را افتاد ميان آدم و نوح و از نوح تا موسي همچنين و از موسي تا عيسي همچنين و از عيسي تا محمد ما صلي‌الله عليه و سلم. و اين از بهر آن گفتند كه اين زمين بسيار تهي بوده است از مردمان و چون مردم نبود پادشاهي بكار نيايد چه مهتر بكهتران بود و هر جا كه مردم بود از مهتر چاره نبود و مهتر بر كهتر از گوهر مردم بايد. چنانك پيامبر مردم هم از مردم بايست و هم گويند كه از پس مرگ كيومرث صد و هفتاد و اند سال پادشاهي نبود و جهانيان يله بودند چون گوسپندان بي‌شبان در شبانگاهي. تا هوشنگ پيش‌داد بيامد و چهار بار پادشاهي از ايران بشد و ندانند كه چند گذشت از روزگار. و جهودان همي گويند از توريه موسي عليه السلام كه از گاه آدم تا آن روز كه محمد عربي صلي‌الله عليه و سلم از مكه برفت چهار هزار سال بود. و ترسايان از انجيل عيسي هميگويند هزار و پانصد و نود و سه سال بود،‌ و بعضي آدم را كيومرث خوانند. اينست شمار روزگار گذشته كه ياد كرديم از روزگار ايشان. و ايزد تعالي به داند كه چون بود، وآغاز پديد آمدن مردم از كيومرث بود، و ايشان كه او را آدم گويند ايدون گويند كه نخست پادشاهي كه بنشست هوشنگ بود و او را پيش‌داد خواندند كه پيشتر كسي كه آيين داد در ميان مردمان پديد آورد او بود، و ديگر گروه كيان بودند و سديگر اشكانيان بودند و چهارم گروه ساسانيان بودند و اندر ميان گاه پيكارها و داوريها رفت از آشوب كردن با يكديگر و تاختنها و پيشي كردن و برتري جستن، كز پادشاهي ايشان اين كشور بسيار تهي ماندي و بيگانگان اندر آمدندي و بگرفتندي اين پادشاهي چنانك بگاه جمشيد بود و بگاه نوذر بود و بگاه اسكندر بود و مانند اين، پس پيش از آنكه سخن شاهان و كارنامه ايشان ياد كنيم نژاد ابومنصور عبدالرزاق كه اين نامه را بنثر فرمود تا جمع كنند چاكر خويش را ابومنصور المعمري و نژاد او نيز بگوييم كه چون بود و ايشان چه بودند تا آنجا رسيدند [و پس از آنكه بنثر آورده بودند سلطان محمود سبكتكين حكيم ابوالقاسم منصور الفردوسي را بفرمود تا بزبان دري بشعر گردانيد و چگونگي آن بجاي خود گفته شود]1 اولانسب ابومنصور عبدالرزاق محمد بن عبدالرزاق بن عبدالله بن فرخ بن ماسا بن مازيار بن كشمهان بن كنارنگ بن خسرو بن بهرام بن آذر گشسب بن گودرز بن داد آفريد بن فرخ زاد بن بهرام كه بگاه خسرو پرويز اسپهبد بود، پسر فرخ بوزرجمهر كه دستور نوشيروان بود پسر آذر كلباد كه بگاه پرويز اسپهسالار بود پسر برزين كه بگاه اردشير بابكان سالار بود پسر بيژن پسر گيو پسر گودرز پسر كشواد و او را كشوادازآن خواندندي كه از سالاران ايران هيچكس آن آيين نياورد كه او آورد و پهلواني كشورها و مرزباني و بخشش هفت كشور او كرده بود و كژ مردم بود و اين از سه گونه گويند و گودرز بگاه كيخسرو سالار بود پيران را او كشت كه اسپهبد افراسياب بود، پسر حشوان پسر آرس پسر بنه‌وي تبره منوچهر از نبيره ايرج و ايرج پسر افريدون و افريدون پسر آبتين از فرزندان جمشيد، و پيران پسر ويسه بود و ويسه پسر زادشم بود پسر كهين بود و زادشم پسر تور و تور پسر افريدون نيز پس آبتين و آبتين از فرزندان جمشيد، و نژاد ابومنصور المعمري : ابومنصور بن محمد بن عبدالله بن جعفر بن فرخ زاد كسل كرانحوار و كنارنگ پسر سرهنگ پرويز بود و بكارهاي بزرگ او رفتي و آنگه كه خسرو پرويز بدر روم شد كنارنگ پيش رو بود لشكر پرويز را و چون حصار روم بستد و نخستين كسي كه بديوار بر رفت و با قيصر درآويخت و او را بگرفت و پيش شاه آورد او بود، و در هنگام ساوه شاه ترك كه بر درهري آمد كنارنگ پيش او شد بجنگ و ساوه شاه را بنيزه بيفگند و لشكر شكسته شد و چون رزم هري بكرد نشابور او را داد و طوس را با خود بدو داده بود، و خسرو او را گفت: گفته كه ادر (ايدر) با هزار مرد بزنم. گفت آري گفته‌ام. خسرو از زندانيان و گنه‌كاران هزار مرد نيك بگزيد و سليح پوشانيد ديگر روز آن هزارمرد با كنارنگ بهاموني فرستاد و خسرو از دور همي نگريست، با مهتران سپاه. كنارنگ با ايشان بر آويخت گاه بشمشير و گاه بتير. بهري را بكشت و بهري را بخست و هر باري كه اسب افگندي بسيار كس تبه كردي تا سرانجام ستوهي پذيرفتند و بگريختند و كنارنگ پيش شاه شد و نماز برد و آفرين كرد، خسرو طوس بدو داد و از گردان مردي همتاي او بود نام او رقيه او را نيز از خسرو بخواست و با خويشتن بطوس برد. رقيه آن بود كه كنارنگ هزار مرد از خسروپرويز بخواست رزم تركانرا، خسرو گفت خواهي هزار مرد ببر خواهي رقيه را كه كم رنج‌تر بود، مر ترا پس هر دوان بطوس شدند با هزار مرد ايراني و رقيه را نيكو همي داشت و با تركان جنگ كردند و پيروز آمدند و بطوس بنشستند و كنارنگ پادشاهي بگرفت و رقيه را نيكو همي داشت. تيراندازي بود كه همتاش نبودي. پس روزي كنارنگ و رقيه هر دو بشكار رفتند با پسران و سرهنگان. كنارنگ گفت امروز هرشكاري كه كنيم تير بر سر زنيم تا باريك اندازي بديد آيد هر چه كنارنگ زده بود بر سر تير زده بود، رقيه بر كنارنگ آفرين كرد. روز ديگر كنارنگ بفرمود تا غراره پر كاه بياوردند. كنارنگ اسب برانگيخت و نيزه بزد و آن غراره را بر سر نيزه برآورد و بينداخت، و بگاه يزدگرد شهريار او را بكشتند. و چون عمر بن الخطاب عبدالله عامر را بفرستاد تا مردم را بدين محمد خواند صلي‌الله عليه و سلم، كنارنگ پسر را پذيره او فرستاد بنشابور. و مردم در كهن‌دز بودند، فرمان نبردند. از وي ياري خواست. ياري كرك تا كار نيكو شد. بعد از آن هزار درم وام خواست، گروگان طلبيد، گفت گروگان ندارم. گفت نشابور مرا ده. نشابور بدو داد. چون درم بستد باز داد. عبدالله عامر آن حرب او را داد و كنارنگ برزم كردن او شد و اين داستان ماند كه گويند “طوس از آن فلان است و نشابور بگروگان دارد”، و حسن بن علي مروزي از فرزندان او بود، و كنارنگ از سوي مادر از نسل طوس بود و صد و بيست سال بزيست و هميشه طوس كنارنگيان را بود تا بهنگام عميد طائي كه از دست ايشان بستد و آن مهتري بديگري دوده افتاد. پس بهنگام ابومنصور عبدالرزاق طوس را بستدند و سزا بسزا رسيد، و نسبت اين هر دو كس كه اين كتاب كردند چنين بود كه ياد كرديم.

-------------------------------------------

لغتنامه مقدمه شاهنامه ابومنصوري
-------------------------------------------

پديدار كردن : ظاهر كردن
بادافراه : مجازات، مكافات روز جزا
ايدون : اينجا، اينچنين
مردم بدانش : آدم دانا
شوخي : گستاخي، دليري، بي‌باكي
جان سپردن : فداكاري
بيرون آوردن : درآوردن
رام : مخترع جنگ
رامين
گردانيدن : ترجمه كردن
دست اندر زدن : دست رساندن
خويش كام : خودرأي ، مستبد
ساز مهتران : دم و دستگاه بزرگان
تخم : نژاد
نشان : علامت، حصه، نصيب، اثر، يادگار، فرمان
دستور : وزير (اكنون رئيس روحاني زرتشتيان)
هشياران : روشن فكران، متنورين
هري : هرات
شارستان : بمعني شهرستان
فراز آوردن : فراهم آوردن، گرد آوردن
كارنامه : شرح وقايع جنگ نامه، تاريخ
كي نخستين : كي، شاه شاهان گويا كيومرث باشد
كار و ساز : كار و لوازم
نهاد و رفتار : طرز برداشت و روش و رسم
آزرم داشتن : حيا داشتن، شرم داشتن
درست گرديدن : موافق آمدن
بنياد نامه : موضوع نامه
درهاي سخن : بابهاي سخن
نگاهداشتن : مراعات كردن
انده گسار : غمگسار، غمخوار
انده‌ گنان : اندوه گينان
كاركرد : عمل، طرز عمل
ساختن : سازش كردن
بخشيدن : تقسيم
خاور : (مغرب، بمعني مخالف كنوني)
باختر : (مشرق، بمعني مخالف كنوني)
مغز : معني، اصل
مازندران : (شام و يمن)
مانندگان : امثالهم
از گاه فلان 000 فراز تا بدين گاه : از زمان000 تا امروز
فرود : بازمانده (؟) خلف، فرزندان
بدين گفتار گرد آمدند : در اين گفتار موافقت كردند، هم رأي شدند
دراز گرديدن : طول كشيدن، دوام يافتن
نهاد : اصل
فرودي : سقوط ، شيب سقوط ، پستي
افتادن : پيش آمدن
يله : ول، بي‌بند و بار
اندر ميان گاه : در آن ميان، در آن حيث و بيث
داوري : فرمانروائي، قضا، منازعت و جدال
پيشي كردن : جلو افتادن
بخشش : تقسيم
كژ مردم : مردم نادرست
تبره : تبار
با خود : بهمراه ، بضميمه
خستن : زخمي كردن
تبه كردن : تباه كردن، ناقص كردن
ستوهي : عجز، شكست
گردان : پهلوانان
هردوان : هر دو آنان
باريك اندازي : تيراندازي دقيق
عراره : جوال كاه و غيره
پذيره : استقبال ، پذيرائي
كهن دژ : قلعه‌اي در نيشابور، دژ مركزي شهر بطور اعم (سيتادل)
دوده : خاندان
مهتري : بزرگي
بپاي باز داشتن : با پا متوقف ساختن
كجا : كه
مردم : در تأليفات قرن چهارم و پنجم و ششم بمعني امروزي “آدم” و “شخص” بكار رفته است. معهذا گاهي فعل را مفرد و گاهي جمع آورده‌اند.

پانوشت :
1
ـ جمله بين دو قلاب را كسي كه اين مقدمه را در آغاز شاهنامه فردوسي نهاده است اضافه كرده.
 
 
  سفرنامه  
     
  ناصرالدين شاه قاجار  
     
 
از سفرنامه
ناصرالدين شاه قاجار
چاپ سال 1291 هـ . ق.

شرح ورود ناصرالدين شاه به مسكو:
«...
دو ساعت از روز گذشته باستاسيون فوستووو (Faustovo) رسيديم. كالسكه ما را نگاه داشتند تا كالسكه شاهزادگان رسيد. از آنجا كه ما و همراهان بجهت ورود به مسكو لباس رسمي پوشيديم. در استاسيون فوستووو پرنس دالقوروكي حاكم شهر مسكو كه مرد پير محترم و داراي شئوناتست به استقبال آمده در كالسكه بحضور آمد. مسيو كامازوف مترجم اعليحضرت امپراطور كه از جانب امپراطور آمده بود بحضور رسيد. مرد بسيار پيريست. ايران هم آمده است. خلاصه رانديم تا شهر مسكو پيدا شد. گنبدهاي كليساها كه همه مطلا بود، خانهاي بسيار عالي، باغچها، باغات عمارات ييلاقي، كارخانجات خوب ديده شد، تا رسيديم به گار كه توقف گاه كالسكه بخار است. جمعيت زيادي از مرد و زن بود. از كالسكه آمدم بيرون، حاكم شهر و جنرالها و ارباب قلم بودند. بطوري ازدحام بود كه حساب نداشت. كالسكه چهار اسبه با تشريفات و شاطرهاي امپراطور كه لباسهاي خوب داشتند حاضر بودند. صدراعظم و سايرين از شاهزادگان و پيشخدمتها برديف در كالسكها نشسته از عقب مي‌آمدند، بهمين طور از كوچها گذشته همه جا از زن و مرد جمعيت غريبي بود تا رسيديم بدروازه ارك عمارت كرملين كه از عمارات معروف بزرگ روس بلكه همه فرنگ است. ديوار بلند قديمي‌سازي از آجر دارد و بر روي تپه مانندي واقع شده كه مشرف بشهر مسكو است جبه خانه و قورخانه هم در اين عمارتست. از نزديك آنجاها گذشتيم، يك توپ بسيار بزرگي درب عمارت گذاشته‌اند كه بآن بزرگي كمتر ديده مي شود، زنگ كليساي مسكو كه از قديم افتاده و شكسته است، نزديك جبه خانه بود، زنگ بآن بزرگي هم در هيچ جا پيدا نمي‌شود، توپهائي كه از ناپلئون اول در جنگ مسكو گرفته در جبه خانه چيده‌اند، خلاصه بپله عمارت رسيديم. گراف لنس دور فكه مرشال اين عمارت و مدير خالصه جات و باغات مسكو است جلو آمد، جوان خوش منظري است. زبان فرانسه را بسيار خوب مي داند، ما را راهنمايي و عمارات را معرفي مي نمود. وصف عمارت كرملين را حقيقتاً نمي توان نوشت از پله زيادي بالا رفتيم. بطوري ساخته‌اند كه خيلي براحت بالا مي‌رود. ستونهاي بزرگ از سنگ سماق و غيره در آن راهروها بود. وسط پله و راهروها را مفروش كرده بودند. از پله كه بالا مي‌رود در طرف راست يك پرده تصوير جنگ روسها با مغولها نصب است. بعد باطاقي بزرگ و از آنجا بتالاري بزرگتر داخل مي شود كه معروف به شواليه دوسنت ژورژ (Chevalier de st. Georges) يعني تالار صاحبان نشان پهلوواني كه هر كس در قديم و جديد نشان را گرفته و مي‌گيرد اسمش را در اين تالار مي‌نويسند. تالار بسيار بزرگ مرتفعي است. جار و چهل چراغهاي بسيار بزرگ دارد. از آنجا به سال دوترون (Salledu trone) يعني تختگاه مي رود. اين تالار هم بسيار بزرگ و طولاني و مرتفع است و تخت امپراطور را با پرده ديهيمي كه ساخته درصدر تالار گذاشته‌اند، امپراطورهاي روس در آنجا بايد تاج سلطنت بسر بگذارند. از آنجا به دو سه اطاق ديگر داخل شده بعد بخوابگاه مي رود، از اين تالار دري دارد بيك مهتابي مانند، جائي كه از روي مهتابي همه شهر مسكو و اطراف پيداست. قدري آنجا گشتيم. در اين عمارت در سنگ كردن گچ صنعت غريبي كرده اند كه گچ مانند آئينه شفاف و مثل سنگ سخت شده است. ستونهاي خوب در اين اطاقهاست. مثلا دو ستون سنگ سماق يكپارچه بلند در اطاق خوابگاه و در تالار ستونهاي ملخيت بسيار است، همه پله ها سنگ مرمر است. يورت اين عمارت از بالا و پائين بقدريست كه آدم نابلد گم مي‌شود، نمي توان همه را در يكروز گردش كرد. گلدانهاي بلور و چيني در اين عمارت زياد است، يك باغ زمستاني كوچكي شبيه به نارنجستنهاي طهران متصل بعمارت بود كه از گلهاي عجيب و غريب آورده ترتيب داده بودند. بسيار قشنگ بود. يك گالريل دطبل (گالري دتابلو) يعني جائي كه پرده تصوير مي آويزند در اين عمارتست كه مانند دالان طولاني جائيست و جميع پرده‌هاي اشكال روغني كار قديم را در آنجا نصب كرده‌اند، اشكالي بسيار خوب، گلدانهاي چيني بزرگ هم برديف چيده بودند. خلاصه بعد از شام خوردن كه هنوز آفتاب بود به تماشاخانه رفتيم، مردم زيادي در كوچه‌ها بودند تا رسيديم در تماشاخانه، از پله‌ها بالا رفته از اطاق راحتگاه گذشته در لوژ (Loge) جلو سن، يعني جلو جائي كه بازي در مي‌آوردند نشستيم. تماشاخانه بزرگيست، از بناهاي امپراطور نيكلاست. شش مرتبه دارد. در همه مراتب زن و مرد زياد بودند. چهل چراغ بزرگي از وسط تماشاخانه آويخته است. پرنس دالقوروكي حكمران مسكو در اطاق ما نشست. پرده بالا رفت عالم غريبي پيدا شد. زنهاي رقاص زياد برقص افتادند. اين رقص و بازي را باله مي‌گويند. يعني بازي و رقص بي‌تكلم. در اين بين هم مي‌رقصند هم بازي در مي‌آورند بانواع اقسام كه نمي‌توان شرح داد. روبروي مردم پائين محل رقص و بازي هم موزيكانچي زيادي متصل مي‌زنند و هر دقيقه از روشنائي الكتريسيته روشنيهاي رنگارنگ از گوشه‌ها به محل رقص مي‌اندازند كه خيلي خوش‌نما است و رقاصان هم هر دقيقه بلباس ديگر در مي‌آيند و رقاصان كه خوب مي‌رقصيدند اهل تماشاخانه دست مي‌زدند و مي‌گفتند بيس (Bis) يعني ايضاً. خلاصه بعد از اتمام يك مجلس پرده تماشاخانه مي‌افتد و بعد از يك ربع كه مردم قدري راحت مي‌شوند دوباره پرده بالا رفته مجلس ديگر منعقد مي‌شود. ما بعد از يك بازي كه هر بازي را يك آكت (Acte) مي‌گويند ـ رفتيم به لژ ديگر كه نزديك و مشرف به محل رقص بود. شاهزادگان و سايرين در لژ اولي ما نشستند، پنج مرتبه پرده بالا رفت و پنج قسم بازي در آوردند تا نصف شب طول كشيد، تماشاخانه هم خيلي گرم بود. رفتيم منزل. اسم رئيس تماشاخانه گاولين است.

روز بيست و دوم ربيع اول (سال 1290 هـ .ق.)
در مسكو توقف شد. امروز رفتيم پائين عمارت كرملين كه جواهرآلات و تاجهاي قديم پادشاهان و غيره را چيده‌اند، تماشا كرديم. عمارت تودرتوئيست كه هم اسلحه‌خانه محسوب مي‌شود و هم جواهرخانه. همه اسباب و آلات را بسليقه پشت آئينها گذاشته‌اند. از چينيهاي قديم و طلا و نقره‌آلات و اسباب تحفه و غنايمي كه از جنگها گرفته‌اند همه را يكي يكي تحويلدار و ناظم آنجا كه اسمش سولوويسا است نشان مي‌داد كه از جمله آنها اسبابي بود كه در جنگ پول طاوا پطر كبير از شارل دوازدهم پادشاه سوئد گرفته بود و تختي كه شارل بعد از زخم خوردن روي آن نشسته و آنرا باطراف ميدان مي‌برده‌اند و جنگ مي‌كرده با چند بيرق از آن پادشاه ديديم. بقدر ده تاج بود از تاج پادشاهان قديم روسيه تا پطر كبير. و اغلب تاجها جواهر خوب داشت بوضع زرگري قديم. عصاهاي سلطنتي و يك عصاي ساده هم از پطر كبير بود. لباسهاي پادشاهان قديم و جديد، مخلفات اطاق آلكساندر اول و پطركبير همه آنجا بود و تخت مرصع از فيروزه و طلا و ساير جواهرات ديده شد كه شاه عباس صفوي براي پادشاهان روس برسم هديه فرستاده است. دو دست زين و يراق مرصع بسيار خوب كه سلطان حميد خان پادشاه روم براي امپراطريس كاترين فرستاده آنجا ديده شد. حتي چكمه پطر كبير و چكمهاي اسكندر اول همه آنجا بود. صورت ناپلئون اول كه از مرمر بسيار بزرگ حجاري خوب كرده‌اند ديده مي‌شد. كالسكهاي بطرز قديم آنجا بود. بعد از تماشاي آنجا به مدرسه لازاروف رفتيم. مدرسه خوبيست. اطفال ارامنه و مسلمان و روس آنجا السنه مشرق و فرنگي مي‌خوانند، اسم رئيس مدرسه دليانوف است. بعد از مراجعت از مدرسه صاحب‌منصبان و جنرالهاي نظامي متوقف مسكو بحضور آمدند. اسم سردار كل قشون مسكو كه مرد مسن بلند قامتي است ژيل دنس تول است. شب را به تماشاخانه رفتيم. بازيهاي خوب درآوردند. بعد بخانه پرنس دالقوروكي به مجلس بال رفتيم. چون زنش مرده بوده خواهرزاده اش تشريفات مجلس را بعمل مي آورد..."
درباره سفر بانگلستان مي نويسد:
"...
صبح برخاستم (در لندن)، امروز بعد از ناهار كل وزراي توري (حزب هواخواه حكومت. حزب محافظه كار در انگلستان) بحضور آمدند. ناظم بنگاله و پسرش هم بودند. لرد روسل (راسل) هم كه ديروز خانه‌اش رفته آمده بود. سيمور كه در عهد نيكلا امپراطور سابق روس، و قبل از آنكه جنگ سواستاپول قطع مراوده با دولت روس كند، وزير مختار پطر (پطر بورگ) بود ديده شد. و همچنين لرد دربي و لرد مامپزبري كه هر يك سابقاً وزير امور خارجه بوده‌اند، از معارف وزراي تودري همه بحضور آمدند.
خلاصه بعد بعضي تجار هند و غيره آمدند، تركيب و لباس عجيب داشتند. رؤساي ارامنه و يهود و نصاري و بعد بعضي مردم ديگر از اهل پنجاب هند و غيره آمدند. در ميان آنها اسكندر احمد پسر مرحوم سلطان احمد خان افغان راد يدم كه مدتي با پدرش در طهران بود. جوان زرنگ و سوار خوبي است. مي‌گفت چند سال در روسيه بوده است، مدتي هم در انگليس است، لباس و عمامه افغاني را مبدل به لباس انگليسي كرده و بي‌كلاه آمده بود. رنگ و رويش زرد و پريده بود. خلاصه بعد لرد رادكليف معروف بحضور آمده نشست، زياد صحبت كرديم. اين شخص از ديپلوماتهاي بزرگ فرنگستان است. بيست سال بيشتر در اسلامبول وزير مختار انگليس بوده و بسيار با اقتدار در آنجا حركت مي‌كرده است. در جنگ سواستپول ممد خيالات انگليسيها و بر ضد روسها بوده است و از ايام ناپليون اول كه قاردان (گاردان) خان ايلچي فرانسه از ايران بيرون رفته و انگليسها را خاقان مغفور فتحعلي شاه قبول كرده بود داخل خدمت بوده است، اما نه در ايران، و بخاطر داشت آن ايام را. قريب هشتاد و پنج سال دارد. حالا هم با كمال عقل و دانائي صحبت مي‌كرد. ناخوشي نقرس دارد. اگر اين ناخوشي را نداشت، باعتقاد من حالا هم آن عقل و هوش و بنيه را دارد كه دولت انگليس مأموريتهاي بزرگ به او بدهد. بعد او هم رفت، برخاسته نماز كردم. امشب را بايد به عمارت بلور كه خارج شهر لندن است برويم، آنجا آتشبازي و مهماني است. امروز قبل از ديدن وزرا و غيره تلمبه‌چيان انگليس آمده در باغ جلو عمارت مشق كردند، نردبانها گذاشته بخيال اينكه عمارت مرتبه بالا آتش گرفته استب چابكي و جلدي تمام از نردبان بالا رفته مردم سوخته و نيمسوخته و سالم را بعضي را بدوش كشيده پائين آوردند بعضي ديگر را طناب بكمرشان بسته بزمين فرود آوردند. براي استخلاص مردم اختراع خوبي كرده‌اند، اما تعجب در اين است كه از يكطرف اين نوع اختراعات و اهتمامات براي استخلاص انسان از مرگ مي‌كنند، از طرف ديگر در قورخانها و جبه خانها و كارخانهاي وولويچ (Woolwich) انگليس و كروپ آلمان اختراعات تازه از توپ و تفنگ و گلوله و غيره براي زودتر و بيشتر كشتن جنس انسان مي‌كنند و هر كس اختراعش بهتر و زودتر انسان را تلف مي‌كند افتخارها مي‌نمايد و نشانها مي‌گيرد. خلاصه در اين بين چند نفر پهلوان انگليسي آمده بوكس كردند. بوكس مشت زدن بهمديگر است كه خيلي اوستادي و چابكي مي‌خواهد، اما دستكش بزرگي را كه ميانش از پشم و پنبه بود در دست داشتند، اگر اين دستكش نبود همديگر را مي‌كشتند. بسيار مضحك و با تماشا بود...»

لغتنامه سفرنامه ناصرالدين شاه
كالسكه بخار : قطار راه آهن
شاطر : جلودار، پيك، پيش سوار پادشاه
جبه خانه : اسلحه خانه، مخزن سپاه
يورت : منزل، مسكن، آرامگاه (تركي)
 
 
  عالم آراي عباسي  
     
  اسکندر بيک ترکمان  
     
  عالم آراي عباسي

معرفي كتاب

تاريخ عالم آراي عباسي تأليف اسكندر بيك تركمان، منشي و دبيرشاه عباس كبير صفوي، كه در سال 1025هجري قمري تاليف آن آغاز شده، از مهمترين و مشهورترين متون تاريخي است, كه اتفاقات و مشهورترين دوران پادشاهي سلاطين صفوي تا پايان سلطنت شاه عباس را شامل است. وفات اسكندر بيك در سال 1043 اتفاق افتاد.
تاريخ عالم آراي عباسي تاريخ وقايع و حوادث نيست. كتابي است كه در آن به مباحث و مسائل اجتماعي نيز كم و بيش توجه شده است.
اسكندر بيك از لفاظي و به كار بردن صنايع ادبي اجتناب كرده و با اينكه به طور قطع با علوم ادبي و سبك نثرنويسي مرسوم آن زمان آشنا بوده، كتاب را به نثري ساده و روان و كم غلط نوشته است. همين خصوصيات موجب روان و شهرت كتاب اوست.


يك
ذكر دفع ضاله ملاحده كه در اين سال به تقويت شريعت غرا روي داد
از وقايع اين سال قتل درويش خسرو قزويني و چند نفر از مريدان اوست، كه به الحاد اشتهار يافته بودند. بيان اين حال بر سبيل اجمال آنكه درويش خسرو از مردم فرومايه محله درب كوشك قزوين بود كه آبا و اجدادش به چاهخويي و قمشي مشغول بوده‌اند. مشاراليه ترك صنعت پدران كرده، به كسوت قلندري و درويشي درآمد و مدتها سياحت نموده، با جماعت نقطويان آميزش كرده، در آن شيوه به قدر استحضاري به هم رسانيده، به توسعه مشرب اشتهار يافت؛ و به قزوين آمده، در گوشه مسجدي رحل اقامت انداخت. جمعي درويشان گرد او مي‌گرفتند، و او دكان معرفت گشوده، در آن معامله گرم بازار گشت. علما و محتسبان بر اطوار او انكار نموده، از مسجد نشستن منع نمودند. رفته رفته اطوار او به عرض شاه جنت مكان رسيد. نواب جنت مكاني او را طلب نموده، از احوال او استفسار فرمودند. شرايع اسلام و قواعد مذهب حق اماميه را در خدمت آن حضرت القا نموده، آنچه بر او اسناد مي كردند منكر شد. چون خلاف شرعي ا ز او مشاهده نشده بود، شاه جنت مكان رعايت ظاهر شرع كرده، متعرض او نشده، امر فرمودند كه در مسجد مسكن نسازد و كوته خردان عوام را به خود راه ندهد. بعد از اين واقعه، مشاراليه، جهت رفع مظنه، به خدمت علما تردد آغاز نموده، فقه مي‌آموخت و روزهاي جمعه به مسجد جامع مي‌رفت و ديگر كسي را با او كاري نبود. بعد از رحلت شاه جنت مكان، به دستور مسجدي را كه در جنب خانه‌اش بود نشيمن ساخته، سفره توكل گسترده بود، و جمعي بيدولتان و هرزه كاران ترك و تاجيك نزد او تردد آغاز نهادند و تا زمان جلوس همايون اعلا چند سال در آن مسجد روزگار گذرانيده، اسباب معيشت او و درويشان، كه در خدمت او بودند بي تعب و تشويق مهيا و آماده مي‌شد و آن مسجد مجمع او را بر نمي‌تافت. در آن حوالي تكيه بنياد كرده، شروع در عمارت كرده، و مردم آن محله، از ترك و تاجيك، او را مدد كرده، تكيه و باغچه در غايت نزاهت و خرمي ترتيب داده، به آنجا نقل نمود، و همه روزه الوان اطعمه در مطبخ او طبخ مي‌شد. حضرت اعلا كه اكثر اوقات در كوچه و محلات سير فرموده، با طبقات خلايق آشنايي مي‌كردند، به سروقت درويش رسيده، با او صحبت داشتند و گاه گاه به تكيه‌اش تشريف حضور ارزاني مي‌داشتند و به جهت آنكه عقيده او را فهميده، بر اطوار او آشنا گردند، با او به سخنان ارباب سلوك تنطق فرموده، شيوه خداشناسي خود را به روش درويشان در نظر او جلوه مي‌دادند و او از غايت ملاحظه و احتياط سررشته دكانداري و زهدفروشي را از دست نداده، به حرفي كه خلاف شرع باشد متنطق نمي‌شد. اما جمعي از درويشان، كه در تكيه او را راه داشتند، خصوصاً استاد يوسفي تركش دوز و درويش كوچك قلندر، دعويهاي بزرگ كرده، سخنان بلند مي‌گفتند و بي‌ملاحظه و محابا اظهار عقيده فاسده درويش خسرو به آن حضرت مي‌كردند و الحاد آن طبقه بي‌اشتباه در آيينه خاطر شاه عاليجاه پرتو ظهور انداخته، دفع آن جماعت جهت اجراي رسوم شرع انور بر ذمت همت پادشاه شريعت‌پرور لازم شد. در وقتي كه متوجه سفر لرستان بودند، به گرفتن درويش خسرو و اتباع او امر كردند و جماعت تاجي بيوك بدان خدمت مأمور گشته، همه را در قيد سلاسل كشيدند و العياذبالله چون در اين سال منجمان القا كردند كه آثار كواكب و قرانات علوي و سفلي دلالت بر افنا و اعدام شخصي عظيم القدر از منسوبان آفتاب، كه مخصوص سلاطين است، مي‌كند و محتمل است كه در بلاد ايران باشد و از زايجه طالع همايون استخراج نموده بودند كه تربيع تحسين در خانه طالع واقع شده، اختر طالع در حضيض زوال و وبال است و مولانا جلال‌الدين محمد منجم يزدي، كه در اين فن شريف سرآمد زمان و در استدلالات احكام نجومي مقدم اقران است آن نحوست را بدين تدبير دفع نمو دكه حضرت اعلا در آن سه رو زكه معظم تأثير قران و تربيع تحسين است خود را از سلطنت و پادشاهي خلع نموده، شخصي از مجرمان را كه قتل بر او واجب شده باشد به پادشاهي منسوب سازند و در آن سه روز سپاهي از مجرمان را كه قتل بر او واجب شده باشد به پادشاهي منسوب سازند و در آن سه روز سپاهي و رعيت مطيع فرمان او باشند كه ما صدق امر پادشاهي از او به فعل آيد و بعد از سه روز آن مجرم را به شحنه نحس اكبر قران و جلاد حادثه دوران سپارند كه به قتلش پردازد. همگنان اين راي را صايب شمرده، قرعه اختيار به نام استاد يوسفي تركش دور افتاد كه در شيوه الحاد از رفقا پاي پيشترك مي نهاد. بنابر آن از زمره ملاحده مذكور يوسفي مذبور را به اردو آورده، حضرت اعلا خود را از سلطت و پادشاهي خلع فرموده، اسم پادشاهي بر آن خون گرفته اطلاق فرمودند و تاج شاهي بر سرش نهاده، اثواب فاخره در او پوشيدند و در روز كوچ بر استر بردعي بازين و لگام مرصع سوار كرده، اعلام پادشاهي را بر سرش افروختند و جميع امرا و مقربان و اهل خدمت با لشكر و قشون به آيين مقرر در ملازمتش كمر بسته، به منزل مي‌رسانيدند و در ديوانخانه همايون فرود آورده، اطعمه و اشربه مي‌كشيدند و شب قورچيان عظام و عساكر منصوره به كشيك قيام مي‌نمودند و آن بيچاره عاقبت كار خود را فهميده، آن سه روز را به فراغت گذرانيد، آري.
سلطنت گر همه يك لحظه بود مغتنم است
و حضرت اعلا در آن روز، با دو سه نفر جلودار و خدمتكاري كه سوار گرديده، اصلا به تمشيت امور سلطنت نمي‌پرداختند.
مولانا يوسفي در سر سواري جناب مولانا جلال منجم را ديده، به او گفته بود: "اي حضرت ملا, چه به خون ما كمر بسته اي؟" يكي از ظرفا با جناب مولانا خوش طبعي نموده بود كه: "يكي از آثار و علامات پادشاهي اجراي حكم است، و تا غايت هيچ حكمي از اين پادشاه مصنوع صادر نگشته. چون شما را ساعي قتل خود مي‌داند اگر پيشتر از آنكه او به قتل رسد، به قتل شما فرمان دهد، به جهت تحقق امر پادشاهي، ناگزير است كه به امضا رسد. شما را در اين دو سه روزه احتياط تمام لازم است." جناب مولانا را از ساده لوحي اضطراب عظيم دست داده، در آن سه روز به تفرقه خاطر گذرانيد. حكيم ركناي كاشي قطعه در اين باب گفته بود، مرقوم گشت.
شها تويي كه در اسلام تيغ خونخوارت
هزار ملحد چون "يوسفي" مسلمان كرد
فتاد در دلم از يوسفي و سلطنتش
دو بيت قطعه مثالي كه شرح نتوان كرد
جهانيان همه رفتند پيش او به سجود
دمي كه حكم تواش پادشاه ايران كرد
نكرد سجده آدم به حكم حق شيطان
ولي به حكم تو آدم سجود شيطان كرد
و في الواقع يوسفي بسيار شيطان صفت واقع شده، كلام شياطين الانس بر او صادق و از قيافه و تركيبش شيطنت ظاهر بود.
مجملاً بعد از سه روز از لباس مستعار حيات عريان گشته، از تخت بر تخته افتاد. بعد از واقعه مذكور حضرت اعلا مجددا بر مسند فرماندهي جلوس فرمودند و به اعتقاد ظاهربينان عالم صورت اثر آن و بال بدين تدبير مندفع گرديد. اما در نظر خلوت گزينان عالم معني و آگاهدلان علوم باطن جلوه اي ظهور داشت كه دافع اينگونه وبال جز اقبال بيمهال شهريار نيست.
كسي را كه ايزد بود ياورش
هميشه درخشان بود اخترش
درويش كوچك قلندر، دعويهاي بزرگ كردي، ترياك بلندي انداخته، سر به خرقه فرو برده، به حارسان خود گفته بود كه رفتيم تا در دوره ديگر بياييم.
رفت و رفت و رفت و رفت آن است كه رفت
و بعد از معاودت از سفر لرستان، جناب درويش خسرو را حاضر ساخته، علما را جمع نموده، به تفحص حال او پرداختند؛ خمهاي شراب در تكيه‌اش يافت شد. به ظهور پيوست كه از وسعت مشرب و بد اعتقادي رسوم شرع را منظور نمي‌دارند و نقطوي بودن او از غايت اشتهار در محكمه باطن مبارك اشرف درجه ثبوت يافته بود. جهت ترويج شريعت غرا، حكم به قتلش فرموده، از جهاز شتر به حلق آويخته، در تمامت شهر قزوين گردانيدند. مولانا سليمان طبيب ساوجي شهرت داشت كه از آن طايفه و اعلم آن طبقه بود. او را نيز گرفته، آوردند نواب اشرف مهم او را به صلاح علما حواله كردند. علما به ظاهر شرع عمل نموده به جهت دغدغه اضلال جاهلان محله به حبس قرار دادند. چند روزي محبوس بود تا آنكه بندگان اشرف از رسوخ اعتقاد و شريعت‌پروري قتل او را راجح دانسته به ياران ملحق گرديد.
ديگري از كبار آن طايفه ميرسيد احمد كاشي بود كه بسياري از نادانان تبه‌روزگار را در تيه ضلالت انداخته بود. پادشاه صفت نژاد پاك اعتقاد در نصرآباد كاشان او را به دست مبارك خود شمشير زده، دو پاره عدل كردند. در ميان كتب او رساله ها، كه در علم نقطه نوشته شده بود، ظاهر شد كه آن طايفه به مذهب حكما عالم را قديم شمرده‌اند و اصلا اعتقاد به حشر و اجساد قيامت ندارند و مكافات حسن و قبح اعمال را در عافيت و مذلت دنيا قرار داده، بهشت و دوزخ همان را مي‌ِشمارند، نعوذبالله از اين اعتقادات فاسده. درويش كمال اقليدي و درويش برياني را كه نيز مقتداي فوجي از آن طبقه بودند با سه چهار نفر مريد او، كه با او در صفاهان مي‌بودند، در راه خراسان به راه عدم فرستادند. از اصطهبانات فارس نيز چند نفر را كه اعلم آن طبقه بودند آورده، به ياران ملحق ساختند و همچنين بر هر كس مظنه الحاد بود ابقا نرفت. از اتراك نيز بوداق بيك دين اغلي استاخلو تابع اين طبقه، و مريد درويش خسرو بود، به قتل رسيد و در اين مراتب ظاهر شد كه در ممالك محروسه، اين طبقه بسيار شده بوده اند و در اضلال مي كوشيدند. از واردين ديار هند مسموع شد كه شيخ ابوالفضل ولد شيخ مبارك، كه از ارباب فضل و استعداد ولايت هند و در ملازمت پادشاه عاليجاه جلال الدين محمد اكبر پادشاه تقرب و اعتبار تمام يافته بود، اين مذهب داشت و او پادشاه را به كلمات واهمه وسيع المشرب ساخته، از جاده شريعت منحرف ساخته بود. منشوري كه به اسم مير سيد احمد كاشي انشاء نموده، فرستاده بود، در ميان رساله‌هاي او ظاهر شد، دلالت بر اين معني نمود العلم عندالله و هو عالم بحقايق الامور. شريف آملي، كه جامع كمالات و حامل مقالات مزخرفه و از اكابر اين طايفه بود، از بيم مضرت فقهاي عصر فرار نموده، به هند رفت و حضرت پادشاه و امرا و اعيان ايشان تعظيم و تكريم بسيار به او نموده، پير مريدانه سلوك مي‌كردند.
القصه از سياست اين جماعت اگر كسي از اين طبقه بود از اين ديار بيرون رفت يا در گوشه خمول خزيده خود را بي‌نام و نشان ساخت و در ايران شيوه تناسخ منسوخ گشت.

دو
ذكر آمدن وليمحمدخان به درگاه سدره نشان و
ملاقات آن پادشاه عاليجاه با قهرمان زمان و خسرو ايران
داستان‌سرايان انجمن قصه‌پردازي و پيرايه‌بندان بزم سخن‌سازي پيشگاه ايوان بلند پايه سخن را بدين نمط آذين بسته‌اند كه چون وصول وليمحمد خان به كاشان قرع سمع اهل صفاهان گرديد، موازي بيست هزار بندق‌انداز بلده و بلوكات سرانجام داده، حاضر ساختند كه در روز استقبال از شهر تا موضع دولت آباد، كه سه فرسخ است، دو رويه صف كشيده، ايستاده باشند و تمامت چهار بازار نقش جهان و قيصريه و خانات و قهوه خانه‌ها را آذين‌بندي كرده، و بازار چون نوعروسان حجله نشاط آرايش يافت، و در روزي كه وليمحمد خان داخل شهر مي‌شد حضرت شاه جمجاه فريدون بارگاه به سعادت و اقبال به عزم استقبال سوار شده با امرا و اركان دولت سيما الله ويرديخان و الله قلي بيك قورچي باشي و ندرخان مهردار و ساير امرا و اعيان كه در پايه سرير خلافت مصير حاضر بودند، از حسن خلق و مهرباني و ميهمان‌نوازي, رسوم و آداب پادشاهانه را منظور نداشته، از غايت بي‌تكلفي تا موضع دولت‌آباد، كه سه فرسخ است، تشريف بردند و از آنجا چند گام پيشتر نهاده، به او رسيدند و از عواطف ذاتي و اخلاق حميده بي‌تكلفانه همچنان او را سواره دريافته، به مصافحه و معانقه پرداختند و به زباني انواع اشفاق و مهرباني و پرسشهاي دوستانه و تواضعات يارانه به ظهور آورده، امراي عظام قزلباش نيز راه رسم مردمي و آداب تواضع مسلوك داشتند.
آقا كمال دولت‌آبادي از خدمت اشرف استدعا نمود كه آن ميهمان گرامي را لحظه‌اي در كلبه درويشانه فرود آورند. حسب الالتماس آن پير جوكار به اتفاق به منزل او رفتند، و او از خانه خود تا بيرون آن موضع اقمشه و اجناس مناسب پاي‌انداز گسترده، چنانچه بايد و شايد، به لوازم ضيافت پرداخت و آنچه لايق دانست پيشكش كرد و از آنجا به سعادت و اجلال سوار شده، متوجه شهر شدند. از موضع دولت‌آباد تا نقش جهان از سر كار خاصه شريفه اجناس و اقمشه لطيفه به رسم پاي‌انداز گسترده شده بود و از دو طرف تفنگچيان يسل بسته ايستاده بودند. از ازدحام خلايق و انبوهي تماشاييان، كه در عرصه خيال گنجايي نداشت، طرق تنگي پذيرفته عبور شاه و سپاه يكسان نبود. بنابر آن حضرت اعلا با وليمحمد خان تكلم آغاز نهاده، آهسته آهسته طي مسافت مي‌نمودند و چند جا توقف فرموده، جهت انبساط خاطر او جرعه‌هاي نشاط نوشيده، صحبت سر اسبي مي‌داشتند و انواع مهربانيها به ظهور مي‌آوردند، و چون به دروازه شهر رسيدند، حسب‌الامر اشرف لحظه‌اي دروازه را بستند كه از كوچه و بازار گذار توانند كرد.
القصه به اعزاز و كامراني داخل شهر شده، در منازل مرغوب، كه جهت سكناي آن حضرت تعيين شده بود نزول نمود و عليقلي خان به دستور ميهماندار بود و همه روزه مايحتاج و ضروريات سر كارش از سر كار خاصه شريفه بروجه لايق سرانجام مي‌يافت. شعراي بلاغت شعار اشعار آبدار و تواريخ مرغوب در سلك نظم كشيدند.
روز ديگر حضرت اعلا به وثاق او تشريف قدوم ارزاني داشته، به آيين بزرگي و ميهمان‌نوازي پرسشهاي دوستانه و دلجوييهاي مشفقانه به ظهور آوردند و اگر گاهي از اطوار او قبض خاطر و كدورت و ملالي كه از گردش چرخ كجرفتار داشت مفهوم مي‌گشت، حضرت اعلا به شكفتگي و گرم اختلاطي رفع آن كرده، در مهرباني و دلجوييها مي‌افزودند و چون يكد و روز از رنج راه و مشقت سفر في‌الجمله آسودگي يافت، در خلوتخانه خاص بزم ضيافت به آيين بزرگان روزگار ترتيب يافته، مجلس پادشاهانه آراستند و جناب خاني با چند نفر از خواص ملازمان و مقربان به آن محفل جنت نشان در آمده، نواب همايون اعلا، به نفس نفيس در آن انجمن بهجت‌فزا بي‌تكلفانه به مجلس‌آرايي توجه مي‌نمودند و پريچهرگان لاله عذار در آن عشرتسراي شادماني اقداح ريحاني و جرعه هاي دوستكاني به گردش آورده، مطربان خوش آهنگ و مغنيان تيز چنگ به نواي دلگشا زنگ زداي خواطر گشته، حوروشان عراقي و خراساني به رقاصي در آمده، خرامش و جلوه گري آغاز نهادند.
در آن فرخنده بزم و محفل خاص
همي بودي ز شادي زهره رقاص
به هر گوشه خرامان دل ستاني
به هر طرفي روان آرام جاني
بهشت آسا در آن رشك گلستان
به خدمت ايستاده حور و غلمان
وليمحمد خان از مشاهده آن بزم خلد آيين، كه مشحون به چندين حور و غلمان بود، حيرت‌افزا بوده، آثار بهجت و خرمي به ظهور مي‌آورد و حضرت اعلا شاهي ظل اللهي به سخنان دلكش و مهربانيها كه در چنين اوقات پسنديده عالميان است تسلي‌بخش خاطر تفرقه‌آلودش بودند و امرا و مقربان او را به ثبات عهد و حسن وفاداري و رعايت حق نمكخوارگي ستوده وعده هاي جميل مي‌دادند و تا قريب به صبح صحبت پادشاهانه انعقاد يافته، دقيقه‌اي از دقايق مردمي و مهمان‌نوازي فرو گذاشت نكردند و تفصيل آنچه بر سبيل نزل و اقامت شايسته ميهماني چنان و در خور همت ميزباني چنين از نقود و افره و انواع ملبوس و ضروريات بيوتات و غيرذلك ارسال يافت موجب تطويل بود، عنان قلم از تحرير كيفيت و كميت آن كشيده داشت. چون حضرت اعلا شاهي ظل اللهي در آن ايام خجسته فرجام، جهت تنشيط خاطر و انبساط ضمير، اكثر اوقات در ميدان نقش جهان، كه نگارستان صوري و بهارستان معنوي بود، با مخصوصان و مقربان به نشاط چوگان بازي و قپق‌اندازي آتشبازيها، كه استادان آتشباز به فنون غريبه ترتيب مي‌دادند، مشغولي مي‌فرمودند، در ايام معاشرت و همصحبتي وليمحمدخان بدان شغل شگرف پرداخته, بعد از چوگان‌بازي و قپق‌اندازي، آتشبازان گرمدست آتش فعل اسباب آنها را مهيا كرده، آتشبازي غريب و عجيب كه هرگز مشاهده نكرده بود تماشا كرد. بعضي از اسباب آتشبازي در فيل بزرگي از افيال پادشاهي تعبيه كرده بودند. در حين آتش دادن و توپ انداختن از آن كوه پيكر آتشخوي زمين نورد بادپا حركات عجيب حمله‌هاي مهيب مشاهده گشت كه موجب انبساط خاطر جناب خاني و حاضران بساط اقدس گرديد، و نظارگيان تماشايي اطراف و جوانب ميدان را فرو گرفته، نظارگر آن انجمن بودند و بعد از فراغ از آن شغل سرورافزا به سير چراغان چهار بازار و قيصريه و خانات تشريف برده، در هر مكاني صحبتي و در هر شبستاني عشرتي انعقاد مي‌يافت، و حضرت اعلا هر دم و هر ساعت به تقريبي در بي‌تكليفي و تواضع افزوده، حسن خلق و گرم اختلاطي بيشتر از پيشتر به ظهور مي‌آوردند و مكرراً صحبتهاي چراغان و مجلسهاي نقش جهان اتفاق افتاد.
در اول تحويل سرطان كه به عرب اهل عجم و شگون كسري و جم روز "آب پاشان" است، باتفاق در چهارباغ صفاهان تماشاي آب پاشان فرمودند و در آن روز زياده از صد هزار نفس از طبقات خلايق و وضيع و شريف در خيابان چهارباغ جمع آمده، به يكديگر آب مي پاشيدند. از كثرت خلايق و بسياري آب پاشي، زاينده‌رود خشكي پذيرفت و في‌الواقع تماشاي غريبي است.
بالجمله بعد از فراغ از سير و صحبت و آسودگي سفر، گفتگوي سلطنت و اصلاح اختلال مهام دولت به ميان آمده، از طغيان برادرزاده و بدعهدي ملازمان و اختلالي كه به اقتضاي قضا به هر جهت روي داده بود سخنان مذكور گشت. هر چند تمشيت امور عالم در قبضه ارادت و اختيار حي قدير و انتظام مهام بني آدم در مشيت آفريننده هر صغير و كبير است، و تدبير عقلاي دهر را در تقديرات ازلي دخلي نه كه يفعل الله مايشاء و يحكم ما يريد، اما به مقتضاي عقل دورانديش رأي جهان آرا اقتضاي آن مي‌نمود كه چون اعانت و امداد جناب خاني بر ذمت همت، بل كل طبقه قزلباش لازم آمده مناسب آن است كه موكب نصرت قرين شاهي به مرافقت عالي به جانب خراسان در حركت آمده، جناب خاني را با لشكر گران روانه ديار خود گردانند كه اگر به نهضت همايون احتياج افتد زودتر لوازم مدد و كمك به ظهور آيد. ليكن در اين سال چون سردار روم كه در سال گذشته به تبريز آمده بازگشت در ديار بكر قشلاق كرده، اگرچه گفتگوي صلح در ميان دارد، اما اعتمادي بر اقوال روميان نيست. بنا بر تنظيم امور دولت، عزيمت سفر آذربايجان در خاطر مصمم است و فسخ آن موجب مفاسد كليه. اولي اينكه جناب خاني اين خانواده را خانه خود دانسته، در هر جا از ممالك محروسه اختيار نمايد رحل اقامت انداخته، چند گاه به آسايش و استراحت پردازد كه ان شاءالله تعالي در اين سال امور ضروري سرح درا انتظامي داده، خاطر از آن صوب جمع گردد. در سال ديگر به توفيق الله به اتفاق يكديگر عنان عزيمت به صوب مقصد انعطاف داده، لواي ملك ستاني برافرازيم.
وليمحمد خان تصديق كرد كه حضرت اعلا را فسخ عزيمت آذربايجان، كه در خاطر اشرف استقرار دارد، لايق دولت نيست. اما از كنكاش اتاليقان و بهادران رفيق قرارداد خاطرش آن بود كه بازگشتن او عاجلاً به جانب ماوراءالنهر لازم است و تأخير و تعويق در آن مناسب وقت نيست، زيرا كه اكثر امرا و حكام ازبكيه كه در آن ولايتند گماشته و نصب كرده اويند تا غايت نزد امام قليخان نيامده، چشم انتظار در شاهراه اين طرف دارند و تا كافه خلق سر به چنبر اطاعت او در نياورده اند و او را هنوز شوكت و اقتدار تام حاصل نشده، به دفع حادثه مي بايد پرداخت كه بعد از تمكن و استقرار او بر سرير دولت كار مشكلتر خواهد بود و رفاقت و همراهي جنود مرضي خاطر ازبكيه نيست، و يمكن كه اگر سپاه قزلباش همراه باشد، موجب رميدگي خلق گشته، از خوف و بيم جمعيتي كه ملحوظ خاطر است روي ندهد و چون از آثار سلف و اخبار ماضي به تحقيق پيوسته كه تا غايت هر كس از سلاطين ازبكيه و جغتاي بدين دودمان قدس نشان كه خاندان كرامت است توسل جسته، بر حسب دلخواه كامروا گشته، غرض از آمدن بدين صوب آن بود كه تيمناً و تبركاً به سعادت ملاقات اشرف فايز گشته، كمر همت از اين دولت بسته، روي به مقصد آورد. اكنون ملتمس آنكه توجهات ظاهر و باطن دريغ نداشته به همت يار و مددكار باشند و اميدواريم كه به يمن توسل اين دودمان والا و توجه ظاهري و امداد باطني همايون اعلا بر حسب نيت كامرواي مقصود و كامياب دولت گرديم و اگر مهم نوع ديگر باشد و آنچه مكنون خاطر دوستان است به ظهور نپيودند و مدد و كمك قزلباش لازم افتد، همان امرا و لشكريان خراسان كافي اند اشاره فرمايند كه بيگلربيگي خراسان با جنود قزلباش آماده كمك بوده هر گاه احتياج افتد همراه فرزند اعز رستم محمد كه در هرات است روانه شوند و حضرت اعلا را از شمول عاطفت و مهرباني مطلب آن بود كه چون به اين دودمان والا توسل جسته، در تدارك اختلال احوال او، كه امري است عظيم و كاري است بزرگ به تأني و تأمل فكري به صواب انديشند، زيرا كه ميانه او و ازبكيه به فساد انجاميده چندان وثوق و اعتمادي برايشان نمانده بود تا آنكه چند مرتبه مجالس كنگاش انعقاد يافته، ريش سفيدان و معتمدانش بازگشتن را به تعجيل بيمدد و كمك قزلباش صايب شمرده، مبالغه به سر حد افراط رسانيدند و از جانب خراسان نيز اخبار مي‌رسيد كه جمعي كثير از سپاه ازبك منتظر ورود مقدم خانند. بعد از گفتگوي بسيار، جناب خاني جانب رفتن را ترجيح داده، نيك و بد آن را به گردن خود گرفتند و حضرت اعلا رضاجوي گشته، در روانه نمودن او توجهات پادشاهانه به ظهور آورده، اسباب و مايحتاج سر كار او و ملازمان از نقد و اجناس و اسب و استر و شتر و خيمه و يراق بيوتات و غير ذلك بر وجه لايق سرانجام يافت و در روزي كه حضرت اعلا شاهي ظل اللهي ساعت سعد جهت يساق آذربايجان اختيار فرموده، پيشخانه همايون در كنار زاينده رود نصب فرموده، از آنجا به شهر نقل نموده بودند. وليمحمد خان را طلب فرموده، آن شب با يكديگر صحبت مخصوصانه داشتند و بسياري از سخنان حقيقت پيرا در امور ملكداري و تأليف قلوب دوست و دشمن و عفو نمودن از جرايم بي‌اختيار لشكر و اعلام نمودن حقايق يومي و سوانح غيبي بر زبان الهام بيان آورده، سفارشات بليغ كردند و از همراهان، خصوصاً خواجم بيردي اتاليق در باب خدمت و جانسپاري و دولتخواهي عهد و ميثاق گرفته، يكديگر را وداع كردند و زينلخان بيك شاملو را، كه از معتبران طايفه شاملو بود، تعيين فرمودند كه تا آن جناب در قلمرو همايون باشد، در ملازمت بوده، روز به روز نزل و مايحتاج سرانجام داده، متكفل خدمت باشد و جناب خاني بعد از وداع اشرف اعلا دو روز ديگر در شهر توقف نموده، روز سيم روانه شد. از جهلاي ازبكيه بعضي اعمال ناصواب و بدسلوكي و جلافت و بي‌انداميها صدور يافت، كه به محض رعايت جانب ميهمان‌نوازي از آنها اغماض شد.
 
 
  تجارب السلف  
     
  هندوشاه بن سنجر  
     
  يك
بيان صورت مبارك پيغمبر

ازحضرت علي بن ابي طالب، رضي الله عنه، پرسيدند كه صفت پيغمبر بگوي. گفت: «مردي بود ميانه بالا، نه سخت دراز و نه كوتاه، رويش سفيدي كه به سرخي زدي و چشمهايش سياه بود و مويش جعد و روي در غايت نيكويي و جمال، و موي سرش دراز و گشن و سياه در طول تا كتف و گردن سفيد، و ازسينه تا ناف خطي سياه از موي باريك، چنانكه گويي به قلم كشيده‌اند و بر شكمش جز از آن هيچ جاي موي نبود، و سرش گرد بود، نه كوچك و نه بزرگ، و كف دست و پايش معتدل، نه پهن و نه تنگ، و پشتش بزرگ و پهن و در ميان دو كتف مهري داشت موي بر رسته و روشنايي از آن بتافتي، و در رفتن چنان تيز برفتي كه گفتي پاي از سنگ برمي‌گيرد و چنان رفتي كه گويي از فرازي به نشيب مي‌آيد و گرازان و كش رفتي، و رويش در جمال چنان بود كه هر كه در او نگرستي غم از دلش برفتي و از خوردن فراموش كردي و ازديدن روي او و شيريني سخن گفتن او هرگز سير نشدي، و بينيي داشتي گوژ و كشيسده، و دندانهاي گشاده چنانكه ميان هر دنداني گشادگي داشت، و موي سر گاه فرو گذاشتي و گاه بربستي، و در شصت و سه سالگي موي بر تن مبارك او سپيد نشد مگر قدر ده تا موي و هيچ كس از او خوشخويتر و دليرتر و فراخ حوصله‌تر نبود

دو
شهادت امام حسين(ع)

در شرح اين قصه بسط سخن نمي‌توان كرد، چه در اسلام واقعه‌اي صعبتر از اين نيفتاده است، زيرا كه قتل عمر و عثمان اگر چه بر مسلمانان در غايت صعوبت بود، اما قصه حسين فاحشتر از همه اتفاق افتاد، چه سر مبارك او را به دمشق بردند و فرزندي طفل را كنار او به تير بزدند و برادرزادگان و ابناي عم او را در پيش او بكشتند و عورات و اطفال را، بر آن صورت كه از ولايت حبشه و زنگ و هند بردگان آورند، به بردگي به شهرها بردند. و مجمل قصه آن است كه چون يزيد تخت را ملوث كرد، همه همت او بر آن مقصور گشت كه از حسين و از آن سه كس ديگر كه معاويه وصيت كرده بود بيعت ستاند. وليد بن عتبه حسين را بطلبيد و مردن معاويه و امارت يزيد به اوگفت و بيعت خواست. حسين گفت : «مثل من كسي پنهان بيعت نكند، چون مردم جمع شوند بعد از اين در اين قضيه باتفاق انديشه كنيم.» اين بگفت و از پيش وليد بيرون رفت و با اتباع و اصحاب خويش به مكه رفت تا با يزيد بيعت نكند، و چون به مكه رسيد اهل كوفه را خبر شد و ايشان بني‌اميه را كاره بودند، خاصه يزديد را به سبب بدسيرتي او و اعلان معاصي و مناهي، چنانكه عبدالله زبير خطبه‌اي كرد و در آنجا ذكر يزيد كرد بر اين صورت: يزيد الفهود يزيد القرود يزيد الصيود يزيد الخمور يزيد الزمور يزيد الشرور، چه ذات نامباركش اين همه خصلتها را جامع بود.
القصه كوفيان به حسين نامه نوشتند و ايمان مؤكده ياد كردند كه اگر او به كوفه رود با او بيعت كنند و به دفع بني‌اميه مشغول شوند، و هر چه از معاونت و معاضدت ممكن باشد به جاي آرند، و اين مراسلت و دعوت مكرر شد. حسين به سخن ايشان فريفته گشت و عزيمت كوفه را تصميم داد و نخست پسر عم خويش، مسلم بن عقيل، را به كوفه فرستاد. مسلم چون به كوفه رسيد، به يكي ازبزرگان كوفه، كه او را هاني بن عروه گفتندي، التجا آورد، عبيدالله كه از قبل يزيد امير كوفه بود خبر شد، هاني را بطلبيد، هاني بر عادت عرب كه رعايت مستجير و اكرام نزديك كنند مسلم را ننمود،عبيدالله چوبي در دست داشت بر روي هاني زد چنانكه روي او خرد شد، بعد از آن كس فرستاد و مسلم عقيل را حاضر كرد و بر بام قصر رفت و سر او را بريد و ازكوشك فرو انداخت و بعد از او هاني را هم بكشت.
و حسين روي به راه نهاد و از حال مسلم خبر نداشت. چون به كوفه نزديك شد، از حال مسلم و هاني خبر يافت و همچنان به كوفه متوجه شد و عزم مراجعت نكرد به سببي كه مي‌دانست و كس ديگر بر آن واقف نبود. و عبيدالله زياد چون از آمدن حسين واقف شد، حر بن يزيد رياحي را با هزار مرد بفرستاد و وصيت كرد كه حسين را نگذارند كه باز گردد تا آنگاه كه عبيدالله زياد او را اجازت دهد. حر رياحي با حسين مدارا مي‌نمود تا آنگاه كه عمر بن سعد بن ابي وقاص الزهري بيامد با لشكري عظيم و بيشتر آن لشكر كوفيان بودند كه نامه نوشتند به حسين و او را دعوت كردند. حسين گفت : «نه شما مرا طلبيديد و نامه‌ها نوشتيد؟» ايشان گفتند: «ما نمي‌دانيم كه چه مي‌گويي و التفات نكردند و در جنگ شروع نمودند، و حسين با پسر عم و برادران و ياران خويش جنگي عظيم كردند و همه كشته شدند، رضي الله عنهم، و بعد از همه حسين را بكشتند و شخص مبارك او را به زمين انداختند و چندان اسب بر او تاختند تا ناپديد گشت. و اين واقعه روز دوشنبه بود، دهم محرم الحرام سنه احدي و ستين هجري.
گويند چون سر مبارك حسين را به دمشق بردند و زين‌العابدين علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب در ميان ايشان بود و او را با جماعت عورات خاندان نبوت بر شتران نشانده، بر پالانهاي بي‌غطا و غاشيه در دمشق مي‌گردانيدند، مانند اسيران كه از زنگ و حبشه مي‌آرند. دراين حال پيري از اهل شام بيامد. پيش زين‌العابدين بايستاد و او را دشنام داد و اظهار شماتت مي‌كرد. زين‌العابدين گفت: «اي شيخ قرآن خواني؟» گفت: «آري.» گفت: «اين آيه خوانده‌اي كه، قل لا اسئلكم عليه اجراً الا المودة في القربي.» گفت: «خوانده‌ام.» گفت: «مرا مي‌شناسي؟» گفت: نه «ذي القربي منم.» و نام و نسب خود را بگفت. پير او را سوگند داد كه: «راست مي‌گويي، زين‌العابدين تويي؟» سوگند خورد كه: «راست مي‌گويم.» پير گفت: «به خداي من هرگز ندانستم كه محمد را به غير از يزيد و خويشان او خويشاوندي ديگر هست.» آنگاه پير بگريست و از زين‌العابدين عذر خواست. گويند هفتاد كس از مشايخ دشمق به طلاق و عتاق و حج سوگند خوردند كه ما پيغمبر را به غير از يزيد خويشي ندانستيم و همه از زين‌العابدين عذر خواستند و زاري كردند و همه را عفو فرمود.
و در تواريخ مذكور است كه چون سر حسين را پيش يزيد بنهادند، رسول روم حاضر بود و يزيد شماتت مي‌كرد و چوبي در دست داشت، بر لب و دندان مبارك را مي‌زد. رسول روم گفت: «يا اميرالمؤمنين، اين سر كيست؟» گفت: «سر خارجي است كه بر ما خروج كرده و كشته شد.» گفت : «نامش چيست؟» يزيد گفت: «حسين بن علي بن ابي طالب.» رسول روم گفت: «مادرش كه بود؟» گفت : «فاطمه، دختر پيغمبر ما.» رومي گفت : «سبحان الله العظيم، چون شما با فرزندزاده پيغمبر خويش اين فعل كنيد، با ديگري چه خواهيد كرد. نصاري خاكي را كه خر عيسي پاي بر آن نهاده باشد تعظيم كند و عزيز دارند،‌ شما دعوي اسلام مي‌كنيد و با نواده پيغمبر چنين بيدادها مي‌كنيد»، و برخاست و خشمناك بيرون آمد. يزيد گفت : «اگر به روم برود و اين قصه بگويد ما را رسوا گرداند.» بفرمود تا او را بكشند. چون رومي را بكشيدند، گفت: «مرا كجا مي‌بريد؟» حال بگفتند، رومي در حال كلمه شهادت بر زبان راند و مسلمان شد. پرسيدند كه سبب اسلام چيست. گفت: «دوش مصطفي را به خواب ديدم كه با من مي‌گفت زود باشد كه در بهشت آيي، من بيدار شدم و از آن متعجب بودم تا اين حال واقع شد.» چون اين را بگفت او را بكشتند.
سه
آغاز دولت عباسيان

در نقل صحيح مذكور است كه پيوسته بر لفظ مبارك پيغمبر(ص) رفتي كه در بني‌هاشم دولتي عظيم خواهد بود، و چون اين مكرر شد، بعضي گفتند پيغمبر(ص) چنين گفت كه اين دولت در فرزندان من باشد، و بعضي گفتند با عباس گفت اين دولت در فرزندان تو باشد و چون عباس پسر خود عبدالله را كه هنوز طفل بود بخدمت مصطفي (ص) آورد، مصطفي او را در كنار خويش كشيد و در گوش او بانگ نماز گفت و قدري آب دهان مبارك در دهان او انداخت. پس او را به عباس داد و فرمود كه: «خذ اليك ابا الأ ملاك، بگير اين پدر پادشاهان را.» پس از طوايف امم هر كه بدين قول قائل است آن است كه آن دولت كه پيغمبر(ص) وعده فرمود دولت عباسي است، زيرا كه دولت بني‌اميه در همه نظرها مكروه بود و مردم در صباح و مساء ازحضرت حق تعالي زوال آن دولت مي‌خواستند، و محمد حنفيه بعد از قتل برادرش، حسين، شايسته دولت و مستعد خلافت بود، چون بمرد آن منصب به پسرش ابوهاشم عبدالله، كه از نامداران بني هاشم بود، داد و او به دمشق رفت پيش هشام بن عبدالملك. هشام چون فصاحت او بديد بر او حسد برد و انديشه به هر جايي كشيد. او را انعامي فرمود و باز گردانيد و يكي از بندگان خويش را قدري شير زهرآلود داد و او را گفت: «چون عبدالله درمنزل فرود آيد تو اين شير آنجا بر و ندا كن. عبدالله عرب است، هر آينه شير دوست دارد» و چون ابوهاشم به منزل فرود آمد، آن غلام مشك شير بياورد و ندا كرد. عبدالله كه درحال نام شير شنيد بخريد و بياشاميد و درد شكمش پديد آمد، بدانست كه او را زهر داده‌اند. و محمد بن علي بن عباس بن عبدالله به حميمه از زمين شام فرود آمده بود، روي به او نهاد و حال با او گفت و وصيت كرد. و گويند محمد حنفيه را ازتركه پدرش اميرالمؤمنين صحيفه زرد به ميراث رسيد كه همه حوادث كه تا روز قيامت حادث خواهد شد بر آن نوشته بود و از او به پسرش ابوهاشم منتقل شد، و او چون به حميمه رفت، آن صحيفه با خود ببرد و به محمد بن علي بن عبدالله بن عباس تسليم كرد و گفت تو به اين كار قيام نماي زيرا كه محقق مي‌دانست كه او بخواهد مرد، و در روز وفات يافت. و محمد بن علي پدر خلفاي عباسي است و ملقب به كامل،‌ دركار شروع نمود ودعات را در خفيه به اطراف عالم فرستاد و دعوت مردم آغاز نهاد و بعد از مدتي وفات يافت. پسران او، ابراهيم امام و عبدالله سفاح و عبدالله منصور، بدان مصلحت قيام نمودند و داعيان را به اطراف ممالك فرستادند، خاصه به خراسان، زيرا كه اعتماد به اهل خراسان بيشتر داشتند و در زبانها افتاده بود كه علمهاي سياه، كه اهل بيت را ياري دهند، از خراسان پديد آيد. پس، ابومسلم را بعد از همه دعات به خراسان فرستادند و او در آن باب يد بضا نمود و در خفيه لشكر بسيار جمع كرد و آلات و سلاح فراوان معد گردانيد و چون خلافت به مروان حكم رسيد، كه آخرخلفاي بني‌اميه بود، فتنه در عالم بسيار شد، بنواميه مضطرب گشتند، ابومسلم دعوت آشكاركرد و مردم بسيار جمع آمدند، قصد نصر سيار كردند كه از طرف مروان امير خراسان بود. نصرسيار چون از حال ابومسلم آگاه شد، با ابومسلم بارها مصاف كرد و در همه مرات ظفر ابومسلم را بود و او را و لشكر او را سياهپوشان گفتندي، زيرا كه ابومسلم ولشكر او همه سياه پوشيدندي و هر روز مروانيان ضعيفتر مي‌شدند و ابومسلم قوت مي‌گرفت و مروان بدانست كه ابومسلم دعوت جهت ابراهيم امام مي‌كند. كس به حجاز فرستاد تا ابراهيم امام را بگرفت و در حران محبوس كردند. مدتي در حبس بماند، بعد از آن به زهري كه درشير به او دادند هلاك شد. و بعضي گويند كه ابراهيم را صريح بكشتند به بدترين صورتي، و ابومسلم چون لشكر و آلات و سلاح بسيار جمع كرد خراسان را مستخلص گردانيد، و نصر سيار از او بگريخت، و ابومسلم در عقب او تا به دامغان برفت و آنجا نصر سيار را بگرفت و بكشت و بفرمود تا صلبش كردند. و ابومسلم از دامغان به عراق آمد، و عبدالله سفاح و منصور چون از كشتن برادر خويش ابراهيم امام آگاه شدند بترسيدند و از مدينه به كوفه رفتند و آنجا در خانه ابوسلمه خلال پنهان شدند و او از اكابر شيعه بود، سفاح ومنصور را خدمتها كرد و ايشان را پوشيده داشت و چون خلافت به سفاح رسيد، ابوسلمه وزارت يافت، چنانكه خواهيم گفت، و ابومسلم چون ازحبس امام ابراهيم به حران وقوف يافت، چنانكه خواهيم گفت، و ابومسلم چون از حبس امام ابراهيم به حران وقوف يافت بترسيد كه ابراهيم هلاك شود و كسي را ولايتعهد نداده باشد. پس حيلتي انديشيد و در زي بازرگاني پيش مروان رفت. كار پيش مروان كرد و گفت: «يا اميرالمؤمنين، مرا نزد ابراهيم بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس وديعتي است و ترسم كه او بميرد و مال من تلف شود، مي‌خواهم كه مرا اجازت فرمايي تا او را ببينم و وديعت خود بستانم.» مروان او را با يكي ازمعتمدان خويش پيش ابراهيم فرستاد و گفت: «هر چه اين بازرگان گويد يادگير تا به من گويي.» ايشان چون ابراهيم را بديدند، ابومسلم گفت: «مرا وديعتي كه به خدمت توست به كه سپرده‌اي؟» ابراهيم بدانست كه غرض او چيست. گفت : «وديعت تو پيش من است، و اگر من بميرم از پسر حارثيه بطلب، يعني سفاح.» ابومسلم از آنجا به كوفه آمد و چون سفاح و منصور را بديد گفت: «از شما هر دو پسر حارثيه كدام است؟» منصور به سفاح اشاره كرد و گفت: «اوست.» ابومسلم بخلافت بر سفاح سلام كرد و سفاح با همه اولاد عباس از خانه بيرون آمد و به مسجد جامع رفت و بر منبر شد و خطبه نيكو بخواند و مردم به او بيعت كردند و اين حال در سنه اثنين و ثلثين و مائه بود كه اول دولت بني‌عباس است و آخر دولت بني‌اميه.
و سفاح چون ازمسجد بيرون آمد بر ظاهركوفه لشكرگاه زد و از همه جوانب مردم روي بدو نهادند و بيعت مي‌كردند و چون لشكر بسيار جمع شد، سفاح عم خويش عبدالله بن علي بن عبدالله بن العباس را، كه مردي تمام بود، با لشكري عظيم به جنگ فرستاد و هر دو لشكر در زاب به هم رسيدند و مروان صد و بيست هزار سوار شمشيرزن داشت. با اصحاب خود گفت: «اگر امروز به آخر آيد و ايشان با ما جنگ نكنند خلافت با ماست و از ما جز به مسيح به ديگري نرسد»، و بفرمود تا لشكر جنگ نكنند و كس به عبدالله فرستاد و التماس كرد كه جنگ روز ديگر كنند. عبدالله التفات نكرد و گفت: «مي‌بايد كه امروز به آخر آيد و لشكر من بر مروانيان غالب آمده باشند و ايشان را پايمال كرده.» و از اتفاقات عجيب داماد مروان با فوجي از لشكر بر لشكر عباسيان حمله كرد. مروان او را دشنام داد و گفت: «البته جنگ مكن.» او سخن مروان نشنيد و همچنان حرب مي‌كرد. عبدالله نيز بفرمود تا لشكر او آغاز جنگ نهادند و به آواز بلند گفتند: «اي اهل خراسان كينه ابراهيم امام باز خواهيد.» لشكر او بر آن مقاتله سعي عظيم كردند و در لشكر مروان ضعف عظيم پديد آمد و مروان بر هر طايفه كه گفتي جنگ كنيد ايشان گفتندي چرا با طايفه ديگر نگويي. در آن ميان يكي را از خدم خويش گفت: «از اسب فرود آي.» او گفت: «خويشتن را در هلاك نتوان انداخت.» مروان او را تهديد كرد، او گفت: «كاشكي قدرت داشتي.» مروان متحير شد، پس بفرمود تا زر بسيار پيش او ريختند و با لشكر مي‌گفت: «جنگ كنيد واين مال از آن شما باشد.» لشكر او جنگ نمي‌كردند، اما هركس دست دراز مي‌كرد و از آن مال برمي‌داشت. به او گفتند لشكر به مال مشغول شدند و جنگ نمي‌كنند. مروان پسر خود را بفرمود در اواخر لشكر بگردد وبا هر كه از آن مال چيزي يابد باز ستاند. پسرش بازگشت و علم با او بود، لشكر مروان چون بديدند كه علم بازگشت پنداشتند كه هزيمت در افتاده، همه روي به گريز نهادند و مروان را مجال توقف نماند،‌ او هم بگريخت. چون به دجله رسيدند بسيار خلق از لشكر او غرق شدند و عبدالله بن علي به لشكرگاه مروان فرود آمد و غنيمت بسيار گرفت و هفت روز در آنجا مقام كرد و مروان منهزم شد تا به موصل رسيد، موصليان جسر بريدند تا مروان از آب نگذرد، و لشكر مروان آواز دادند كه جسر مبنديد كه اميرالمؤمنين مي‌گذرد. موصليان گفتند : «دروغ مي‌گوييد،‌ اميرالمؤمنين نگريزد»، و مروان را دشنام دادند و گفتند: «شكر و سپاس خداي را كه سلطنت تو را زايل كرد و دولت تو را به آخر آورد و ما را از اهل بيت پيغمبر ما خليفه داد.» مروان چون اين سخن بشنيد از آب بگذشت و روي به دمشق نهاد و از آنجا به مصر رفت و عبدالله بن علي با لشكر در عقب او مي‌تاخت. مروان به ديهي رسيد از صعيد مصر كه آن ده را بوصير گويند و عبدالله بن علي اميري را از لشكر خويش در عقب او بفرستاد. مروان چون لشكر عباسيان را بديد، اگر چه شب بود، ازديه بيرون آمد و به جنگ مشغول شد. اميرلشكر گفت: «اگر روزشود و مروانيان قلت لشكر ما را ببينند يكي از ما به سلامت نماند مردانگي نماييد تا هم‌اكنون كار ايشان آخر كنيمآنگاه غلاف شمشير خود بشكست و يارانش همچنان كردند و جنگي عظيم رفت و مروان كشته شد و كشنده او ندانست كه اين مقتول مروان است تا يكي از لشكر مروان نعره برآورد كه اميرالمؤمنين از اسب افتاد. يكي از كوفيان بدويد و سر مروان ببريد و عبدالله بفرمود تا آن سر را به كوفه بردند پيش سفاح، و او در آن حال كه آن سر را بديد خداي را سجده كرد... و ملك جهان بني العباس را صافي شد. اما دولت عباسيان را حيل و مخادعت غالب بود و كارها را به مكر بيش از آن مي‌ساختند كه به شجاعت و شدت، و در آخر وقت به استيفاي لذات مشغول شدند و از ملك‌داري غافل گشتند...
اما محاسن اين دولت بسيار بود و اهل علم را رونقي عظيم پديد آمد. شعاير دين عظمت گرفت و خيرات بسيار و دايم شد و عالم آبادان گشت و مردم در امن و آسايش و راحت افتادند و بعد ازاين در ذكر خلفاي عباسي و وزراي ايشان شروع كنيم و اين ضعيف و هو مصنف الكتاب اسامي خلفاي بني العباس را نظم كرده است بر اين گونه به التزام لزوم ما لا يلزم:
از بني‌العباس سي و هفت كس بودند امام
كز سنان و تيغشان شد سينه اعدا فگار
بود سفاح آنگهي منصور و مهدي از عقب
هادي و هارون، امين، مأمون امام كامكار
معتصم آنگاه واثق بعد از آن متوكل است
منتصر پس مستعين بوده است معتز پيشكار
مهتدي و معتمد پس معتضد پس مكتفي
مقتدر پس قاهر و راضي امام روزگار
متقي، مستكفي و آنگه مطيع و طايع است
قادر و قائم پس از وي مقتدي شد آشكار
بعد از او مستظهر و مسترشد است و راشد است
مقتفي، مستنجد آن كش شير گردون شد شكار
مستضييء و ظاهر و ناصر دگر مستنصر است
و آخر اين قوم مستعصم به امر كردگار
 
 
  كليله و دمنه  
     
  نصرالله منشي  
     
  باب زرگر و سيّاح

آورده‌اند كه جماعتي ازصيّادان در بياباني از براي دّدْ1 چاهي فرو بردند، ببري و بوزنه‌اي و ماري دران افتادند و بر اثرِ ايشان زرگري هم بدان دام مَضبوط2 گشت و ايشان از رنج خود به ايذاي او نرسيدند و روزها بران قرار بماندند تا يك روز سيّاحي3 بريشان گذشت و آن حال مشاهدت كرد و با خود گفت: اين مرد را از اين محنت4 خلاصي طلبم و ثواب5 آن ذخيرت6 آخرت گردانم. رشته7 فرو گذاشت8، بوزنه دران آويخت9؛ بار ديگر مار مسابقت كرد؛ بار سوم ببر. چون هر سه به هامون10 رسيدند او را گفتند: تو را بر هر يك از ما نعمتي تمام متوجه شد.
در اين وقت مجازات11 مُيسَّر نمي‌گردد ـ بوزنه گفت: وطن‌ِ من در كوه است پيوسته شهر‌ِ بوراخور؛ و ببر گفت در آن حوالي بيشه‌اي است، من آنجا12 باشم؛ و مار گفت: من در باره13 آن شهر خانه دارم ـ اگر آنجا گذري افتد و توفيق مساعدت14 نمايد به قدر‌ِ امكان15 عُذر‌ِ اين اِحسان بخواهيم؛ و حالي16 نصيحتي داريم: آن مرد را بيرون ميار،‌ كه آدمي بد عهد باشد و پاداش نيكي بدي لازم پندارد؛ به جمال‌ِ ظاهر‌ِ ايشان فريفته17 نبايد گشت كه قـُبْح‌‌ِ18 باطن بران راجح است.
خوبْ رويان‌ِ زشت پيوندند
همه گريانْ كنان‌ِ19 خوش خندند

علي‌الخصوص20 اين مرد، كه روزها با ما رفيق بود، اَخلاق‌ِ او را شناختيم؛ البته مرد‌ِ وفا31 نيست و هراينه روزي پشيمان گردي. قول‌ِ ايشان را باور نداشت و نصيحتِ ايشان را به سَمْع‌ِ قبول22 اِستماع ننمود. رشته فرو گذاشت تا زرگر به سر‌ِ چاه آمد. سيّاح را خدمت‌ها كرد و عذرها خواست و وَصايت23 كرد كه وقتي برو گذرد و او را بطلبد، تا خدمتي و مكافاتي واجب دارد. بر اين ملاطفت يكديگر را وَداع كردند24، و هر كس به جانبي رفت. يك چندي بود، سيّاح را بدان شهر گذر افتاد. بوزنه او را بديد تـَبـَصْبُصي25 و تواضعي تمام آورد و گفت: بوزنگان را محلي نباشد و از من خدمتي نيايد، اما ساعتي توقف كن تا قـَدَري ميوه آرم.
سيّاح بقدر حاجت بخورد و روان شد. از دور نظر ببر افگند،‌ بترسيد،‌ خواست كه تحرُّزي26 نمايد. گفت: اِيمن باش، كه اگر خدمتِ ما تو را فراموش شده‌ست ما را27 حقَّ نعمتِ تو ياداست هنوز. پيش آمد و درتقرير‌ِ شـُكر و عُذر28 افراط29 نمود و گفت: يك لحظه آمدن مرا30 انتظار واجب بين. سيّاح توقـّفي كرد و ببر در باغي رفت و دختر امير را بكشت و پيرايه31 او به نزديك سيّاح آورد. سيّاح آن بداشت و ملاطفتِ او را به مَعذِرت مقابله كرد32 و روي به شهر آورد. در اين ميان از آن زرگر ياد آورد و گفت: در بهايم33 اين حُسْن ِ عهد34 بود و معرفت‌ِ ايشان چندين اگر او از وصول‌ِ من خبر ياوَد35 ابواب تـَلطـٌّف36 و تـَكلـُّف لازم شمرد و به قـُدوم‌ِ37 من اهتزازي38 تمام نمايد و به مَعونت و اِرشاد39 و مظاهرتِ40 او اين پيرايه به نِرْخي41 نيك خرج شود.
در جمله، چندان كه به شهررسيد او را طلب كرد. چون بدو رسيد زرگر اِسْتِبشاري42 تمام فرمود و او را به اِعزاز43 و اِجلال44 فرود آورد و ساعتي غم وشادي گفتند و از مجاري‌ِ احوال‌ِ يكديگر استعلا مي‌كردند. در اثناي مُفاوضت سيّاح ذ‌كر پيرايه باز گردانيد و عين‌ِ45 آن بدو نمود. تازگي46 كرد وگفت: كار من است، ‌به يك لحظه دل [تو] از اين فارغ گردانم.
و آن بي‌مُروّت47 درخدمت‌ِ دخترِ امير بودي48، پيراايه را بشناخت، با خود گفت: فرصتي بزرگ يافتم و با خود عزيمت بر غـَدْر قرار داد و به درگاه رفت و خبر داد كه : كُشنده49 دختر را با پيرايه بگرفته‌ام حاضر كرده. بيچاره چون مزاج‌ِ كار بشناخت زرگر را گفت:
كُشتي مرا به دوستي و كس نكشته بود
زين زارتر كسي را هرگز به دشمني

ملك گمان كرد كه او گناه‌كار است و جواهْر مِصْداق‌ِ50 آن آمد بفرمود تا او را گِرد شهر بگردانند و بركَشـَند51. دراثناي اين حال آن مار كه ذكر او در تـَشبيب‌ِ52 حكايت بيامده‌ست او را بديد، بشناخت و در حَرَس53 به نزديك او رفت و چون صورت‌ِ واقعه بشنود رنجور شد و گفت: تو را گفته بوديم كه «آدمي بدگوهر و بي‌وفا باشد ومكافات‌ِ نيكي بدي پندارد» قالَ عليه السّلام: «اِتـَّق‌ِ54 شَـرَّ مَنْ اَحْسَنْتَ اِلَيْهِ عِنْدَ مَنْ لا اَصْلَ لَهُ. و من اين محنت را درماني انديشيده‌ام وپسرِ امير را زخمي55 زده‌ام و همه شهر در معالجت آن عاجز آمده‌اند56. اين گياه را نگاه‌ دار، اگر با تو مشاورتي رود، پس از آنكه كيفيّت حادثه خويش مُقرّرگردانيده باشي بدو بده تا بخورد و شِفا يابد، مگر بدين حيلت خلاص و نجات دست دهد كه آن را وجهي ديگر نمي‌شناسم.
سياح عذرها خواست و گفت: خطا كردم در آنجه در رازِ57 خود ناجوانمردي58 را مَحْرَم داشتم. مار جواب داد كه: از سر‌ِ معذرت در گذر، كه مَكارم‌ِ تو سابق59 است و سوابق‌ِ تو راجح60. پس بر بالايي شد و آواز داد كه همه اهل گوشك61 بشنودند وكس او را نديد كه: «داروي‌ِ مار گزيده62 نزديكِ سياح‌ِ محبوس است». زود او را آنجا آوردند وپيش امر بردند. نخست حال‌ِ خود باز نمود،‌ و آن گاه پسر را عِلاج63 كرد و اثرِ صحّت پديد آمد و براءَتِ ساحت و نَزاهت‌ِ64 جانبِ او از آن حوالت65 راي‌ِ امير را66 معلوم شد. صِلَتي67 گران فرمود و مثال داد تا به عوض‌ِ او زرگر را بر دار كردند. و حدَّ68 دروغ در آن زماني آن بودي كه اگر نمّامي كسي را دربلايي افگندي چون اِفـْتراي‌ِ69 او اندر آن ظاهر گشتي همان عُقوبت كه مُتـُّهَم‌ِ مظلوم را خواستندي كرد در حقَّ آن كّذّاب70 لئيم71 تقديم افتادي72.

پانوشت‌ها :
1.
دَدْ : جانور درنده مانند شير و پلنگ و جز آن، حيوان وحشي.
2.
مضبوط : بازداشته، موقوف و در اصطلاح اداري آنچه در بايگاني نگاهداري مي‌شود.
3.
سيّاح : جهانگرد.
4.
محنت : رنج، آزمون سخت.
5.
ثواب : پاداش اخروي، مزد آن جهاني.
6.
ذخيرت : ذخيره،‌ پس‌انداز.
7.
رشته : ريسمان، طناب.
8.
فرو گذاشتن : فرو آويختن.
9.
در چيزي آويختن : چنگ در چيزي زدن.
10.
هامون : بيابان، صحرا، دشت.
11.
مجازات : پاداش بدي يا نيكي دادن، پادافراه.
12.
آنجا : قيد مكان و نقش آن «مسند».
13.
باره : ديوار قلعه، حصار.
14.
مساعدت : ياري كردن، موافقت كردن (جمله ميان خط تيره و ويرگول معترضه است).
15.
امكان : توانايي، قدرت.
16.
حالي : در آن دم، در اين حال، به محض اينكه «حالي كه من اين بگفتم دامن گل بريخت و در دامنم آويخت». (مقدمه گلستان).
17.
فريفته : گول خورده، مفتون و شيدا.
18.
قـُبْح : زشتي.
19.
گريان كنان : جمع گريان كُن، گريانندگان (صفت فاعلي جمع درنقش مسند و ضمير مبهم «همه» مسنداليه است).
20.
علي‌الخصوص : بويژه، مخصوصاً «اي جبرئيل اين راست علي‌الخصوص» كشف‌الاسرار ميبدي، 2/533).
21.
مرد وفا : تركيب اضافي در مفهوم تركيب وصفي مانند مرد‌‌ِ كار و شاهد‌ِ عدل. كاربرد اسم به جاي صفت براي مبالغه و تأكيد است يعني مرد بسيار وفاكننده.
22.
سمع‌ِ قبول : اضافه اقتراني. يعني گوش با پذيرش قرين و همراه است.
23.
وَصايت : سفارش، وصيّت‌ كردن.
24.
وداع كردن : بدرود گفتن، خداحافظي.
25.
تـَبَصْبُص : تملّق، چاپلوسي، دم جنبانيدن‌‌ِ سگ از روي ترس و يا به اظهار فروتني.
26.
تَـحَرَّز: در پناه شدن، پرهيز.
27.
را : براي فكّ اضافه، حق نعمت تو ياد ماست.
28.
عُذر : پوزش‌خواهي،‌ معذرت.
29.
افراط : از حد در گذشتن
30.
را : فكَّ اضافه :‌انتظار‌ِ آمدن‌ِ من.
31.
پيرايه : زيور و زينت، دست برنجن (النگو).
32.
مقابله كردن : مواجهه دادن، برابر كردن.
33.
بهايم : ستوران، چهارپايان و مفردش بهيمه است. سعدي گويد: بهايم خموشند و گويا بَشـَر/ زبان بسته بهتر كه گويا به شـَر (گلستان). بشر و به شر صنعت جناس دارد.
34.
حُسن‌ِ عهد : نيك پيماني، خوش وعدگي.
35.
ياود : يابد (ابدال «ب» به «و» در اين متن سابقه دارد).
36.
تلطـّف : نرمي كردن، مهرباني.
37.
قـُدوم : گام نهادن، قدم‌ها (وزن فـُعُول در عربي هم مصدر است و هم يكي از اوزان جمع مكسّر).
38.
اِهتزاز : شاد شدن، شادمان گرديدن.
39.
اِرشاد : راه راست نمودن، هدايت.
40.
مظاهرت : ياري دادن، همديگر را پشتيباني كردن.
41.
نرخ : بهاي كالا، رواج و رونق.
42.
استبشار : شادماني يافتن.
43.
اِعزاز : ارجمند كردن، گرامي داشتن.
44.
اِجلال : تعظيم كردن، بزرگ داشتن.
45.
عين : اصل،‌ نفس چيزي.
46.
تازگي : اظهار بشاشت و خوشحالي كردن، سرافرازي.
47.
بي‌مروّت : بي‌انصاف، نامرد (صفت جانشين اسم در نقش فاعل).
48.
بودي : مي‌بود (فعل ماضي استمراري و مطابق معنايي كه دارد، اسنادي و فعل ربطي نيست. بودن وقتي به معني اقامت داشتن و گذراندن باشد، فعل خاص است نه عام).
49.
كُشنده : قاتل (صفت فاعلي در نقش مفعول).
50.
مِصداق : گواه راستي،‌ دليل درستي سخن.
51.
بركشيدن : در متن به معني «دار بزنند» و اين معني در ذيل «بركشيدن» از مرحوم دكتر معين در فرهنگ فارسي فوت شده. نيز : استخراج كردن، ترقي دادن،‌ پروردن.
52.
تـَشْبيب : ياد جواني كردن، ابيات آغاز قصيده كه از عشق و جواني سخن دارد.
53.
حَرَس : زندان، حبس و مصدر آن حَرْس است به معني زنداني كردن، در فرهنگ معين اين كلمه نگهبانان و پاسداران معني شده در حالي كه جمع حارس در عربي «حُرّاس» و «حَرَسه» است مانند كُفـّار و كَفـَره كه جمع كافر است ولي گويا حَرَس به مفهوم نگهبانان نيز مستعمل است.
54.
اِتـَّق‌…: از شرّ و بدي آن كس كه اصل و نسبي ندارد و بدو نيكي كرده‌اي،‌ برحذر باش (اين سخن چنان كه نصرالله منشي وبرخي ديگر پنداشته‌اند حديث نبوي نيست و نيز از علي بن ابي‌طالب روايت نشده است).
55.
زخم : ريش،‌ جراحت.
56.
عاجز آمدن : ناتوان شدن، بركاري قدرت نداشتن.
57.
راز : مطلب پوشيده، سرّ.
58.
ناجوانمرد : نامرد، بي‌مروّت، ناكس (صفت، جانشين اسم. صفت گاه با ياء نكره همراه باشد و موصوفي نداشته باشد، اسم است يعني در محل اسم است).
59.
سابق : پيش افتاده، پيشين، گذشته.
60.
راجح است : (حذف فعل به قرينه لفظي است و دو عبارت درتمامي كلمات داراي سجع متوازن است).
61.
گوشك : كوشك، قصر، كاخ.
62.
مارگزيده : آنكه مار وي را نيش زده (صفت مفعولي جانشين اسم در نقش مضاف‌اليه).
63.
عِلاج : معالجه، درمان كردن (مصدر دوم باب مفاعله «فِعال» است مانند نزاع، منازعه و جـِدال، مجادله و وفاق و موافقت.
64.
نزاهت : پاكدامني، خرّمي.
65.
حوالت : سپردن، آنچه به كسي واگذار گردد. حوالت راي : سپردن نظر و عقيده.
66.
را : براي، بر (حرف اضافه).
67.
صِلَت : صِلَه دادن، عطيّه، بخشش واِنْعام.
68.
حدّ : مجازاتي كه اسلام براي هر جرم و گناه تعيين كرده و قطعي است وحداقل و حداكثر ندارد.
69.
افترا : بهتان، به دروغ به كسي نسبت خيانت وبدكاري دادن.
70.
كذاب : بسيار دروغگو (صيغه مبالغه از مصدر «كِذب‌‌ِ» عربي.
71.
لئيم : ناكس، فرومايه (صفت مشبهه از لُؤم ولئامت).
72.
تقديم افتادن : عملي شدن، بجاي آورده شدن.
 
 
  در عشق و جواني  
     
  سعدي  
     
  گلستان
شيخ مصلح الدين سعدي شيرازي


باب پنجم گلستان

در عشق و جواني
حكايت 1

حسن ميمندي را گفتند سطان محمود چندين بنده صاحب جمال دارد كه هر يكي بديع جهاني اند، چون است كه با هيچ يك از ايشان ميل و محبتي ندارد چنان كه با اياز كه زيادت حُسني ندارد؟ گفت: هر چه در دل فرو آيد در ديده نكو نمايد.
هر كه سلطان مريد او باشد
گر همه بد كند نكو باشد
وان كه را پادشه بيندازد
كسش را خيلْ خانه ننوازد
هر كه در سايه عنايت اوست
گنهش طاعت است و دشمن، دوست
*

كسي به ديده انكار اگر نگاه كند
نشان صورت يوسف دهد به ناخوبي

وگر به چشم ارادت نگه كني در ديو
فرشته ايت نمايد به چشم، كرّوبي

حكايت 2
گويند: خواجه اي را بنده اي نادر الحُسن بود و با وي بسبيل مودّت و ديانت نظري داشت. با يكي از صاحبدلان گفت: دريغ اگر اين بنده من با حُسن و شمايلي كه دارد زبان دراز و بي ادب نبودي. گفت : اي برادر، چون اقرار دوستي كردي توقع خدمت مدار كه چون عاشق و معشوقي در ميان آمد مالكي و مملوكي برخاست.
خواجه با بنده پري رخسار
چون درآمد ببازي و خنده

نه عجب كو چو خواجه حكم كند
وين كشد بار نز چون بنده

حكايت 3

پارسايي را ديدم به محبت شخصي گرفتار، نه طاقت صبر و نه ياراي گفتار. چندان كه ملامت ديدي و غرامت كشيدي ترك نگفتي و گفتي :
كوته نكنم ز دامنت دست
ور خود بزني به تيغ تيزم
بعد از تو ملاذ و ملجاي نيست
هم در تو گريزم، ار گريزم
باري ملامتش كردم كه عقل نفيست را چه رسيد كه نفس خسيس غالب آمد؟ گفت:
هر كجا سلطان عشق آمد نماند
قوت بازوي تقوي را محل

پاكدامن چون زيد بيچاره اي
اوفتاده تا گريبان در وَحَل؟

حكايت 4

يكي را دل از دست رفته بود و تركِ جان گفته و مطمح نظر او جايي خطرناك و ورطه هلاك، لقمه اي كه مصور شدي كه به كام آيد يا مرغي كه به دام آيد.
چون در چشم شاهد نيايد زرت
زر و خاك يكسان نمايد برت
ياران بنصيحتش گفتند ك هاز اين خيال محال تجنب كن كه خلقي هم بدين هوس كه تو داري اسيرند و پاي در زنجير. بناليد و گفت:
دوستان گو، نصيحتم مكنيد
كه مرا چشم بر ارادت اوست
جنگجويان به زور پنجه و كتف
دشمنان را كُشند و خوبان دوست
شرط مودّت نباشد به انديشه جان دل از مهر جانان بر گرفتن.
تو كه در بند خويشتن باشي
عشقبازي دروغ زن باشي
گر نشايد به دوست ره بردن
شرط ياري است در طلب مردن
*

گر دست دهد كه آستينش گيرم
ورنه بروم بر آستانش ميرم
متعلقانش را كه نظر در كار او بود و شفقت بر روزگار او، پندش دادند و بندش نهادند بي فايده بود.
دردا كه طبيب صبر مي فرمايد
وين نفس حريص را شَكَر مي بايد
*

آن شنيدي كه شاهدي بنهفت
با دل از دست رفته اي مي گفت:
تا تو را قدر خويشتن باشد
پيش چشمت چه قدر من باشد؟
مَلِك زاده اي را كهم لموح نظر او بود خبر كردند ك هجواني بر سر اين ميدان مداومت مي نمايد خوش طبع و شيرين زبان و سخنهاي لطيف مي گويد و نكته هاي غريب ازو ي مي شنوند و چنين معلوم مي شود كه شيدا گونه اي است و شوري در سر دارد. پسر دانست كه دل آويخته اوست و اين گرد بلاانگيخته او. مركب به جانب او راند. چون ديد كه به نزديك وي عزم آمدن دارد بگريست و گفت :
آن كس كه مرا بكُشت، باز آمد پيش
مانا كه دلش بسوخت بر كُشته خويش
چندان كه ملاطفت كرد و پرسيدش كه از كجايي و چه نامي و چه صنعت داني، در قعر بحر مودّت چنان غريق بود كه مجال نفس كشيدن نداشت.
اگر خود هفت سُبع از بر بخواني
چون آشفتي الف بي تي نداني
گفت : چراب ا من سخني نگويي كه هم از حلقه درويشانم بلكه حلقه بگوش ايشانم. آنگه به قوّت استيناس محبوب از ميان تلاطم امواج محبت سر برآورد و گفت:
عجب است با وجودت كه وجود من بماند
تو به گفتن اندر آيي و مرا سخن بماند
اين بگفت و نعره اي بزد و جان به حق تسليم كرد.
عجب از كشته نباشد به در خيمه دوست
عجب از زنده كه چون جان بدر آورد سليم!

حكايت 5

يكي را از متعلمان كمال بهجتي بود و طيب لهجتي و معلم از آن جا كه حس بشريت است با حُسن بشره او معاملتي داشت و زجر و توبيخي كه بر كودكان ديگر كردي در حق وي روا نداشتي و وقتي كه به خلوتش دريافتي گفتي:
نه آن چنان به تو مشغولم، اي بهشتي روي
كه ياد خويشتنم در ضمير مي آيد
ز ديدنت نتوانم كه ديده در بندم
وگر مقابله بينم كه تير مي آيد
باري پسر گفتا: چنان كه در آداب درس من نظري مي فرمايي در آداب نَفْسم همچنين تذمل فرماي تا اگر در اخلاق من ناپسندي بيني كه مرا آن پسنده همي نمايد بر آنم اطلاع فرمايي تا به تبديل آن سعي كنم. گفت : اي پسر، اين سخن از ديگري پرس كه آن نظر كه مرا با تو است جز هنر نمي بينم.
چشم بدانديش كه بر كنده ياد
عيب نمايد هنرش در نظر
ور هنري داري و هفتاد عيب
دوست نبيند بجز آن يك هنر

حكايت 6

شبي ياد دارم كه ياري عزيز از در درآمد؛ چنان بي خود از جاي برجستم كه چراغم به آستين كشته شد.
سري طيف من يجلو بطلعته الدجي
شگفت آمد از بختم كه اين دولت از كجا؟
بنشست و عتاب آغاز كرد كه مرا در حال كه بديدي، چرا بكُشتي به چه معني؟ گفتم: به دو معني : يكي آن كه گمان بردم كه آفتاب برآمد، و ديگر آن كه اين بيتم به خاطر بگذشت:
چون گراني به پيش شمع آيد
خيزش اندر ميان جمع بكُش
ور شكر خنده اي است شيرين لب
آستينش بگير و و شمع بكُش

حكايت 7

يكي، دوستي را كه زمانها نديده بود گفت : كجايي كه مشتاق مي بودم. گفت: مشتاق به كه ملول.
دير آمدي، اي نگار سرمست
زودت ندهيم دامن از دست
معشوقه كه دير دير بينند
آخر، كم ازان كه سير بينند؟
شاهد كه با رفيقان آيد به جفا كردن آمده است، بحكم آن كه از غيرت و مضادّت خالي نباشد.
اذا جئتني في رفقه لتزورني
و ان جئت في صلح فانت محارب
*

به يك نفس كه برآميخت يار با اغيار
بسي نماند كه غيرت وجود من بكُشد
بخنده گفت كه من شمع جمعم، اي سعدي
مرا ازان چه كه پروانه خويشتن بكُشد؟

حكايت 8

ياد دارم كه در ايام پيشين من و دوستي، چون دو بادامْ مغز در پوستي، صحبت داشتيم. ناگاه اتفاق غيبت افتاد. پس از مدتي باز آمد و عتاب آغاز كرد كه در اين مدت قاصدي نفرستادي. گفتم : دريغ آمدم كه ديده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.
يار ديرينه، مرا، گو، به زبان توبه مده
كه مرا توبه به شمشير نخواهد بودن
رشكم آيد كه كسي سير نگه در تو كند
باز گويم كه كسي سير نخواهد بودن

حكايت 9

دانشمندي را ديدم به كسي مبتلي شده و رازش برملا افتاده. جور فراوان بُردي و تحمل بي كران كردي. باري بلطافتش گفتم: دانم كه تو را در محبت اين منظور علتي و بناي مودت بر زلتي نيست؛ پس با وجود چنين معني، لايق قدر علما نباشد خود را متهم گردانيدن و جور بي ادبان بردن. گفت : اي يار دست عتاب از دامن روزگارم بدار كه بارها در اين مصلحت كه تو بيني انديشه كردم و صبر جفاي او سهل تر آيد همي كه از ناديدن او و حكيمان گويند : دل بر مجاهده نهادن آسان ترست كه چشم از مشاهده برگرفتن.
هر كه دل پيش دلبري دارد
ريش در دست ديگري دارد
آهوي پالهنگ در گردن
نتواند بخويشتن رفتن
آن كه بي او بسر نشايد بُرد
گر جفايي كند، بيايد بُرد
روزي، از دست، گفتمش، زنهار!
چند ازان روز گفتم استغفار
نكند دوست زينهار از دوست
دل نهادم بر آنچه خاطر اوست
گر بلطفم به نزد خود خواند
ور بقهرم براند، او داند

حكايت 10

در عنفوان جواني، چنان كه افتد و داني، با شاهدي سري و سرّي داشتم، بحكم آن كه حلقي داشت طيّب الاذا و خلقي كالبدر اذا بدا.
آن كه نبات عارضش آب حيات مي خورد
در شكرش نگه كند هر كه نبات مي خورد
اتفاقاً بخلاف طبع از وي حركتي بديدم كه نپسنديدم؛ دامن از وي در كشيدم و مُهره مِهرش برچيدم و گفتم :
برو هر چه مي بايدت پيش گير
سر ما نداري، سر خويش گير
شنيدمش كه همي رفت ومي گفت:
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نكاهد
اين بگفت و سفر كرد و پريشاني او در من اثر كرد.
فقدت زمان الوصل و المرء جاهل
بقدر لذيذ العيش قبل المصائب
باز آي و مرا بكُش كه پيشت مردن
خوشتر كه پس از تو زندگاني كردن
اما به شكر و منت باري، پس از مدتي باز آمد، آن خلق داودي متغير شده و جمال يوسفي به زيان آمده، بر سيب زنخدانش چون بهْ گردي نشسته و رونق بازار حُسنش شكسته، متوقع در كنارش گيرم، كناره گرفتم و گفتم :
آن رو زكه خطر شاهدت بود
صاحب نظر از نظر براندي
و امروز بيامدي به صلحش
كش فتحه و ضمّه برنشاندي
*

تازه بهارا ورقت زرد شد
ديگ منه كآتش ما سرد شد
چند خراميّ و تكبر كني؟
دولت پارينه تصور كني؟
پيش كسي رو كه طلبگار تست
ناز بر آن كن كه خريدار تست
*

سبزه در باغ، گفته اند: خوش است
داند آن كاين سخن همي گويد
يعني از روز دلبران خط سبز
دل عشاق بيشتر جويد
بوستان تو گَندنازاري است
بس كه برمي كني و مي رويد
*

گر صبر كني ور نكني موي بناگوش
اين دولت ايام نكويي بسر آيد
گر دست به جان داشتمي همچو تو بر ريش
نگذاشتمي تا به قيامت كه بر آيد
*

سوال كردم و گفتم : جمال روي تو را
چه شد كه مورچه بر گرد ماه جوشيده ست؟
جواب داد: ندانم چه بود روي مرا
مگر به ماتم حُسنم سياه پوشيده ست

حكايت 11

يكي را از علما پرسيدند كه كسي با ماه رويي در خلوت نشسته و درها بسته و رفيقان خفته و نفسْ طالب و شهوت غالب، چنان كه عرب گويد: التمر يانع و الناطور غير مانع، هيچ باشد كه به قوت پرهيزگاري از وي بسلامت بماند؟ گفت : اگر از مه رويان بسلامت ماند از بدگويان نماند.
و ان سلم الانسان من سوء نفسه
فمن سوء ظن المدعي ليس يسلم
*

شايد پس كار خويشتن بنشستن
ليكن نتوان زبان مردم بستن

حكايت 12

طوطيي را با زاغي در قفس كردند و از قبح مشاهده او مجاهده همي بُرد و مي گفت: اين چه طلعت مكروه است و هيات ممقوت و منظر ملعون و شمايل ناموزون؟ يا غراب البين، يا ليت بيني و بينك بعد المشرقين.
علي الصباح به روي تو هر كه برخيزد
صباح روز سلامت بر او مسا باشد
بد اختري چو تو در صحبت تو بايستي
ولي چنان كه تويي، در جهان كجا باشد؟
عجب تر آن كه غراب از مجاورت طوطي هم بجان آمده بود و ملول شده، لاحول كنان از گردش گيتي همي ناليد و دستهاي تغابن بر يكديگر همي ماليد كه اين چه بخت نگون است و طالع دون و ايام بوقلمون! لايق قدر من آنستي كه با زاغي به ديوار باغي بر، خرامان همي رفتمي.
پارسا را بس اين قدر زندان
كه بود هم طويله رندان
تا چه گنه كردم كه روزگارم بعقوبت آن در سلك صحبت چنين ابلهي خود راي، ناجنس، خيره دراي، به چنين بند بلا مبتلي گردانيده است؟
كس نيايد به پاي ديواري
كه بر آن صورتت نگار كنند
گر تو را در بهشت باشد جاي
ديگران دوزخ اختيار كنند
اين ضرب المثل بدان آوردم تا بداني كه صد چندان كه دانا را از نادان نفرت است، نادان را از دانا وحشت است.
زاهدي در سماع رندان بود
زان ميان گفت شاهدي بلخي
گر ملولي زما، تـُرُش منشين
كهت و هم در دهان ما تلخي
*

جمعي چو گل و لاله بهم پيوسته
توهيزم خشك در مياني رسته
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشسته اي و چون يخ بسته

حكايت 13

رفيقي داشتم كه سالها با هم سفر كرده بوديم و نمك خورده و بي كران حقوق صحبت ثابت شده، آخر بسبب نفعي اندك آزار خاطر من روا داشت و دوستي سپري شد و با اين همه از هر دو طرف دل بستگي بود بحكم آن كه شنيدم كه روزي دو بيت از سخنان من در مجمعي همي گفتند كه:
نگار من چو درآيد بخنده نمكين
نمك زياده كند بر جراحت ريشان
چه بودي از سر زلفش به دستم افتادي
چو آستين كريمان به دست درويشان
طايفه دوستان بر لطف اين سخن نه، كه بر حسن سيرت خويش گواهي داده بودند و آفرين كرده و آن دوست هم در آن جمله مبالغت نموده و بر فوت صحبت ديرين تاسف خورده و به خطاي خويش اعتراف كرده. معلوم شد كه از طرف او هم رغبتي هست؛ اين بيتها فرستادم و صلح كرديم.
نه ما را در ميان عهد و وفا بود؟
جفا كرديّ و بدعهدي نمودي
به يك بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم كه برگردي بزودي
هنوزت گر سر صلح است باز آي
كزان محبوب تر باشي كه بودي

حكايت 14

يكي را زني صاحب جمال درگذشت و مادر زن فرتوت بعلت كابين در خانه متمكن بماند. مرد از محاورت وي بجان رنجيدي و از مجاورتا و چاره نديدي؛ تا گروهي آشنايان به پرسيدن آمدندش. يكي گفتا: چگونه اي در مفارقت يار عزيز؟ گفت : ناديدن زن بر من چنان دشوار نمي نمايد كه ديدن مادر زن.
گل بتاراج رفت و خار بماند
گنج برداشتند و مار بماند
ديده بر تارك سنان ديدن
خوشتر از روي دشمنان ديدن
واجب است از هزار دوست بريد
تا يكي دشمنت نبايد ديد

حكايت 15

ياد دارم كه در ايام جواني گذر داشتم به كويي و نظر با رويي. در تموزي كه حرورش دهان بخوشانيدي و سمومش مغز استخوان بجوشانيدي، از ضعف بشريت تاب آفتاب هجير نياوردم و التجا به سايه ديواري كردم، مترقب كه كسي حر تموز از من به برد آبي فرو نشانـَد كه همي ناگاه از ظلمت دهليز خانه اي روشناييي بتافت يعني جمالي كه زبان فصاحت از بيان صباحت او عاجز آيد، چنان كه در شب تاري صبح برآيد يا آب حيات از ظلمات بدر آيد، قدحي برفاب بر دست و شكر در آن ريخته و به عرق برآميخته. ندانم به گلابش مطيّب كرده بود يا قطره اي چند از گل رويش در آن چكيده. في الجمله، شراب از دست نگارينش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم.
ظما بقلبي لا يكاد يسيغه
رشف الزلال و لو شربت بحورا
*

خرم آن فرخنده طالع را كه چشم
بر چنين روي او فتد هر بامداد
مست مي بيدار گردد نيمشب
مست ساقي، روز محشر بامداد

حكايت 16

سالي محمد خوارزمشانه، رحمه الله عليه، با ختا براي مصلحتي صلح اختيار كرد، به جامع كاشغر درآمدم؛ پسري ديدم به خوبي بغايت اعتدال و نهايت جمال، چنان كه در امثال او گويند:
معلمت همه شوخيّ و دلبري آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگري آموخت
دگر نه عزم سياحت كند نه ياد وطن
كسي كه بر سر كويت مجاوري آموخت
من آدمي به چنين شكل و خوي و قدّو روش
نديده ام مگر اين شيوه از پري آموخت
مقدمه نحو زمخشري در دست و همي خواند: ضرب زيد عمرواً و كان المتعدي عمرواً. گفتم : اي پسر، خوارزم و ختا صلح كردند و زيد و عمرو را همچنن خصومت باقي است؟ بخنديد و مولدم پرسيد. گفتم : خاك شيراز. گفت : از سخنان سعدي چه داري؟ گفتم :
بليت بنحويّ يصول مغاضباً
علي كزيد في مقابله العمرو
علي جر ذيل ليس يرفع راسه
و هل يستقيم الرفع من عامل الجر؟
لختي به انديشه فرو رفت و گفت : غالب اشعار او در اين زمين به زبان پارسي است؛ اگر بگويي به فهم نزديك تر باشد. كلم الناس علي قدر عقولهم. گفتم :
طبع تو را تا هوس نحو كرد
صورت عقل از دل ما محو كرد
اي دل عشاق به دام تو صيد
ما به تو مشغول و تو با عمرو و زيد
بامدادان كه عزم سفر مصمم شد، گفته بودندش كه فلان سعدي است. دوان آمد و تلطف كرد و تاسف خورد كه چندين مدت چرا نگفتي كه منم تا شكر قدوم بزرگان راب خدمت ميان بستمي. گفتم: با وجودت زمن آواز نيايد كه منم. گفتا : چه شود اگر در اين خطه روزي چند برآسايي تاب خدمت مستفيد گرديم؟ گفتم : نتوانم بحكم اين حكايت:
بزرگي ديدم اندر كوهساري
قناعت كرده از دنيا به غاري
چرا، گفتم، به شهر اندر نيايي؟
كه باري، بندي از دل برگشايي
بگفت : آن جا پري رويان نغزند
چو گِل بسيار شد، پيلان بلغزند
اين بگفتم و بوسه بر روي هم داديم و وداع كرديم.
بوسه دادن به روي دوست چه سود؟
هم در آن لحظه كردنش بدرود
سيب گويي وداع ياران كرد
روي از اين نيمه سرخ و زان سو زرد
*

ان لم امت يوم الوداع تاسفاً
لا تحسبوني في الموده منصفاً
حكايت 17

خرقه پوشي در كاروان حجاز همراه ما بود؛ يكي از امراي عرب مر او را صد دينار بخشيده بود تا نفقه فرزندان كند. دزدان خفاجه ناگاه بر كاروان زدند و پاك ببردند؛ بازرگانان گريه و زاري كردن گرفتند و فرياد بي فايده خواندن.
گر تضرع كني و گر فرياد
دزد زر باز پس نخواهد داد
مگر آن درويش صالح كه برقرار خويش مانده بود و تغيري در او نيامده. گفتم : مگر آن معلوم تو راد زد نبُرد؟ گفت : بلي بردند وليكن مرا با آن الفتي چنان نبو دكه به وقت مفارقت خسته دلي باشد.
نبايد بستن اندر چيز و كس دل
كه دل برداشتن كاري است مشكل
گفتم : موافق حال من است آنچه گفتي كه مرا در عهد جواني با جواني اتفاق مخالطت بود و صدق مودت، بمثابتي كه قبله چشمم جمال او بودي و سود و سرمايه عمرم وصال او.
مگر ملايكه بر آسمان وگرنه بشر
به حُسن صورت او درزمي نخواهد بود
به دوستي كه حرام است بعد از او صحبت
كه هيچ نطفه چنو آدمي نخواهد بود
ناگهي پاي وجودش به گِل عدم فرو رفت و دود فراق از دودمانش برآمد. روزها بر سر خاكش مجاورت كردم و از جمله كه در فراق او مي گفتم اين دو بيت بود:
كاش كان روز كه در پاي تو شد خار اجل
دست گيتي بزدي تيغ هلاكم بر سر
تا در اين روز جهان بي تو نديدي چشمم
اين منم بر سر خاك تو كه خاكم بر سر!
آن كه قرارش نگرفتي و خواب
تا گل و نسرين نفشاندي نخست
گردش گيتي گُل رويش بريخت
خار بُنان بر سر خاكش برُست
بعد از مفارقت وي عزم كردم و نيت جزم كه بقيت زندگاني فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم.
سود دريا نيك بودي گر نبودي بيم موج
صحبت گُل خوش بُدي گر نيستي تشويش خر
دوش چون طاوس مي نازيدم اندر باغ وصل
ديگر امروز از فراق يار مي پيچم چو مار

حكايت 18

يكي را از ملوك عرب حديث مجنون ليلي و شورش حال وي بگفتند كه با كمال فضل و بلاغت سر در بيابان نهاده است و زمان اختيار از دست داده. بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت كردن گرفت كه در شرف انسان چه خلل ديدي كه خوي بهايم گرفتي و ترك عشرت مردم گفتي؟ گفت :
و رب صديق لا مني في ودادها
الم يرها يوماً فيوضح لي عذري؟
كاش كانان كه عيب من جستند
رويت، اي دلستان، بديدندي
تا بجاي ترنج در نظرت
بي خبر دستها بريدندي
تا حقيقت معني بر صورت دعوي گواه آمدي كه فذلكن الذي لمتنني فيه. ملك را در دل آمد جمال ليلي مطالعه كردن تا چه صورت است موجب چندين فتنه؛ بس بفرمودش طلب كردن. در احياء عرب بگرديدند و بدست آوردند و پيش مَلِك در صحن سراچه بداشتند. ملك در هيات او تامل كرد و در نظرش حقير آمد، بحكم آن كه كمترين خدم حرم او بجمال ازو ي در پيش بود و بزينت بيش. مجنون بفراست دريافت، گفت : از دريچه چشم مجنون بايستي در جمال ليلي نظر كردن تا سر مشاهده او بر تو تجلي كند.
ما مرّ من ذكر الحمي بمسمعي
لو سمعت ورق الحمي صاحت معي
يا معشر الخلان قولوا للمعا
في لست تدري ما بقلب الموجع
*

تندرستان را نباشد درد ريش
جز به همدردي نگويم درد خويش
گفتن از زنبور بي حاصل بود
با يكي در عمر خود ناخورده نيش
تا تو را حالي نباشد همچو ما
حال ما باشد تو را افسانه پيش
سوز من با ديگري نسبت مكن
او نمك بر دست و من بر عضو ريش

حكايت 19

قاضي همدان را حكايت كنند كه با نعلبند پسري سرخوش بود و نعل دلش در آتش؛ روزگاري در طلبش متلهف بود و پويان و مترصد و جويان و بر حسب واقعه گويان:
در چشم من آمد آن سهي سرو بلند
بر بود دلم ز دست و در پاي افگند
اين ديده شوخ مي برد دل به كمند
خواهي كه به كس دل ندهي ديده بيند
شنيدم كه درگذري پيش قاضي بازآمد برخي از اين معامله به سمعش رسيده و زايدالوصف رنجيده؛ دشنام بي تحاشي داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هيچ از بي حرمتي نگذاشت. قاضي يكي را گفت از علماي معتبر كه همعنان او بود:
آن شاهدي و خشم گرفتن بينش
و ان عقده بر ابروي ترش، شيرينش
عرب گويد: ضرب الحبيب زبيب.
از دست تو مشت بر دهان خوردن
خوشتر كه به دست خويش نان خوردن
همانا كه از وقاحت او بوي سماجت مي آيد.
انگور نوآورده تـُرُش طعم بوَد
روزي دو سه صبر كن كه شيرين گردد
اين بگفت و به مسند قضا باز آمد. تني چند از بزرگان عدول كه در مجلس حكم وي بودندي زمين خدمت ببوسيدند كه باجازت سخني در خدمت بگوييم، اگر چه ترك ادب است و بزرگان گفته اند:
نه در هر سخن بحث كردن رواست
خطا بر بزرگان گرفتن خطاست
وليكن بحكم آن كه سوابق انعام خداوندي ملازم روزگار بندگان است، مصلحتي كه بينند و اعلام نكنند نوعي از خيانت باشد. طريق صواب آن است كه با اين پسر گرد طمع نگردي و فرش ولع درنوردي كه منصب قضا پايگاهي منيع است تا به گناهي شنيع ملوّث نگرداني. حريف اين است كه ديدي و حديث اين كه شنيدي.
يكي كرده بي آبرويي بسي
چه غم دارد از آبروي كسي؟
بسا نام نيكوي پنجاه سال
كه يك نام زشتش كند پايمال
قاضي را نصيحت ياران يكدل پسند آمد و بر حسن راي قوم آفرين خواند و گفت: نظر عزيزان در مصلحت حال من عين صواب است و مساله بي جواب وليكن
نصيحت كن مرا، چندان كه خواهي
كه نتوان شستن از زنگي سياهي
*

از ياد تو غافل نتوان كرد به هيچم
سر كوفته مارم نتوانم كه نپيچم
اين بگفت و كسان را به تفحص حال وي برانگيخت و نعمت بي كران بريخت و گفته اند: هر كه را زر در ترازوست زور در بازوست و آن كه بر دينار دسترس ندارد در همه دنيا كس ندارد.
هر كه زر ديد سر فرود آرد
ور ترازوي آهنين دوش است
في الجمله، شبي خلوتي ميسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد. قاضي همه شب شراب در سر و شباب در بر، از ننعم نخفتي و بترنم بگفتي :
امشب مگر به وقت نمي خواند اين خروس
عشاق بس نكرده هنوز از كنار و بوس
يك دم كه دوست فتنه خفته ست، زينهار
بيدار باش تا نرود عمر بر فسوس
تا نشنوي ز مسجد آدينه بانگ صبح
يا از در سراي اتابك غريو كوس
لب بر لبي چو چشم خروس ابلهي بود
برداشتن، به گفتن بيهوده خروس
قاضي در اين حالت بود كه يكي از خدمتگزاران درآمد و گفت : چه نشيني؟ خيز و تا پاي داري گريز كه حسودان بر تو دقي گرفته اند بلكه حقي گفته اند تا مگر آتش فتنه كه هنوز اندك است به آب تدبير فرو نشانيم؛ مبادا كه فردا چون بالا گيرد عالمي فرا گيرد. قاضي متبسم در او نظر كرد و گفت:
پنجه در صيد برده ضيغم را
چه تفاوت كند كه سگ لايد
روي در روي دوست كن بگذار
تا عدو پشت دست مي خايد
مَلِك را هم در آن شب آگهي دادند كه در مُلكِ تو چنين منكري حادث شده است، چه فرمايي؟ مَلِك گفت : من او را از فضلاي عصر مي دانم و يگانه روزگار، باشد كه معاندان در حق وي خوضي كرده اند؛ پس اين سخن در سمع قبول من نيايد مگر آنگه كه معاينه گردد كه حكيمان گفته اند:
بتندي سبك دست بردن به تيغ
به دندان برد پشت دست دريغ
شنيدم كه سحرگاهي با تني چند خاصان به بالين قاضي فراز آمد. شمع را ديد ايستاده و شاهد نشسته و مي ريخته و قدح شكسته و قاضي در خواب مستي، بي خبر از مُلك هستي. بلطف اندك اندك بيدار كردش كه خيز كه آفتاب برآمد. قاضي دريافت كه حال چيست، گفت : از كدام جانب برآمد؟ سلطان عجب داشت گفت از جانب مشرق چنان كه معهودست. گفت : الحمدلله كه در توبه همچنان بازست بحكم اين حديث: لا يغلق علي العباد حتي تطلع الشمس من مغربها، استغفرك اللهم و اتوب اليك.
اين دو چيزم بر گناه انگيختند
بخت نافرجام و عقل ناتمام
گر گرفتارم كني، مستوجبم
ور ببخشي عفو بهتر كانتقام
مَلِك گفتا : توبه در اين حالت كه بر گناه و عقوبت خويش اطلاع يافتي سودي نكند؛ فلم يك ينفعهم ايمانهم لما راوا باسنا.
چه سود از دزدي آنگه توبه كردن
كه نتواني كمند انداخت بر كاخ؟
بلند از ميوه گو كوتاه كن دست
كه كوته خود ندارد دست بر شاخ
تو را با وجود چنين منكري كه ظاهر شد سبيل خلاص صورت نبندد. اين بگفت و موكلان عقوبت در وي آويختند. گفت : مرا در خدمت سلطان يكي سخن باقي است. ملك بشنيد و گفت : آن چيست؟ گفت :
به آستين ملالي كه بر من افشاني
طمع مدار كه از دامنت بدارم دست
اگر خلاص مُحال است از اين گنه كه مراست
بدان كرم كه تو داري اميدواري هست
ملك گفت : اين لطيفه بديع آوردي و اين نكته غريب گفتي وليكن مُحال عقل است و خلاف نقل كه تو را فضل و بلاغت امروز از چنگ عقوبت من رهايي دهد. مصلحت آن مي بينم كه تو را از قلعه به زير اندازم تا ديگران نصيحت پذيرند و عبرت گيرند. گفت : اي خداوند جهان، پرورده نعمت اين خاندانم و اين جرم نه تنها من كرده ام در جهان؛ ديگري را بينداز تا من عبرت گيرم. ملك را خنده گرفت و بعفو از سر جرم او برخاست و متعنتان را كه به كشتن او اشارت همي كردند گفت :
هر كه حمال عيب خويشتنيد
طعنه بر عيب ديگران مزنيد

حكايت 20

جواني پاكباز پاك رو بود
كه با پاكيزه رويي در كرو بود
چنين خواندم كه در درياي اعظم
به گردابي در افتادند با هم
چو ملاح آمدش تا دست گيرد
مبادا كاندران حالت بميرد
همي گفت از ميان موج و تشوير
مرا بگذار و دست يار من گير
در اين گفتن جهان بر وي برآشفت
شنيدندش كه جان مي داد و مي گفت
حديث عشق ازان بطال منيوش
كه در سختي كند ياري فراموش
چنين كردند ياران زندگاني
زكار افتاده بشنو تا بداني
كه سعدي راه و رسم عشقباري
چنان داند كه در بغداد تازي
دلارامي كه داري دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فرو بند
اگر مجنون ليلي زنده گشتي
حديث عشق از اين دفتر نبشتي
 
 
  ابراهيمِ ادهم  
     
  عطّار نيشابوري  
     
  آن سيمرغ قاف يقين. آن گنج عالم عزلت. آن گنجينه اسرار دولت. آن پرورده لطف و كرم. ابراهيم ادهم- رحمةالله عليه- متّقي وقت بود و صدّيق روزگار بود. و در انواع معاملات و اصناف حقايق, حظّي تمام داشت. و مقبول همه بود. و بسي مشايخ را ديده بود. او پادشاه بلخ بود. ابتداي حالِ او آن بود در وقت پادشاهي, كه عالمي زير فرمان داشت, و چهل سپر زرّين در پيش و چهل گرز زرّين در پسِ او مىبردند. يك شب بر تخت خفته بود. نيم شب سقف خانه بجنبيد, چنانكه كسي بر بام بُوَِد گفت:«كيست؟» گفت: «آشنايم, شتر گم كرده‌ام.» گفت:«اي نادان! شتر بربام مىجويي؟ شتر بربام چگونه باشد؟». گفت: «اي غافل! تو خداي را بر تخت زرّين و در جامه اطلس مىجويي! شتر بر بام جستن از آن عجيب‌تر است؟».
از اين سخن, هيبتي در دل وي پديد آمد و آتشي در دلِ وي پيدا گشت. متفكّر و متحّير و اندوهگين شد. و در روايتي ديگر گويند كه: روزي بارعام بود, اركان دولت, هريك برجاي خود ايستاده بودند و غلامان در پيش او صف زده. ناگاه مردي با هيبت از در, درآمد- چُنانكه هيچ كس را از خدم و حشم زهره آن نبود كه گويد:«تو كيستي»و به چه كارمىآيي؟- آن مرد همچنان مىآمد تا پيش تخت ابراهيم. ابراهيم گفت:«چه مىخواهي؟» گفت: «در اين رباط فرود آيم» گفت:«اين رباط نيست, سراي من است.» گفت: «اين سراي پيش از اين از آنِ كه بود؟» گفت: «از آنِ پدرم.» گفت:«پيش از او از آنِ كه بود؟» گفت:«از آنِ فلان كس.» گفت:«پيش از او از آن كه بود؟» گفت:«از آن پدر فلان كس.» گفت:«همه كجا شدند؟» گفت: « همه برفتند و بمردند.» گفت:«اين نه رباط باشد كه يكي مىآيد و يكي مىرود؟» اين بگفت و به تعجيل از سراي بيرون رفت .
نقل است كه روزي جماعتي از مشايخ نشسته بودند. ابراهيم قصد صحبت ايشان كرد. راهش ندادند؛ گفتند:«كه هنوز از تو گندِ پادشاهي مىآيد.» با آن كردار, او را اين گويند؛ ندانم تا ديگران چه خواهند گفت!
نقل است كه از ابراهيم پرسيدندكه:«از چيست كه خداوند- تعالي- فرموده است: اُدعوني اَسْتَجِبْ لَكُم, مىخوانيم و اجابت نمىآيد.» گفت:« از بهر آنكه خداي را- تعالي و تقدّس- مىدانيد و طاعتش نمىداريد, و رسول وي را مىشناسيد و متابعت سنّت وي نمىكنيد, و قرآن مىخوانيد و بدان عمل نمىنماييد, و نعمت مىخوريد و شكر نمىگوييد, و مىدانيد كه بهشت آراسته است از براي مطيعان, و طلب نمىكنيد, و دوزخ آفريده است از براي عاصيان, با سلاسل و اغلالِ آتشين, و از آن نمىترسيد و نمىگريزيد, و مىدانيد كه شيطان دشمن است و با او عداوت نمىكنيد. و مىدانيد كه مرگ هست و ساختگي مرگ نمىكنيد, و پدر و مادر و فرزندان را درخاك مىكنيد و از آن عبرت نمىگيريد, و از عيبهاي خود, دست برنمىداريد, و هميشه به عيب ديگران مشغوليد. كسي كه چنين بود, دعاي او چون به اجابت پيوندد؟ اين همه تحمّل, از آثار صفت صبوري و رحيمي است و موقوف روز جزاست
نقل است گفتند:«گوشت گران است » گفت:«تا ارزان كنيم» گفتند:«چگونه؟» گفت:«نخريم ونخوريم.»!
نقل است كه به مزدوري رفتي و آنچه حاصل آوردي, در وجه ياران خرج كردي, يك روز نماز شب بگزارد و چيزي خريد و روي سوي ياران نهاد. راه دور بود و شب دير شد. چون دير افتاد, ياران گفتند:«شب دير شد. باييد تا ما نان خوريم. تا او بار ديگر دير نيايد و ما را در انتظار ندارد طعام بخوردند و نماز خفتن بگزاردند و بخفتند. چون ابراهيم بيامد ايشان را خفته ديد. پنداشت كه هيچ نخورده‌اند و گرسنه خفته‌اند. در حالْ آتش بركرد و مقداري آرد آورده بود, خمير كرد. و از براي ايشان چيزي مىپخت كه چون بيدار شوند, بخورند تا فردا روزه توانند داشت. ياران چون از خواب درآمدند, او را ديدند, محاسن در خاك و خاكستر آلوده, و دودْ گِرِِِد او در گرفته, و او در آتش مىدميد. گفتند:«چه مىكني؟» گفت:«شما را در خواب يافتم, پنداشتم چيزي نخورده‌‌ايد و گرسنه خفته‌ايد. از براي شما طعام مىسازم تا چون بيدار شويد, تناول كنيد.» ايشان گفتند:«بنگر كه او با ما در چه انديشه است, و ما با او در چه فكر بوديم
 
 
  حكايت حمزة  
     
  رفيع‌‌الدّين اسحق  
     
  حكايت حمزةبن عبدالمطّلب
حمزه, رضي الله عنه, چون به قتال درآمد, اوّل به علمدار كافران راند و بر سر وي زد و وي را به دو نيمه كرد و علم بزرگترين كافران با وي بود, سرنگون از پاي درافتاد و چون علمدار از پاي درافتاد, مردي ديگر بود ازقريش كه نام وي سباع بن عبدالعُزّي بود و به شَجاعَت معروف و مشهور بود, و در مقابله حمزه رضي‌الله عنه, بگذشت و قصد مسلمانان همي كرد و حمزه, رضي‌الله عنه, او را دشنام داد و گفت:اي ملعون! كجا مىروي؟ اگر مردانگي داري, درآي! پس او بازگرديد و با حمزه به كارزار درآمد و حمزه, رضي‌الله عنه, ضربتي به وي زد و در حال بيفتاد و جان بداد. و چون هردو را درافكنده بود, هيچكس ديگر بر وي نمىآمدندي و وي, بر مثال اشتري مست, هركجا روي بنهادي, همه از پيش وي بگريختند, و او سركافران همچون خيار مىانداخت و به هر كس كه رسيدي, مىكشتي و بهم مىافكند. و وحشي از جهت كشتن حمزه رضي‌الله- عنه, جايي كمين كرده بود و فرصت همي طلبيد و چون حمزه رضي‌الله عنه در قفاي كفّار مىراند و با ايشان به قتال مشغول مىشد, وحشي كمين بر وي بگشود و ناگاه حربه بينداخت و بر سينه وي آمد و از پشت وي بدر رفت, و حمزه, رضي‌الله عنه, بازبگرديد و وحشي را ديد و هم در قفاي وي براند, و وحشي دونده بود و از پيش وي بگريخت, و حمزه, رضي‌الله عنه, چون پاره‌اي از قفاي وي براند, خون بسيار از وي برفت و درافتاد و جانِ مبارك تسليم كرد, رضي‌الله عنه.

حكايت مَقتَل حمزه از زبان وحشي
و وحشي بزيست در دنيـــا تا زمان معاويه و در شام مُقام داشتي در شهر حِمْص, و جماعتي بيرون رفتند و از وي پرسيدند كه:حمزه را رَضي‌الله عنه, را چگونه كشتي؟ و وحشي در آن وقت بغايت پير شده بود, چنانكه از پيري سر در پيش افكنده بود ولكن حس و ادراكش به حال خود بود, چنانكه يكي از جماعت كه پيش وي آمده بودند, در حال طفوليت وحشي را ديده بود يكبار و هرگز ديگر وي را نديده بود, و چون بيامد سلام كرد, وحشي سر برداشت و وي را گفت:«اي پسر! تو عُبَيدالله بن عدّي‌اي؟» گفت:«بلي.» وحشي گفت:«تو درفلان وقت كه در قبيله بني سعد شير مىخوردي, من آن جايگاه حاضر بودم و مادرت بر اشتري نشسته بود و به جايي مىرفت؛ مرا گفت:اي وحشي پسرم را بردار و به من ده. من تورا برداشتم و به مادرت دادم و بعد از آن هرگز ديگر تو را بازنديدم تا اين ساعت, و اكنون كه بر من سلام كردي و در تو نگاه كردم تو را باز شناختم بدان يك لحظه كه تو را ديده بودم .» مردمان را عجب آمد و تعجّب مىكردند ار آن. حكايت مقتل حمزه, رضي‌الله عنه كرد و گفت:«من غلام جُبَير بن مُطْعَم بودم, بودم و چون قريش لشكر گرد كردندكه به جنگ پيغمبر, عليه‌السّلام, روند جُبَير مرا بخواند و گفت اي وحشي! اگر تو با لشكر قريش بروي و عّمِ محمّد, حمزه, به عوض عَمّ من طّعِيمه بكشي, تو از بندگي من آزادي و بعد از آن من خِلعت دهم تو را و تيمار داشت كنم. من مردي حبشي بودم و حربه انداختمي, چنانكه خطا نكردمي. پس با لشكر قريش برفتم تا به مصافگاه, و چون مصاف در پيوستند, حمزه, رضي‌الله عنه, ديدم بر مثال اشتري سرمست كه روي دركُفّار نهاده بود, و هركجا كه در شدي همه از پيش وي برميدند و هيچ كس مقاومت با وي ننمودند در مصاف, تا جماعتي از كُفّار به قتل درآورد, و من جايي كمين كرده بودم تا حمزه, رضي‌‌الله عنه, برابر من بگذشت و من ناگاه كمين بر وي بگشودم و حربه بينداختم و به سينه وي رسيد چنانكه از پشت وي به در شد و حمزه, رضي‌الله عنه, روي در من نهاد كه مرا بكشد, و چون من چابك دويدمي و زود از پيش وي بدويدم, و چون پاره‌اي از قفاي من رانده بود, خون بسيار از وي روان شد و سست شد بيفتاد و به من نرسيد, و من چون حمزه, رضي‌الله عنه, ديدم كه بيفتاد, فارغ شدم و بازايستادم تا حمزه, رضي‌الله عنه, جان تسليم كرد. آنگاه برفتم و حربه خود از سينه مبارك وي بركشيدم و از ميان خلق بيرون شدم و بازايستادم و هيچ جنگ ديگر نكردم, از براي آنكه مرا هيچ شغلي ديگر نبود جز كشتن وي. چون به مكّه بازآمدم و آزاد شدم, هم در مّكه مىبودم تا زمان فتح مّكه و بعد از آن از مكّه بگريختم و به طائف رفتم. و چون مسلمانان بيامدند و طائف بگشودند, من در انديشه آن شدم كه كجا گريزم, و ساعتي انديشه شام كردم و ساعتي انديشه دريا, و گفتم كه: در كشتي نشينم و از حدّ عرب بيرون شوم, و در انديشه اين بودم كه ناگاه يكي مرا گفت: اي وحشي! هركي برِ محّمد مىرود و ايمان به وي مىآورد, وي را نمىكشد؛ اكنون اگر طريق اخلاص مىخواهي, ترا هيچ روي ديگر نيست جزآنكه به خدمت وي روي آوري و ايمان آوري. پس چون من از آن مرد بشنيدم, قصد خدمت پيغمبر, عليه السّلام, كردم و وي را آنگاه خبر بود كه من بر بالاي سر وي ايستاده بودم و گفتم «اَشهَدُاَن لا الهَ اِلا ال و اَشهَدُ اَ نَّ مُحّمداً رسولُ الله.» و پيغمبر, عليه‌السلام, در من نگاه كرد و گفت: تويي وحشي؟ بلي يا رسول‌الله! گفت: اگر نه شهادت گفته بودي, با تو بگفتمي كه چه مىبايد كردن؛ اكنون بنشين و با من حكايت كن تا عّمِ من حمزه را چگونه بكشتي؟ و من بنشستم و همچنان حكايت كه با شما كردم, با وي بگفتم. پس سيد, عليه الّسلام گفت:برخيز و چنان كن كه هرگز روي تو را نبينم. وحشي گفت: من بعد از آن هرگز نيارستمي كه به خدمت وي شدمي».
 
 
  شگال خر سوار  
     
  مرزبان نامه بن رستم  
     
  شگال خر سوار

شگالي به كنار باغي خانه داشت. هر روز از سوراخ ديوار در باغ رفتي و بسيار انگور و هر ميوه بخوردي و تباه كردي, تاباغبان از او به ستوه آمد. يك روز, شگال را در خواب غفلت بگذاشت, و سوراخ ديوار [را] منفذ بگرفت و استوار گردانيد, و شگال را در دام بلا آورد و به زخم چوب بيهوش گردانيد. شگال خود را مرده ساخت, چنانكه با غبانش برداشت و از باغ بيرون انداخت.
چون از آن كوفتگي پاره‌اي به خويشتن آمد, از انديشه جور باغبان, جِوار باغ بگذاشت. پاكشان و لنگان مى رفت. با گرگي در بيشه‌اي آشنايي داشت. به نزديك او شد. گرگ چون او را ديد پرسيد:«موجبِ اين بيماري و ضعفي بدين زاري چيست؟» شگال گفت:«اين پايمال حوادث را سرگذشت احوالي است كه سمع دوستان طاقت شنيدن آن را ندارد, بلكه اگر بر دل سنگين دشمنان خوانم, چون موم نرم گردد و بر من بسوزد. با اين همه هيچ سختي بر من چون آرزوي ملاقات ديدار تو نبود, كه اوقات عمر در خيال مشاهده تو بر دل من منغص مى گذشت, تا داعيه اشتياق بعد از تطاولِ داهيه فِراق مرا به خدمت آورد.» گرگ گفت: «شاد آمدي و شاديها آوردي, و كدام تحفه آسماني و واردِ روحاني در مقابله اين مبرّت و موازنه اين مسرّت نشنيد كه ناگهان جمال مبارك بنمودي و چين اندوه از جبين مراد بگشودي؟» و همچنين او را به انواع ملاطفات مى نواخت و تعاطفي كه از تعارف ارواح در عالم اَشباح خيزد, از جانبين در ميان آمد, گرگ گفت:«من سه روز شكار كرده‌ام و خورده. امروز كه چون تو مهماني عزيز رسيد, ما حضري نيست كه حاضر كنم. ناچار به صحرا بيرون شوم, باشد كه صيدي در قيد مراد توانم آورد».
شگال گفت:مرا در اين نزديكي خري آشناست. بروم و او را به دام اختداعْ در چنگال قهر تو اندازم كه چند روز طعمه مارا بشايد.» گرگ گفت:«اگر اين كفالت مى نمايي و كُلفَتي نيست, بسم الله.» شگال از آنجا برفت. به در ديهي رسيد. خري را بر در آسيايي ديد, بار گران از او فرو گرفته, كوفته و فرومانده. نزديك او شد و از رنج روزگارش بپرسيد و گفت:«اي برادر تا كي مسخّر آدميزاد بودن و جان خود را در اين عذاب فرسودن؟» خر گفت:«از اين محنت چاره نمى دانم.» شگال گفت:«مرا در اين نواحي به مرغزاري وطن است كه عكس خٌضرتِ آن, بر گنبد خضرا مى زند. متنزّهي از عيشِ با فرح شيرين‌تر, صحرايي از قوسِ و قٌزح رنگين‌تر, چون دوحه طوبي و حٌلّه حورا, سبز و تر و آنگه از آفت دد و دام خالي الاطراف, و از فساد و زحمت سباع و سّوام فارغ‌الاكناف. اگر رأي كني, آنجا رويم و ما هردو به مصاحبت و مصاقبت يكديگر به رغادت عيش و لذاذت عمر, زندگاني به سر بريم». خر اين سخن بر مذاق و فاق افتاد و با شگال, راه مشايعت و متابعت برگرفت. شگال گفت:«من از راه دور آمده‌ام اگر ساعتي مرا بر پشت گيري تاآسايشي يابم, همانا زوتر به مقصد رسيم.» خر مٌنقاد شد. شگال بر پشت او جست و مى رفت تا به نزديكس آن بيشه رسيدند. خر از دور نگاه كرد, گرگ را ديد. گفت:«اي نَفسِ حريص! به پاي خود به استقبال مرگ مى كني و به دست خود, در شِباك هلاك مى آويزي!» برجاي بايستاد و گفت:«اي شگال! اينك آثار و انوار آن مقامگاه از دور مى بينم و شميم ازهار و رياحين به مشام من مى رسد. اگر من دانستمي كه مأمني و موطني بدين خرّمي و تازگي داري, يكباره اينجا مى آمدمي. امروز بازگردم و فردا ساخته و از مهّمات ديگر پرداخته, عزم اينجا كنم.» شگال گفت:«عجب دارم كه كسي نقدِ وقت را به نسيه متوَهّم باز كند!» خر گفت:«راست مىگ ويي؛ اما من از پدر پندنامه‌اي مشحون به فوايدِ موروث دارم كه دائماً با من باشد, هر شب به گاه خفتن زير بالين نهم, و بي آن خوابهاي پريشان و خيالهاي فاسد ببينم. آن را بردارم و با خود بياورم.» شگال انديشه كرد كه تنها رود, باز نيايد؛ ليكن در اينچه مى گويد: بر مطابقت و موافقت او كار مى بايد كرد. من نيز بازگردم و عنان عزيمت او از راه بازگردانم. پس گفت:«نيكو مى گويي. كار بر پند پدر و وصيت او نشان كفايت است, و اگر از آن پندها چيزي يادداري, فايده اِسماع و ابلاغ آن از من دريغ مدار
خر گفت: چهار پند است: اول آنكه هرگز بي آن پند نامه مباش, و سه ديگر بر خاطر ندارم كه در حافظه من خللي هست. چون به آنجا رسم, از پند نامه بر تو خوانم».
شگال گفت:«اكنون بازگرديم و فردا به همين قرار رجوع كنيم.» خر روي به راه نهاد و با تعجيل تمام چون هيون زمام گسسته و مرغ دام دريده مى رفت, تا به ديه رسيد. خر گفت:«آن سه پند ديگر مرا ياد آمد, خواهي كه بشنوي؟» گفت:«بفرماي.» گفت:«پند دوم آن است كه چون بدي پيش آيد از بتر بينديش. سوم آنكه دوست نادان بر دشمن دانا مگزين. چهارم آنكه از دوستي شگال و همسايگي گرگ برحذر باش.» شگال چون اين سخن بشنيد, بدانست كه مٌقامِ توقّف نيست. از پشت خر بجست و روي به گريز نهاد. سگانِ ديه در دنبال او رفتند و خون آن بيچاره هدر گشت.
 
 
  طاووس و زاغ و...  
     
  جامي  
     
  چند داستان از بهارستان جامي
طاووس و زاغ

طاووسي و زاغي در صحن باغي فراهم رسيدند و عيب و هنر يكديگر را ديدند. طاووس با زاغ گفت:«اين موزه سرخ كه در پاي توست, لايق اطلس زركش و ديباي منقّش من است. همانا كه آن وقت كه از شب تاريك عدم, به روز روشن وجود مى آمده‌ايم در پوشيدن موزه غلط كرده‌ايم. من موزه كيمخت سياه تو را پوشيده‌ام و تو موزه اديم سرخ مرازاغ گفت:«حال بر خلاف اين است؛ اگر خطايي رفته است, در پوششهاي ديگر رفته است, باقي خلعتهاي تو مناسب موزه من است؛ غالباً در آن خواب‌آلودگي, تو سر از گريبان من برزده‌اي و من سر از گريبان تو.» در آن نزديكي كشَفَي سر به جيب مراقبت فرو برده بود و آن مجادله و مقاوله را مى شنود. سر برآورد كه:«اي ياران عزيز و دوستان صاحب تميز! اين مجادله‌هاي بيحاصل را بگذاريد و از اين مقاوله بلاطائل دست بداريد خدايتعالي- همه چيز را به يك كس نداده و زمام همه مرادات در كف يك كس ننهاده. هيچ كس نيست كه وي را خاصّه[اي] داده كه ديگران را نداده است و در وي خاصيتي نهاده كه در ديگران ننهاده, هر كس را به داده خود خُرسند بايد بود و به يافته خُشنود».

مور با همّت
موري را ديدند به زورمندي كمر بسته, و ملخي را ده برابر خود برداشته. به تعجب گفتند:«اين مور را ببينيد كه با اين ناتواني باري به اين گراني چون مى كشد؟» مور چون اين سخن بشنيد بخنديد و گفت:«مردان, بار را با نيروي همّت و بازوي حميت كشند, نه به قوّت تن و ضخامت بدن»،

روباه زيرك
روياهي با گرگي مصادقت مى زد و قدم موافقت مى نهاد. با يكديگر به باغي بگذشتند. در استوار بود و ديوارها پرخار. گرد آن بگرديدند تا به سوراخي رسيدند, بر روباه فراخ و بر گرگ تنگ. روباه آسان درآمد و گرگ به زحمت فراوان . انگورهاي گوناگون ديدند و ميوه‌هاي رنگارنگ يافتند روباه زيرك بود, حال بيرون رفتن را ملاحظه كرد و گرگ غافل چندان كه توانست, بخورد. ناگاه باغبان آگاه شد. چوبدستي برداشت و روي بديشان نهاد. روباه باريك ميان, زود از سوراخ بجست و گرگ بزرگ شكم در آنجا محكم شد. باغبان به وي رسيد و چوبدستي كشيد. چندان بزدش كه نه مرده و نه زنده، پوست دريده و پشم كنده, از سوراخ بيرون شد.

حكايت عبدالله جعفر
از عبدالله بن جعفر- رضي الله عنه- منقول است كه روزي عزيمت سفر كرده بود و در نخلستان قوي فرودآمده بود غلام سياهي نگهبان آن بود. ديد كه سه قرص نان به جهت قوت وي آوردند. سگي آنجا حاضر شد. غلام يك قرص را پيش سگ انداخت , بخورد. ديگري را بينداخت, آن را نيز بخورد. پس ديگري را هم به وي انداخت, آن را هم بخورد. عبدالله- رضي الله عنه- از وي پرسيد كه هرروز قوت تو چيست؟ گفت: اين كه ديدي. فرمود كه چرا بر نفس خود ايثار نكردي؟ گفت:اين در اين زمين غريب است؛ چنين گمان مى برم كه از مسافتي دورآمده است و گرسنه است نخواستم كه آن را گرسنه بگذارم. پس گفت: امروز چه خواهي خورد؟ گفت روزه خواهم داشت. عبدالله –رضي الله عنه- با خود گفت: همه خلق مرا در سخاوت ملامت كنند و اين غلام از من سخي تر است. آن غلام و نخلستان را و هرچه در آنجا بود همه را بخريد. پس غلام را آزاد كرد و آنها را به وي بخشيد.
 
 
  سفرنامه  
     
  ناصر خسرو  
     
  روياي ناصرخسرو

چنين گويند ابو معين الدّين ناصرخسرو القبادياني المروزي, كه: من مردي دبير پيشه بودم و از جمله متصرّفان در اموال و اعمال سلطاني, و به كارهاي ديواني مشغول بودم و مدّتي در آن شغل مباشرت نموده, در ميان اقران شهرتي يافته بودم.
د رربيع‌الاخر سبع و ثلاثينَ و اربعمائه[437] از مرو برفتم و به شغل ديواني, و به پنج ديه مروالرّود فرود آمدم كه در آن روز, قِران رأس و مشتري بود. گويند كه هر حاجت كه در آن روز خواهند, باري- تعالي و تقدس- روا كند. به گوشه‌اي رفتم و دو ركعت نماز بكردم و حاجت خواستم تا خداي- تعالي و تبارك- مرا توانگري حقيقي دهد. چون نزديك ياران و اصحاب آمدم, يكي از ايشان شعري پارسي مىخواند. مرا شعري در خاطر آمد كه از وي درخواهم تا روايت كند. بر كاغذي نوشتم تا به وي دهم كه: اين شعر بر خوان. هنوز بدو نداده بودم كه او همان شعر بعينه آغاز كرد. آن حال به فال نيك گرفتم و با خود گفتم: خداي- تبارك و تعالي- حاجت مرا روا كرد. پس, از آنجا به جوز جانان شدم و قُرب يك ماه ببودم و شراب پيوسته خوردمي. پيغمبر- صلّي الله عليه و آله- مىفرمايد كه: قولوا الحقّ وَلو عَلي انفسكُم.
شبي در خواب ديدم كه يكي مرا گفت: چند خواهي خوردن ازاين شراب كه خرد از مردم زايل كند؟ اگر بهوش باشي بهتر. من جواب گفتم كه: حكما جز اين چيزي نتوانستند ساخت كه اندوه دنيا كم كند. جواب داد كه: بيخودي و بيهوشي, راحتي نباشد. حكيم نتوان گفت كسي را كه مردم را به بيهوشي رهنمون باشد. بلكه چيزي بايد طلبيد كه خرد و هوش بيفزايد. گفتم كه: من از كجا آرم؟ گفت: جوينده يابنده بود. و پس به سوي قبله اشارت كرد و ديگر سخن نگفت.
چون از خواب بيدار شدم, آن حال تمام بر يادم بود. بر من كار كرد و با خود گفتم كه: از خواب دوشين بيدار شدم, بايد كه از خواب چهل ساله نيز بيدار گردم. انديشيدم كه: تا همه افعال و اعمال خود بدل نكنم, فَرَج نيابم.

آغاز سفر
روز پنجشنبه ششم جمادي الاخرةسنة سبعَ و ثلاثين و اربعمائه[437], نيمه دي ماه پارسيان, سر و تن بشستم و به مسجد جامع شدم و نماز كردم و ياري خواستم از باري- تبارك وتعالي- به گزاردن آنچه بر من واجب است و دست بازداشتن از مَنهّيات و ناشايست, چنانچه حق- سبحانه و تعالي- فرموده است. پس, از آنجا به شبورغان رفتم. شب به ديه بارياب بودم و از آنجا به راه سمنگان و طالقان به مروالرّود شدم. پس به مرو رفتم و از آن شغل كه به عهده من بود معاف خواستم و گفتم كه: كه مرا عزم سفر به قبله است. پس حسابي كه بود, جواب گفتم و از دنيايي آنچه بود ترك كردم, اِلاّ اندك ضروري. و بيست و سوم شعبان به عزم نيشابور بيرون آمدم و از مرو به سرخس شدم كه سي فرسنگ باشد و از آنجا به نيشابور چهل فرسنگ است. روز شنبه يازدهم شّوال در نيشابور شدم.....



در تبريز
بيستم صفر سنة ثمانَ و ثلاثينَ و اربعمائه[438] به شهر تبريز رسيدم و آن پنجم شهريور ماه قديم بود, و آن شهر قصبه آذربايجان است؛ شهري آبادان, طول و عرضش به گام پيمودم, هر يك, هزار و چهارصد بود... مرا حكايت كردند كه: بدين شهر, زلزله افتاد شب پنجشنبه هفدهم ربيع‌الاول سنة اربع و ثلاثين و اربعمائه[434] و در ايام مسترقه بود, پس از نماز خفتن؛ بعضي از شهر خراب شده بود و بعضي ديگر را آسيبي نرسيده بود وگفتند: چهل هزار آدمي هلاك شده بودند و در تبريز, قطران نام شاعري را ديدم؛ شعري نيك مىگفت, امّا زبان فارسي نيكو نمىدانست. پيش من آمد. ديوان منجيك و دقيقي بياورد و پيش من بخواند و هر معني كه او را مشكل بود, از من بپرسيد. با او گفتم و شرح آن بنوشت و اشعار خود بر من بخواند.
در بيت‌المقدّس
پنجم رمضان سنةثمانَ و ثلاثينَ و اربعمائه [438] در بيت‌المقدّس شديم. يك سال شمسي بود كه از خانه بيرون آمده بودم و مادام در سفر بوده, كه به هيچ جا مقامي و آسايشي تمام نيافته بوديم
بيت‌المقدّس را اهل شام و آن طرف «قُدْس» گويند, و از اهل آن ولايات, كسي كه به حج نتواند رفتن, در همان موسم به قدس حاضر شود و به موَقِف بايستد و قرباني عيد كند چنانكه عادت است. و سال باشد كه زيادت از بيست هزار خلق در اوايل ماه ذي‌الحجّه آنجا حاضر شوند....
اكنون صفت شهر بيت‌المقّدس كنم: شهري است بر سر كوهي نهاده, و آب ندارد مگر از باران, و به رُستاقها چشمه‌هاي آب است, امّا به شهر نيست. و گرد شهر, با روي حَصين است از سنگ و گچ و دروازه‌‌هاي آهنين, و نزديك شهر هيچ درخت نيست, چه شهر بر سر سنگ نهاده است. وشهري بزرگ است كه آن وقت كه ديديم بيست هزار مرد در وي بودند. و بازارهاي نيكو بناهاي عالي, و همه زمين شهر به تخته سنگها فرش انداخته, و هر كجا كوه بوده است و بلندي, بريده‌اند و همواره كرده, چنانكه چون باران ببارد همه زمين پاكيزه شسته شود. و در آن شهر, صُنّاع بسيارند هر گروهي را رسته‌اي جدا باشد و جامع آن مشرقي است و با روي مشرقي شهر, با روي جامع است. چون از جامع بگذري, صحرايي بزرگ است عظيم هموار, و آن را «ساهره» گويند و گويند كه: دشت قيامت, آن خواهد بود و حَشْر , مردم آنجا خواهند كرد. بدين سبب, خلق زياد از اطراف عالم بدانجا آمده‌اند و مقام ساخته‌اند تا در آن شهر وفات يابند و چون وعده حق- سبحانه و تعالي- در رسد, به ميعادگاه حاضر باشند. خدايا! در آن روز پناه بندگان تو باش و عفو تو, آمين يا ربّ العالمين!... و چون از شهر به سوي جنوب, نيم فرسنگي بروند و به نشيبي فرو روند, چشمه آب از سنگ بيرون مىآيد؛ آن را «عَينُ سُلوان» گويند. عمارات بسيار بر سر آن چشمه كرده‌اند و آب آن به ديهي مىرود و آنجا عمارات بسيار كرده‌اند و بستانها ساخته, و گويند: هركه بدان آب, سر و تن بشويد, رنجها و بيماريهاي مزمن از او زايل شود. و بر سر آن چشمه, وقفها بسيار كرده‌اند. و بيت‌المقدس را بيمارستاني نيك است و وقف بسيار دارد, و خلق بسيار را دارد و شربت دهند, و طبيبان باشند كه از وقف مرسوم ستانند....
و در سه فرسنگي شهر, آبگيري ديدم عظيم, :كه آبها از كوه فرودآيد, در آنجا جمع شود, و آن راهي ساخته كه به جامع شهر رود و در همه شهر , فراخي آب به جامع باشد, اما در همه سراها حوضهاي آب باشد, از آب باران, كه آنجا جز آب باران نيست و هر كس آب بام خود گيرد. گرمابه‌ها و هرچه باشد, همه از آب باران باشد. و اين حوضها كه در جامع است, هرگز محتاج عمارت نباشد, كه سنگ خاره است و اگر شَقّي يا سوراخي بوده باشد, چنان محكم كرده‌اند كه هرگز خراب نشود. همچنين گفتند كه: اين را سليمان عليه‌السّلام كرده است, و سرِ حوضها چنان است كه چون تنوري, و سر چاهي سنگين ساخته است بر سر حوضي, تا هيچ چيز در آن نيفتد, و آب آن شهر از همه آبها خوشتر است و پاكتر, و اگر اندكي باران ببارد, تا دو سه روز از ناودانها آب مىدود؛ چنانكه هوا صافي شود و ابر نماند, هنوز قطرات باران همي چكد.

در اصفهان
هشتم صفر سنةاربع و اربعينَ اربعمائه[444] بود كه به شهر اصفهان رسيديم. از بصره تا اصفهان صدو هشتاد فرسنگ باشد. شهري است برهامون نهاده, آب و هوايي خوش دارد و هر جا كه ده گز چاه فرو برند, آبي سرد و خوش بيرون آيد و شهر ديواري حصين و بلند دارد و دروازه‌ها و جنگ گاهها ساخته, و بر همه بارو و كنگره ساخته؛ در شهر, جويهاي آب روان و بناها نيكو و مرتفع و در ميان شهر, مسجد آدينه بزرگ نيكو.
و باروي شهر را گفتند سه فرسنگ و نيم است و اندرون شهر, همه آبادان كه هيچ از وي خراب نديدم و بازارهاي بسيار. و بازاري ديدم از آن صّرافان كه اندر او دويست مرد صّراف بود, و هر بازاري را در بندي و دروازه‌‌اي و همه محلّتها و كوچه ها را همچنين در بندها و دروازه‌هاي محكم و كاروانسراهاي پاكيزه بود. و كوچه‌اي بود كه آن را «كوطراز» مى گفتند, و در آن كوچه, پنجاه كاروانسراي نيكو, و در هريك, بياعان و حجره‌‌داران بسيار نشسته, و اين كاروان كه ما با ايشان همراه بوديم, يك هزار و سيصد خروار بار داشتند كه در آن شهر رفتيم. هيچ با ديد نيامد كه چگونه فرود آمدند, كه هيچ جا, تنگي موضع نبود و نه تعذّر مُقام و عُلوفه.
و پيش از رسيدن ما, قحطي عظيم افتاده بود. امّا چون ما آنجا رسيديم, جو مى درويدند و يك من و نيم نان به يك درم عدل, و سه من نان جوين هم. و مردم آنجا مى گفتند: هرگز بدين شهر هشت من نان كمتر به يك درم كس نديده است, و من در همه زمين پارسي گويان, شهري نيكوتر و جامع‌تر و آبادان‌تر از اصفهان نديدم. و گفتند: اگر گندم و جو و ديگر حبوب, بيست سال بنهند, تباه نشود و بعضي گفتند: پيش از اين كه بارو نبود, هواي شهر خوشتر از اين بود؛ چون بارو ساختند, متغير شد: چنانكه كه بعضي چيزها به زيان مى آيد, امّا هواي روستا همچنان است كه مى بود......
 
 
  اسرار التّوحيد  
     
  محمّد بن منوّر  
     
  سخنان شيخ ابوسعيد
حكايت (1)
شيخ ما گفت كه شبلي گويد كه:«وقتي دو دوست بودند. يك چند با يكديگر در سفر و حضر صحبت كردند. پس وقتي چنان بود كه به دريا مىبايست كه گذر كنند ايشان را. چون كشتي به ميان دريا رسيد, يكي از ايشان به كران كشتي فراز شد و در آب افتاد و غرقه شد. دوست ديگر خويشتن را از پس او در آب افكند. پس كشتي را لنگر فرو گذاشتند و غواصان در آب شدند و ايشان را برآوردند و به سلامت, پس چون ساعتي برآمد و برآسودند, آن دوست نخستين, با ديگر گفت:«گرفتم كه من در آب افتادم؛ تو را باري چه بود كه خويشتن در آب انداختي؟» گفت:«من به تو از خويشتن غايب بودم؛ چنان دانستم كه من توأم».

حكايت (2)

شيخ ما گفت كه محمّد بن حُسام گويد:«طبيبي كه تو را داروي تلخ دهد تا درست شوي مشفق‌‌تر از آنكه حلوا دهد تا بيمار شوي, و هر جاسوسي كه تو را حذر فرمايد تا ايمن شوي, مهربان‌تر از آنكه تو را ايمن كند تا پس از آن بترسي»،

حكايت(3)

يك روز شيخ ما, ابوسعيد,در نيشابور مجلس مىگفت. خواجه ابوعلي سينا,رحمةالله- عليه,از درِ خانقاه شيخ درآمد و ايشان هردو پيش از ان يكديگر نديده بودند, اگرچه ميان ايشان مكاتبت بود. چون بوعلي از در درآمد شيخ ما روي به وي كرد و گفت:«حكمت داني آمد.» خواجه بوعلي درآمد و بنشست. شيخ به سرِ سخن شد. و مجلس تمام كرد و از تخت فرود آمد و در خانه شد و خواجه بوعلي با شيخ در خانه شد و درِ خانه فرازكردند و سه شبانه روز با يكديگر بودند به خلوت, و سخن مىگفتند كه كس ندانست, و هيچ كس نيز به نزديك ايشان در نيامد, مگر كسي كه اجازت دادند, و جز به نماز جماعت بيرون نيامدند.
بعد از سه شبانه روز, خواجه بوعلي برفت. شاگردان از خواجه بوعلي پرسيدند كه:«شيخ را چگونه يافتي؟» گفت:«هرچه من مىدانم او مىبيند.» و متصوّفه و مريدان شيخ, چون نزديك درآمدند, از شيخ سؤال كردند كه:«اي شيخ! بوعلي را چگونه يافتي؟» گفت:«هرچه ما مىبينيم او مىداند».

حكايت(4)

يك روز, شيخ ما مجلس مىگفت و خلق بسيار جمع آمده بود- چنان كه معهود مجلس او بود- و ائمّه و بزرگان حاضر بودند. شيخ ما در آخر مجلس گفت:«امروز از احكام نجوم سخن خواهيم گفتهمه مردمان گوش هوش بر شيخ نهادند تا چه خواهد گفت. شيخ گفت:«اي مردمان! امسال همه آن خواهد بود كه خداي خواهد, همچنانكه پارينه همه آن بود كه خداي تعالي خواست و صَلّي الله علي محمّد و آله اجمعين» دست بر روي فرود آورد و مجلس ختم كرد. فرياد خلق برآمد


چند سخن كوتاه و حكمت آموز

هر كه بر خويشتن نيكو گمان است, خويشتن نمىشناسد و هركه به خداي بدانديش است خداي نمىشناسد. وقت تو اين نَفَس است در ميان دو نَفَس يكي گذشته و يكي ناآمده؛ دي رفت و فردا كو؟ روز,امروز است و امروز, اين ساعت است و اين ساعت اين نَفَس است و اين نَفَس, وقت است.
نداني و نداني كه نداني و نخواهي كه بداني كه نداني.
ابله‌ترين خلق كسي بود كه در حقّ دوست خود با دشمن تدبير كند.
بنده آني كه در بند آني.
هركه با كسي تواند نشست و از هركسي سخن تواند شنيد و با هركسي خورد و خواب تواند كرد, بدو طمع نيكي مدار كه نفس او دست به شيطان باز داده است.
 
 
  لغت موران  
     
  شهاب‌الدّين سهروردي  
     
  لغت موران
فصل ششم

وقتي خفاشي چند را با حربا, خصومت افتاد و مكاوحت ميان ايشان سخت گشت. مشاجره از حدّ به در رفت. خفافيش اتفاق كردند ايشان جمع شوند و قصد حربا كنند و بر سبيل حِراب, حربا را اسير گردانند, به مرادِ دلْ سياستي بر وي برانند و بر حسب مشيّتْ انتقامي بكشند. چون وقت فرصت به آخر رسيد, به درآمدند و حرباي مسكين را به تعاون و تعاضد يكديگر در كاشانه ادبار خود كشيدند و آن شب, محبوس بداشتند. بامداد گفتند:«اين حربا را طريق تعذيب چيست؟» همه اتفاق كردند بر قتل او. پس تدبير كردند با يكديگر بر كيفيّت قتل. رأيشان برآن قرار گرفت كه هيچ تعذيب بتر از مشاهدات آفتاب نيست. البته هيچ عذابي بتر از مجاوره خورشيد ندانستند؛ قياس بر حالِ خويش كردند و او را به مطالعت آفتاب تهديد مىكردند. حربا از خدا خود اين مىخواست, مسكين حربا, خود آرزوي اين نوع قتل مىكرد.
چون آفتاب برآمد, او را از خانه نحوست خود به در انداختند تا به شعاع آفتاب معذّب شود و آن تعذيب, احياء او بود. ولا تَحْسَبنَّ الّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ‌اللهِ اَمواتاً بَلْ احياءٌ عِنْدَ رَبِّهِم يُرْزَقونَ . اگر خفافيش بدانستندي كه در حقّ حربا بدان تعذيب چه احسان كرده‌اند و چه نقصان است در ايشان به فوات لذّت او, از غصه بمردندي.


فصل هفتم

وقتي هد هد در ميان بومان افتاد بر سبيل رهگذر به نشيمن ايشان نزول كرد. و هدهد به غايت حدّثِ بَصَر مشهور است و بومان روزْ كور باشند. چنانكه قصه ايشان نزديك اهل عرب معروف است.
آن شب هدهد در آشيان با ايشان بساخت و ايشان هرگونه احوال اوي, اِستَخبار مىكردند. بامداد هدهد رخت بربست و عزم رحيل كرد. بومان گفتند:«اي مسكين! اين چه بدعت است كه توآورده‌اي؟ به روز كسي حركت كند؟» هدهد گفت:«اين عجب قصه‌اي است همه حركات به روز واقع شود.» بومان گفتند:«مگر ديوانه‌اي؛ در روزظلماني كه آفتاب بر ظلمت برآيد, كسي چيزي چون بيند؟» گفت:«به عكس افتاده است شما را. همه انوار اين جهان, طفيل نور خورشيد است, و همه روشنان, اكتساب نور و اقتباس ضوءِ خود از او كردند, و عين‌الشّمس از آن گويند او را, كه ينبوع نور است. ايشان او را الزام كردند كه چرا به روز كسي هيچ نبيند؟» گفت:«همه را در طريق قياس, به ذات خود الحاق مكنيد كه همه كي به روز بيند و اينك من مىبينم.» بومان چون اين حديث بشنيدند, حالي فريادي برآؤردند و حشري كردند و يكديگر را گفتند:« اين مرغ در روز مظّنه عَمي است, دمِ بينايي مىزند.» حالي به منقار و مِخْلَب دست به چشم هدهد فرو مىداشتند و دشنام مىدادند و مىگفتند كه:«اي روز بين!» زيرا كه روز كوري نزد ايشان هنر بود. و گفتنداگر باز نگردي, بيم قتل است.» هدهد انديشه كرد كه اگر خود را كور نگردانم, مر اهلاك خواهند كنند زيرا كه بيشتر زخم بر چشم زنند؛ قتل و عَمي به يكبارگي واقع شود. الهام«كَلّموا النّاس عَلي قدر عُقولِهم» بدو رسيد. حالي چشم بر هم نهاد و گفت:«اينك من نيز به درجه شما رسيدم و كور گشتم.» چون حال بدين نمط ديدند, از ضرب و ايلام ممتنع گشتند.
 
 
  جوامع الحكايات  
     
  محمد عوفي بخارايي  
     
  ثمره ي تواضع

سيد عالم(1) شش درم به اميرالمؤمنين علي داد تا به جهت او پيراهني خرد. اميرالمؤمنين علي(ع) به بازار رفت و از جهت او پيراهني نرم خريد و بياورد. سيد عالم چون آن بديد، فرمود كه نفس من با چنين چيزها خو ندارد. و آن گاه از علي شرم داشت كه بيع(2) او را امضا نكند.(3) خود برخاست و به دكان فروشنده شد و فروشنده جهود بود. رسول خدا گفت: «هيچ تواني كه اين بيع اقالت كني؟»(4) آن جهود اجابت كرد،(5) و سيم باز داد. سيد عالم به سه درم از آن پيراهني درشت بخريد و دو درم را در راه خدا به درويشي داد و بازگشت در راه كنيزكي را ديد كه
مي گريست. از او پرسيد: «چرا مي گريي؟» گفت: كه «بانو مرا به آب فرستاد و در راه پاي من از جاي بشد و سبو بيفتاد و بشكست و بي آب به خانه نمي توانم رفت.» سيد عالم يك درهم بدو داد و سبويي بخريد و پر آب كرد و بر سر كنيزك نهاد. گفت: «مي ترسم كه به سبب دير رفتن ادبي كند.»(6) سيد عالم به شفاعت به خانه ي كدبانو رفت و عذرها باز نمود. و گفت: «جرم او مرا بخش.» ايشان از آن تواضع متحير شدند و ندانستند كه چه گويند. شكرانه ي آن كرامت را از سر بيگانگي(7) برخاستند و اسلام قبول كردند و آن كنيزك را آزاد كردند. آن گاه سيد عالم فرمود: «نعم الشيء الاقتصاد» «نيكو چيز است ميانه رفتن.» كه به بركت اين تني پوشيده شد و درويشي برآسود و كنيزكي آزاد شد و اهل بيتي از ذّل كفر به عزّ اسلام رسيدند و اين همه
ثمره ي تواضع و خويشتن شناسي بود و اثر مكارم اخلاق.

پانوشت:
1-
سيد عالم: سرور جهان، پيغمبر اكرم (ص)
2-
بيع: اصولاً به معني فروش است و گاهي به معني خريد نيز به كار مي رود، در اينجا به معني اخير است.
3-
امضا كردن: جايز داشتن
4-
اقالت: بر هم زدن معامله، فسخ كردن بيع
5-
اجابت كردن: پذيرفتن، قبول كردن
6-
ادب كردن: تنبيه كردن
7-
بيگانگي: عدم آشنايي، از سر بيگانگي برخاستند: بيگانه بودن با اسلام و مسلمانان را رها كردند

------------------------------------------

بركات صدقه

ابن الفرات(1) وزير جعفر بسطامي(2) بد بود. مادر ابو جعفر را عادتي بود كه، در ايام طفوليت او را تا بدان وقت هر شب، يك تا نان كه مادر در زير بالين او نهادي و بامداد صدقه بدادي . روزي ابن الفرات ابو جعفر را گفت: كه: «حال آن كه نان مادر در زير بالين تو مي نهد چيست و اثر آن هيچ ظاهر نمي شود؟» ابو جعفر گفت: «آن از رسوم عجايز (3) و خيالات زالان بود. ابن الفرات گفت: «اين چنين مگوي و بدان كه من دوش همه شب فكرت برگماشته بودم. تا ترا براندازم(4) و در حق تو قصدها مي انديشيدم(5). در خواب شدم و چنان ديدم كه شمشيري در دست داشتم و قصد تو مي كردم. هر گه كه بر تو حمله كردمي، مادر تو يك تا نان سپر ساختي و پيش من آمدي و آن حمله بر تو دفع شدي. من دانستم كه به بركات آن صدقه مرا بر تو قدرت نبود.(6) پس از وي استعانت(7) طلبيدم و آن خواب و سيلت استحكام قواعد محبت گرديد و عهود(8) و مواثيق(9) در ميان آمد و آن منازعت(10) به مصادقت(11) بدل شد
جوامع الحكايات

پانوشت:
1-
ابن الفرات: ابوالحسن علي بن محمد بن موسي بن فرات، وزير المقتدر عباسي بود كه از سال 296 تا 312 هـ ق كه به قتل رسيد، سه بار به وزارت رسيد و معزول شد. خاندان فرات اغلب اهل فضل بودند.
2-
ابو جعفر بسطامي: از امراي دوره ي عباسي بود.
3-
عجايز: (ج: عجوز)، پيرزن
4-
برانداختن: از ميان بردن، نابود كردن
5-
قصدها مي انديشيدم« در انديشه كشتن تو بودم.
6-
مرا بر تو قدرت نبود: نمي توانستم بر تو چيره شوم
7-
استعانت: ياري خواستن
8-
عهود: (ج:عهد)، پيمان
9-
مواثيق:(ج: ميثاق)، عهد و شرط، قول و قرار
10-
منازعت: دشمني، نزاع
11-
مصادقت: دوستي كردن با يكديگر، دوستي
 
 
  تذكرة الاوليا  
     
  فريدالدين عطار نيشابوري  
     
  بايزيد بسطامي و مادر

نقل است كه چون بايزيد بسطامي را مادرش به دبيرستان(1) فرستاد چون به سوره ي لقمان رسيد و به اين آيت رسيد: «ان اشكر لي ولو الديك» خدا مي گويد مرا خدمت كن و شكري گوي، و مادر و پدر را خدمت كن و شكر گوي، استاد معني اين آيت مي گفت. بايزيد كه آن را بشنيد بر دل او كار كرد، لوح بنهاد و گفت: «استاد مرا دستوري (2) ده تا به خانه روم و سخني با مادر بگويم
استاد دستوري داد، بايزيد به خانه آمد، مادر گفت: «يا طيفور (3) به چه آمدي؟ مگر هديه يي آورده اند و يا عذري افتاده است.» گفت «نه، كه به آيتي رسيدم كه حق مي فرمايد ما رابه خدمت خويش و خدمت تو، من در دو خانه كد خدايي (4) نتوانم كرد، يا از خدايم در خواه تا همه آن تو باشم و يا در كار خدايم كن، تا همه با وي باشممادر گفت: «اي پسر تو را در كار خداي كردم و حق خويشتن به تو بخشيدم، برو و خداي را باش
شيخ بايزيد گفت، آن كار كه بازپسين كارها مي دانستم پيشين همه بود و آن رضاي والده بود و گفت: آن چه در جمله ي رياضت(5) و مجاهدت و غربت و خدمت مي جستم در آن يافتم كه شب والده از من آب خواست، برفتم تا آب آورم. در كوزه آب نبود و بر سبو رفتم، نبود، به جوي رفتم آب آوردم. چون باز آمدم در خواب شده بود. شبي سرد بود، كوزه بر دست مي داشتم، چون از خواب درآمد آگاه شد. آب خورد و مرا دعا كرد كه ديد كوزه در دست من فسرده(6) بود گفت: «چرا از دست ننهادي.»(7) گفتم: «ترسيدم كه بيدار شوي و م ن حاضر نباشم
-------------------------------------------------

پانوشت:
1-
دبيرستان: محل تعليم، مكتب، مدرسه
2-
دستوري: رخصت، اجازه دادن
3-
طيفور: نام بايزيد بسطامي
4-
كدخدايي: پيشكاري، متصدي امر بودن
5-
رياضت: تحمل رنج براي تهذيب نفس و تربيت توأم با عبادت
6-
فسرده: يخ زده بود، منجمد شده بود.
7-
از دست نهادن: زمين گذاشتن، فرو گذاشتن
 
 
  هزار و يك شب  
     
  عبدالطيف طسوجي  
     
  ابله و عيار
ابلهي مي رفت و افسار خري را گرفته و او را همي برد. دو مرد از عياران او را بديدند. يكي از ايشان گفت: «من اين خر را از اين مرد بگيرم» آن يكي گفت: «چگونه مي گيري؟» گفت: «با من بيا تا گرفتن به تو باز نمايم.» پس از آن عيار به سوي خر باز امد و افسار را از سر خر بگشود و خر به رفيقش سپرده، افسار بر سر خود بنهاد و از پي آن ابله همي رفت تا اين كه رفيق آن مرد عيار خر از ميان يك سو برد. آن گاه مرد عيار بايستاد و قدم برنداشت. مرد ابله به سوي او نگاه كرد، ديد كه افسار در سر مردي است. به او گفت: «تو كه هستي؟» گفت: «من خر تو هستم و حديث من عجب است، و آن اين است كه:
مرا مادر پير نيكوكاري بود، من روزي مست نزد او رفتم. او با من گفت: اي فرزند از اين گناه توبه كن. «من چوب بگرفتم و او را بزدم. او به من نفرين كرد. خداي تعالي مرا به صورت خر مسخ كرد و به دست تو بينداخت. من اين مدت را نزد تو بودم. امروز مادر از من ياد كرد و مهرش بر من بجنبيد و مرا دعا كرد و خداي تعالي مرا به صورت اصلي بازگردانيد
پس آن مرد ابله گفت: «تو را به خدا سوگند مي دهم كه اگر بدي به تو كرده ام مرا بحل(1) كن
آن گاه افسار از سر او برداشت و به خانه ي خود بازگشت و از اين حادثه غمگين و اندوهناك بود. زنش به او گفت: «تو را چه روي داده و خر تو كجاست؟» پس مرد حكايت با زن خود باز گفت. زن گفت: «واي بر ما، چگونه در اين مدت آدميزاد به جاي خر به خدمت بداشتيم ؟» پس آن زن تصدق بداد(2) و استغفار گفت و آن مرد ديرگاهي بي كار در خانه نشست
روزي زن به او گفت: «تا كي به خانه اندر بي كار خواهي نشست؟ برخيز و به بازار شو و درازگوشي خريده، به كار مشغول باش.» آن مرد برخاسته، به بازار چارپا فروشان رفت، خر خود را ديد كه در آن جا مي فروشند. چون او را شناخت، پيش رفته دهان به گوش او نهاد و به او گفت: «اي شوم،(3) پندارم كه باز شراب خورده، مادر خود را آزرده و او تو را نفرين كرده. به خدا سوگند كه من ديگر تو را نخواهم خريد.» پس او را در آن جا گذاشته به خانه بازگشت!

-------------------------------------

پانوشت:
1-
بحل كن: حلال كن، ببخش
2-
تصدق دادن: چيزي به مستمندان دادن براي رفع بلا
3-
شوم: نا مبارك، نحس، بد يمن
 
 
  اخلاق ناصري  
     
  خواجه نصيرالدين توسي  
     
  آموزش و پرورش

چون فرزند در وجود آيد ابتدا به تسميه (1) او بايد كرد و به نامي نيكو، چه اگر نامي ناموافق بر او نهند مدت عمر از آن ناخوشدل باشد. پس دايه اي بايد اختيار كرد كه احمق و معلول نباشد. چه عادت بد و بيشتر علت ها (2) به شير تعدي مي كند (3) از دايه به فرزند و چون رضاع (4) او تمام شود، به تأديب (5) و رياضت (6) اخلاق او مشغول بايد شد، پيشتر از آن كه اخلاق تباه فرا گيرد. چه كودك مستعد هر گونه اخلاق بود. و در تهذيب (7) اخلاق او، اقتدا (8) به طبيعت بايد كرد. يعني هر قوه كه حدوث (9) او در بنيت (10) كودك بيشتر بود، تكميل آن قوه مقدم بايد داشت. و اول چيزي از آثار قوه ي تميز (11) كه در كودك ظاهر شود، حيا بود و اين علامت استعداد تأدب (12) او بود. پس عنايت (13) به تأدب و اهتمام به حسن تربيتش زياده بايد داشت و اهمال و ترك را رخصت نداد.
و اولي چيزي از تأديب او آن بود كه او را از مخالطت (14) اضداد كه مجالست ايشان مقتضي افساد (15) طبع او بود، نگاه بايد داشت، چه نفس كودك ساده باشد و قبول صورت از اقران (16) خود زودتر كند...پس سنن(17) و وظايف دين و آداب در او آموزند و او را براي مواظبت آن ترغيب كنند و
اخيار (18) را به نزديك او مدح گويند و اشرار را مذمت (19) و اگر از او جميلي (20) صادر شود او ار محمدت گويند و اگر اندك قبيحي صادر شود به مذمت تخويف كنند (21) و او را از آداب بد زجر نمايند. (22) و حرص بر اكل و شرب و لباس فاخر در نظر او تزيين ندهند. پس تعليم او آغاز كنند و محاسن اخبار و اشعار كه به آداب شريف ناطق بود او را ياد دهند و از اشعار سخيف (23) كه بر ذكر غزل و عشق و شرب خمر مشتمل بود، احتراز نمايند. و او را بر خلقي نيك كه از او صادر شود و مدح گويند و اكرام كنند. و بر خلاف آن توبيخ و سرزنش، و صريح فرا ننمايند (24) كه بر قبيح اقدام نموده است. بلكه او را به تغافل (25) منسوب كنند تا بر تجاسر (26) اقدام ننمايند. و اگر بر خود بپوشد، پوشيده دارند. و اگر معاودت كند، در سّر او توبيخ كنند و در قبح آن فعل مبالغت نمايند و از عادت گرفتن توبيخ و سرزنش احتزاز بايد كرد كه موجب وقاحت (27) شود .
و او را تفهيم كنند كه غذا ماده ي حيات و صحت است. پس بدان اندازه بايد خورد كه در او حفظ صحت باشد و صاحب شره (28) و شكم پرست و بسيار خور را نزديك او تقبيح كنند. و از سخن هاي زشت شنيدن و مسخرگي و بازي هاي ناخوش احتراز فرمايند. و به تن آسايي خو ندهند و بدو اجازت بازي كردن دهند، وليكن كه بايد بازي او جميل بود و بر تعبي (29) و المي (30) زيادت مشتمل نباشد و رفتن و حركت و ركوب (31) و رياضت عادت او كنند. و آداب حركت و سكون و خاستن و نشستن و سخن گفتن و تواضع، با همه كس و اكرام كردن با اقران بدو آموزند. و از دروغ گفتن باز دارند و نگذارند كه سوگند ياد كند چه راست و چه به دروغ.
و در پيش بزرگان به استماع مشغول بودن و از سخن زشت و لغو (32) اجتناب نمودن و سخن نيكو و جميل عادت گرفتن در چشم او شيرين گردانند و او را بر حرمت نفس خود و معلم خود و هر كس كه به سن از او بزرگ تر بود، و بر طاعت پدر و مادر و آموزگار و نظر كردن بر ايشان به عين جلالت تحريض (33) كنند. و اين آداب از همه ي مردم نيكو بود و از جوانان نيكوتر.


پا نوشت:
1.
تسميه: (مصدر باب تفعيل) نام نهادن
2-
علت: بيماري، درد
3-
تعدي كردن: سرايت كردن، گذاشتن چيزي از يكي به ديگري
4-
رضاع: شيرخواري
5-
تأديب: ادب آموختن، آموختن طريقه نيك
6-
رياضت : ورزش تربيت اخلاق
7-
تهذيب: آراستن، پاكيزه كردن
8-
اقتدا كردن: پيروي كردن
9-
حدوث: پيدا شدن، چيزي از نو پديد آمدن
10-
بنيت: نهاد و آفرينش
11-
قوه ي تميز: نيروي تشخيص
12-
تأدب: ادب آموختن و ادب گرفتن
13-
عنايت: توجه
14-
مخالطت: آميزش
15-
افساد: تباه كردن
16-
اقران: همگنان
17-
سنن: (جمع سنت) آداب، روش ها و رسوم
18-
اخيار : نيكان
19-
مذمت: سرزنش
20-
جميل: كار نيك و پسنديده
21-
تخويف كردن: ترساندن
22-
زجر نمودن: باز داشتن، منع كردن
23-
سخيف: سست و بي مغز
24-
صريح فرا ننمايند: آشكارا اظهار نكنند.
25-
تغافل: غفلت و بي خبري
26-
تجاسر: جسارت و بي باكي
27-
وقاحت: گستاخي و بي شرمي
28-
شره: حرص و طمع، آز
29-
تعب: رنج
30-
الم: درد و رنج
31-
سواري:
32-
لغو: ياوه، بيهوده
33-
تحريض: تشويق و ترغيب كردن
 
 
  آرد نماند :چهار مقاله  
     
  نظامي عروضي  
     
  هر صناعت1 كه تعلق به تفكر2 دارد صاحب صناعت بايد كه فارغ دل و مرفه باشد كه اگر به خلاف اين بود سهام فكر او متلاشي شود3 و بر هدف صواب به جمع نيايد.4 زيرا كه جز به جمعيت خاطر5 به چنان كلمات باز نتواند خورد. آورده‌اند كه:
يكي از دبيران6 خلفاي بني عباس به والي مصر نامه اي مي نوشت و خاطر جمع كرده بود و در بحر فكرت غرق شده و سخن مي پرداخت چون در ثمين7 و ماء معين8 ناگاه كنيزكش از در درآمد و گفت : «آرد نماند.»9 دبير چنان شوريده طبع و پريشان خاطر گشت كه آن سياقت10 سخن از دست بداد و بدان صفت منفعل شد11 كه در نامه بنوشت كه: «آرد نماند» چنان كه آن نامه را تمام كرد و پيش خيلفه فرستاد و از اين كلمه كه نوشته بود هيچ خبر نداشت چون نامه به خليفه رسيد و مطالعه كرد چون بدان كلمه رسيد حيران فرو ماند و خاطرش آن را به هيچ حمل نتوانست كرد كه سخت بيگانه بود.12 كس فرستاد و دبير را بخواند و آن حال باز پرسيد. دبيرخجل گشت و براستي آن واقعه را در ميان نهاد خليفه عظيم عجب داشت13 و گفت:«دريغ باشد خاطر چون شما بلغا را به دست غوغاي ما يحتاج بازدادن.»14 و اسباب ترفيه15 او چنان فرمود كه امثال آن كلمه ديگر هرگز به غور16 گوش او فرو نشد.

پانوشت:
1-
صناعت: شغل و پيشه
2-
تعلق به تفكر دارد: محتاج به فكر كردن است.
3-
سهام فكر او متلاشي شود: تيرهاي فكر او پراكنده و از هم پاشيده شود.
4-
براي رسيدن به هدف درست جمع نشود.
5-
جمعيت خاطر: آسايش خيال
6-
دبيران: منشيان
7-
درّ ثمين: مرواريد گران بها
8-
ماه معين: آب روان و جاري
9-
آرد نماند: آرد تمام شد
10-
سياقت: روش، راندن
11-
چنان تحت تأثير قرار گرفت
12-
زيرا كه به نظرش بسيار غريب آمد
13-
بسيار تعجب كرد
14-
حيف است فكر شما نويسندگان بليغ را اسير احتياجات زندگي كردن و به دست هياهوي نيازمندي‌ها سپردن
15-
ترفيه: آسايش
16-
غور: بن ته
 
 
  چند حكايت از رساله ي دلگشا  
     
  عبيد زاكاني  
     
 
ادّعاي خدايي
شخصي دعوي خدايي مي كرد. او را پيش خليفه بردند. او را گفت: «پارسال اين جا يكي دعوي پيغمبري مي كرد، او را بكشتند» گفت: «نيك كردند، كه من او را نفرستادم

باقي تو داني
«
جحي» در كودكي چند روز مزدور خياطي بود. روزي استادش كاسه ي عسل به دكان برد. خواست به كاري رود. جحي را گفت: در اين كاسه زهر است، زنهار تا نخوري كه هلاك شوي.» گفت: «مرا با آن چه كار است؟» چون استاد برفت، جحي وصله ي جامه اي به طرف داد و پاره اي فزوني بستد و با آن عسل تمام بخورد. استاد باز آمد، وصله طلبيد. جحي گفت: «مرا مزن تا راست گويم، حال آن كه من غافل شدم، طرار وصله ربود، ترسيدم كه تو بيايي و مرا بزني، گفتم زهر بخورم تا تو بازآيي من مرده باشم. آن زهر كه در كاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام، باقي تو داني

درد چشم
شخصي با دوستي گفت: «مرا چشم درد مي كند، تدبير چه باشد؟»‌گفت: «مرا پارسال دندان درد مي كرد، بركندم

خواجوي بد شكل
خواجه يي بد شكل، نايبي بد شكل تر از خود داشت، روزي آينه داري، آينه به دست نايب داد. آن جا نگاه كرد، گفت: «سبحان الله! بسي تقدير در آفرينش ما رفته استخواجه گفت: «لفظ جمع مگوي. بگوي در آفرينش من رفته است.» نايب آينه پيش داشت و گفت: «خواجه اگر باور نمي كني تو نيز در آينه نگاه كن

مسكين جولاه!
«
حجي» به دهي رسيد گرسنه بود. از خانه اي آواز تعزيتي شنيد. آن جا رفت، گفت: «شكرانه بدهيد تا من اين مرده را زنده سازم» كسان مرده او را خدمت به جاي آوردند. چون سير شد، گفت: «مرابه سر اين مرده ببريد» آن جا برفت. مرده را بديد. گفت «اين چه كاره بود؟» گفتند:«جولاه» انگشت در دندان گرفت و گفت «آه» دريغ! هر كس ديگر بود در حال زنده شايستي اما مسكين جولاه، چون مرد مرد

دزد ناشي
دزدي در شب خانه ي فقيري مي جست. فقير از خواب بيدار شد. گفت: «اي مردك! آن چه تو در تاريكي مي جويي، ما در روز روشن مي جوييم و نمي يابيم

هر كه را عقل بود از اين خانه رفت.
صاحب ديوان پهلوان عوض را گفت: «يكي را كه عقلي داشته باشد بطلب كه به جايي فرستادن مي خواهم .» گفت: «اي خواجه! هر كه را عقل بود از اين خانه رفت
 
 
 سند باد نامه  
   
ظهيري سمرقندي  
   
سه بازرگان

چنين آورده‌اند كه در اعوام ماضيه،1 سه كس از دُهات 2 عالم، بر سبيل مشاركت تجارت مي كردند. چون دينار به هزار رسيد گفتند:«قسمت كنيم» يكي از آن سه كس كه داهي طبع بود و در حوادث تجربت يافته، گفت: «قسمت كردن هزار دينار دشوار بود و از كسور3 و قصور خالي نباشد. اين كيسه نزديك معتمدي 4 به امانت نهيم تا چون به هزار و پانصد رسد، آن گه قسمت كنيم و هر يك را نصيبي كامل حاصل آيد و در باقي عمر مارا مدخر 5 گردد»
پس هر سه به اتفاق يكديگر كيسه برگرفتند و به خانه‌ي پيرزني رفتند كه به امانت و سداد6 موصوف و به سمت عفاف و صلاح موسوم بود و او را گفتند:«اين هزار دينار نزديك تو به وديعت مي نهيم و وصايت7 مي كنيم تا هر سه جمع نشويم، اين كيسه به كسي ندهي.» و خود برفتند.
روزگاري بر آن بگذشت تا وقتي اتفاق افتاد كه به گرمابه روند و استحمامي كنند يكي از آن سه كس گفت: «در همسايگي آن زن گرمابه‌اي است هم آن جا رويم و از گنده پير8 گل9 و شانه خواهيم.» و چون آن جا رسيدند دو تن توقف كردند و آن كس كه بزرگتر بود گفت: «شما همين جاي باشيد تا من روم و گل و شانه آرم.» به خانه‌ي گنده پير رفته و گفت: «كيسه‌ي زر به من ده» پيرزن گفت: «تا هر سه جمع نگرديد من امانت ندهم» مرد گفت: «آن دو يار من در پس خانه‌ي تو ايستاده اند. تو بر بام خويش رو و بگوي آن چه يار شما مي خواهد بدهم يا نه؟»
پير زن بر بام خانه رفت و سؤال كرد كه:«آن چه يار شما مي خواهد به وي دهم» گفتند: «بده، كه ما او را فرستاده‌ايم.» زن گمان برد كه ايشان كيسه زر مي گويند. بيامد و كيسه بدين مرد داده مرد كيسه برگرفت و برفت. و آن دو مرد زماني بودند. پس به نزديك گنده پير آمدند و گفتند: «يار ما كجاست؟» پير زن گفت: «كيسه زر بستد و برفت.» و آن دو مرد متحير شدند و هر دو چنگ در پيرزن زدند كه «دروغ
مي گويي. زر ما باز ده.» در جمله به قاضي شهر آمدند و هر يك بر گنده پير زر دعوي كردند. گنده پير واقعه بگفت كه به يار ايشان دادم. قاضي حكم كرد كه: «زر باز ده چون شرط آن بود كه تا هر سه حاضر نيايند زر ندهي، چرا دادي؟ غرامت 10 بر تو لازم است
گنده پير هر چند اضطراب نمود فايده‌يي نبود خروشان از پيش قاضي بازگشت و در آن راه بر جماعتي از كودكان گذشت. كودكي پنج ساله پيش او دويد و از وي پرسيد «اي مادر تو را چه حادث شده است كه چنين مستمند و رنجوري؟ گفت: «اي كودك حادثه‌ي من مشكل است تو چاره‌اي آن نداني.» كودك الحاح11 در ميان آورد و سوگندان غلاظ و شداد12 بر وي گنده پير حادثه شرح داد.
كودك گفت: «اگر من اين رنج از دل تو برگيرم مرا يك درست13 خرما بخري؟» گنده پير گفت: «بخرم.» كودك گفت: تدارك14 اين مشكل آسان است كه در اين ساعت پيش حاكم رو.ي و خصمان را حاضر كني و بگويي تا در حضور جماعتي از اعيان و ثقات15 قصه‌ي حال از اول تا آخر بگويند و حاضران را بر آن اشهاد فرمايي16 پس گويي: زندگاني حاكم دراز باد كيسه‌ي ايشان من دارم و زر با من است اما ميان ما شرط آن است كه تا هر سه جمع نگردند، من اين وديعت به ايشان تسليم نكنم بفرماي تا يار سوم را حاضر آرند و امانت خود بگيرند
پير زن اين حجت‌ها17ياد كرد و بر بديهه18پيش حاكم رفت و هم چنان كه كودك تلقين كرده بود باز گفت حاكم چون حجت محكم شنيد متحير شد و حكم كرد و خصمان را گفت «بازگرديد و يار سوم حاضر كنيد و امانت خود بگيريد چه حق اين است و حكم شرع هم چنين
خصمان خايب و خاسر 19برفتند و گنده پير از آن بلا نجات يافت.
آن گاه حاكم روي به گنده پير آورد و از وي سؤال كرد كه:«اين حجت محكم از كه آموختي؟» پير زن گفت:«از كودكي خرد پنج ساله. حاكم عجب داشت و مثال داد20 كودك را حاضر كردند و چون در وي آثار رشد و كياست ديد، بنواخت و اعزاز كرد و اشفاق21 و انعام فرمود و بعد از آن در مشكلات و مهمات با وي مشاورت مي كرد و فايده مي گرفت.

پانوشت:
1-
اعوام جمع عام، به معني سال‌ها ماضيه گذشته صفت را بال موصوف (به رسم عرب) در تأنيث مطابقت داده است
2-
دهات: جمع داهي، زيركان
3-
كسور جمع كسره، خرده (عدد غير تمام)
4-
معتمد : آدم قابل اعتماد
5-
مدخر: ذخيره
6-
سداد: استواري، راستي و درستي
7-
وصايت: سفارش
8-
پير سالخورده (مخصوصاً زن)
9-
گل مقصود گلي است كه سابقاً سر را بدان مي شستند
10-
غرامت: تاوان، جريمه
11-
الحاح، اصرار،پافشاري
12-
سوگندان غلاظ و شداد: قسم‌هاي سخت و شديد
13-
درست: سكه‌ي تمام عيار
14-
تدارك: چاره كردن
15-
ثقات : جمع ثقه« مردم مورد اعتماد و امين
16-
اشهاد فرمايي: به گواهي دادن وادار كني
17-
حجت‌ها: دليل‌ها
18-
بر بريهه: بي درنگ، فوراً
19-
خايب و خاسر: نا اميد و زبان ديده
20-
مثال داد:فرمان داد
21-
اشقاق: مهرباني كردن و شفقت ورزيدن
 
 
  نصيحةالملوك و كيمياي سعادت  
     
  ابو حامد غزالي  
     
  از نصيحةالملوك

تدبير زن پارسا

نيك مردي بود و زني پارسا داشت. زني با رأي و تدبير بود. به پيغمبر زمانه وحي آمد كه آن نيك مرد را بگوي كه ما تقدير كرده‌ايم كه يك نيمه‌ي زندگاني به درويشي گذرد و يك نيمه به توانگري. اكنون اختيار كن كه درويشي در جواني خواهي يا در پيري؟ جوانمرد چون اين بشنيد به نزديك زن شد و گفت: «اي زن! از خداي تعالي چنين فرمان آمده است اكنون تو چه مي گويي؟ چه اختيار كنيم تا چون سختي رسد صبر توانيم كرد و چون پير شديم چيزي بايد كه بخوريم تا به فراغت طاعت نيكو بتوانيم كرد.» پس زن گفت: «اي مرد در جواني چون درويش باشيم طاعت نيكو نتوانيم كرد و آن گاه كه عمر به باد داده باشيم و ضعيف گشته چگونه طاعت به جاي آوريم؟ پس اكنون توانگري خواهيم تا هم در جواني طاعت توانيم كرد و هم خيرات.» مرد گفت: «رأي تو صواب است چنين كنيم.» پس بر پيغمبر زمانه وحي آمد كه اكنون كه شما به طاعت من مي كوشيد و نيت شما نيكوست من كه پروردگارم، همه‌ي زندگاني شما بر توانگري بگذرانم اكنون به طاعت كوشيد و هرچه را دهم از آن صدقه دهيد تا هم دنيا بود شما را و هم آخرت.


--------------------------------------------------------------------

از كيمياي سعادت

شناختن دنيا

مثل اهل دنيا، در مشغولي ايشان به كار دنيا و فراموش كردن آخرت، چون مثل قومي است كه در كشتي باشند و به جزيره‌اي رسيدند؛ براي قضاي حاجت1 و طهارت بيرون آمدند؛ و كشتيبان منادي2 كرد كه: «هيچ كس مباد كه روزگار بسيار برد و جز به طهارت مشغول شود كه كشتي به تعجيل خواهد رفت.» پس ايشان در آن جزيره پراكنده شدند گروهي كه عاقل تر بودند سبك طهارت كردند و باز آمدند؛ كشتي فارغ يافتند، جايي كه خوشتر و موافق‌تر بود بگرفتند و گروهي ديگر در عجايب آن» جزيره عجب بماندند. و به نظاره باز ايستادند و در آن شكوفه ها و مرغان خوش آواز و سنگريزه‌هاي منقش و ملون نگريستند. چون باز آمدند، در كشتي هيچ جاي فراغ نيافتند. جاي تنگ و تاريك بنشستند و رنج آن مي كشيدند گروهي ديگر نظاره اختصار نكردند، بلكه آن سنگريزه هاي غريب و نيكوتر چيدند و با خود بياوردند و در كشتي جاي آن نيافتند، جاي تنگ بنشستند و بارهاي آن سنگ ريزه ها بر گردن نهادند و چون يكي دو روز برآمد آن رنگ‌هاي نيكو، بگرديد و تاريك شد و بوي‌هاي ناخوش از آن آمدن گرفت جاي نيافتند كه بيندازند پشيماني خوردند و بار رنج آن بر گردن مي كشيدند و گروهي ديگر در عجايب آن جزيره متحير شدند تا از كشتي دورافتادند و كشتي برفت و منادي كشتيبان نشنيدند و در جزيره مي بودند تا بعضي هلاك شدند – از گزسنگي – و بعضي را سباع هلاك كرد. آن گروه اول مثل مؤمنان پرهيزكار است؛ و گروه بازپسين مثل كافران كه خود و خداي را عزوجل و آخرت را فراموش كردند و همگي خود به دنيا دادند كه «اِستَحَبُو الحَيوةَالدُنيا عَلَي الاخِرَة» و آن دو گروه ميانين مثل عاصيان است كه اصل ايمان نگاه داشتند وليكن دست از دنيا برنداشتند گروهي يا درويشي تمتع كردند و گروهي با تمتع، نعمت بسيار جمع كردند تا گران بار شدند.

پانوشت:
1-
قضاي حاجت: رفع حاجت كردن، تهي كردن شكم
2-
منادي: ندا، اعلام خبر با صداي بلند (اين كلمه را اغلب به كسر دال مي خوانند يعني به صيغه اسم فاعل به معني جارچي)
 
 
  سياست نامه  
     
  خواجه نظام الملك  
     
  پاداش تيمار سگ

مردي بود در شهر مرو رود1 او را رشيد حاجي گفتندي و محتشم بود و املاك بسيار داشت و از او توانگرتر كس نبود و سلطان محمود و مسعود را خدمت‌ها كرده بود و عواني2 سخت بود و ظلم بسيار كرده بود و در آخرعمر توبه كرد و به كار خويش مشغول گشت و مسجد جامع بكرد و به هر ناحيتي3 و حج رفت و از حج بازآمد و به بغداد روزي چند مقام4 كرد.
روزي در بازار در راه سگي را ديد گرگين5 و از رنج گر سخت بيچاره گشته. چاكري را گفت: «اين سگ را بردار و به خانه آور.» چون به خانه آورد ، سيرش بكرد و به دست خويش او را روغن بماليد آن سگ را مي داشت6 و داروش همي كرد تا نيك شد پس از آن حج ديگر بكرد و بسيار خير كرد در حج تا به خانه شد و به مرو رود فرمان يافت7 و مدتي بگذشت او را خواب ديدند نيكو حال . گفتند: «مافعل الله بك 8 » گفت: «مرا رحمت و عفو كرد و آن چندان طاعت و خير و حج مرا سود نداشت، مگر آن سگك9 كه به دست خويش او را بيندودم10 كه مرا ندا دادند كه تو را در كار آن سگ معاف كرديم11 و مار از همه‌ي طاعت ها آن يكي بود كه دست مرا گرفت
----------------------------------------------------

پانوشت:
1-
مرو رود: يكي از شهرهاي قديم و مهم خراسان
2-
عواني: مأمور اجراي ديوان. پاسبان
3-
در هر ناحيه مسجدي ساخت كه در آن نماز جمعه گذارند.
4-
مقام: اقامت كردن، جاي گزيدن
5-
گرگين: آم كه به مرض جرب مبتلا باشد
6-
مي داشت: نگهداري و مواظبت مي كرد.
7-
با خانه شد و به مرو رود فرمان يافت: به خانه‌ي خود مراحعت كرد و در مرو رود وفات يافت
8-
ما فعل الله بك: پروردگار با تو چه كرد؟
9-
سگك: سگ بي نوا، سگ مريض و بيچاره
10-
بيند ودم: روغن مالي كردم
11-
ترا به خاطر آن سگ بخشوديم
 
 
  قابوسنامه  
     
  عنصرالمعالي كيكاووس  
     
  دانش آموزي

اگر طالب علم باشي، پرهيزكار و قانع باش و علم دوست و بردبار و حنيف روح1 و دير خواب و زودخيز و حريص به كتابت و متواضع و ناملول از كار و حافظ و مكرّر 2 كلام متفحّص سير و متجسّس اسرار، عالم دوست و با حرمت و اندر آموختن حريص و حق شناس استاد خود. بايد كه كتاب ها و اجزاء قلم و و مجرّه3 و مانند اين چيزها با تو بود. جز از اين ديگر دل تو به چيزي نباشد و هرچه بشنوي ياد گرفتن و باز گفتن و كم سخن و دورانديش باش و به تقليد راضي مشو. هر طالب علمي كه بدين صفت بود، زورد يگانه‌ي روزگار گردد.
سخن
سخن ناپرسيده مگوي و از گفتار خيره4 پرهيز كن. و چون باز پرسند جز راست مگوي و تا نخواهند كس را نصيحت مگوي و پند مده؛ خاصه كسي را كه پند نشنود كه خود اوفتد. و بر سر ملاء 5 هيچ كس را پند مده كه گفته‌اند: «النُصحُ عِندَ الملاءتفريع».6 و اگر كسي به كژي برآمده باشد، گرد راست كردن او مگرد7 كه نتواني چه، هر درختي كه كژ برآمده باشد و شاخ زده به كژي بالا گرفته 8 جز به بريدن و تراشيدن راست نگردد. و چنان كه به سخن خوب بخل9 نكني اگر طاقتت بوَد به عطاي10 مال هم بخل مكن. كه مردم فريفته‌ي مال زودتر شود از آن كه فريفته‌ي سخن 11 و از جاي تهمت زده پرهيز كن و از يار بدانديش و بدآموز بگريز. و به خويشتن در غلط مشو.12 خود را جايي نه 13 كه اگرت بجويند همان جا يابند تا شرمسار نگردي، و خود را از آن جا طلب كه نهاده باشي تا بازيابي. و به غم مردمان شادي مكن تا مردمان نيز به غم تو شادي نكنند. داد ده تا داد يابي. خوب گوي تا خوب شنوي. و اندر شورستان تخم مكار كه بر ندهد و رنج بيهوده بوَد يعني با مردمان ناسپاس مردمي كردن14 چون تخم بود به كه شورستان افكني. اما نيكي از سزاوار نيكي دريغ مدار و نيكي آموز باش كه گفته‌اند: «اَلدّالُ عَلي الخَيرِِِِي كَفاعِلِه»15

* * *


پا نوشت‌ها :
1-
حنيف روح: سبك روح. شاد و مسرور
2-
مكرّر: تكرار كننده
3-
مجره : دوات
4-
خيره: بيهوده
5-
بر سر ملاء: آشكارا، علناً
6-
معني جمله: اندرز گفتن در حضور جمع چون سرزنش است
7-
گرد راست كردن او مگرد: در پي اصلاح او مباش.
8-
بالا گرفته: رشد كرده، قد كشيده
9-
بخل: تنگ چشمي، امساك
10-
عطا: بخشيدن
11-
معني عبارت: دل مردم را با بخشش مال بهتر مي توان به دست آورد و آن ها را فريفت تا با سخن
12-
به خويشتن در غلط مشو: درباره‌ي ارزش خودت اشتباه مكن
13-
خود را جايي نه: خود را در جايگاهي قرار بده
14-
مردمي كردن: انسان بودن، مروت داشتن
15-
مهني جمله: كسي كه مردم ذا به كار نيك راهنمايي كند مانند كسي است كخه كار نيم انجام مي دهد.
 
 
  ترجمه تفسير طبري  
     
  جمعي از نويسندگان  
     
 

قصه ابراهيم(ع) با مرغان

اما اين آيت كه خداي ـ عزوجل ـ گفت: «واذقال ابراهيم رب ارني كيف تحي الموتي. قال اولم تؤمن؟ قال: بلي، ولكن ليطمئن قلبي، قال: فخذ اربعه من الطير فصر هن اليك ثم اجعل علي كل جبل منهن جزاً........1 »
اين قصه چنان بود كه بدان وقت كه ابراهيم ـ عليه السلام ـ از مكه بازگشت و خواست كه باز شام شود و پيش از آن كه از مكه برفت ميان كوه مكه انديشه همي كرد و به دل خويش گفت: بايستي كه بدانمي كه خداي ـ عزوجل ـ روز قيامت مرده را چگونه زنده كند. پس از خداي ـ عزوجل ـ اندر خواست، گفت: «ربي ارني كيف تحي الموتي».
گفت: يا رب مرا بنماي كه روز قيامت مرده را چگونه زنده كني؟ خداي ـ عزوجل ـ گفت: مؤمن نيستي كه من مرده را چگونه زنده كنم؟
گفت: «مؤمنم، ولكن مي خواهم كه بدانم كه چگونه كني و چشم من ببيند تا مرده چگونه زنده شود؟
پس، خداي ـ عزوجل ـ گفت چهار مرغ را بگير و بكش تا من تو را بنمايم. ابراهيم چهار مرغ را بگرفت و از مهتران مرغان.
گويند يكي كلنگ3 بود و ديگر كركس و سديگر طاووس، و چهارم عقاب.
پس اين چهار مرغ را بگرفت و بكشت و اندامهاي ايشان همه از يك ديگر جدا كرد و پرهاي ايشان، همه باز كرد، و به يكديگر بر كرد4 و آلتهاي شكم ايشان همه بيرون آورد، و همه به يك ديگر برآميخت و آن چنان بهم برآميخته به چهار قسمت كرد، و هر قسمتي بر سر كوهي برد و بنهاد. و ابراهيم ـ عليه السلام ـ به ميان آن چهار كوه بيستاد، و مرغان را يك به يك بخواند و از هر گوشه اي باد برآمد و آن پاره هاي آن مرغان برداشت و هم آنجا اندر ميان هواگرد آورد و اندر ميان هوا، حق ـ تعالي ـ به قدرت خويش هر چهار را زنده گردانيد و مي پريدند، و هر يكي بر سر كوهي پريد و بنشست.
و ابراهيم را آواز آمد كه: اين مرغان را بخوان. ابراهيم آن مرغان را بخواند و هر چهار برخاستند و پيش ابراهيم آمدند.
پس آنگاه، ابراهيم را يقين گشت كه حق ـ تعالي ـ مرده را چگونه زنده مي گرداند. ولكن ابراهيم چنان خواست كه به چشم سر بيند كه چگونه زنده مي شود. مرده روز قيامت و دلش يقين گشت و آگاه شد از فعل خداوند ـ عزوجل ـ
و اين آخر عمر ابراهيم بود ـ عليه السلام ـ و از پس اين، به يك سال ابراهيم ـ عليه السلام ـ از اين جهان بيرون شد.
گروهي گويند ازين چهار مرغ كه حق ـ تعالي ـ مر ابراهيم را گفت كه بكش. يكي: كركس بود و دوم طاوس بود،و سديگر كلاغ بود و چهارم كبوتر بود و اين چهار مرغ را بگرفت و بكشت و پاره كرد و بهم برآميخت، و از هر مرغي پاره اي برداشت بهم آميخته و بر سر كوهي برد و بنهاد بر سر چهار كوه و سرهاي مرغان به دست خود گرفته بود و مي داشت و ايشان را نخواند، و از خواندن او برخاستند و بهم برآمدند و هر يك پاره هاي خود با هم شدند و بيامدند پيش ابراهيم، و هر يكي با سر خويش پيوستند و زنده شدند و برخاستند و برفتند چنانكه كه گفت عزوجل:
«
ثم ادعهن يا تينك سعيا و اعلم ان الله عزيز حكيم»
و گويند حكمت درين چه بود كه اين چهار مرغ را بگرفت : كركس، و طاووس، و كلاغ، و كبوتر.
گويند كه حكمت اندر آن؛ تهديد ابراهيم بود. آن كه گفت: طاووس رابگير بهر آن كه طاووس مرغي آراسته . با زينت است. يعني كه نگر، كه به زينت اين جهان غره نشوي كه هر چند همي آرايي، آخر فاني گردي.
اما آنچه گفت: كركس را بگير از بهر آن كه كركس، دراز عمر باشد، يعني كه اگر اندرين جهان، بسيار بماني عاقبت هم ببايد رفت كه اين سرا، فاني است و اندرين جا، كس جاويد نماند.
اما آنچه گفت: كبوتر را بگير، از بهر آن كه كبوتر نهمت6 بسيا ردارد، گفت: نگركه درين جهان به نهمت و كار زنان مشغول نباشي كه به آخر پشيماني خوري و سود ندارد.
اين چهار مرغ از بهر اين بود كه حق ـ تعالي ـ فرمود كه: بكش تا اين چهار چيز را اندر خود بكشي.

قصه وفات ابراهيم(ع)
و سبب بيرون شدن ابراهيم(ع) از اين جهان، آن بود كه خداي ـ عزوجل ـ عزائيل را ـ عليه السلام ـ گفته بود كه: چون قبض روح ابراهيم كني، جان او به فرمان او بردار، تا او نفرمايد و دستوري7 ندهد جان او را برمدار.
پس، خداي ـ تعالي ـ همه كار او را بدين جهان در8، تمام كرد و او را عمري دراز داد، و دويست سال كم چيزي، از عمر او گذشته بود و خواستهاي9 او و فرزندان بسيار گشتند.
آنگه خداي ـ عزوجل ـ بفرمود كه جان او را بردار به فرمان او. و ملك الموت تدبير آن همي كرد تا چه حيله10 كند و چه تدبير سازد كه جان او به فرمان او بردارد.11
پس ملك الموت، يك روز خويشتن را بر سان پيري ضعيف بساخت، و با يكي عكازه12 لرزان، همي آمد به سوي ابراهيم . ابراهيم ـ عليه السلام ـ چون چنان شخصي را ديدي او را به خانه بردي و مهمان داري كردي و مراعات كردي.
و چون ابراهيم او را بديد چنان دانست13 كه او به مهمان آمده است14 يا به طمعي15 آمده است و هم آن ساعت بفرمود تا خواني و طعام آوردند سوي او.
عزرائيل دست از زير بيرون كرد، لرزان و لقمه اي از آن برداشت، و دستش بلرزيد و از دستش بيفتاد و يكي ديگر برداشت و چون در دهان خواست نهاد همچنان از دستش بيفتاد و ابراهيم بدو اندر همي نگرست16 و عجب همي داشت آن لرزيدن او. و او را پرسيد كه: تو را چه بوده است كه چنين مي لرزي و از لرزيدن طعامي نمي تواني خوردن؟
عزرائيل گفت: از پيري و ضعيفي چنين همي لرزم و هيچ قوتي ندارم و طعام
نمي توانم خورد گفت: زاد17 تو را چند باشد گفت: دويست و پنج سال از عمر من گذشت.
چون ابراهيم آن سخن بشنيد گفت: يا رب اگر من نيز تا پنج سال ديگر چنين ضعيف خواهم شد مرا نيز18 زندگاني مده و چون اين سخن بگفت: حالي19 ملك الموت جان او بستد. و السلام.
ترجمه و تفسير طبري، به تصحيح و اهتمام حبيب يغمايي، مجلد اول، ص 167- 171)
1-
و آنگاه ابراهيم گفت: پروردگارا به من بنماي كه چگونه مردگان را زنده مي كني؛ فرمود مگر ايمان نداري؟ گفت: چرا ولي براي آنكه دلم آرام گيرد: فرمود چهار پرنده بگير(و بكش) و پاره پاره كن [و همه را در هم بياميز] سپس بر سر كوهي پاره اي از آنها بگذار.
(
البقره آيه 260 قرآن كريم با ترجمه بهاءالدين خرمشاهي)
2-
باز شام شود: به شام برگردد.
3-
كلنگ: پرنده اي عظيم الجثه از راسته درازپايان كه داراي منقاري قوي و نوك تيز و بالهاي وسيع است ودر حدود 12 گونه از‌آن شناخته شده....بلندي اين پرنده به يك و گاهي يك و نيم متر مي رسد.
(
ر.ك: فرهنگ معين)
4-
بركرد: بر هم آميخت.
5-
آنگاه آنان را [به خود] بخوان: [خواهي ديد] كه شتابان به سوي تو مي آيند و بدان كه خداوند پيروزمند فرزانه است (البقره آيه 260، ترجمه خرمشاهي)
6-
نهمت: منتهاي آرزو.
7-
دستوري: اجاره.
8-
بدين جهان در: در اين جهان، استعمال دو حرف اضافه براي يك متمم از ويژگيهاي سبك نظم و نثر خراساني است.
9-
خواسته: مال و ثروت.
10-
حيله: تدبير.
11-
معناي جمله: جان حضرت ابراهيم را طبق دستور خداوند با اجازه ابراهيم بگيرد.
12-
عكازه: عصا
13-
چنان دانست: چنان تصور كرد.
14-
به مهمان آمدن: به مهماني آمدن
15-
طمع: خواهش، آرزو.
16-
نگرستن: مخفف نگريستن
زاد: سن. معناي آن جمله آنست كه چند سال داري؟
18-
نيز: ديگر
19-
حالي: همان دم، همان وقت.
سبك شناسي
1-
تعداد كلمات عربي در ترجمه تفسيري طبري از ترجمه تاريخ طبري(= تاريخ بلعمي) بيشتر است چون كتاب تفسير، طبعاً با مضامين قرآني در ارتباط مستقيم و لغت عربي آن فراوان است.
در صد لغات عربي 26 است.
2-
استعمال «باز ...شدن» به معناي برگشتن.
3-
به كار بردن پيشوند «همي» مانند ديگر متون كهن براي افعال استمراري.
4-
تأخير در كاربرد متمم«انديشه همي كرد به دل خويش».
5-
استعمال حرف (ي) در آخر فعل: بدانمي.
6-
به كار بردن «اندر» به جاي «در» اندر خواست
7-
باز كردن به معني جدا كردن مانند: «پرهاي ايشان همه باز كرد».
8- «
به يكديگر بر كردن» به معناي به هم آميختن.
9-
استعمال «آلت هاي شكم» به معناي امعاء و احشاء
10-
به كار بردن دو حرف اضافه براي يك متمم نظير متون ديگر اين عصر «بدين جهان در»
11-
استعمال فعل به صورت وجه مصدري: «طعامي نمي تواني خوردن»
12-
تأخير در استعمال قيد: «عزرايل دست از زير بيرون كرد لرزان»
13-
استعمال واژه هايي كه در سده هاي بعد كمتر معمول بوده است مانند: «عكازه(عصا) نهمت (منتهاي آرزو).
14-
استعمال كلمه «نيز» به معناي «ديگر».
 
 
  التفهيم  
     
  محمد بيروني خوارزمي  
     
  جشن هاي ايرانيان
نوروز چيست؟
نخستين روز است از فروردين ماه، و زينجهت روز نو نام كردند زيراك1 پيشاني سال نو است و آنچه از پس اوست ازين پنج روز، همه جشن هاست. و ششم فروردين ماه، نوروز بزرگ دارند زيراك خسروان بدان پنج روز حقهاي حشم و گروهان [و بزرگان] بگزاردندي و حاجتهاي روا كردندي، آنگاه بدين روز ششم خلوت كردندي خاصگان را. و اعتقاد پارسيان اندر نوروز نخستين آنست كه اول روزي است از زمانه، و بدو فلك آغازيد گشتن.2
تيرگان چيست؟
سيزدهم روز است از تيرماه و نامش تير است همنام ماه خويش3 و همچنين است به هر ماهي آن روز كه همنامش باشد، او را جشن دارند. و بدين تيرگان گفتند كه آرش تير4 انداخت از بهر صلح منوچهر كه با افراسياب تركي كرده است بر تير پرتابي5 از مملكت، و آن تير كفت6 او از كوههاي طبرستان بكشيد تا بر سوي تخارستان.7
مهرگان چيست؟
شانزدهم روز است از مهرماه و نامش مهر. اندرين روز افريدون ظفر يافت بر بيور اسب8 جادو. آنك معروف است به ضحاك و به كوه دماوند بازداشت و روزها كه سپس مهرگان است همه جنبش اند بر كردار آنج از پس نوروز و ششم آن مهرگان بزرگ بود «و رام روز» نام است و بدين دانندش9
بهمنجنه چيست
بهمن روز است از بهمن ماه و بدين روز بهمن سپيد10 به شير خالص پاك خورند و گويند كه حفظ فزايد مردم را و فرامشتي ببرد11و اما به خراسان مهماني كنند بر ديگي كه اندر و از هر دانه خوردني كنند و گوشت هر حيواني و مرغي كه حلال اند و آنچ اندر آن وقت بدان بقعت12 يافته مي شود از تره و نبات.
سده چيست؟
آبان روز است از بهمن و آن دهم روز و اندر شبش كه ميان روز دهم است و ميان روز يازدهم، آتشها زنند به گوز و بادام، و گرد بر گرد آن شراب خورند و لهو شادي كنند و نيز گروه از آن بگذرند تا به سوزانيدن جانوران، و اما سبب نامش چنان است كه از او تا نوروز، پنجاه روز است و پنجاه شب و نيز گفتند كه اندرين روز از فرزندان پدر نخستين، صد تن تمام شدند13 و اما سبب آتش كردن و برداشتن آنست كه بيوراسب توزيع كرده بود بر مملكت خويش دو مرد هر روزي، تا مغزشان بر آن دو ريش14 نهادندي كه بر كتف هاي او برآمده بود.
و او را وزيري بود نامش ارمائيل، نيك دل و نيك كردار. از آن دو تن، يكي را زنده يله كردي15 و پنهان او را به دماوند فرستادي.
چون افريدون او را بگرفت (و) سرزنش كرد16 اين ارمائيل گفت: توانايي من آن بود كه از دو كشته يكي را برهانيدمي، و جمله ايشان از پس كوه اند پس با وي استواران17 فرستاد تا به دعوي او نگرند. او كسي را پيش فرستاد و بفرمود تا هر كسي18 بر بام خانه خويش، آتش افروختند زيراك شب بود و خواست تا بسياري ايشان پديد آيد. پس آن نزديك افريدون بموقع افتاد، و او را آزاد كرد و بر تخت زرين نشاند و مسمغان19 نام كرد آي20 مه مغان21
پيش از سده روزي است او را بر سده گويند و نيز نوسده به حقيقت ندانستم از وي چيزي.
(
التفهيم ابوريحان بيروني، به اهتمام جلال الدين همايي، ص 253- 258)


1-
زيراك: زيرا كه
2-
آغازيد گشتن: استعمال فعل در وجه مصدري آغاز گشت
3-
در ايران قديم هر روز ماه نامي داشت كه آن نامها بدينقرار است: 1. اورمزد روز 2. بهمن روز 3. ارديبهشت روز 4. شهريور روز 5 سپند مذ روز6. خرداد روز 7. مرداد روز 8. ديبا روز 9. آذر روز 10. آبان روز 11 خور روز 12. ماه روز 13. تير روز 14. گوش روز 15. دي مهر روز 16. مهر روز 17. سروش روز 18. رشن روز 19. فروردين روز 20. بهرام روز 21. رام روز 22. باد روز 23. دي به دين روز 24. دين روز 25. ارد روز 26. اشتاد روز 27. آسمان روز 28. زامياد روز 29. ماراسپند روز 30. انيران روز (فرهنگ اصطلاحات نجومي تأليف دكتر ابوالفضل مصفي تبريز 1357. ص 342) و چون دوازده نام از اين سي نام همان نامهاي ماههاي شمسي است بنابراين در هر ماه روزي كه نام روز و نام ماه يكي بود جشن گرفته مي شد مثلاً در تيرماه روز سيزدهم تير كه نامش تير بود روز چشن بود.
4-
آرش: در روايات پس از اسلام آمده: آرش پهلواني كماندار بود از لشكر منوچهر پيشدادي در آخر دوره حكمراني منوچهر قرار بر آن شد كه دلاوري ايراني، تيري رها كند و هر جا كه تير فرود آيد مرز ايران و توران باشد آرش پهلوان ايراني از قله دماوند به قولي از آمل تيري بيفكند كه از بامداد تا نيمروز برفت و به كنار جيحون به قولي مرو ـ فرود آمد و آنجا مرز شناخته شد( معين)
5-
تير پرتاب: مسافت برد تير.
6-
كفت: گتف(مقلوب).
7-
تخارستان: ايالتي بين بلخ و بدخشان.
8-
بيور اسب: دارنده ده هزار اسب، لقب ضحاك(اژدهاك).
9-
دانستن: شناختن.
10-
بهمن سپيد: بيخي است مثل زردك كه سابقاً ريشه آن را در داروهاي مصرف مي كردند (معين)
11-
معناي جمله«حفظ فزايد...» باعث افزايش نيروي حافظه مي شود و فراموشي را از بين مي برد
12-
بقعت: قطعه زمين.
13-
صد تن تمام شدند. فرزندان آدم به صد تن رسيدند.
14-
ريش: زخم
15-
يله كردن: رها كردن
16-
در متن التفهيم پس از «بگرفت» حرف «و» ندارد اما در حاشيه متن در نسخه ديگر «و» داشته است. همچنين در متن، قبل از «اين» حرف «و» دارد كه به نظر مي رسد قبل از «سرزنش» صحيح تر باشد.
17-
استوار: امين، مورد اعتماد
18-
هر كسي: همه كس.
19-
مسمغان: بزرگ مغان زردشتي
20-
اي: يعني
21-
مه مغان: همان «مسمغان» است به معناي بزرگ مغان زردشتي.

سبك شناسي
1-
در كتاب «التفهيم» غلبه تام با واژه هاي فارسي است تعداد واژه هاي عربي در حدود هشت درصد است.
2-
حرف (ي) به صورت استمراري استعمال مي شود مانند: «خلوت كردندي»
3-
جمع بستن لغات مفرد عربي با علامت جمع فارسي مانند: حقها، خاصگان.
4-
استعمال «اندر» به جاي «در».
5-
كاربرد فعل در «وجه مصدري» «فلك آغازيد گشتن»
6-
استعمال :«كتف» عربي به صورت مقلوب «كفت» كه در فارسي معمول است.
7-
كاربرد«ك» و «چ» بدون «ه» بدل از كسره مانند: آنك، آنج، زيراك.
8-
استعمال «فرامشتي» به معناي «فراموشي»
9-
استعمال«هركسي» به معناي «همه كس» به شيوه قديم.
 
 
  ترجمه تاريخ طبري  
     
  ابوعلي بلعمي  
     
  ترجمه تاريخ طبري موسوم به تاريخ بلعمي



فصل در ذكر ملوك عرب در عهد قباد بن فيروز بن يزدجرد .
در اخبار انوشيروان پيدا كرده ام1 كه مرگ قباد چون بود. . محمد بن جرير گويد: عرب او را بكشت و سبب كشتن قباد آن بود كه وي را (زنديق بود.) زهد گرفت و خون نريختي2 و كس رانكشتي و با كس جنگ نكردي و مزدك3 او را بر آن داشت پس هيبت او از دل ملوك بشد. چون از حرب او ايمن شدند، همه ملكان، طمع در پادشاهي او كردند و ملك عرب از دست وي بود4 كه نام وي نعمان بن منذر5 بود و نشست6 وي به حيره بود و ملكي بود به شام، نام او حارث بن عمر بن حجر الكندي از دست ملك يمن آن «تبع» كه به يمن بود.
ابن حارث از شام به كوفه آمد به حيره و نعمان را بكشت و ملك عرب را بگرفت و قباد، او را كس فرستاد كه اين ملك را بي فرمان من بگرفتي، وليكن من تو را بارزاني دادم. بايد كه با من ديدار كني، تا همان رسم كه من نعمان را داده بودم تو را دهم. و حد زمين عرب و مملكت تو را پيدا كنم7 تا عرب از آن حد نگذرند.
حارث بيامد و با قباد به حد سواد8 عراق به نزديك مداين ديدار كرد و به يك جاي بنشستند و قباد، غلامي را گفت كه چيزي شيرين بيار تا بخوريم و به يك جاي هم طعام شويم.
غلام طبقي خرما بياورد و پيش ايشان بنهاد، آن نيمه كه سوي قباد بود دانه بيرون كرده و بجاي دانه مغز بادام كرده بود، و آن نيمه كه سوي حارث بود با دانه بود. چون قباد خرما برگرفتي و به دهن بردي، هيچ دانه بيرون نياوردي.
و حارث خرما خوردي و دانه بيرون آوردي. پس قباد حارث را گفت:
اين چيست كه از دهن بيرون مي اندازي حارث گفت: اين دانه خرما را نزد ما اشتر خورد. من آدمي ام نه اشتر.
قباد خجل شد، چون خرما تمام شد و قباد حارث را حد نهاد9 كه حد عرب را از باديه است تا كوفه و تا لب رود فرات(و) ازين سوي سواد عراق است، و نبايد كه از لب رود فرات، هيچكس از عرب ازين سو آيد و حارث قبول كرد و بپراكندند.
پس حارث سخن قباد را خوار كرد، و حد نگاه نداشت، و عرب ازين سوي فرات آمدند و روستهاي (= روستاهاي) سواد را تاراج كردند، و چون خبر به قباد آمد، كس سوي حارث فرستاد كه سخن مرا نگاه نداشتي.
حارث گفت: اين دزدان عرب اند كه روز و شب همي تازند از هر سوي. من ايشان را نگاه نتوانم داشتن، تا مرا ساز نبود و نيروي آن نبود، ايشان را چون باز دارم؟ پس قباد از روستهاي سواد كه بر لب فرات بود تيسرورة10 بزرگ به حارث داد، حارث بگرفت، پس از
آن عرب را نگاه داشت تا از لب فرات نگذشتند و به حد عجم اندر نيامدند.
پس حارث كس فرستاد و به تبع ملك يمن كه اين ملك عجم زبون است، و او را خطري11 و من با وي چنين كردم، و اگر تو با سپاه به من بيايي، ملك عجم بگيري.
تبع، سپاه بسيار گرد كرد و بيامد و بر لب فرات فرود آمد و به حيره بنشست كه نتوانست آنجا بودن از بسياري پشه. به ديهي آمد نام آن نجف از ديه هاي كوفه، و از فرات رودي ببريد تا به حيره اندر آمد و به نجف آمد و آنجا بنشست. و تبع را برادر زاده اي بود نام او سمر، با سيصد و بيست هزار مرد به جنگ قباد فرستاد و قباد بن فيروز بجست و به هزيمت شد12 و به ري شد. و سمر از پس وي بيامد و به ري او را بكشت و تبع نامه كرد. تبع گفت برو با سپاه به خراسان شو و همه شهرها بگشاي و هر شهري كه بگشايي، آن توراست و از رود جيحون بگذر و به حد ترك اندر رو، و ملك چين را بگير و تبع را پسري بود نام او حسان، با سيصد و بيست هزار مرد بفرستاد و به چينستان به راه دريا، از عراق به عمان فرستاد و گفت: از عمان به دريا نشين13 و به چينستان شو هر كه (از شما زودتر) بگيرد. ملك چين اوراست. و برادرزاده ديگر بود تبع را نام او يغفره، او نيز پانصد هزار مرد سوار به روم فرستاد و گفت: هر شهري را كه بگشايي همه توراست.
يغفر برفت و بسيار شهرها بگرفت و بگشاد و تا ملك قسطنطنيه بشد و همه ملك چين بگرفت و حسان به دريا نشست از عمان و به چين شد و ملك چين بگرفت و سمر از جيحون بگذشت و به سمرقند آمد و آن، حصاري محكم بود، ملك به حصار اندر شد. سمر يك سال به حد حصار بنشست14 هيچ نتوانست كردن. يك شب گرد حصار
مي گشت، مردي را بگرفت از دربانان حصار، و به لشگرگاه خويش آورد و او را گفت: ملك اين شهر چه مردي است و بدين زيركي و هشياري كه از يك سال باز حيلت15 مي كنم و اين حصار را نمي توانم گشاد؟
گفت: اين ملك را هيچ دانايي نيست كه وي سخت ابله شده است، و وي را بجز مي خوردن كاري نيست و شب و روز مست باشد وليكن او را دختري است كه اين تدبير، وي همي كند و اين حصار و سپاه را او همي دارد.
سمر گفت: به دل خود اندر كه: تدبيري كه زنان كنند آن كار آسان بود. آن مرد را گفت: آن دختر، شوي دارد گفت: نه سمر آن مرد را هديه داد و گفت: مرا به تو حاجتي است كه پيغامي از من به دختر رساني.
مرد گفت: رواست. سمر گفت: تا يكي حقه16 زرين بياوردند و پر از ياقوت و مرواريد و زمرد كرد، گفت بگير و بدان دختر ده و او را بگوي كه من از يمن به طلب تو آمده ام و مرا به پادشاهي بكار نيست. زيرا كه همه خراسان و عجم مراست. بايد كه خود به زني به من دهي و با من چهار تابوت زر است آن همه به تو فرستم و اين شهر به پدرت بخشم. چون اين كار برآيد و تمام شود مگر مرا از وي يكي پسر آيد و ملك عجم. چينستان او را باشد و من شب نخست اين تابوتها به وي فرستم، پس آنگاه او را بخواهم.
آن مرد، همان شب به سمرقند درآمد،‌و اين سخن با دختر بگفت دختر بدان قرار داد، و همه شب همان مرد را بازفرستاد و به اجابت كردن. و سخن بر آن بنهادند كه فردا شب، آن تابوتها را بفرستد و به شب به شارستان17 آيد چنانكه كس نداند و سمرقند را چهار در بود بگفت: كه كدام در شهر بگشايم.
و ديگر روز، سمر چهار هزار تابوت بياورد و به هر تابوتي دو مرد اندر بنشاند با سلاح تمام، چون شب تاريك شد هر تابوتي را بر خري نهاده و بر هر تابوتي مردي را موكل كرد و با سلاح تمام به مقدار دوازده هزار مرد، به سمرقند اندر فرستاده و ايشان را بگفت من سپاه برنشانم و همه را كرداگرد حصار بپاي كنم، چون شما به شهر اندر رويد، سرهاي تابوت را بگشاييد و بيرون آييد و جرسها بزنيد تا من بدانم و ـ هر مردي را جرسي داده بود ـ پس در حصار بگشاييد تا ما درون آييم.
و چون نيم شب بود، رسول دختر فراز آمد، و آن تابوتها بر خران نهاده، در حصار آورد و سمر با سپاه بنشسته بود، چون به در حصار رسيد، آن مردمان از تابوتها بيرون آمدند و جرسها را بزدند و در حصار بگشادند و سمر با سپاه به حصار اندر آمد، و شمشير برآوردند. و تا به روز همي كشتند تا جوي خون برفت و ملك را بكشت و دخترش را بگرفت و يك سال آنجا بماند و در كتاب تسميةالبلدان ايدون18 است كه سمرقند را آن وقت چنين خواندندي، و چينيان بودند آنجا در و كاغذ چينيان نهادند و سمر آن شهر با به نام خويش نهاد، به پارسي«سمركند» و به تركي «كندشهر» بود و به تازي «سمرقند» .
پس سمر، سپاه بكشيد و به تركستان و چينستان شد، حسان را يافت و به سه سال پيشتر ازو آنجا رسيده، و ملك بگرفته. پس هر دو آنجا ببودند و از آنجا به راه يمن به مغرب باز شدند . تبع به يمن باز شده بود و رسيدن به تبع به يمن آنوقت بود كه چون سمر را به ري فرستاد و قباد را بكشت، و سمر از آنجا به سمرقند آمد، و پسر را به سوي دريا به چينستان فرستاد و يغفر را به روم. و خواست كه ملك عجم را بگيرد و به جاي قباد نشيند، عجم گرد آمدند و انوشروان را بنشاندند و انوشروان با سپاه عجم آهنگ تبع كرد و تبع به يمن باز شد و حارث بن عمرو به شام شد و انوشروان منذربن نعمان الاكبر را بياورد و ملك عرب را بدو داد و پادشاهي بر انوشروان راست بايستاد همه دشمنان اطراف را از مملكت خويش براند.
(
تاريخ بلعمي، به تصحيح مرحوم محمدتقي بهار، جلد دوم، ص 927- 977)


1-
پيدا: آشكار.
2-
نريختي: نمي ريخت. ياء استمراري در آخر فعل.
3-
مزدك: مردي در زمان قباد پادشان ساساني كيشي ارائه داد كه گويند پيش از او كسي به نام زرتشت بونده از مردم فساي فارس كه آيين مانوي داشت اصول آن را رواج داده بود قباد مذهب مزدك را پذيرفت اما در زمان انوشيروان، زرتشتيان و عيسويان از يك سو و مزدك و پيروانش از ديگر سو مجلس مباحثه اي تشكيل دادند و مزدكيان مغلوب شدند و سربازان انوشيروان، مزدك و پيروان او را از دم تيغ گذراندند (براي اطلاع بيشتر رجوع كنيد اعلام معين ـ تاريخ سلطنت قباد و ظهور مزدك نوشته كريستين سن. ترجمه نصرالله فلسفي 1309 ـ تاريخ جنبش مزدكيان ترجمه دكتر جهانگير فكري ارشاد.
4-
از دست وي بود. از جانب او منصوب شده بود.
5-
نعمان بن منذر: مكني به ابوقابوس يا ابو قبيس، مشهورترين پادشاه حيره است.(602- 580.م) كه شهرت او بيشتر مديون مدايح با هجاهاي شاعران است(براي اطلاع بيشتر ر.ك: دائرةالمعارف فارسي)
6-
نشست: منظور قرارگاه و محل حكومت است.
7-
معناي جمله آنست كه حدود حكومت تو را معين و آشكار سازم
8-
سواد: حومه
9-
حد نهاد: مرز او را تعيين كرد.
10-
نيسروره: واژه اي بدين صورت در فرهنگها نيامده است. در حاشيه متن تاريخ بلعمي نيز با توجه به ابهام اين لغت نوشته شده است. كذا في الاصل. (تاريخ طبري جلد دوم ص 973.)
11-
خطر: بزرگي
12-
هزيمت: شكست و فرار
13-
دريا نشستن: سوار كشتي شدن.
14-
معناي جمله. سمر يك سال آن دژ و قلعه را محاصره كرد اما نمي توانست آن را تصرف كند
15-
ازيك سال باز: ا زيك سال پيش تاكنون.
16-
حقه: جعبه جواهر.
17-
شارستان: شهرستان، هر چه در اندرون حصار يك شهر بود(معين)
18-
ايذون: اين چينن.
سبك شناسي
1-
در تاريخ بلعمي تعداد لغات عربي 15 در صد است.
2-
استعمال«پيدا كردن» به معناي «آشكار كردن»
3-
استعمال «ي» مانند خون نريختي، نكشتي، جنگ نكردي.
4-
استعمال «شدن» به معناي رفتن: «هيبت او ...بشد»
5-
استعمال تركيب هاي دلپسند فارسي مانند «بي فرمان» «به ارزاني داشتن»، «بپراكندند»
6-
از به كار بردن بعضي كلمات عربي ناگزير بوده است چون آن واژه به معناي خاص مورد نياز مستعمل بوده است مانند كلمه «حد» در جمله: «قباد حارث را حد نهاد» و مانند كلمه «سواد» به معناي حومه و اطراف شهر.
7-
استعمال فعل به صورت وجه مصدري: «من ايشان را نگاه نتوانم داشتن».
8-
به كار بردن «چنين و چنين» به جاي «چنين و چنان» كه در اغالب متون كهن چنين است.
9-
به كار بردن دو حرف اضافه براي يك متمم: « ملك به حصار اندر شد
10-
استعمال پيشوند «همي» براي افعال استمراري: «همي دارد».
11-
به كار بردن «ايدون» به معناي «اين چنين».
12-
استعمال حرف«ب» در اول فعل به معناي استمرار: هر دو آنجا ببودند».
13-
استعمال «راست بايستاد» به جاي «مستقر شد».
 
 
  مقدمه شاهنامه ابو منصوري  
     
  ابو منصوري  
     
  مقدمه شاهنامه ابو منصوري1

سپاس و آفرين خذاي1 را كه اين جهان و آن جهان را آفريذ و ما بندگان را اندر جهان پديذار كرد و نيك انديشان را و بدكرداران را پاذاش و پاذافره3 برابر داشت و درود بر برگزيدگان و پاكان و دين داران باذ، خاصه بر بهترين خلق خذا محمد مصطفي ـ صلي الله عليه و سلم ـ بر اهل بيت و فرزندان. او باد.
آغاز كار شاهنامه از گرد آورنذه 4 ابومنصور المعمري دستور5 ابومنصور عبدالرزاق عبدالله فرخ6.
اول، ايذون7 گويد درين نامه8 كه تا جهان بوذ، مردم9 گرد دانش گشته اند، و سخن را بزرگ داشته و نيكوترين ياذگاري، سخن دانسته اند؛ چه اندرين جهان، مردم به دانش10 بزرگوارتر و مايه دارتر. و چون مردم بدانست كز وي چيزي نماند پايذار، بذان كوشد تا نام او بماند و نشان او گسسته نشوذ، چه(چو) آباذاني و جايها استوار كردن و دليري و شوخي11و جان سپردن12و دانايي بيرون آوردن مردمان را به ساختن كارهاي نو آيين، چون شاه هندوان كليله و دمنه و شاناق13 و رام و رامين14 بيرون آورد و مأمون پسر
هارون الرشيد15 منش پاذشاهان و همت مهتران داشت. يك روز با فرزانگان نشسته بوذ گفت: مردم بايذ مه تا اندرين جهان باشند16 و توانايي دارند، بكوشند تا ازو، ياذگاري بُوذ تا پس از مرگ او، نامش زنده بُوَذ. عبدالله پسر مقفع17 كه دبير او بوذ، گفتش كه از كسري18 انوشيروان، چيزي مانده است كه از هيچ پاذشاه نمانده است.
مأمون گفت: چه ماند؟ گفت: نامه اي از هندوستان بياورد آنكه برزويه طبيب19 از هندوي به پهلوي20 گرذانيذه بوذ تا نام او را زنده شذ ميان جهانيان، و پانصذ خروار درهم هزينه كرد.
مأمون آن نامه بخواست و آن نامه بذيد. فرموذ دبير خويش را تا از زبان پهلوي به زبان تازي گردانيذ، پس امير سعيد نصربن احمد21 اين سخن بشنيد خوش آمدش، دستور خويش را، خواجه بلعمي22 بر آن داشت تا از زبان تازي به زبان پارسي گردانيذ تا اين نامه به دست مردمان افتاذ و هر كسي23 دست بذو اندر زذند و روذكي24 را فرموذ تا به نظم آورد و كليله و دمنه، اندر زبان خرد و بزرگ افتاذ و نام بذين زنده گشت و اين نامه از و ياذگاري بماند پس چينيان، تصاوير اندر افزودند تا هر كسي را خوش آيذ ديذن و خواندن آن، پس امير ابومنصور عبدالرزاق، مردي بوذ بافر و خويشكام25 بوذ و با هنر و بزرگ منش بوذ اندر كامروايي و با دستگاهي تمام از پاذشاهي، و ساز مهتران و انديشه بلند داشت و نژاذي بزرگ داشت به گوهر. و از تخم اسپهبدان ايران بوذ و كار كليله و دمنه و نشان شاه خراسان نشينذ،‌خوش آمدش. از روزگار آرزو كرد تا او را نيز ياذگاري بوذ اندرن اين جهان. پس دستور خويش ابومنصور المعمري را بفرموذ تا خذاوندان كتب را از دهقانان26 و فرزانگان و جهان ديذگان از شهرها بياورد و چاكر او ابومنصور المعمري به فرمان او نامه كرد27......و اين را نام «شاهنامه» نهاذند تا خذاونذان دانش، اندرين نگاه كنند و فرهنگ شاهان. مهتران و فرزانگان و كار و ساز پادشاهي و نهاذ و رفتار ايشان و آيينهاي نكو داذ و داوري و راي و راندن كار و سپاه آراستن و رزم كردن و شهر گشاذن و كين خواستن و شبيخون كردن و آزرم داشتن و خواستاري كردن. اين همه را بذين نامه اندر بيايند......
(
هزاره فردوسي، مجموعه سخنرانيهاي كنگره فردوسي در 1313 شمسي؛ مقاله: "مقدمه قديم شاهنامه، به قلم علامه قزويني" ، صص 135- 134)


1-
شاهنامه ابومنصور معمري از شاهنامه هاي منثور بوده است كه قبل از شاهنامه فردوسي در سال 346 هجري قمري نوشته شده است. پس از آنكه حكيم ابوالقاسم فردوسي به نظم شاهنامه همت گماشت شاهنامه هايي كه پيش از او به نثر نوشته شده بود از اهميت افتاد و ديگر استنساخ نشد. و تنها مقدمه شاهنامه ابومنصوري كه در آغاز شاهنامه فردوسي بوسيله كاتبان نقل شده بود برجاي مانده است براي اطلاع بيشتر در اين خصوص رجوع شود به: هزاره فردوسي(مجموعه سخنرانيهاي كنگره فردوسي در سال 1313 شمسي) صفحه 151 مقاله علامه قزويني.
2-
طبق قاعده اشتراك حرف دال و ذال در فارسي حرف «دال» خصوصاً در كنار مصوتهاي بلند به صورت «ذال» گفته و نوشته مي شده است مانند : خذا، آفريذ، پاذاش، ايذون و..... اين قاعده حتي در لغات عربي مستعمل در فارسي نيز تأثير گذاشته است چنانكه در تلفظ عامه كلمه «خدمت» كه عربي است نيز به صورت «خذمت» تلفظ شده است.
3-
پاذافره: پهلوي آن pậtifrậs (پاداش) مركب از pati- frậsa (جز اول پيشاوند است و جزء دوم به معني پرسيدن) جمعاً به معني بپرسيدن، بازخواست و مجازاً جزاي كارهاي بد(ر.ك: برهان قاطع با حواشي دكتر معين)
4-
گردآورنده: اسم مفعول (گردآورنده) به معني فراهم كردن، استعمال «آوريدن» به جاي «آوردن» معمول بود.
يكي مجمر آتش بياورد باز
بگفت از بهشت آوريدم فراز
(
گشتاسب نامه دقيقي، شاهنامه بروخيم، ج6، ص 1498) حاشيه دكتر معين
5-
دستور: پهلويdastwar(قاضي)، dastevar,dastar(قاضي، حاكم) و در فارسي به معني وزير و قاعده و قانون آمده است(ر.ك: برهان قاطع معين)
6-
اين نام به صورت عبدالله بن فرخ زاد نيز آمده است.
7-
ايذون: ايذون، اينچنين.
8-
نامه: كتاب.
9-
مردم: در قديم به صورت مفرد به كار مي رفته است و امروز اسم جمع است.
10-
بدانش: به وسيله دانش.
11-
شوخي : گستاخي ، جسارت.
12-
جان سپردن: جانفشاني، جان بر كف نهادن.
13-
شاناق: از حكما و اطباي معروف هند به تصريح ابن ابي اُصيبعه يكي از كتب طبي او در سموم در عهد هارون الرشيد براي يحيي بن خالد برمكي از هندي به فارسي ترجمه شد و مُراد از كتاب او كه در متن، اشاره بدان شده، ظاهراً يكي از تأليفات غير طبي او مثلاً «كتاب شاناق الهندي في امر تدبير الحرب و ما ينبغي للملك ان يتخذ من الرجال و في امر الا ساروة و الطعام و السم» (الفهرست 315) يا «كتاب شاناق الهندي في الآداب، خمسه ابواب(ايضاً 316) بايد باشد. از سياق عبارت متن كه شاناق د رديف كليله و دمنه و رام و رامين ذكر شده، چنين مي نمايد كه جامع اين مقدمه«شاناق» را نام خود كتاب
مي پنداشته نه نام مولف آن(قزويني).
14-
رام و رامين: مراد حماسه ملي معروف هندوان موسوم به راماين Rậmậyana است كه عبارتست از از منظومه مطولي به زبان سانسكريت مشتمل بر 48000 بيت در سرگذشت و وقايع و جنگهاي يكي از پادشاهان موسوم به «رام» Rậmậ و زن او به نام «سيته» sita تأليف يكي از شعراي قديم هند موسوم به «والميكي» Valmiki كه از قرار مذكور در حدود قرن چهارم قبل از ميلاد مي زيسته است(قزويني)
15-
هارون الرشيد: پنجمين خليفه عباسي كه در سال 170 هجري (786) به خلافت بنشست. سه فرزند او امين و مأمون و معتصم نيز به خلافت رسيدند. (ر.ك: طبقات سلاطين ـ لين پول ـ ترجمه عباس اقبال).
16-
در اين عبارت افعال «باشند» و «دارند» به صورت جمع براي «مردم» آورده شده است كه با توجه به اينكه كلمه «مردم» مفرد بوده است شايد تصرف كاتبان دوره هاي بعد باشد چنانكه در جمله بعد فعل «بود» مفرد است نه جمع.
17-
عبدالله اين مقفع: نام اصليش روزبه (142- 106) هجري قمري از مشاهير و نويسندگان ايراني الاصل زبان عربي و مترجم معروف كتابهاي پهلوي به عربي متولد عراق پدرش دادويه اهل جور(فيروزآباد) فارس و عامل خراج حجاج بن يوسف در عراق و فارس بود. گويند به سبب تعدي به مردم در گرفتن خراج به امر حجاج بر دستهاي او چوب زده بودند و براثر آن انگشتهايش خشكيده و دستش لرزان شده بود به همين سبب به مقفع معروف شد.
عبدالله بن مقفع به جرم زندقه به قتل رسيد از آثاري كه از پهلوي به عربي ترجمه كرده است كليله و دمنه و خداي نامه است. بعضي از كتب و رسائل ارسطو را در منطق نيز به عربي درآورد. از آثار ديگر او ادب الصغير ، ادب الكبير، اليتيمه(نقل به تلخيص از دائرةالمعارف فارسي مصاحب) با توجه به اينكه ابن مقفع به امر سفيان بن معاويه ي مهلبي حاكم بصره و در زمان منصور دومين خليفه عباسي به قتل رسيد در زمان مأمون(خليفه هفتم عباسي) زنده نبوده است كه دبير او باشد. مرحوم دكتر معين نوشته است كه وي نخست كاتب داوود بن عمر بن هنبره و سپس كاتب عيسي بن علي عم منصور بود(حاشيه برگزيده متون نثر فارسي، ص 7)
18-
كسري: معرب خسرو، لقب شاهان ساساني.
19-
برزويه طبيب: پزشكي كه چون پهلوي و سنسكريت ميدانست در زمان انوشيروان و به دستور بزرگمهر براي آوردن كتاب كليه و دمنه به هندوستان رفت و كتاب را آورد و ترجه كرد و باب برزويه طبيب كه به آغاز كليه و دمنه افزوده شد وصف حال و اقدام اوست.
20-
هندوي :مراد سنسكريت است(حاشيه دكتر معين)
21-
نصربن احمد: منظور نصر ثاني پادشاه ساماني است كه از 301 تا 331 هجري قمري سلطنت كرد ابوالفضل بلعمي وزير او بود و رودكي شاعر بزرگ را مي نواخت و اهل قلم و ادب را مورد حمايت قرار
مي داد و تأليف و ترجمه كتب در زمان او رونقي بسزا يافت.
22-
خواجه بلعمي: منظور ابوالفضل بلعمي وزير مشهور سامانيان است كه فرزند او ابوعلي «اميرك» يا «بلعمي كوچك» خوانده اند.
23-
هر كسي: همه كس
24-
رودكي: ابوعبدالله جعفربن محمد رودكي شاعر بزرگ قرن سوم و چهارم(متوفي به سال 329) او را استاد شاعران لقب داده اند. از اشعار كثير او متأسفانه جز قطعات و ابياتي پراكنده به جاي نمانده است وي كليله و دمنه را نيز به نظم آورد كه جز چند بيت آن باقي نيست(ر.ك: ديوان رودكي با شرح و توضيح منوچهر دانش پژوه).
25-
خويش كام: حود پسند، خودسر (ناظم الاطباء)
26-
دهقان: دهگان، از ده + گان(پساوند اتصاف و دارندگي) dehikan معرب آن دهقان و مصدر جعلي «دهقنت» است. اين كلمه به مالكان ايراني و نجباnobleman(مينورسكي 168) اطلاق مي شد و آنان حافظ روايات سنن و ملي ايران بودند(ر.ك: برهان قاطع با حواشي دكتر معين)
27-
نامه كرد: كتاب نوشت.
سبك شناسي
1-
لغات فارسي فراوان است وعربي كم. لغت عربي چهار درصد
2-
استعمال دال فارسي = ذال.
3-
صفت مفعولي «گردآوريده» از ماده مضارع ساخته شده است.
4-
استعمال ايدون(اينچنين) .
5-
استعمال كلمات كهن چون: پادافره، شوخي (به معني گستاخي) دستور (به معني وزير) «نامه» (به معني كتاب)
6-
استعمال «اندر» بجاي در
7-
استعمال تركيبات فارسي پسنديده مانند : خويشكام (به معني خودكامه و خودسر)
8-
كاربرد«خداوند» به معناي دارنده و صاحب مانند خداوندان كتب.
9-
به كار بردن «شهر گشادن» به جاي كلمه عربي «فتح»
10-
به كار بردن فعل«كرد» به معناي نوشتن: «نامه كرد»
11-
استعمال دو حرف اضافه براي يك متمم: «بدين نامه اندر» .
12-
استعمال كلمه «مردم» هم به صورت اصلي و كهن آن كه مفرد است براي «مردم» تصرف كاتبان در سده هاي بعد باشد)
13-
استعمال كلمه «پسر» به جاي «ابن» عربي مانند: «عبدالله پسر مقفع».
14-
استعمال اضافه بنوت (با حذف «ابن» عربي) عبدالله فرخ (بجاي عبدالله بن فرخ).
 
 
  نخستين كتاب نثر قديم  
     
  محمد سمرقندي  
     
  نخستين كتابي كه از نثر قديم به جاي مانده


علامت دوستي خداوند ـ عزوجل ـ و دليل صدق آن در فرمانها1 خداي ـ عزوجل ـ تقصير ناكردن است و سنت2 رسول او را ـ صلي الله عليه و سلم 3 ـ متابع بودن است و به همه حكمهاء خداوند ـ‌عزوجل ـ راضي باشيدن 4 است مهرباني و شفقت كردن است.
ابراهيم خواص ـ قدس الله روحه ـ گويد در باديه مي شدم 5 گرسنگي و تشنگي بر من غالب شد و راه گم كردم، ناگاه مردي پديد آمد و با من گفت: «چشم فراز كن6 »فراز كردم خود را به راه ديدم7 پرسيدم: «تو كيستي؟» گفت: « من خضرم 8 » گفتم: «اين صحبت 9 با تو از چه يافتم؟» گفت: «به نيكوي كردن با ما در خويش
در خبر است كه عيسي ـ عليه السلام ـ مناجات كرد و گفت : «يا رب دوستي از دوستان خود به من نماي»
حق تعالي ـ فرمود: به فلان موضع رو، آنجا رفت، مردي ديد در ويراني افتاده گليم بر پشت، آفتاب بر وي عمل كرده و سياه شده، و از دنيا با وي چيزي ني ـ باز مناجات كرد: يا رب دوستي ديگر با من نماي»
خطاب رسيد« به فلان موضع ديگر رو.» آنجا رفت، كوشكي ديد بلند ودرگاهي عظيم. خادمان و حاجبان بر آن در ايستاده، به رسم ملوك او را در كوشك درآوردند با اعزاز و اكرام، و خواني به رسم ملوك پيش او بنهادند و انواع طعامها.
دست باز كشيد، خطاب رسيد: «بخور كه او دوست ماست»
گفت: «يا رب يك دوست بدان درويشي و يك دوست بدين توانگري؟» فرمان آمد كه «يا عيسي، صلاح آن دوست و درويشي است؛ اگر توانگرش داريم، حال دل او به فساد آيد، و صلاح اين دوست در توانگري است، اگر او را درويش داريم، حال و دل او به فساد آيد. من به احوال دلها، بندگان داناترم
(
برگزيده نثر فارسي دوره هاي سامانيان و آل بويه فراهم آورده دكتر محمد معين، صص 4-2)
-----------------------------------

پانوشت:
1-
در كلمه «فرمانها» حرف «ي» بدل از كسره به صورت مختصر «ء» نوشته شده است كه در متون كهن نظاير فراوان دارد چنانكه امروزه هم دركلماتي چون «نامه»، «خامه» به همين صورت نوشته مي شود. واضح است كه واژه هايي چون: صحراء، بيضاء، حمراء، لغاتي عربي است و حرف آخر آنها همزه است.
2-
سنت راه و روش و عادت و به اصطلاح فقه آنچه پيغمبر و صحابه بر آن عمل كرده باشند(غياث)
3-
صلي الله.. اين جمله كه جمله دعايي و معترضه است بعد از جمله اصلي آورده شده است. در تداول امروز اينگونه جمله ها در وسط جمله اصلي مي آيد.
4-
باشيدن. بجاي «بودن» مستعمل بوده ر.ك: تذكرةالاولياء چاپ ليدن، ج 1 ص 94، س 22،‌نسخه (از مآخذ طبع تذكرة‌الاولياء) در مورد عبارت ج، ص 115، س 7، و س 11، (همان كتاب)، و ر.ك: ترجمه تاريخ بخارا چاپ مدرس ص94،‌و ص 102(حاشيه دكتر معين)
5-
شدن: رفتن (همان)
6-
فراز كردن: بستن(همان).
7-
يعني در راه (هدايت) ديدم.
8-
يكي از خصوصيات حضرت پيامبر، راهبري و راهنمايي گمشتگان است در رسيدن به سر منزل مقصود(آب حيات) حافظ فرموده:
گذار بر ظلمات است خضر راهي كو؟
مبادا كآتش محرومي، آب ما را ببرد
(
حافظ خانلري، چاپ اول، ص 250)
تو دستگير شو اي خضر بي خجسته كه من
پياده مي روم و همرهان سوارانند
(
همان، ص 380)
9-
صحبت: همنشيني
------------------------------

سبك شناسي

1-
در اين كتاب با توجه به موضوع آن، فقهي و ديني است لغات عربي نسبتةً زياد است بيست و پنج درصد.
2-
استعمال همزه(ء) بجاي (ي): فرمانهاء، حكماء، دلهاء.
3-
استعمال مصدر از بن مضارع مانند باشيدن.
4-
تأخير قيد: گليم بر پشت. با اعزاز و اكرام.
5-
ايجاز: خواني...پيش او بنهادند و انواع طعامها (در سفره بود).
6-
تكرار واژه ها: دوست، دوست، داريم، داريم، حال دل، حال دل.
 
 
 تمهيدات  
   
عين القضاة همداني  
   
راه خدا در دل است و يك قدم است

اي عزيز هر چه مرد را به خدا رساند، اسلام است و هرچه مرد را از راه خدا بازدارد كفر است؛ و حقيقت آن است كه مرد سالك، خود هرگز نه كفر باز پس گذارد و نه اسلام كه كفر و اسلام دو حال است كه از آن لابدّ است مادام كه با خود باشي. اما چون از خود خلاص يافتي، كفر و ايمان اگر نيز تو را جويند در نيابند.
اي عزيز بدان كه، راه خدا نه از جهت راست است و نه از جهت چپ، و نه بالا و نه زير، و نه دور و نه نزديك، راه خدا در دل است و يك قدم است. مگر از مصطفي عليه السلام نشنيده اي كه او را پرسيدند: «خدا كجاست؟» گفت: «در دل بندگان خدا.» دل طلب كن كه حج، حج دل است.
اي عزيز حج صورت، كار همه كس باشد؛ اما حج حقيقت نه كار هر كسي باشد. در راه حج زر و سيم بايد فشاندن، در راه حق جان و دل بايد فشاندن. اين كه را مسلم باشد؟ آن را كه از بند جان برخيزد. جمال كعبه نه ديوارها و سنگ هاست كه حاجيان بينند، جمال كعبه آن نور است كه به صورت زيبا، در قيامت آيد و شفاعت كند از بهر زايران خود.
اي عزيز، هرگز در عمر خود يك بار حج روح بزرگ كرده اي؟ مگر كه اين نشنيده اي كه بايزيد بسطامي مي آمد، شخصي را ديد گفت:«كجا مي روي؟» گفت: »به خانه ي خداي تعالي.» بايزيد گفت: »چند درم داري؟» گفت: «هفت درم دارم.» گفت: «به من ده و هفت بار گرد من بگرد و زيارت كعبه كردي.» چه مي شنوي!!!

محراب جهان،‌جمال رخساره ي ماست
سلطان جهان در دل بيچاه ي مـــــاست


شــور و شـــر و كفـــر و توحيـــد و يقيـــن
در گوشه ي ديده هاي خونخواره ي ماست

اي دوست جوابي ديگر بشنو: راه پيدا كردن واجب است؛ اما راه خداي تعالي در زمين نيست، بلكه در بهشت و عرش نيست؛ طريق الله در باطن توست؛ طالبان خدا او را در خود جويند، زيرا كه او در دل باشد و دل در باطن ايشان باشد. تو را اين عجب آيد كه هرچه در آسمان و زمين است، همه خدا در تو بيافريده است، و هر چه در لوح و قلم و بهشت آفريده است، مانند آن را در نهاد تو آفريده است؛ هر چه در عالم الهيست، عكس آن در جان پديد كرده است.
در هر فعلي و حركتي در راه حج، سرّي و حقيقي باشد؛ اما كسي كه بينا نباشد، خود نداند. طواف كعبه و سعي و احرام و .....در همه احوال هاست. هنوز قالب نبود و كعبه نبود كه روح ها به كعبه زيارت مي كردند. دريغا كه بشريت نمي گذارد كه به كعبه ي ربوبيت رسيم! و بشريت نمي گذارد كه ربوبيت، رخت بر صحراي صورت نهد! هر كه نزد كعبه ي گل رود خود را ببيند و هر كه به كعبه ي دل رود خدا را ببيند. ان شاءالله تعالي كه به روزگار دريابي كه چه گفته مي شود! ان شاءالله كه خدا ما را حج حقيقي روزي كند.
 
 
  راماين  
     
  نقيب خان  
     
  راماين

در صفت دريا و عشق رام:
«
دريا را چنان ديدند كه از شتاب باد موج هاي او به آسمان مي رفت و ساحلش ناپديد و بسيار عميق و جانوران آبي در آن بي شمار بود و سرداران افواج ميمونان در كنار آن درياي شور نشستند و دريا ديدند كه ز ماهيان بزرگ پر و بسيار هولناك بود و آواز مهيب از وي مي خاست. و پر از «راچهسان»1 بود و در وقت افزوني ماه افزون مي شد و چنان مي نمود كه گويا عكس آسمانست و شعاع هاي ماه در آن بسيار افتاده و سوسماران آبي و ماهيان او را در شور آورده بودند و ماران هولناك بزرگ جثه در آن بسيار و از جواهر بسيار پرآراسته مي نمود و به غايت عميق، و زيبايي او بسيار و بسيار جوي هاي خرد و بزرگ بدو پيوسته بود و ازو به غايت دشواري مي توان گذشت و بسيار فراخ بود و انواع نهنگان و ماران بزرگ و گوناگون در آن افتان و خيزان بودند و گرداب ها در آن افتاده، مانند خورشيد مي نمود و «ديوت ها» 2 هولناك و مانند قعر زمين صعب قلب بود، آسمان مانند دريا و دريا مانند آسمان مي نمود و در ميان آسمان و دريا هيچ فرقي كرده نمي شد و آب به آسمان و آسمان به آب پيوسته و رنگ هاي گوناگون دريا و آسمان هر دو يكي شده بودند و از بس كه ابرها آب مي باريد و آب از دريا مي برآمد هيچ فرقي در ميان آن هردو نبود و دانسته نمي شد كه كدام افزون تر است و جواهر در آن دريا بي حد بود و باد تند آن چنان از آن بر مي خاست كه گويا دريا به جانب آسمان خواهد جست و غلغله ي عظيم برمي آمد، سيلاب ها و موج ها و گرداب هاي بسيار در آن بود و از ماران و ماهيان سياه و كبود پر بود...آن سپاه به كنار دريا قرار گرفت.
رام بالچمن 3 گفت كه: «هر اندوهي كه هست بعد از مدتي دراز برطرف
مي شود، اما من كه «سيتا»4 را ياد مي كنم غم من هر روز زياده مي شود و نه مرا اين غم است كه «سيتا»‌از من دور افتاده است و نه اين انديشه است كه او را كشته باشند، اما من همين فكر دارم كه خوبي او روز به روز كم مي شود.» پس رام گفت: «اي باد، تو از جايي كه «سيتا» است بوز و خود را به بدن او رسان و پيش من بيا تا به بدن من نيز رسي و مساس بكني و من به همين اميدواري زنده مي مانم و از همين آرزو خوشحالم و شب و روز من از آتش عشق مي سوزم و فراق «سيتا» افروزينه ي آن آتش و انديشه ي او زبانه ي آن آتش است. از بس كه ياد «سيتا» مي كنم، چنين مي دانم كه من و سيتا هر دو در اين زمين به يك جا خواب مي كنيم و من به زندگي سيتا زنده مي مانم، چنان چه كشت شالي از رسيدن آب به كشتي ديگر كه همسايه ي اوست نمناك مي گردد و من بر دشمنان فيروزي يافته، «سيتا»‌را كه ميان او نازك و روي او مانند ماه تمام است، كي خواهم ديد، چنان چه دولت روزافزون را مي بينند»....
....
صفت زيبايي «سيتا»:
«
دهان سيتا» مانند نيلوفر است و دندان هاي زيبا و لب هاي خوب دارد، و كي باشد كه خيل خيل «راچهستان» را گريزانيده، سيتا را ببينم. چنان چه بعد از برطرف شدن ابر سياه، روشني ماه ديده مي شود؟ سيتا در اصل همين طور لاغر بود، حالا از انديشه ي بسيار و ناخوردن چيزي بنا بر طالع من بيشتر لاغر شده باشد، سيتا كه در اصل لاغر بود حالا در ميان راچهس زنان 5 با وجود آن كه من شوهر اويم، مانند بي شوهران نگاهبان خود را نمي ديده باشد، من اين غم فراق سيتا را كه خطرناك است، كي برطرف خواهم ساخت، چنان كه جامه ي چركين را دور مي سازند؟» و رام دلاور به اين طريق گريه و بي طاقتي مي كرد، تا آن روز گذشت و آفتاب پنهان شد و رام كه روش او مانند «اندر» 6 حاكم مردمان و جدا از «سيتا» مانده بود،‌درياي شور را ديده به جهت سيتا دختر «جنگ» 7 انديشناك ماند.....

پانوشت:
1-
به سانسكريت به معني ديو و پريان.
2-
از خدايان هند.
3-
رام و لچمن دو راجه زاده ي برادر.
4-
سيتا زن زيباي رام كه در دست پريان گرفتار شده بود.
5-
يعني زنان، عفريته ها.
6-
خداي جنگ نزد هنديان.
7- «
جنگ» پدر سيتا و يكي از راجگان هند بود
 
 
  مرزبان نامه  
     
  اسپهبد مرزبان بن رستم  
     
  مرد سوار و جامه فروش

وقتي مردي جامه فروش رزمه ي جامه 1 دربست وبر دوش نهاد تا به ديهي برد فروختن را.2 اتفاقاً سواري با او همراه افتاد. مرد از كشيدن پشتواره 3 به ستوه آمد و خستگي در او اثر كرد. به سوار گفت: «اي جوان مرد، اگر پشتواره ي من ساعتي در پيش گيري چندان كه من بياسايم، از قضيت كرم و فتوت دور نباشد.»4 سوار گفت: «شك نيست كه تخفيف كردن از متحملان بار كلفت، در ميزان حسنات وزني تمام دارد. و از آن به بهشت باقي توان رسيد. 5 اما اين بارگير 6 من،دوش را تب هر روزه، جو نيافته است و تيمار به قاعده نديده.»7
در اين ميان خرگوشي برخاست، سوار اسب را در پي او برانگيخت و بدوانيد. چون ميداني دو سه برفت، انديشه كرد كه: «اسبي چنين دارم، چرا جامه هاي آن مرد نستدم و از گوشه اي بيرون نرفتم؟» و الحق جامه فروش نيز از همين انديشه خالي نبود كه «اگر اين سوار جامه هاي من برده بودي و دوانيده،8 به گردش كجا
مي رسيدي.» سوار به نزديك او باز آمد و گفت: «هلا،9 به من ده تا لحظه اي بياسايي.» مرد جامه فروش گفت: «برو كه آن چه تو انديشيده اي من هم از آن غافل نبوده ام

پانوشت:
1-
رزمه ي جامه: بقچه ي رخت، بسته ي لباس
2-
فروختن را: براي فروختن
3-
پشتواره: كوله پشتي
4-
از قانون جوانمردي دور نيست.
5-
سبك كردن با رنج از رنجبران در ترازوي نيكوكاري ثواب فراواني دارد و در نتيجه ي اين كار مي توان به بهشت جاوداني راه يافت.
6-
بارگير: اسب باركش
7-
ولي اين مركب من شب پيش به انداازه ي معمول جو نخورده و آن چنان كه بايد به او رسيدگي نشده
8-
دوانيده بودي: فرار مي كرد
9-
هلا: ياالله، زودباش
 
 
  زاغ و كبك نخجير  
     
  نصرالله منشي  
     
 
زاغ گفت كبك نخجيري 1 با من همسايگي داشت و در ميان به حكم مجاورت 2 قواعد مصادقت مؤكّد گشته بود.3 در اين ميان او را رغبتي افتاد و دراز كشيد.4 گمان بردم كه هلاك شد. و پس از مدت دراز، خرگوشي بيامد و در مسكن او قرار گرفت و من در آن مخاصمتي نپيوستم. 5 يك چندي بگذشت، كبك نخجير باز رسيد. چون خرگوشي را در خانه ي خود ديد، رنجور شد و گفت: «جاي بپرداز كه از آن من است».6 خرگوش جواب داد كه «من صاحب قبضم؛7 اگر حقي داري ثابت كن.» گفت: «جاي از آن من است و حجت ها دارم» گفت: «لابد حكمي 8 عدل بايد كه سخن هر دو جانب بشنود و بر مقتضاي انصاف، كار دعوي به آخر رساند.» كبك نخجير گفت كه: «در اين نزديكي، بر لب آب گربه اي متعبد 9 روزه دارد و شب نماز كند؛ هرگز خوني نريزد و ايذاي 10 حيواني جايز نشمرد؛ و افطار او بر آب و گياه، مقصور مي باشد؛11 قاضي از او عادل تر نخواهيم يافت؛ نزديك او رويم تا كار ما فصل كند.» هر دو بدان راضي گشتند و من براي نظاره بر اثر 12 ايشان رفتم. تا گربه ي روزه دار را ببينم و انصاف او در اين حكم مشاهده كنم .
چندان كه صايم الدهر 13 چشم بر ايشان افكند، بر دو پاي راست بايستاد و روي به محراب آورد، خرگوش نيك از آن شگفت نمودو و توقف كردند تا از نماز فارغ شد. تحيت 14 به تواضع بگفتند و در خواستند كه ميان ايشان حكم باشد و خصومت خانه بر قضيت معدليت به پايان رساند 15 فرمود كه: «صورت حال بازگوييد.» چون بشنود، گفت: «پيري در من اثر كرده است و حواس خلل پذيرفته و گردش چرخ و حوادث دهر را اين پيشه است، جوان را پير مي گرداند و پير را ناچيز مي كند، نزديك تر آييد و سخن بلندتر گوييد.» پيش تر رفتند و ذكر دعوي تازه گردانيدند. 16
گفت:«واقف شدم و پيش از آن كه روي به حكم آرم شما را نصيحتي خواهم كرد، اگر به گوش دل شنويد، ثمرات آن در اين دنيا نصيب شما گردد و اگر بر وجه ديگر حمل افتد، من باري به نزديك ديانت و مروت خويش معذور باشم. صواب آن است كه هر دو تن حق طلبيد كه صاحب حق را مظفر بايد شمرد، اگر چه حكم به خلاف هواي او نفاذ يابد. 17 و طالب باطل را مخذول 18 پنداشت، اگر چه حكم بر وفق مراد او رود. و عاقل بايد كه همت بر طلب خير باقي مقصور دارد و عمر و جاه گيتي را به محل ابر تابستان و نزهت 19 گلستان بي ثبات و دوام شمرد.
و خاص و عام و دور و نزديك عالميان را چون نفس خود، عزيز شناسد و هر چه در باب خويش نپسندد، در حق ديگران نپسندد. از اين نمط 20 دمدمه و افسون21 بر ايشان
مي دميد تا با او الف گرفتند 22 و امن و فارغ بي تحرز23 و تصون 24 پيشتر رفتند به يك حمله هر دو را بگرفت و بكشت.

پانوشت:
1-
كبك نخجير: دراج، كبك سياه رنگ
2-
مجاورت: همسايگي
3-
راه و رسم دوستي استوار شده بود
4-
دراز كشيد: طول كشيد
5-
خصومتي نكردم، مانع او نشدم
6-
محل را خالي كن كه به من تعلق دارد.
7-
ملك در دست من است، متصرفم.
8-
حَكَم: داور
9-
متعبد : بسيار عبادت كننده
10-
ايذا: آزار و اذيت
11-
افطارش منحصر است به آب و گياه
12-
بر اثر: به دنبال
13-
صايم الدهر: كسي كه هميشه روزه دار است.
14-
تحيت: درود و سلام گفتن
15-
تا موضوع دعوي خانه را بر مقتضاي دادگري پايان بخشد.
16-
ادعاي خود را تكرار كردند
17-
اگرچه حكم بر خلاف ميل او اجرا شود.
18-
مخذول: خوار داشته شده، بدبخت،‌منفور
19-
نزهت: خرمي، سرسبزي
20-
نمط: روش
21-
افسون كلماتي كه جادوگر هنگام جادوگري بر زبان جاري كند، حيله و تزوير
22-
الف گرفتن: خو گرفتن، دوست گرفتن.
23-
تحرز: پرهيز كردن، خويشتن داري
24-
تصون: خود را حفظ كردن، خود را نگاه داشتن
 
 
  سمك عيار  
     
  فرامرز بن الكاتب الارجاني  
     
  چون سمك از پيش خورشيد شاه به شهر بازآمد از بهر طلب كردن بنديان 1 در شهر به سراي دو برادران قصاب آمد. صابر و صملاد بودند. با ايشان بگفت كه به چه كار به شهر
آمده ام و امشب بيرون خواهم رفتن، ايشان گفتند: «ما را با خود ببر تا در خدمت باشيم
سمك عيار گفت: «اي آزاد مردان، من به طلب سرخ ورد و ديگران مي روم، باشد كه از ايشان نشاني به دست آورم، يا آن كس كه اين كرده است. شما را چگونه توانم بردن؟ شما اين جايگاه باشيد. گوش با من داريد. اگر چنان كه فردا چاشتگاه من آمدم نيك، و الا پيش خورشيد شاه برويد و احوال بگوييد تا او طالب من باشد، به مرده يا زنده
اين بگفت و مي بود تا شب درآمد. برخاست و بيرون آمد و پاره اي راه برفت. با خود گفت: «هر شب به راه بيراه مي روم. امشب به راه راست خواهم رفت كه از راه بيراه راست بر
نمي آيد.» اين بگفت و به راه راست برفت و نگاهداري مي كرد تا به كوچه اي رسيد و آوازي شنيد. پنداشت كه كسي چيزي مي خواهد. تا به زير دريچه اي رسيد. آوازي شنيد. زني ديد سر از دريچه بيرون كرده، گفت: «اي آزاد مرد، كجا مي روي در اين كوچه؟ مگر تو را بر جان خود رحمت نيست؟ از كردار سرخ كافر مگر خبر نداري؟»
سمك گفت:«اي زن، مردي غريبم و راه به هيچ مُقام نمي دانم و دروازه ها بسته است و من در شهر بازمانده ام. جوانمردي كن و مرا جايگاهي ده. نبايد كه مرا رنجي رسد.» زن بيامد و در بگشاد. سمك عيار گفت: «اي زن، سرخ كافر كيست؟ و كجا مي باشد؟ و چرا مردم را از وي مي بايد گريخت؟»
زن گفت: «اي آزاد مرد، تو غريبي و نمي داني. سرخ كافر مردي ناداشت است. عيار پيشه و ناپاك و شب رو، و تا اين حادثه افتاد و سمك بر اين ولايت آمد و اين كارها كرد و دلارام را برد و زندان را بشكست و پسران كانون را ببرد. شاه سرخ كافر را بخواند و شفاعت كرد و دلخوشي داد و شهر به وي بسپرد و به سوگند او را به اطاعت آورد. اكنون در شهر مي گردد و طلب سمك مي كند و در اين كوچه است و اين دو سه شب كه گذشت پنج تن را ديدم كه گرفته بود و به سراي خويش مي برد، كه او را راه گذر در اين كوچه است
سمك گفت: « اي مادر هيچ داني كه مُقام او كجاست.» زن گفت: «چون از اين كوچه بيرون روي، دست راست از ميان بازار بگذري. در ميان بازار زرگران مقام اوست.» سمك عيار گفت: «اي مادر اين سليح 2 من به امانت به خانه ي تو بنه، تا من به گوشه اي پنهان شوم، تا چون مرا ببيند و هيچ سليح با من نباشد، هيچ نگويد.» زن گفت: «اگر خواهي تو در سراي من آرام گير تا روز روشن شود و برو.» سمك عيار گفت: «سلاح بنهم و صداع3 ببرم.» زن گفت: «روا باشد
سمك سليح بنهاد و دشنه و كمند برگرفت و روي بر آن كوچه نهاد كه زن نشان داده بود؛ و چنان بود كه روز كانون باز خانه آمده بود و چند كس را به تهمت گرفته بود و آويخته بود. سمك آن دانسته بود كه آن روز كانون بازآمده است. مي آمد تا به بازار زرگران رسيد. نگاه كرد شخصي ديد چند مناره اي به دكان نشسته و كاردي به مقدار دو گز به دست گرفته و
مي غرد و با خود چيزي مي گفت كه آواز پاي سمك به گوش وي رسيد. نعره اي زد و گفت: «تو كيستي؟ مگر مرا نمي شناسي؟ كه چنين گستاخ وار مي آيي؟ عظيم زهره اي داري
سمك به زباني شكسنه جواب داد كه: «اي پهلوان چرا نمي دانم؟ وليكن از بهر آن آمده ام كه از اين قوم كه كانون آويخته است، يكي خويش من است. زهره ندارم كه او را به روز فرو گيرم . اكنون آمده ام كه او را ببرم. اكنون ندانم كه كجاست.» سرخ كافر گفت: «از آن جانب است در ميان بازار.» سمك بازگشت و در گوشه اي بايستاد و در سرخ كافر نگاه مي كرد و با خود مي گفت: من با اين چه توانم كردن؟ اگر مرا دستي بزند، بر زمين پخش كند. در انديشه
مي بود تا سرخ كافر در خواب شد. آواز خواب او به گوش سمك رسيد. برخاست و گفت: «هرچه بادا باد. اگر مرا اجل رسيده است باز نتوانم داشت، و اگر نه، باشد كه به مراد رسم
اين با خود بگفت، و به بالاي دكان آمد و دشنه بركشيد و بزد بر كتف سرخ كافر. پنداشت كه دشنه از سينه ي او بگذشت، كه سرخ كافر از جاي بجست و او را بگرفت و بر سر دست آورد تا بر زمين زند. دست سمك به گلوي سرخ كافر آمد بگرفت و بفشرد، چنان كه مردي بدان قوت يازده گز بالا، از پاي درآمد و بي هوش گشت.
سمك در وي جست و سبك دست و پاي وي به كمند دربست و دهان وي بياگند.4 و به هزار رنج او را برداشت و روي به راه نهاد و به سراي زن آمد، كه سلاح آن جا نهاده بود. او را به در خانه بيافكند و در بزد و گفت: «اي مادر آن امانت بازده
زن به زير آمد و در بگشاد. شخصي ديد چندِ مناره اي افتاده. گفت: «اي آزاد مرد اين كيست؟»‌گفت:« اي مادر سرخ كافر است.» زن چون نام سرخ كافر بشنيد از جاي برآمد5 و گفت: «اين سرخ كافر كه آورد؟ و كدام پهلوان او را چنين بربست؟» سمك گفت: « من آوردم.» گفت: «تو كيستي كه چنين توانستي كردن؟» گفت: «منم سمك عيّار. »
چون زن نام سمك شنيد از پاي درافتاد و گفت: «اي جوان مرد در عالم من طلبكار توام. اكنون چون سرخ كافر را گرفتي بدان كه پدر صابر و صملاد، خمار، مرا برادر است و امانتي به من سپرده است در آن وقت كه تو از سراي وي برفتي.» گفت: «چون او را ببيني و از احوال او خبر يابي و مقام او بداني اين امانت به وي رسان.» سمك گفت: «اي مادر چيست؟» گفت: «صندوقي، ندانم در آن چيست؟»
سمك بخنديد و گفت: «اي زن تو مرا مادري. خمار مرا پدر است.» نيك آمد. سليح در پوشيد و سرخ كافر را بسته در آن خانه افكند. گفت: «او را نگاه دار تا من بروم و برادرزادگان تو را بياورم تا مرا ياري دهند و سرخ كافر را ببرم كه من طاقت او را ندارم.» زن گفت:«نبايد كه سرخ كافر را برود.» گفت: «اي مادر اين كارد در دست گير كه من او را سخت بربسته ام كه اگر اين مرد بجنبد اين كارد به وي زن تا بميرد كه روا باشد
سمك زن را بر وي موكًّل كرد و روي به راه نهاد تا به خانه ي دو برادر قصاب آمد. احوال بگفت كه:« من سرخ كافر را بگرفتم و در خانه ي خواهر پدر شما بربسته ام. بياييد و ياري كنيد تا او را به لشگرگاه برم كه او را در اين شهر نتوانم داشتن.»‌صابر و صملاد خرم شدند. گفتند: «اي پهلوان چگونه راه دانستي به سراي خواهر پدر ما؟» سمك احوال بگفت كه: «يزدان كار راست برمي آورد و راه مي نمايد

پي نوشت:
1-
بنديان: زندانيان، اسيران
2-
سليح: ممال سلاح، اسلحه
3-
صداع: دردسر
4-
دهان وي بياگند: دهان او را بست
5-
از جاي برآمد: خشمگين و عصباني شد
 
 
  جوامع الحكايات  
     
  محمد عوفي  
     
 
جوامع الحكايات


در مذمّت اسراف و تبذير

شك نيست كه اسراف, مُبذَّرِ كنوزِ اموال و مخرَّبِ قصورِ اعمار ست و مرد مسرف, از فايدة نعمت محروم بود و به وخامت عاقبت و ندامت, گرفتار. و نصّ قرآن, مر فرزندان آدم را در تناولِ طعام و محافظت غذا مي‌فرمايد: قوله- تعالي- «كُلُوا وَ اشَرُبوا وَ لا تُسِرفُو اِنَّهُ لا يُحِبُّ المُسرفين» و مصطفي- صلعم- فرموده است: «الاِقتصادُ نِصفُ العيش» و گفته‌اند: اين حديث در ميانه گرفتن آن است كه دخل چنان گيري كه شايد و نتيجة ديگر آن است كه خرج چنان كني كه بايد.
و جماعتي كه آفريدگار- سبحانه و تعالي- مرايشان را نعمتي فاخر, و مالي وافر كرامت فرموده است, ايشان مر آن اموال را به اسراف و تبذير بر باد دادند, و به عاقبت جامِ مذلّت چشيدند و از آن اسراف, هيچ فايده نديدند, و درين باب حكاياتي چند ايراد خواهد افتاد تا برهانِ اين معني و صدقِ آن دعوي, به حقيقت انجامد. بتوفيق الله و مشيّته.
حكايت 1- آورده‌اند كه نديمي از ندماي اميرالمؤمنين مأمون, شبي در خدمت او سمري مي‌گفت و از نظم و نثر در پيش وي دري مي‌سفت. پس در اثنايِ آن گفت كه: در همسايگيِ من مردي بود ديندارِ پرهيزگار, و كوتاه دستِ يزدان پرست. چون مدتِ حياتش به آخر آمد, و اجل بر املِ او غالب شد, پسري جوان داشت و بي‌تجربه؛ او را پيش خود خواند و از هر نوعي او را وصيتها كرد و در اثنايِ آن گفت: اي جانِ پدر, آفريدگارِ عالم- جلّ جلاله- مرا مال و نعمتي داده است و من, آن را به رنج و سختي, حاصل كرده‌ام؛ و آسان آسان به تو مي‌رسد؛ نمي‌بايد كه قدرِ آن نداني و به ناداني آن را به باد دهي. جهد كن تا از اسراف كردن, دور باشي و از حريفانِ پياله و نواله كرانه كني.
و من يقين دانم كه چنانكه من به عالم آخرت روم, جماعتي از ناهلان, گردِ تو در آيند و يارانِ بد, تو را به فسادها تحريض كنند و تمامت اين مالِ تو تلف شود.
باري, از من قبول كن كه اگر اين همه ضياع و متاع بفروشي, زينهار تا اين خانه نفروشي كه مردِ بي‌خانه چون سپري بود بي دسته. و اگر افلاسِ تو به نهايت رسد و نعمتِ تو سپري شود و دوست و رفيق, خصم شوند, زينهار تا خود را به سؤال بدنام نكني؛ و در فلان خانه رسني آويخته‌ام و كرسي نهاده, بايد كه در آنجا روي و حلقِ خود را در آن طناب كني, و كرسي از زير پايِ خود برون اندازي. چه مردن به از زيستن به دشمنكامي.
پدر, جوان را اين وصيّت بكرد و به دارِ آخرت, رحلت كرد. پسر, چون از تعزيت پدر باز پرداخت, روي به خرج ِ اموال آورد, و در مدت اندك, تمامت آن مالها را تلف كرد و آنچه عروض و اقمشه بود جمله بفروخت, و جز خانه, مر وي را هيچ ديگر نماند. و كار فقرو فاقه و عُسرتِ او به درجه‌اي رسيد كه چند شبانروز گرسنه بماند و هيچ كس او را طعامي نمي‌داد.
پس وصيّت پدرش, ياد آمد. برفت در آن خانه كه رسن آويخته بود و كرسي نهاده. بيجاره از غايتِ اضطرار به استقبالِ مرگ باز شد و در آن خانه شد و رسني ديد از سقف معلّق و كرسي در زير آنه بنهاد و حيات را وداع كرد و بر كرسي شد و رسن را در حلقِ خود انداخت, و كرسي را به قوّت پاي, دور انداخت. از گراني جُثّة او, تيرِ آن خانه بشكست و ده هزار دينار سرخ از ميان تير بيرون افتاد.
چون جوان, آن زر بديد, بغايت شادمان شد, و دانست كه غرضَ پدر وي از آن وصيّت, آن بوده است كه بعد از آنكه جامِ مذّلت, تجرّع كرده باشد, چون زر بيابد, دانسته خرج كند.
پس, جوان دو ركعت نماز بگزارد و آن زرها به آهستگي در تصرّف آورد و اسبابِ نيكو بخريد و زندگاني ميانه آغاز كرد و از آن واقعه, از خوابِ غفلت بيدار شد و بغايتي متنبّه گشت كه حكيمِ روزگار شد.
و فايدة اين حكايت آن است كه مرد مُسرِف, آنگه از خواب بيدار شود كه مال از دست بداده باشد و از پاي در آمده بُود.
(
جوامع الحكايات و لوامع الروايات عوفي, مقابله و تصحيح دكتر اميربانو مصفا, دكتر مظاهر مصفا,
جزءِ دوم از قسم سوم, ص 462- 458)


1-
مُبذّرِ كنوز اموال : پريشان كنندة گنجهاي دارائيها.
2-
مُخَرَّب قصور اعمار : ويران كنندة كاخ‌هاي زندگاني‌ها.
3- «
كُلُوا وَ اشَرُبوا … » : بخوريد و بياشاميد ولي اسراف مكنيد چرا كه او اسرافكاران را دوست ندارد (اعراف 7/31 ترجمة خرّمشاهي).
4- «
الاِقتَصاد … » : ميانه‌روي نيمي از زندگاني خوش است.
5-
در ميانه گرفتن : ميانه‌روي, اقتصاد.
6-
سمر : افسانه, داستان.
7-
نواله : لقمة خوراكي.
8-
تحريض : انگيزش, تحريك.
9-
ضياع : جمع ضيعه, خواسته‌ها (زمين و آب و درخت) معين.
10-
سؤال : خواستن, گدايي.
11-
خانه : اطاق.
12-
اقمشه : جمع قماش, متاع, كالا.
13-
تجرّع : جرعه جرعه نوشيدن.


---------------------------------------------

سبك شناسي
جوامع‌الحكايات از كتب اوايل قرن هفتم است كه همانند ديگر كتابهاي اين سده, آثار نثر سده‌هاي نخستين ادب فارسي, كمتر در آن ديده مي‌شود. اين كتاب كه مجموعة حكايات گوناگون است كه عوفي از منابع مختلف گرد آورده است, از كتب منثوري است كه شيوه و سبك نثر در آن يكدست نست. مرحوم بهار معتقد است كه چون عوفي در تأليف اين كتاب ناگزير به استفاده از منابع مختلف داستاني بوده است نثر او تحت تأثير كتب گوناگون, متغير گشته است عامل ديگر در اينكه در بعضي موارد نثر او ساده‌تر و كم‌تكلّف است آنست كه داستان‌نويس به هر حال توجه دارد كه خوانندة اثر او از هر گروه و طبقه‌اي خواهد بود كه در سنين مختلف و با اطلاعات و معلومات كم يا زياد, خوانندة كتاب او خواهند بود و طبعاً همين انديشه, او را به ساده‌نويسي سوق خواهد داد, همانطور كه توجه به نثرهاي مصنوع و انديشة اينكه با ساده‌نويسي به كم‌اطلاعي منسوب نشود, او را به سوي تصنع و تكلّف,- كه لازمة نثر ادوار كهن محسوب مي‌شد- مي‌كشاند.
نثر جوامع‌الحكايات مانند ديگر متون آن روزگار از آيات و احاديث در ضمن حكايت و داستان بهره‌مند است. از اشعار فارسي و عربي نيز براي تنّوع كلام مي‌آورد.
عوفي در انتخاب مطالب تبحّر و حسن نظر دارد و در هر دو كتاب بزرگ خود يعني جوامع‌الحكايات و تذكرة لبا‌ب‌الالباب از بهترين حكايات و بهترين اشعار شعرا برگزيده است.
شماره لغات عربي در حدود پنجاه درصد است.
 
 
  عتبة الكتبه  
     
  اتابك جويني  
     
  تقليد1 قضاء طوس

ان الله يأمركم ان تؤدو الامانات الي اهلها و اذا حكمتم بين الناس ان تحكموا بالعدل ان الله2 نعما يعظكم به ان الله كان سميعا بصيراً 3
تا رايت دولت ما به حول و قوت ايزد تبارك و تعالي در ممالك جهان افروخته گشته ست و به تأييد و تقدير او عز و علا سايه همايون بر اقاليم عالم افگنده است و عنان حل و عقد 4 و ابرام و نقص5 امور مملكت بسيط روي زمين در قبضه اقتدار ما آمده و رقاب و اعناق6 ملوك و سلاطين كه در آفاق، شرقاً و غربا،ً براً و بحراً نشاندگان و صنايع رأي و فرمان ماند مذلل و مسخر اوامر و نواهي ما شده و همواره همت ما بر اتباع7 فرمان آفريدگار سبحانه تعالي و تقدس در اصطناع8 مستحقان و رعايت ذمم و حقوق ايشان از ائمه و قضاة و اهل بيوتات بر حسب اختلاف طبقات و تفاوت درجات مقصود بودست و تقرير اعمال ديني كه اساس دولت بدان مستحكم ماند بر كساني كه استحقاق و استعداد آن را داشته اند انتساباً و اكتساباً از لوازم دانسته ايم و مقاعد9 و قواعد اعمال و احوال ملك و دولت را به انتهاج10 اين منهاج11 و سلوك اين طريق موكد و ممهد12 دانسته و آلاء و نعماء13 ايزدي را كه هر روز آثار آن ظاهر ترست و آمداد14 آن متظاهر از ميامن و بركات آن شمرده و بين وسيلت و ذريعت15، استمداد و استدامت نعم او عزوعلا كرده و مهمترين كارها به اجالت16 رأي در تربيت آن فرمودن و عنايت به حفظ و حواشي و اطراف آن از خلل و خطل17 مصروف گردانيدن شغل قضاء و حكومت18 است كه اشتمال آن بر مصالح خلق، پوشيده نيست و منتصب19 در آن منصب مرموق20 و بر متحمل اعباء21 آن امانت بزرگ، جر آن كس نتواند بود كه او را در خاندان علم و شريعت و سداد طريقت عرقي عريق22 باشد . اتصاف . اتسام23 به مآثر و مفاخر ديني و دنياوي از قد قدر او قاصر نيايد و اعتلاء رتبت او بر مراتب اتراب24 و اضراب25 اولاالباب مستنكر26 نمايد.
و چون گفته اند كه: معني ظلم وضع الشي في غيرموضعه27 است از قضيت اين سخن لازم آيد كه: عدل وضع الشيء في موضعه28 باشد و ما از آفريننده جلت عظمته در تنفيذ احكام، ميان خاص و عام به افاضت عدل مأموريم و به سپردن كار به كاردان و رسانيدن مستحق به رتبت استحقاق و تقويت او در آن مخاطب و منسوب.
و معلوم است كه امير اجل جلال الدين ادام الله تأييده قضاء و لايت طوس و مضافات آن را ميراث داراي مستحق است و مدتي مديد به فرمان ما ملايس29 و مباشر آن بودست و آثار جميل نموده و در دولت به وسايل و شوافع30 موروث و مكتسب متوسل و متصل است و به علم و عفاف كه مقتضي و موجب تقليد امور ديني باشد متجلي و متوشح31.
بر قضيت32 اين مقدمات و سوابق صفات، رأي چنان ديد كه بعد از استخارات33 قضاء ولايت طوس به جملگي از سر طوس تا پاي طوس به وي ارزاني داشتيم و اين شغل بزرگ و مهم نازك بر وي مقرر فرموديم و او را مقلد34 و متكلف آن گردانيديم و زمام آن امانت جسيم وديعت عظيم به دست شهامت و ديانت و كمال علم و عفت او داديم و مي فرمايم تا مراقبت و اتقاء35 جانب ايزد تعالي حليت احوال و عهده حصول آمال خويش اسزد عاجلاً و اجلاً36 و استصحاب37 صنع لطيف و فضل عميم او عز شأنه و عم احسانه38 درآنجا طلبد و مقاصد به وسيلت تقوي و ثبات قدم بر سنن هدي كند «ان الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون39» و نصوص قرآن مجيد را كه: «لا يأتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد40» در فصل خصومات متقدي دارد. و به اخبار سيد المرسلين ـ صلوات الله عليه كه تلو41 كلام رب العزه است و مي گويد عز من قاتل42: «ما اتاكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا43......» و مقتدي و مهتدي باشد و جملگي دقايق و رسوم آداب قضا را كه از توصيف بدان مستغني گشته است مرعي دارد و از معطن44و مغمز45 اجتناب نمايد انشاالله تعالي.
(
عتبة الكتبه منخب الدين جويني، به تصحيح علامه قزويني و عباس اقبال، ص 66- 64)

پانوشت:
1-
تقليد: در گردن كردن كار (لغت نامه)
2- «
ان الله...» آيه 58 از سوره نساء در متن كتاب «ان الله»وسط آيه افتاده است
3- «
ان الله ...» همانا خداوند فرمانتان دهد كه بازگزدانيد سپرده ها را به اهل آنها و اگر داوري كنيد ميان مردم آنكه داوري كنيد به داد، چه خوب است آنچه اندرز دهد شما را بدان. همانا خداوند است شنونده بينا (نساء 4/58 ترجمه معزي)
4-
حل و عقد: گشاد و بست (كارها)
5-
ابرام و نقص: محكم كردن و شكستن
6-
رقاب اعناق: هر دو به معني گردنها.
7-
اتباع: پيروي
8-
اصطناع: برگزيدن، بر كشيدن.
9-
مقاعد: جمع مقعد، مكانهاي قرار گرفتن (معين)
10-
انتهاج: راه جستن (معين)
11-
منهاج:‌راه پيدا و گشاده (معين)
12-
ممهد: آماده شده
13-
آلاء و نعماء: آلاء جمع الي به معني نيكي و نعماء به معناي نعمت و احسان
14-
اَمداد: جمع مدد افواجي كه پي در پي برسند (لغت نامه)
15-
ذريعت: دست آويز
16-
اجالت: گردانيدن: برگردانيدن (لغت نامه)
17-
خطل: سستي
18-
حكومت: قضاوت
19-
منتصب: برقرار گردنده(معين)
20-
منصب مرموق: شغل مورد نظر
21-
اعباء: جمع عبî، تحمل سختي، بار
22-
عريق: آنكه او را رگي در كرم و در پستي باشد (لغت نامه) كريم يا لثيم در اينجا با توجه به سياق عبارت «عرقي عريق» به معناي دارنده رگ كرامت است.
23-
اتسام: به چيزي نشان شدن (لغت نامه)
24-
اتراب:‌خاك آلوده شدن
25-
اضراب: سر افگندن و خاموش ماندن
26-
مستنكر: ناپسنديده
27- «
وضع الشي ...» قرار دادن چيزي نه درجاي خويش
28- «
وضع شي في موضعه»: قرار دادن چيزي درجاي خويش
29-
ملابس: همراه، قراين، ملازم (لغت نامه)
30-
شوافع: جمع شافع و شافعه وسايل و وسائط (دهخدا)
31-
متوشح: مزين و آراسته
32-
فضيت: حكم
33-
استخارات: تفأل زدن
34-
متقلد: به عهده گيرنده
35-
اتقاء: پرهيز، تقوي
36-
عجلاً و اجلاً: در حال و آينده
37-
استصحاب: ياري خواستن
38- «
عز...» بزرگ است شأن و مرتبه او همگاني است بخشش و احسان او
39- «
ان الله ......» بي گمان خداوند با پرهيزگاران و نيكوكاران است (نحل16/128 قرآن كريم با ترجمه بهاءالدين خرمشاهي)
40- «
لايأتيه ...» كه در اكنون يا آينده اش باطل در آن [قرآن] راه نمي يابد فرو فرستاده اي از سوي [خداوند] فرزانه ستوده است (فصلت 41/42) ترجمه خرمشاهي
41-
تلو: پس رو چيزي (لغت نامه)
42-
عز من قاتل: (جمله فعلي دعايي) گرامي باد گوينده (در مورد خدا استعمال شود آنگاه كه بخواهند كلام خداوندي را نقل كنند)...معين
43- «
ما اتأكم .....» و آنچه پيامبر شما را دهد آن را بپذيرند و آنچه شما را از آن بازدارد، از آن دست برداريد (قسمتي از آيه شماره 7 سوره حشر 59 ترجمه خرمشاهي)
44-
مطعن: بسيار طعن زننده به دشمن(معين)
45-
مغمز: غمازي، عيب جويي.

سبك شناسي
1-
كتاب «عتبة الكتبه» مجموعه نامه هاي ديوان سنجر است به قلم اتابك جويني. كه در قرن ششم هجري نوشته شده است معمولاً نثر نامه هاي سده هاي پيشين، مصنوع و دشوار بوده است و سببش آن بوده كه دبيران و كاتبان، براي آنكه مرتبت فضيلت خود و ديوان رسائل امير يا سلطان متبوع خود را نمايان سازند به نثر مصنوع و دشوار دست ميازيده اند و چون دبير طرف مقابل هم همين شيوه را ادامه مي داد يا بر دشواري مي افزود اين مسابقه دشوار نويسي متداول
مي گشت.
از جمله نثرهاي دشوار مكاتيب، نامه هاي منتخب الدين جويني است كه تعداد لغات عربي آن به 75 در صد مي رسد و تنها در حدود 25 درصد لغات، فارسي است.
2-
در اين كتاب آورده لغات به صورت موازنه فراوان است مانند: «تأييد و تقدير»، «شرقاً و غرباً»، «براً و بحراً» .
3-
استناد به آيات قرآني و احاديث و جمله هاي بزرگان مكرر ديده مي شود.
4-
كلمه هاي متقابل مانند «حل و عقد»، «ابرام و نقض»، «اوامر و نواهي» فراوان است.
 
 
 عتبة الكتبه  
   
اتابك جويني  
   

تقليد1 قضاء طوس

ان الله يأمركم ان تؤدو الامانات الي اهلها و اذا حكمتم بين الناس ان تحكموا بالعدل ان الله2 نعما يعظكم به ان الله كان سميعا بصيراً 3
تا رايت دولت ما به حول و قوت ايزد تبارك و تعالي در ممالك جهان افروخته گشته ست و به تأييد و تقدير او عزوعلا سايه همايون بر اقاليم عالم افگنده است و عنان حل و عقد4 و ابرام و نقص5 امور مملكت بسيط روي زمين در قبضه اقتدار ما آمده و رقاب و اعناق6 ملوك و سلاطين كه در آفاق، شرقاً و غربا،ً براً و بحراً نشاندگان و صنايع رأي و فرمان ماند مذلل و مسخر اوامر و نواهي ما شده و همواره همت ما بر اتباع7 فرمان آفريدگار سبحانه تعالي و تقدس در اصطناع8 مستحقان و رعايت ذمم و حقوق ايشان از ائمه و قضاة و اهل بيوتات بر حسب اختلاف طبقات و تفاوت درجات مقصود بودست و تقرير اعمال ديني كه اساس دولت بدان مستحكم ماند بر كساني كه استحقاق و استعداد آن را داشته اند انتساباً و اكتساباً از لوازم دانسته ايم و مقاعد9 و قواعد اعمال و احوال ملك و دولت را به انتهاج10 اين منهاج11 و سلوك اين طريق موكد و ممهد12 دانسته و آلاء و نعماء13 ايزدي را كه هر روز آثار آن ظاهر ترست و آمداد14 آن متظاهر از ميامن و بركات آن شمرده و بين وسيلت و ذريعت15، استمداد و استدامت نعم او عزوعلا كرده و مهمترين كارها به اجالت16 رأي در تربيت آن فرمودن و عنايت به حفظ و حواشي و اطراف آن از خلل و خطل17 مصروف گردانيدن شغل قضاء و حكومت18 است كه اشتمال آن بر مصالح خلق، پوشيده نيست و منتصب19 در آن منصب مرموق20 و بر متحمل اعباء21 آن امانت بزرگ، جر آن كس نتواند بود كه او را در خاندان علم و شريعت و سداد طريقت عرقي عريق22 باشد . اتصاف . اتسام23 به مآثر و مفاخر ديني و دنياوي از قد قدر او قاصر نيايد و اعتلاء رتبت او بر مراتب اتراب24 و اضراب25 اولاالباب مستنكر26 نمايد.
و چون گفته اند كه: معني ظلم وضع الشي في غيرموضعه27 است از قضيت اين سخن لازم آيد كه: عدل وضع الشيء في موضعه28 باشد و ما از آفريننده جلت عظمته در تنفيذ احكام، ميان خاص و عام به افاضت عدل مأموريم و به سپردن كار به كاردان و رسانيدن مستحق به رتبت استحقاق و تقويت او در آن مخاطب و منسوب.
و معلوم است كه امير اجل جلال الدين ادام الله تأييده قضاء و لايت طوس و مضافات آن را ميراث داراي مستحق است و مدتي مديد به فرمان ما ملايس29 و مباشر آن بودست و آثار جميل نموده و در دولت به وسايل و شوافع30 موروث و مكتسب متوسل و متصل است و به علم و عفاف كه مقتضي و موجب تقليد امور ديني باشد متجلي و متوشح31.
بر قضيت32 اين مقدمات و سوابق صفات، رأي چنان ديد كه بعد از استخارات33 قضاء ولايت طوس به جملگي از سر طوس تا پاي طوس به وي ارزاني داشتيم و اين شغل بزرگ و مهم نازك بر وي مقرر فرموديم و او را مقلد34 و متكلف آن گردانيديم و زمام آن امانت جسيم وديعت عظيم به دست شهامت و ديانت و كمال علم و عفت او داديم و مي فرمايم تا مراقبت و اتقاء35 جانب ايزد تعالي حليت احوال و عهده حصول آمال خويش اسزد عاجلاً و اجلاً36 و استصحاب37 صنع لطيف و فضل عميم او عز شأنه و عم احسانه38 درآنجا طلبد و مقاصد به وسيلت تقوي و ثبات قدم بر سنن هدي كند «ان الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون39» و نصوص قرآن مجيد را كه: «لا يأتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد40» در فصل خصومات متقدي دارد. و به اخبار سيد المرسلين ـ صلوات الله عليه كه تلو41 كلام رب العزه است و مي گويد عز من قاتل42: «ما اتاكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا43......» و مقتدي و مهتدي باشد و جملگي دقايق و رسوم آداب قضا را كه از توصيف بدان مستغني گشته است مرعي دارد و از معطن44و مغمز45 اجتناب نمايد انشاالله تعالي.
(
عتبة الكتبه منخب الدين جويني، به تصحيح علامه قزويني و عباس اقبال، ص 66- 64)

پانوشت:
1-
تقليد: در گردن كردن كار (لغت نامه)
2- «
ان الله...» آيه 58 از سوره نساء در متن كتاب «ان الله»وسط آيه افتاده است
3- «
ان الله ...» همانا خداوند فرمانتان دهد كه بازگزدانيد سپرده ها را به اهل آنها و اگر داوري كنيد ميان مردم آنكه داوري كنيد به داد، چه خوب است آنچه اندرز دهد شما را بدان. همانا خداوند است شنونده بينا (نساء 4/58 ترجمه معزي)
4-
حل و عقد: گشاد و بست (كارها)
5-
ابرام و نقص: محكم كردن و شكستن
6-
رقاب اعناق: هر دو به معني گردنها.
7-
اتباع: پيروي
8-
اصطناع: برگزيدن، بر كشيدن.
9-
مقاعد: جمع مقعد، مكانهاي قرار گرفتن (معين)
10-
انتهاج: راه جستن (معين)
11-
منهاج:‌راه پيدا و گشاده (معين)
12-
ممهد: آماده شده
13-
آلاء و نعماء: آلاء جمع الي به معني نيكي و نعماء به معناي نعمت و احسان
14-
اَمداد: جمع مدد افواجي كه پي در پي برسند (لغت نامه)
15-
ذريعت: دست آويز
16-
اجالت: گردانيدن: برگردانيدن (لغت نامه)
17-
خطل: سستي
18-
حكومت: قضاوت
19-
منتصب: برقرار گردنده(معين)
20-
منصب مرموق: شغل مورد نظر
21-
اعباء: جمع عبî، تحمل سختي، بار
22-
عريق: آنكه او را رگي در كرم و در پستي باشد (لغت نامه) كريم يا لثيم در اينجا با توجه به سياق عبارت «عرقي عريق» به معناي دارنده رگ كرامت است.
23-
اتسام: به چيزي نشان شدن (لغت نامه)
24-
اتراب:‌خاك آلوده شدن
25-
اضراب: سر افگندن و خاموش ماندن
26-
مستنكر: ناپسنديده
27- «
وضع الشي ...» قرار دادن چيزي نه درجاي خويش
28- «
وضع شي في موضعه»: قرار دادن چيزي درجاي خويش
29-
ملابس: همراه، قراين، ملازم (لغت نامه)
30-
شوافع: جمع شافع و شافعه وسايل و وسائط (دهخدا)
31-
متوشح: مزين و آراسته
32-
فضيت: حكم
33-
استخارات: تفأل زدن
34-
متقلد: به عهده گيرنده
35-
اتقاء: پرهيز، تقوي
36-
عجلاً و اجلاً: در حال و آينده
37-
استصحاب: ياري خواستن
38- «
عز...» بزرگ است شأن و مرتبه او همگاني است بخشش و احسان او
39- «
ان الله ......» بي گمان خداوند با پرهيزگاران و نيكوكاران است (نحل16/128 قرآن كريم با ترجمه بهاءالدين خرمشاهي)
40- «
لايأتيه ...» كه در اكنون يا آينده اش باطل در آن [قرآن] راه نمي يابد فرو فرستاده اي از سوي [خداوند] فرزانه ستوده است (فصلت 41/42) ترجمه خرمشاهي
41-
تلو: پس رو چيزي (لغت نامه)
42-
عز من قاتل: (جمله فعلي دعايي) گرامي باد گوينده (در مورد خدا استعمال شود آنگاه كه بخواهند كلام خداوندي را نقل كنند)...معين
43- «
ما اتأكم .....» و آنچه پيامبر شما را دهد آن را بپذيرند و آنچه شما را از آن بازدارد، از آن دست برداريد (قسمتي از آيه شماره 7 سوره حشر 59 ترجمه خرمشاهي)
44-
مطعن: بسيار طعن زننده به دشمن(معين)
45-
مغمز: غمازي، عيب جويي.

سبك شناسي
1-
كتاب «عتبة الكتبه» مجموعه نامه هاي ديوان سنجر است به قلم اتابك جويني. كه در قرن ششم هجري نوشته شده است معمولاً نثر نامه هاي سده هاي پيشين، مصنوع و دشوار بوده است و سببش آن بوده كه دبيران و كاتبان، براي آنكه مرتبت فضيلت خود و ديوان رسائل امير يا سلطان متبوع خود را نمايان سازند به نثر مصنوع و دشوار دست ميازيده اند و چون دبير طرف مقابل هم همين شيوه را ادامه مي داد يا بر دشواري مي افزود اين مسابقه دشوار نويسي متداول
مي گشت.
از جمله نثرهاي دشوار مكاتيب، نامه هاي منتخب الدين جويني است كه تعداد لغات عربي آن به 75 در صد مي رسد و تنها در حدود 25 درصد لغات، فارسي است.
2-
در اين كتاب آورده لغات به صورت موازنه فراوان است مانند: «تأييد و تقدير»، «شرقاً و غرباً»، «براً و بحراً» .
3-
استناد به آيات قرآني و احاديث و جمله هاي بزرگان مكرر ديده مي شود.
4-
كلمه هاي متقابل مانند «حل و عقد»، «ابرام و نقض»، «اوامر و نواهي» فراوان است.
 
 
  كشف المحجوب  
     
  هجويري  
     
  در حقيقت رضا

...
رضا بر دو گونه باشد يكي رضاي خداوند از بنده و ديگري رضاي بنده از خداوند ـ تعالي و تقدس ـ
اما حقيقت رضاي خداوند ـ عزوجل ـ ارادت ثواب و نعمت كرامت بنده باشد و حقيقت رضاي بنده اقامت1 بر فرمان هاي وي و گردن نهادن مرا حكام وي را.
پس، رضاي خداوند ـ تعالي ـ مقدم است بر رضاي بنده، كه تا توفيق وي ـ جل جلاله ـ نباشد بنده مر حكم وي را گردن ننهد و بر مراد وي ـ تعالي و تقدس ـ اقامت نكند از آن كه رضاي بنده مقرون به رضاي خداوند است عزوجل و قيامش بدان است.
و در جمله رضاي بنده استواي2 دل وي باشد بر طرف قضا3، اما4 منع و اما عطا و استقامت سرش بر نظاره احوال اما جلال و اما جمال. چنان كه اگر به منع واقف شود، و يا به عطا سابق5 شود به نزديك رضاي وي متساوي باشد.
و اگر آتش هيبت و جلال حق بسوزد و يا به نور لطف و جمال وي بفروزد سوختن و فروختن6 به نزديك دلش يكسان شود ار آن چه از وي بود، وي را همه نيكو بود اگر به قضاي وي رضا دارد.
و از اميرالمؤمنين حين بن علي ـ رضي الله عنه و كرم الله وجهه ـ پرسيدند از قول بوذر غفاري ـ رضي الله عنع ـ كه گفت: «الفقر الي احب من الغني و القسم احب من الصحة» فقال: «رحم الله اباذر، اما انا فاقول من اشرف علي حسن اختيار الله لم يتمن الا ما اختار الله له» درويشي به نزديك من دوستر از توانگري و بيماري دوستر از تندرستي» حسين ـرضي الله عنه ـ گفت: «رحمت خداي بر ابوذر باد. اما من مي گويم هركرا بر اختيار خداي اشراف افتد. هيچ تمني نكند به جز آن كه حق تعالي وي را اختيار كرده باشد
و چون بنده اختيار جق بديد از اختيار خود اغراض كرد از همه اندوهان برست و اين اندر غيبت درست نيايد كه اين حضور بايد بايد «لان الرضا للا حزان نافيه و للغفلة معافة . «رضا مرد را از اندوهان برهاند و از چنگ غفلت بربايدو» و انديشه غير از دلش بزدايد و از بنده مشقت ها آزاد گرداند، كه رضا را صفت رهانيدن است.
اما حقيقت معاملات رضا، پسند، كاري بنده باشد به علم خداوند ـ عزوجل ـ و اعتقاد وي كه خداوند تعالي در همه احوال بدو بينا است.
و اهل دين بر چهار قسمند: گروهي آنان كه از حق تعالي راضي اند به عطا7 و آن معرفت است و گروهي آنان كه راضي اند به نعما8 و آن دنيا است و گروهي آنان راضي اند به بلا 9 و آن محن گوناگون است و گروهي آنان كه راضي اند به اصطفا10 و آن محبت است
پس از آن معطي11 به عطا نگرد آن را به جان قبول كند و چون قبول كرد كلفت12 و مشقت از دل زايل شود، و آن كه از عطا باز ماند و به تكلف راه رضا رود و اندر تكلف جمله رنج و مشقت بود و معرفت آن گاه حقيقت بود كه بنده مكاشف13 بود اندر حق معرفت چون معرفت وي را حبس و حجاب باشد آن معرفت نكرت14 بود و آن نعمت نقمت15 و آن عطا غطا16 و باز، آن كه به دنيا از وي راضي شود وي اندر هلاك و خسران بود و آن رضاي وي به جمله نيران17 بود و آن چه با سرها18 بدان نيرزد كه دوستي خاطر بدان گمارد و يا هيچ گونه اندوه آن بر ضميرش گذر كند و نعمت آن نعمت بود كه به منعم دليل19 بود چون از منعم حجاب باشد آن نعمت بلا بود.
و باز، آن كه به بلا از وي راضي باشد آن بود كه اندر بلا مبلي20 را ببيند و مشقت آن به مشاهدات مبلي بتواند كشيد رنج آن به مسرت مشاهدت دوست، به رنج ندارد.
و باز، آن را كه به اصطفاي دوست راضي باشد، آن محبان وي اند كه اندر رضا و سحظ21 هستي ايشان عاريت بود و منازل دلها ايشان به جز حضرت نباشد و سراپرده اسرار ايشان جز در روضه انس نه حاضراني باشد غايب و وحشياني عرشي22 و جسمياني روحاني موحدان رباني دل از خلق گسسته و از بند مقامات و احوال جسته و سر از مكونات23 گسسته و مر دوستي را ميان در بسته كما قال الله تعالي «لايملكون لانفسهم ضرا و لا نفعا و لايملكون موتاً و لاحيوه و لا نشوراً»24
پس رضا به غير، خسروان بود و رضا بدو رضوان از آن چه رضا بدو ملكي صريح، و بدايت عافيت بود و قال التبي صلي الله عليه و سلم «من لم يرض بالله و بقضائه شغل قلبه و تعب بدند» آن كه بدو و قضاي وي راضي نباشد دلش مشغول بود و به اسباب نصيب خود و تنش رنجه به طلب آن. والله اعلم.
(
كشف المحجوب، علي بن عثمان جلابي هجويري به كوشش دكنر تسبيحي، ص 258- 261)

پانوشت:
1-
اقامت: بر پا داشتن، بر پا خاستن
2-
استوار: قرار گرفتن، استقرار( معين)
3-
قضا: حكم و خواست (خداوند)
4-
اما: يا
5-
سابق: سبقت و پيشي گيرنده.
6-
فروختن: به فتح اول، مخفف افروختن
7-
عطا: بخشش.
8-
نعما: نعمت، نيكي، احسان (معين)
9-
بلا: آزمون، سختي، محنت
10-
اصطفا برگزيدن
11-
معطي: عطا دهنده
12-
كلفت: سختي، مشقت، رنج
13-
مكاشف: گشاينده راز
14-
نكرت: نشاختن، عدم معرفت و شناخت
15-
نقمت: عتاب، معاتبه، پاداش، به عقوبت (معين)
16-
غطا: پرده، پوشش.
17-
نيران: آتش، كنايه از آتش دوزخ
18-
باسرها: بتمامي، همگي، جملگي (براي مؤنث و جمع آيد) معين.
19-
دليل: راهنما
20-
مبلي: بلا دهنده
21-
سخط: به فتح اول و دوم به ضم اول و سكون دوم ناخشنودي، در مقابل «رضا»
22-
وحشيان عرشي: وحشي در مقابل «اهلي» است كه انس نمي گيرد و مي رمد منظور از «وحشيان عرشي» انسانهايي است كه به ظاهر از ديگران مي رسد اما در حقيقت با عرش خدا و خداوند انس و پيوند دارند.
23-
مكونات: ساخته شده ها
24-
ترجمه آيه: و ندارند براي خويشتن زيان و نه سودي را و ندارند مرگ و نه زندگي و نه برانگيختن را (فرقان 25/3)

سبك شناسي
1-
كشف المحجوب هجويري با توجه به‌آنكه متن عرفاني است و مستند به آيات و احاديث و اقوال بزرگان كه بسياري از آن اقوال به صورت اصل نقل شده است شمار لغات عربي فراوان و در حدود پنجاه درصد است.
2-
به كاربردن علامت مفعولي «مر» مانند: «مر حكم وي را گردن نهد»
3-
استعمال فراوان مصادر عربي
4-
استعمال حروف عربي مانند «اما، «يا سرها».
5-
به كار بردن سجع چون: دل از خلق گسسته از بند مقامات جسته...سر از مكونات گسسته مر دوستي را ميان بسته.
6-
كاربرد «اندر» به جاي «در».
7-
تكرار فعل، فعل «بود» در يك صفحه ده بار تكرار شده است.
8-
در كشف المحجوب واژه ها و تركيبهاي فارسي كه بعضي از آنها در متون ديگر كمتر ديده
مي شود به كار رفته است مانند: گرد پاي نشستن (چهارزانو) بادناك (روزي كه باد زياد بوزد) بوده گشتن (موجه شدن)، پاي بازي (رقص)، بسنده كاري(اكتفا) پيوندانيدن (اتصال داشتن) برسيدن (كامل و تمام شدن) و نظاير آن (اين مثالها از سبك شناسي بهار نقل شده است جلد دوم ص 188).
9-
استعمال فراوان جمله هاي دعايي عربي مانند عزوجل، جل جلاله، تعالي و تقدس، رضي الله عنه.....

 
 
 
  تذكره‌ الاوليا ( 2)  
     
  عطار نيشابوري‌  
     
 


ذكر ابراهيم‌ ادهم‌ " رحمه‌ الله‌ عليه‌ "
آن‌ سلطان‌ دنيا ودين‌، آن‌ سيمرغ‌ قاف‌ يقين‌، آن‌ گنج‌ عالم‌ عزلت‌، آن‌ گنجينه‌ اسرار دولت‌، آن‌ شاه‌ اقليم‌ اعظم‌، آن‌ پرورده‌ لطف‌ وكرم‌، شيخ‌ عالم‌، ابراهيم‌ ادهم‌ - رحمه‌ الله‌ عليه‌ - متقي‌ وقت‌ بود وصديق‌ روزگار...
او پادشاه‌ بلخ‌ بود. ابتداي‌ حال‌ او آن‌ بود در وقت‌ پادشاهي‌، كه‌ عالم‌ زير فرمان‌ داشت‌، وچهل‌ سپر زرين‌ در پيش‌ وچهل‌ گرز زرين‌ در پس‌ او مي‌بردند .يك‌ شب‌ بر تخت‌ خفته‌ بود. نيم‌ شب‌، سقف‌ خانه‌ بجنبيد .چنانكه‌ كسي‌ بر بام‌ بود، گفت‌: كيست‌؟ گفت‌: "آشنايم‌، شتر گم‌ كرده‌ام‌ " گفت‌: اي‌ نادان‌، شتر بر بام‌ چگونه‌ باشد ؟
گفت‌: اي‌ غافل‌، تو خداي‌ را بر تخت‌ زرين‌ ودر جامه‌ اطلس‌ مي‌جويي‌ شتر بر بام‌ جستن‌ از آن‌ عجيب‌تر است‌ ؟
از اين‌ سخن‌، هبتي‌ در دل‌ وي‌ پديد آمد وآتشي‌ در دل‌ وي‌ پيدا گشت‌. متفكر ومتحير واندوهگين‌ شد. ودر روايتي‌ ديگر گويند كه‌: روزي‌ بار عام‌ بود .اركان‌ دولت‌ هر يكي‌ بر جاي‌ ايستاده‌ بودند وغلامان‌، در پيش‌ او صف‌ زده‌ ناگاه‌ مردي‌ با هيبت‌ از در در آمد، چنان‌ كه‌ هيج‌ كس‌ را از خدم‌ وحشم‌، زهره‌ آن‌ نبود كه‌ گويد: تو كيستي‌؟ وبه‌ چه‌ كار مي‌آيي‌؟ آن‌ مرد هم‌ چنان‌ مي‌آمد تا پيش‌ تخت‌ ابراهيم‌ .
ابراهيم‌ گفت‌: چه‌ مي‌خواهي‌؟
گفت‌: دراين‌ رباط‌ فرو مي‌آيم‌ "
گفت‌: اين‌، رباط‌ نيست‌، سراي‌ من‌ است‌ "
گفت‌: اين‌ سراي‌، پيش‌ از اين‌ از آن‌ كه‌ بود؟ گفت‌: " از آن‌ پدرم‌ " گفت‌: پيش‌ از او از آن‌ كه‌ بود؟ گفت‌: از آن‌ پدر فلان‌ كس‌ " گفت‌: همه‌ كجا شدند ؟گفت‌: همه‌ برفتند وبمردند " گفت‌ اين‌ نه‌ رباط‌ باشد؟ كه‌ يكي‌ مي‌آيد و يكي‌ مي‌رود؟ اين‌ بگفت‌ وبه‌ تعجيل‌ از سراي‌ بيرون‌ رفت‌.
ابراهيم‌ در عقبش‌ روان‌ گشت‌ وآواز داد وسوگند كه‌: بايست‌، تا با تو سخني‌ گويم‌ " بايستاد گفت‌: تو كيستي‌ واز كجا مي‌آيي‌ كه‌ آتشي‌ در جانم‌ زدي‌ ؟
گفت‌: ارضي‌ وبحري‌ وبري‌ و سمائي‌ ام‌ ونام‌ معروف‌ من‌ خضر است‌ .
گفت‌: توقف‌ كن‌ تا به‌ خانه‌ روم‌ وباز آيم‌ .
گفت‌: الامر اعجل‌ من‌ ذلك‌ " وناپديد گشت‌ .
سوز ابراهيم‌ زيادت‌ شد ودردش‌ بيفزود گفت‌: تا اين‌ چه‌ حالت‌ است‌ كه‌ به‌ شب‌ ديدم‌ وبه‌ روز شنيدم‌؟ گفت‌: اسب‌ زين‌ كنند كه‌ به‌ شكار مي‌روم‌ ،تا اين‌ حال‌ به‌ كجا خواهد رسيد؟ برنشست‌ وروي‌ به‌ صحرا نهاد چون‌ سرآسيمه‌اي‌ در صحرا مي‌گشت‌، چنانكه‌ نمي‌دانست‌ كه‌ چه‌ مي‌كند. در آن‌ حال‌ از لشكر جدا شد ودور افتاد .آوازي‌ شنيد كه‌: " بيدار باش‌ " او ناشنيده‌ كرد .دوم‌ بار همين‌ آواز شنيد سيم‌ بار خويشتن‌ را از آنجا دور مي‌كرد وناشنوده‌ مي‌كرد .باز چهارم‌ آوازي‌ شنيد كه‌: بيدار گرد پيش‌ از آن‌ كه‌ بيدارت‌ كنند " چون‌ اين‌ خطاب‌ بشنيد بيك‌ بار از دست‌ برفت‌. ناگاه‌ آهويي‌ پديد آمد، خويشتن‌ را بدو مشغول‌ گردانيد .آهو به‌ سخن‌ آمد وگفت‌:
"
مرا به‌ صيد تو فرستاده‌اند، نه‌ تو را به‌ صيد من‌ .تو مرا صيد نتواني‌ كرد. تو را از براي‌ اين‌ آفريده‌اند كه‌ بيچاره‌اي‌ را به‌ تير زني‌ وصيد كني‌؟ هيچ‌ كار ديگر نداري‌ ؟
ابراهيم‌ گفت‌: " آيا اين‌ چه‌ حالت‌ است‌؟ روي‌ از آهو بگردانيد .همان‌ سخن‌ كه‌ از آهو شنيده‌ بود از قربوس‌ زين‌ بشنيد .جزعي‌ وخوفي‌ در وي‌ پديد آمد وكشف‌ زيادت‌ گشت‌. چون‌ حق‌ تعالي‌ - خواست‌ كه‌ كار تمام‌ كند، بار ديگر از گوي‌ گريبان‌ شنيد. كشف‌ آنجا تمام‌ شد وملكوت‌ بر او برگشادند .و واقعه‌ رجال‌ الله‌ مشاهده‌ نمود ويقين‌ حاصل‌ كرد وگويند: چندن‌ بگريست‌ كه‌ همه‌ اسب‌ وجامه‌ او از آب‌ ديده‌،تر شد وتوبه‌ نصوح‌ كرد وروي‌ از راه‌ يك‌ سو نهاد، شباني‌ را ديد، نمدي‌ پوشيده‌ وكلاهي‌ از نمد بر سر نهاده‌ و گوسپندان‌ در پيش‌ كرده‌، بنگريست‌ .غلام‌ او بود قباي‌ زربفت‌ بيرون‌ كرد و به‌ وي‌ داد، وگوسفندان‌ به‌ وي‌ بخشيد .ونمد او بگرفت‌ ودر پوشيد، وكلاه‌ او بر سر نهاد وبعد از آن‌، پياده‌ در كوهها و بيابانها مي‌گشت‌ وبر گناهان‌ مي‌گريست‌، تا به‌ مرو رسيد .آنجا پلي‌ ديد، نابينايي‌ را ديد كه‌ از پل‌ در گذشت‌ .تا نيفتد گفت‌: اللهم‌ احفظه‌ " معلق‌ در هوا بايستاد. وي‌ را بگرفتند وبركشيدند ودر ابراهيم‌، خيره‌ بماندند كه‌: اين‌ چه‌ مردي‌ بزرگ‌ است‌. پس‌ از آنجا برفت‌ تا به‌ نشابور رسيد. گوشه‌اي‌ خالي‌ مي‌جست‌، تا به‌ طاعت‌ مشغول‌ شود. غاري‌ است‌ آنجا مشهور .نه‌ سال‌ در آن‌ غار ساكن‌ بود، در هر خانه‌اي‌ سه‌ سال‌ كه‌ داند كه‌ در آن‌ غار، شبها وروزها چه‌ مجاهده‌ كشيدي‌ ؟
روز پنجشنبه‌ بالاي‌ غار آمدي‌ وپشته‌اي‌ هيزم‌ جمع‌ كردي‌ و صبجگاه‌ به‌ نيشابور بردي‌ وبفروختي‌ ونماز آدينه‌ بگزاردي‌ و بدان‌ سيم‌، نان‌ خريدي‌ ونيمه‌اي‌ به‌ درويش‌ دادي‌ و نيمه‌اي‌ به‌ كار بردي‌ وتا هفته‌ ديگر با آن‌ قناعت‌ كردي‌ واحوال‌ روزگارش‌ بدين‌ منوال‌ گذشتي‌.
نقل‌ است‌ كه‌ زمستان‌ شبي‌ در آن‌ غار بود، وشبي‌ بود سرد، واو يخ‌ شكسته‌ بود وغسل‌ آورده‌ .تا سحر گاه‌ در نماز بود، و وقت‌ سحر، بيم‌ بود كه‌ از سرما هلاك‌ شود، مگر به‌ خاطرش‌ آمد كه‌ آتشي‌ بايستي‌ يا پوستيني‌ هم‌ در آن‌ ساعت‌ پوستيني‌، پشت‌ او گرم‌ كرد، تا در خواب‌ شد .چون‌ از خواب‌ بيدار شد، روز، روشن‌ شده‌ بود واو گرم‌ بر آمده‌ بگريست‌ وآن‌ پوستين‌ اژدهايي‌ بود با دو چشم‌، چون‌ دو قدح‌ عظيم‌ - ترسي‌ در دل‌ او پديد آمد .گفت‌: خداوندا، اين‌ به‌ صورت‌ لطف‌ به‌ من‌ فرستادي‌ .اكنون‌ در صورت‌ قهرش‌ مي‌بينم‌، طاقت‌ نمي‌دارم‌ " اژدها روان‌ شد ودو سه‌ بار روي‌ در زمين‌ ماليد در پيش‌ وي‌، وناپديد شد وبرفت‌.
نقل‌ است‌ كه‌ چون‌ مردمان‌ از كار وي‌ اندكي‌ آگه‌ شدند، از آن‌ غار بگريخت‌ وروي‌ به‌ مكه‌ نهاد وآن‌ وقت‌ (كه‌) شيخ‌ ابوسعيد - قدس‌ الله‌ سره‌ - به‌ زيارت‌ آن‌ غار رفته‌ بود، گفت‌: سبحان‌ الله‌ اگر اين‌ غار پر مشك‌ بودي‌، چندين‌ بوي‌ ندادي‌ كه‌ جوانمردي‌، روزي‌ چند به‌ صدق‌ در اينجا بوده‌ است‌، كه‌ همه‌ روح‌ وراحت‌ گشته‌ است‌ .
پس‌ روي‌ به‌ ياد به‌ نهاد، تا از اكابر دين‌ يكي‌ به‌ وي‌ رسيد ونام‌ اعظم‌ خداوند - تعالي‌ - به‌ وي‌ آموخت‌ واو بدان‌ نام‌، خداي‌ - تعالي‌ - را بخواند در حال‌ خضر را بديد گفت‌: "اي‌ ابراهيم‌ " آن‌ برادر من‌ بود الياس‌ كه‌ تو را نام‌ بزرگ‌ خداوند - تعالي‌ - در آموخت‌ پس‌ ميان‌ او وخضر بسي‌ سخن‌ رفت‌ .پير او خضر بود...
نقل‌ است‌ كه‌ چهارده‌ سال‌ بايست‌ تا باديه‌ را قطع‌ كند، همه‌ راه‌ در نماز وتضرع‌ بودتا به‌ مكه‌ رسيد .پيران‌ حرم‌ خبر يافتند، به‌ استقبال‌ او آمدند .او خويشتن‌ را در پيش‌ قافله‌ انداخت‌ تا كسي‌ او را نشناسد.خادمان‌ پيش‌ از پيران‌ بيرون‌ آمدند ومي‌ رفتند .مردي‌ را ديدند كه‌ در پيش‌ قافله‌ مي‌آمد. از او پرسيدند كه‌: ابراهيم‌ ادهم‌ نزديك‌ رسيده‌ است‌؟ كه‌ مشايخ‌ حرم‌ نزديك‌ آمده‌اند، استقبال‌ او را "
ابراهيم‌ گفت‌: " چه‌ مي‌خواهند از آن‌ پير زنديق‌؟"
ايشان‌ دست‌ بر آوردند وسيلي‌ برگردن‌ او در پيوستند كه‌: تو چنين‌ كسي‌ را زنديق‌ مي‌خواني‌؟ زنديق‌ تويي‌ " گفت‌: من‌ هم‌ اين‌ مي‌گويم‌ " (چون‌ از او در گذشتند) بانفس‌ گفت‌ " هان‌ خوردي‌؟ مي‌خواستي‌ تا مشايخ‌ حرم‌ محترم‌ به‌ استقبال‌ تو آيند؟ الحمدالله‌ كه‌ به‌ كام‌ خودت‌ ديدم‌ "
تا آن‌ گاه‌ كه‌ بشناختند وعذرها خواستند .پس‌ در مكه‌ ساكن‌ شد واو را دوستان‌ وياران‌ پيدا شدند .واو هميشه‌ از كسب‌ خود خوردي‌ .گاه‌ هيزم‌ كشي‌ كردي‌ وگاهي‌ پاليز مردمان‌ نگاه‌ داشتي‌ .
نقل‌ است‌ كه‌ چون‌ از بلخ‌ برفت‌، او را پسري‌ مانده‌ بود شيرخواره‌ چون‌ بزرگ‌ شد، پدر خويش‌ را از مادر طلب‌ كرد.
مادر گفت‌: پدر تو گم‌ شده‌ است‌ وبه‌ مكه‌ نشانش‌ مي‌دهند.
گفت‌: " من‌ به‌ مكه‌ روم‌ وخانه‌ را زيارت‌ كنم‌ وپدر را به‌ دست‌ آورم‌، ودر خدمتش‌ بكوشم‌ .
فرمود كه‌ منادي‌ كنند كه‌: هر كه‌ را آرزوي‌ حج‌ است‌. بيايند، زاد و راحله‌ بدهم‌ .گويند چهار هزار آدمي‌ جمع‌ شدند .همه‌ را بازاد وراحله‌ خود به‌ حج‌ برد .اميد آن‌ را كه‌ باشد كه‌ ديدار پدر بيند. چون‌ به‌ مسجد در آمد، مرفع‌ پوشان‌ را ديد .پرسيد .ازايشان‌ كه‌: ابراهيم‌ ادهم‌ را شناسيد؟ " گفتند: " شيخ‌ ماست‌ " به‌ طلب‌ هيزم‌ رفته‌ است‌ به‌ صحراي‌ مكه‌ .و او هر روز پشته‌اي‌ هيزم‌ آورد وبفروشد ونان‌ خرد وبرما آرد."
پس‌ به‌ صحراي‌ مكه‌ بيرون‌ آمد، پيري‌ را ديد كه‌ پشته‌ هيزم‌ گران‌ بر گردن‌ نهاده‌ مي‌آمد .گريه‌ بر پسر افتاد .خود را نگاه‌ مي‌داشت‌ .ودر پي‌ او مي‌آمد، تا به‌ بازار در آمد .واو آواز مي‌داد ومي‌ گفت‌: " من‌ يشتري‌ الطيب‌ بالطيب‌؟" مردي‌ بخريد ونانش‌ داد. نان‌ را سوي‌ اصحاب‌ برد وپيش‌ ايشان‌ نهاد وبه‌ نماز مشغول‌ گشت‌.
ايشان‌ نان‌ مي‌خورند و او نماز مي‌كرد .واو ياران‌ خودرا پيوسته‌، وصيت‌ كردي‌ كه‌: خود را از امردان‌ نگاه‌ داريد واز زنان‌ نامحرم‌ .خاصه‌ امروز، كه‌ در حج‌ زنان‌ باشند وكودكان‌ باشند، چشم‌ نگاه‌ داريد." همه‌ قبول‌ كردند .
چون‌ حاجيان‌ در مكه‌ آمدند وخانه‌ را طواف‌ كردند - وابراهيم‌ با ياران‌ همه‌ در طواف‌ بودند - پسري‌ صاحب‌ جمال‌ پيش‌ او آمد .ابراهيم‌، تيز تيز در وي‌ بنگريست‌ ياران‌ ديدند .چون‌ آن‌، مشاهده‌ كردند، از او تعجب‌ كردند. چون‌ از طواف‌ فارغ‌ شد، گفتند: "رحمك‌ الله‌ " ما را فرموده‌ بودي‌ كه‌ به‌ هيچ‌ زن‌ وامرد نگاه‌ مكنيد، وتو خود به‌ غلامي‌ صاحب‌ جمال‌ نگاه‌ كني‌؟
گفت‌: " شما ديديد؟" گفتند: ديديم‌ گفت‌: دست‌ برخاطر نهيد كه‌ در گمان‌ ما، آن‌ فرزند بلخي‌ ماست‌. كه‌ چون‌ از بلخ‌ بيرون‌ آمدم‌، پسري‌ شيرخواره‌ گذاشتم‌ .چنين‌ دانم‌ كه‌ اين‌ غلام‌، آن‌ پسر است‌.
وپسر خود را هيچ‌ آشكارا نمي‌كرد .تا پدر نگريزد .هر روز مي‌آمدي‌ ودر روي‌ پدر نگاه‌ مي‌كردي‌.
ابراهيم‌ بر آن‌ گمان‌ خود بايكي‌ از ياران‌ بيرون‌ آمد وقافله‌ بلخ‌ طلب‌ كرد وبه‌ ميان‌ قافله‌ در آمد .خيمه‌اي‌ ديد از ديبا زده‌ وكرسيي‌ در ميان‌ خيمه‌ نهاده‌، وآن‌ پسر بر آن‌ كرسي‌ نشسته‌، قران‌ مي‌خواند، گويند بدين‌ آيت‌ رسيده‌ بود، قوله‌ - تعالي‌ ـ " انما اموالكم‌ واولادكم‌ فتنه‌ "
ابراهيم‌ بگريست‌ وگفت‌: راست‌ گفت‌ خداوند من‌، جل‌ جلاله‌ " و بازگشت‌ وبرفت‌ وآن‌ يار خود را گفت‌:" در آي‌ واز آن‌ پسر بپرس‌ كه‌ تو: فرزند كيستي‌؟
آن‌ كس‌ در آمد وگفت‌: "تو از كجايي‌ "
گفت‌: " من‌ از بلخ‌ "
گفت‌: " تو پسر كيستي‌؟ " سر در پيش‌ افكند ودست‌ بر روي‌ بنهاد و گريه‌ بر او افتاد وبگريست‌ گفت‌: " پسر ابراهيم‌ ادهمم‌ " ومصحف‌ از دست‌ بنهاد وگفت‌: " من‌ پدر را نديده‌ام‌ مگر ديروز .ونمي‌ دانم‌ تا او هست‌ يا نيست‌ .ومي‌ ترسم‌ كه‌ اگر بگويم‌، بگريزد كه‌ او از ما گريخته‌ است‌ " مادرش‌ با او بهم‌ بود (درويش‌) گفت‌: بياييد تا شما را به‌ نزديك‌ او برم‌ " بيامدند .
ابراهيم‌ با ياران‌ در پيش‌ ركن‌ يماني‌ نشسته‌ بودند، ابراهيم‌ از دور نگاه‌ كرد .يار خود را ديد با آن‌ پسر ومادرش‌. چون‌ زن‌، ابراهيم‌ را بديد، صبرش‌ نماند. بخروشيد وگفت‌: " اينك‌، پدر تو " جمله‌ ياران‌ وخلق‌ بيك‌ بار در گريه‌ افتادند وپسر از هوش‌ برفت‌ در گريه‌ چون‌ به‌ خود باز آمد، بر پدر سلام‌ كرد .ابراهيم‌ جواب‌ داد.
ودر كارش‌ گرفت‌ وگفت‌: " بر كدام‌ ديني‌؟ " گفت‌: بر دين‌ اسلام‌ ". گفت‌: "الحمد الله‌ " ديگر گفت‌ " قران‌ مي‌داني‌؟ " گفت‌: مي‌دانم‌ " گفت‌: الحمد الله‌ ديگر گفت‌: از علم‌ چيزي‌ آموختي‌؟ گفت‌: آموختم‌ " گفت‌: الحمدلله‌."
پس‌، ابراهيم‌ خواست‌ تا برود، پسر دست‌ از وي‌ نداشت‌، ومادر فرياد مي‌كرد .واو پسر اندر كنار او جان‌ بداد .ياران‌ گفتند: يا ابراهيم‌ چه‌ افتاد؟ گفت‌: چون‌ او را در كنار گرفتم‌، مهر او در دلم‌ بجنبيد، ندا آمد كه‌: يا ابراهيم‌ تدعو محبتنا وتحب‌ معنا غيرنا؟ يعني‌: دعوي‌ دوستي‌ ما مي‌كني‌؟ ويا ما بهم‌ ديگري‌ را دوست‌ مي‌داري‌؟ وبه‌ ديگري‌ مشغول‌ مي‌شوي‌؟ ودوستي‌ به‌ انبازي‌ كني‌؟ وياران‌ را وصيت‌ كني‌ كه‌ در هيچ‌ زن‌ و كودك‌ نگاه‌ مكنيد وتو بدين‌ كودك‌ وزن‌ در آويزي‌؟
چون‌، اين‌ ندا شنيدم‌، دعا كردم‌ وگفتم‌: يارب‌ العزه‌، مرا فرياد رس‌ .اگر محبت‌ او مرا از محبت‌ تومشغول‌ خواهد كرد، يا جان‌ او بردار ،يا جان‌ من‌ .
دعاي‌ من‌ در حق‌ او اجابت‌ يافت‌ .اگر كسي‌ را ازاين‌ حال‌ عجب‌ آيد، بگويم‌: از ابراهيم‌ عجب‌ نيست‌ قربان‌ كردن‌ پسر را .
نقل‌ است‌ كه‌ گفت‌: شبها فرصت‌ مي‌جستم‌ تا كعبه‌ را خالي‌ يابم‌ از طواف‌، وحاجتي‌ خواهم‌. هيچ‌ فرصت‌ نمي‌يافتم‌ .تا شبي‌ باران‌ عظيم‌ مي‌آمد، برفتم‌ وفرصت‌ را غنيمت‌ دانستم‌ تا چنان‌ شد كه‌ كعبه‌ ماند و ابراهيم‌ .طواف‌ كردم‌ ودست‌ در حلقه‌ زدم‌ وعصمت‌ خواستم‌ از گناه‌ .
ندايي‌ شنيدم‌ كه‌: عصمت‌ مي‌خواهي‌ تو از گناه‌؟ وهمه‌ خلق‌ از من‌ اين‌ مي‌خواهند .اگر من‌، همه‌ را عصمت‌ دهم‌، درياهاي‌ غفوري‌ وغفاري‌ و رحيمي‌ ورحماني‌ من‌ كجا رود وبه‌ چه‌ كار آيد؟ "
پس‌ گفتم‌: " الهم‌ اغفرلي‌ ذنوبي‌ " شنيدم‌ كه‌ " از جهان‌ با ما سخن‌ گوي‌، وسخن‌ خود مگوي‌. آن‌ به‌ كه‌ سخن‌ تو ديگران‌ گويند..."
نقل است كه از او پرسيدند كه «تو را چه رسيد كه آن مملكت بماندي13؟» گفت: «روزي بر تخت نشسته بودم آيينه اي در پيش من داشتند در آن آينه نگاه كردم، منزل خود گور ديدم و در او انيسي و غمگساري نه. و سفري ديدم دور، و راه دراز در پيش، و مرا زادي و توشه اي نه، قاضي عادل ديدم و مرا حجت نه ملُك بر دلم سد شد»....
نقل است كه وقتي از او پرسيدند كه: «بندۀ كيي؟» بر خود بلرزيد و بيفتاد و بر خاك غلتيدن گرفت. آن گاه برخاست و اين آيت برخواند:
ان كُلُ مَنْ في السماوات و الارض» الا اتي الرحمن عبداً14
پرسيدند كه: «چرا اول جواب ندادي؟»
گفت: «ترسيدم كه اگر گويم بندۀ ويم، او حق بندگي از من طلب كند و گويد حق بندگي ما چون گزاردي؟ و اگر گويم: نيم اين خود چگونه توان گفت؟ و؟ نتوانم اين گفت».....
نقل است كه گفت: وقتي باغي نگاه مي داشتم خداوند باغ بيامد و گفت: «انار شيرين بيار» طبقي بياوردم، هم ترش بود گفت: «سبحان الله چندين گاه در اين باغ بوده اي؛ انار شيرين از انار ترش نمي داني؟»
گفتم: «[من] باغ را نگاه مي دارم اما طعم انار ندانم كه نچشيده ام»
مرد گفت: «بدين زاهدي كه تويي، گمان مي برم كه ابراهيم ادهمي».
چون اين شنيدم از آنجا برفتم.
(
تذكرةالاولياء تصحيح دكتر استعلامي، ص 123- 102)
1- «
الامر ....» كار شتابنده تر از آن است.
2-
قربوس: كوهه زرين
3-
واقعه رجال: يا واقعه مردان. اين اصطلاح را عطار به معني تحولي روحاني به كار مي برد كه در آن، مرد سالك از پيوند نفس رها مي شود و كام در منازل كمال و طريق وصال مي نهد._تعليقات (تذكرةالاولياء طبع دكتر استعلامي)
4-
توبه نصوح: توبه خالص كه از آن بازنگردند(لغت نامه).
5-
اللهم احفظه: بار خدايا نگاهدار او را.
6- «
به كام ....» به كام خود تو را ديدم ابراهيم ادهم به نفس خود گفت از اينكه به تو سيلي زدند خوشحالم.
7- «
من يشتري...» چه كسي مي خرد پاك را با ما حلال؟
8-
آشكار نمي كرد: معرفي نمي كرد.
9- «
انما...» اموال و اولادتان مايه آزمون شما هستند. (انفال 8/28)
10- «
الهي اغثني»: معبود من، فريادم رس.
11-
چنانچه روشن است ايهام به حضرت ابراهيم خليل دارد.
12- «
الهم....» بار خدايا گناهان مرا بيامرز
13- «
تو را چه....» به تو چه رسيد كه مملكت و سلطنت را رها كردي و گذاشتي.
14- «
ان كل ....» جز اين نيست كه هر موجودي كه در آسمانها و زمين است بنده وار سر به درگاه خداي رحمان فرود مي آورد (سوره مريم 19/93 ترجمه خرمشاهي)

سبك شناسي:
تذكرةالاولياء، از نخستين كتابهايي است كه در شرح احوال عرفان و صوفيان به فارسي گفته نگاشته شده است. نويسنده كتاب شيخ فريدالدين عطار همانگونه كه در كتب منظوم خويش به بيان حقايق عرفاني بيش از ظواهر كلام توجه دارد، در اين كتاب نيز سادگي و رواني سخن را بر پيچيدگي و اغلاق كه در قرن ششم در مد نظر بسياري از نويسندگان بوده است ترجيح داده است و كتاب او كه در شرح احوال بزرگان طريقت است با انشايي نگاشته آمده كه براي رهروان طريقت كه درهر پايه از مزيت خواندن باشند. سودمند افتد. نثر او به محاوره نزديك است و از تصنع در كلام دور. جز در اين موارد ضرورت غير فارسي استفاده نمي كند و جز آيات كريمه قرآني، از عبارات عربي مگر در مواردي كه ناگزير است براي استشهاد نمي آورد.
شماره لغات عربي در تذكرة الاولياء در حدود 17 در صد است.
 
 
  الفتوح  
     
  محمدبن احمد مستوفي  
     
  زرقاء

بامداد روز ديگر كه خسرو ستارگان1 از مشرق طلوع كرد و جهان را لباس نوراني پوشانيد هر دو لشكر روي به يكديگر آوردند. از لشكر معاويه به چهار صف بيرون آمد و به سلاح و آلت وافر و از سر تا پاي پوشيده و دل بر مرگ نهاده. ابوالاعورالسلمي در پيش آن چهار صف مي آمد و ايشان را بر جنگ ترغيب مي داد و تحريض مي كرد و مي گفت:
«
اي اهل شام، از فرار حذر مكنيد كه در آن عيبي و عاري عظيم است. روي به جنگ لشكر عراق آريد كه ايشان اهل نفاقند و شقاق2
از آن صفوف آواز برآمد كه:
«
امروز از جنگ اهل عراق بازنگرديم تا معاويه را از خويش راضي نگردانيم او را خوشدل و شادمان نكنيم»
چون سرخيلان لشكر اميرالمؤمنين علي(ع) اين حال مشاهده كردند و آواز بوميان آن چهار صف بشنيدند سعيد بن قيس الهمداني آواز داد و قوم خويش را از همدان بخواند. عدي بن حاتم الطايي اقارب عشاير خويش را جمع كرد. اشتر نخعي با مذ حج ساخته و آراسته پيش آمد. و اشعث بن قيس سلاح پوشيده و لشكر خويش مرتب و آراسته گرادانيده بديشان پيوست پس، ديگر سواران و سرخيلان سپاه اميرالمؤمنين علي(ع) جمع شدند لشكري عظيم و انبوه در هم آمده به يك حمله بر آن چهار صف تاخت كردند و در هم آويختند. جنگي سخت بكردند ظفر و نصرت اصحاب اميرالمومنين علي(ع) را بود زيادت از سه هزار مرد از آن چهار صف در يك حمله بكشتند. بعد روي به لشكر معاويه آورده بر ايشان حمله كردند و ايشان را باز پس بردند معاويه فوج فوج سوار به مدد
مي فرستاد و ايشان را دلگرمي مي داد و عمار ياسر از ديگر جانب نعره مي زد .
قبايل عرب از هر دو جانب روي به يكديگر آوردند چنانب بني كنده افتاد، طيء مقابل طيء مذحج در برابر مذحج و تميم در مقابل تميم.
در اثناي جنگ زرقا دختر عدي بن سيرت الهمداني در ميان صف ها ايستاده قوم خود را از قبيله ي همدان مي ستود و ايشان را بر جنگ تحريص3 مي نمود و سخنان روي هر يك جداگانه در خاطر معاويه ثقلي4 مي انداخت. اين ببود تا نوبت خلافت به معاويه تقرير5 يافت يك روز عمر و عاص و بزرگان درگاه در خدمت او حاضر بودند و از هر گونه سخن
مي كردند تا گاهي كه ياد صفين كردند و كلمات زرقاء را فرياد آوردند معاويه گفت: «هيچ به خاطر مي داريد سخنان او را كه چند گزنده و دلخراش بود؟ والله دهنوز از خاطر من سترده نشده. اكنون رأي چيست؟ اگر صلاح بدانيد او را بخواهم و كيفر كردار او را در كنار او نهم
پس، امير كوفه را منشور كرد كه: «زرقاء را بخواه و به بسيج راه كن و روانه درگاه دار
امير كوفه حكم معاويه را به زرقاء ابلاغ داشت زرقاء گفت: «اگر مرا در اقامت كوفه و عزيمت شام مختار فرموده، اقامت را ازمسافرت دوست تر مي دارم»
امير كوفه گفت: «برحسب فرمان به شام بايدت رفت
زرقاء چون وارد شام شد بر در سراي معاويه آمد معاويه گفت: «هيچ مي داني تو را از بهر چه خواندم
گفت: «ندانم»
گفت: «آيا تو آن زن نيستي كه در صفين بر شتري سرخ موي برنشستي و بر قوم خويش همي عبور دادي و ايشان را بر من بشوريدي و بر جنگ من بياغاليدي و اين سخنان بگفتي؟»‌و كلمات او را لفظ به لفظ اعادت كرد.
زرقاء گفت: «آن زن من بودم و اين سخن من گفتم لكن اي معاويه صواب آن است كه از روزگار گذشته ياد نكني
معاويه گفت: «آن جمله مرا با ياد است. سوگند به خداي آن خون ها كه علي ابوطالب(ع) در صفين بريخت تو را با او شركتي تمام است و در آن جهان به تمام شركت كيفر خواهي يافت
زرقاء گفت: «اي معاويه، مرا به سعادتي بزرگ بشارت دادي كدام دولت از اين بزرگ تر است كه من با علي مرتضي(ع) در آن چه كرد شركتي داشته باشم و از ثواب آن خون ها بريخت در آن سراي مرا خطي6 و نصيبي باشد؟»
معاويه گفت: «شاد شدي و از اين شركت فرحتي7 به دست كردي؟»
زرقاء گفت: «سوگند به خداي كه هر چه تمامتر شاد شدم
معاويه گفت: «مرا شگفت مي آيد كه بعد از وفات علي ابوطالب (ع) وفاي شما را در محبت او به زيادت مي بينم
زرقاء گفت: «سوگند به خداي كه هنوز دوستي ما را با علي(ع) اندازه ندانسته اي
معاويه گفت: «دانسته ام كه شما ترك محبت علي(ع) نخواهيد گفت، لكن چون به فرمان من راهي دراز پيموده و زحمت فراوان بر خويشتن نهاده اي حاجتي كه داري بگوي تا به اجابت مقرون دارم
زرقاء گفت: «از من چنان مي سزد كه از آن كس كه بر من خاطرش تباه شد اظهار حاجت نكنم و از تو چنان مي سزد كه بيرون مسألت عطّيت8 كني و اسعاف حاجت9 فرمايي
معاويه گفت: «من از بهر اين كار هستم و بفرمود آن را عطايي گران و جامه اي گران بها دادند و بني عمان او را هر يك جداگانه عظيمي كردند و شاد خاطر به جانب كوفه روان گشت.


پانوشت:
1-
خسرو سيارگان: خورشيد
2-
شقاق: ناسازگاري
3-
تحريض: ترغيب، تشويق
4-
ثقل: سنگيني، كدورت
5-
تقرير يافت: مقرر و معلوم شد.
6-
خطي: بهره اي
7-
فرحت: شادي
8-
عطيت: بخشش
9-
اسعاف حاجت: برآوردن حاجت
 
 
  آداب الحرب و الشجاعه  
     
  منصوربن سعيد  
     
  آداب الحرب و الشجاعه

اندر آنچه استادان بزرگ كار ديدۀ تجربه يافته ساخته اند از سلاحها و چيزهاي ديگر، چون: گوي و چوگان و گوي شاهنامه پهنه1 و سنگ برداشتن و زور آزمودن و كشتي گرفتن و جنگ مشت كردن و سنگ فلاخن2 انداختن و لت بازي3 كردن و چك4 انداختن و آنچه بدين ماند از بهر كاري و فايده اي ساخته اند و فايده گوي پهنه انداختن و گرفتن، آنست كه دست در حرب روان شود و انگشتان بر پهنه تاودار5 شود و از بسياري انداختن و برگرفتن گوي، ديدار تيز شود از نظر كردن به دقت چوگان زدن. چون گوي پرتابي آيد از آن حذر بايد كرد و سنگها كه از حصار آيد از منجنيق6 عراده و فلاخن، چون چشم مردم7 بر گوي پهنه خو كرده باشد، اندازۀ آمدن آن بداند كه كجا خواهد افتاد و از آن پرهيز تواند كرد و جز اين اندر پهنه سخن بسيارست چون: اندام نرم شدن و نظر تيز بين شدن و دست راست شدن و آنچه بدان ماند.
اما اندازه گوي انداختن به پشت اسپ و گرفتن آن از افتراك8 بيندازي، به زانو بگيري و از زانو بيندازي، برابر گوش اسپ بگيري اما چوگان زدن كه استادان نهاده اند و فايده اندر آن آنست كه همه سلاحها را شورش نهاده اند9 و شمشير در نيام كردن و تير انداختن را نشانه هدف و برجاس10
نهاده اند تا دست بر شمشير كشيدن و در نيام كردن استاخ11 شود و ضرب راندن را بشناسد كه شمشير بر اسپ چگونه بايد زد و هر سلاح كه هست چون تير انداختن به حرب و خصم بر هدف بتوان انداخت و بر شكاري و پرنده و بُرجاس.
و نيزه در ميدان گردانيدن چون ميدان ملوك و رستم و اسفنديار و ميدان سهراب و فرامرز و حلقه ربودن12 و لعب سواري13 كردن و جز آن و بر پشت اسب بدل شمشير زدن و چوگان نهاده اند تا مرد اندر وي تاودار شود و پوست دست سخت كند و انگشتان برو استوار گردد و خو كند تا شمشير و دبوس14 و خراتگيني15 و ناچخ16 و گرز زدن بر مرد آسان شود و غلبه و گردش سواران بشناسد كه چوگان زدن را بر كارزار برابر نهاده اند. مر غلبه كردن خصم را.
اما چوگان زدن به اندازه كند تا پيش كوهه و اگر كسي باشد از تو بزرگتر تا او نفرمايد به چوگان زدن اندر نشود و اگر همگنان باشند باتفاق ايشان در چوگان زدن شوند و خويشتن را از اسپ ياران نگاه دارد تا آسيب نزنند به وقت اسپ گردانيدن به دهان اسپ خويش جامه سواران آلوده نكند و چوگان نگاه دارد تا ره چوگان خويش و از آن ياران نگيرد و اگر چوگان او به چوگان مهتري يا بزرگي درآويزد نيرو نكند چنانكه چوگان از دست او بستاند و به وقت گوي زدن نگاه دارد تا گوي به مهتر و ياران نزند و بدل زدن و زخم تا بحال نهادند تا ادب نمايد و بحال زند تا گوي بر كسي نيايد و خويشتن از گوي ياران نگاه دارد تا بر نيايد و چوگان خواهد زد ميان نيايد تا بر روي اسپ خويشتن نزند. اين ادبهاي چوگان براي شمشير نهاده اند تا پيش از كار و خصم، بياموخته باشد تا به وقت كار درنماند.
و كشتي گرفتن از بهر آن نهاده اند تا چون هر دو خصم از جمله سلاحها درمانند، و كار برنيايد و اسپ پي شود تا رخم خورد يا از كار فرو ماند، به كشتي با يكديگر كوشند، نخست بند دست گيرند، در پيچند چون از آن درمانند دست در گردن يكديگر اندازند و به علم گردن بپيچند، چون از آن درمانند به پاي و ساق يكديگر اندازند و زور كنند چون از آن درمانند كمر يكديگر گيرند و قوت كنند و زور آزمايي بهر اين كار آموزند تا مرد را در توان ربود وبر زمين تواند زد تا بر خصم، قادر شود و كشتي گرفتن سنت است.......
و بهترين علمها اين است كه چون از همه درماند، پس پاي زند تا بر زمين افتد و اگر از كشتي گرفتن عاجز آيد، به جنگ مشت بر سينه و دل و بنا گوش زند تا خصم را بيفگند، اگر زخم مشت، كاري آيد، در حال مرد هلاك شود و چنانكه موسي ـ عليه السلام ـ قبطي را زد و به يك مشت هلاك كرد.
و مشت زدن سنت است اما بايد كه آموخته باشد تا درنماند؛ كه هر كه دركاري ندانسته شروع كند، در خون خود سعي كرده باشد.
اما سنگ فلاخن انداختن سلاح مردمان كوهپايه و رودبار17 است كه به سنگ انداختن خو كرده باشند و خواهند كه سنگ دورتر و سخت تر آيد و همچون سنگ عراده باشد، و زخم آن هر جا كه بيايد بشكند و اگر بر بنا گوش و تهيگاه و سينه و دل آيد، در حال18 هلاك گرداند و سلاح رايگان است چون از جمله سلاحها درماند و سلاحي ديگر نيايد بدين، كار كند. و كسي در انداختن آن ماهر شده باشد چنانكه تير بر هدف اندازد، آن كس همچنان بر نشانه بتواند زد و شب بر آواز مرد تواند انداخت20 و زد و هيچ سوار، پيش او نتواند رفت، و خود و جوشن بشكند، و سلاح داوود است ـ عليه السلام ـ كه جالوت21 را و جمله لشكرش را به يك زخم بشكست و اين چنان بود كه طالوت كه ملك بني اسراييل بود و فرمان ايزد تعالي به جنگ جالوت رفت، چون هر دو لشكر مصاف راست كردند، جالوت از ميان صف بيرون آمد بر ابلق اسپي چون كوه پاره نشسته و شخصي بس بزرگ بود از بقيه عاد و در قصص و تفسير چنين آورده اند كه ششصد من جوشن و صد و پنجاه من خود بر او بود. طالوت را آواز داد كه از ميان لشكر بيرون آي، اگر مرا بزني و بكشي، پادشاهي و لشكر من، جمله تو را باشد . اگر من تو را بكشم پادشاهي و لشكر تو مرا باشد.
طالوت از آن شخص و هيكل بزرگ او بترسيد. داوود ـ عليه السلام ـ را پيش خواند و اسپ و سلاح و خود و جوشن داد كه ايزد تعالي ايشان را آگاه كرده بود كه داوود، جالوت را بكشد. بدين موجب او را به مبارزي بيرون فرستاد چون لختي راه برفت، خود و جوشن بدو گران آمد از ميان معركه كه بازگشت. جمله لشكر گفتند كه: داوود بترسيد بدان باز آمد چون نزديك طالوت آمد از اسپ فرو نشست و خود و جوشن بينداخت گفت: تو را گذاشتيم چندانكه خواهي جنگ كن و درين راه كه با لشكر مي رفت سنگي برو سخن آمد كه مرا بر گير كه من سنگ هاروتم كه فلان ملك را به من كشتست.
آن را برگرفت در توبره نهاد، پيشتر آمد سنگي ديگر بر وي سخن آمد كه مرا برگير كه من سنگ موسي عمرانم كه فلان ملك را به من كشته است، آن را هم برگرفت و در توبره نهاد و در ميدان معركه كه در رفت و گرسنه شده بود، جفتي قرص جوين داشت از توبره بيرون آورد و بنشست و آن را به كار برد.
جالوت، داوود را عليه السلام بديد نيك خشمش آمد بدان سبب كه در شخص و هيكل خود بنگريست در هر دو لشكر ازو هيچكس بزرگ تر نبود و در داوود بنگريست ازو خردتر جثه نبود گفت: به مبارزي من بيرون آمده اي؟
گفت: آري
پس گفت كه: جنگ با من به فلاخن و سنگ خواهي كرد؟ چنانكه بر سگان سنگ اندازند!
داوود گفت: تو نيز سگي.گفت لاجرم تو را بكشم و گوشت تو را طعمه سباع و طيور كنم. داوود گفت كه: خداي تعالي گوشت تو را قسمت جانوران كند.
پس دست درتوبره كردو گفت: به نام خداي ابراهيم، يك سنگ بيرون كشيد و در فلاخن نهاد، و سنگي ديگر بيرون كشيد و گفت: به نام خداي اسحاق و در فلاخن نهاد و سنگي ديگر بيرون كشيد و گفت: به نام خداي يعقوب و در فلاخن نهاد.
ايزد تعالي هر سه سنگ را يكي گردانيد پس فلاخن بگردانيد بينداخت ايزد تعالي باد را مسخر گردانيد تا آن سنگ را بر بيني جالوت زد تا در دماغ او رفت و از پس قفا بيرن شد، سي كس را بكشت آنگاه ْا سنگ را ليزد تعالي ريزه ريزه گردانيد و بر لشكر او تفرقه كرد و بر هيچكس نبود كه از آن سنگ نرسيد تا جمله لشكر جالوت هزيمت شدند و فلاخن سلاح، و سنت داوود است و لت بازي22
كردن هم سلاحست كه از آن خصم را بتوان زد و درگردانيدن زخم، خصم را در تواند كرد.
و چك انداختن23 اگر چه بازي را ماند، اما اگر كس آن را نيكو آموخته باشد و به صواب انداختن خو كرده باشد بر گردن خصم بتوان زد و سرش را بتوان انداختن. و «چك» آهني باشد گرد و بر مثل آيينه بزرگ،‌ميان سوراخ چنانكه دست و بازو درون توان كرد و كرانه بيرون او به مثل شمشير تيز باشد در بازي كردن وبر بالا انداختن، بدان سوراخ بگيرند و اگر سوراخ نباشد در گرفتن بر هر جا كه رسد چون از بالا فرود آيد، دو نيم كند و نيك عجايب و نادر ساخته اند كه اگر خصم غافل باشد از پس يا از پيش يا از پهلو هر كجا كه انداختند سر از تن جدا گردد.
در جمله، هر كاري كه هست سلاح كار فرمودن و جز آن بايد كه نيكو آموخته باشد تا در آن خصم را مقهور كند و خود به سلامت ماند و چون مردم از سلاح فرو مانده باشند و به دست هيچ نباشد قوي تر سلاحي جنگست كه جمله سلاح از بيم آن ساخته اند، چنانكه كرد، از بيم مشت ساخته اند و خنجر و كناره24 و نيزه و نيم نيزه ناوك و غدرك25 از بيم نيزه و استادان اين صنعت چنين گفته اند كه در روز جنگ موي سر باز نبايد26 كرد تا به دست خصم درنماند و ناخنان را باز نبايد كرد تا دراز باشد، كه ناخن و دندان هم سلاحي است به وقت كار27 تا در هيچ حال از كوشش و جلدي فرود نايستد. و بدانچه بتواند، خصم را دفع كند و اگر از همه درماند پشت بر خاك كند و در روي و چشم خصم زند تا بدين هم رهايش يابد و اسير و گرفتار نوشد و بايد كه كمند انداختن هم بياموزد اگر چه حرفت چوپانان و گله بانان است، اما وقت باشد كه از جمله سلاحها بچربد و خصم را بدان گيرد و اسير كند.
چنين گويند كه: در آن وقت كه سلطان يمين الدوله محمود غازي انارالله برهانه در سنه اثني و عشرين و اربعمائه28 عزم غزاي هندوستان كرد و دوازده راي29 و لشكرهاي انبوه و قوي جمع شده بودند با تلواجيپال30 پسر شاه جيپال تا سلطان را اندازد و تلواجيپال پادشاه لاهور شود چون سلطان يمين الدوله به سبيه31 رسيد خبر يافت كه لشكر كافران براست از آب جون32 و گنگ گداره شد و تاخت، لشكر كافران بايستادند و مصادف كردند خداي تعالي او را نصرت داد تا كافران را بكشت و صد و هفتاد پيل بگرفت و زن پسر پادشاه انندپال نام بگرفت و او را خسته كرده بودند تعهد فرمود چون نيك شد خلعت و ياره زرين داده و بر مهد پيل به نزديك پسر شاه باز فرستاد و از آنجاي بتاخت به قنوج33 رفت كه لشكر افران جمع مي شدند چون سه فرسنگي قنوج رسيد فرود آمد و طليعه برگماشت. آن روز نوبت طليعه احمد انوشتكين اَخُر سالار بود و او در لعب سواري دستي داشت و در مردانگي يگانه بود و چون به طلايه بيرون شد، سر سواران راي قنوج را جيپال بودي، به طلايه آمده بودند سواري از ميان ايشان خيرگي مي كرد و هر رساعت حمله مي آورد. احمد علي انوشتكين، كمند از فتراك بگشاد چون سوار برو حمله كرد، كمند بينداخت و گردن سوار را با گردن اسپ سخت كرد و مرد و اسپ را همچنان گردن بسته پيش سلطان برد.
چون سواران كافران بديدند هزيمت شدند و راي قنوج را بگفتند كه قومي آمده اند كه چهره آدميان دارند وليكن جنگشان نه چون جنگ آدميان است، رشته مي اندازند و مردم و اسپ را مي برند.
چون كافران، اين سخن بشنيدند چهل هزار خيمه و خراپشته و دوازده سراي پرده بر جاي بگذاشتند و هر دوازده راي و چند هزار سوار بگريختند و سلطان در عقب ايشان برفت و قنوج را بزد و چندان زر و سيم عين يافتند كه هيچكس از زرينه و رويينه بر نگرفت و چون از آن غزو باز آمد، چند مسجد آدينه در قلعه لوهور مناره فرمود و يادگار بگذاشت ايزد تعالي آن پادشاه را و جمله پادشاهان غازي را بيامرزد، مي بايد مرد سپاهي، كمند از فتراك جدا ندارد كه روزي دست گيرد و بدين سبب نامدار شود و خصم را اسير كند، و شر دشمن را دفع كند.
(
آداب الحرب و الشجاعه، تأليف مباركشاه، ص 475- 466)

پانوشت:
1-
پهنه: قسمتي از چوگان كه سر آن مانند كفچه پهن است و گوي را در آن نهاده برافكنند و چون نزديك به فرود آمدن شود باز سر پهنه را بر او زنند و هعمچنين ادامه دهند و نگذارند بر زمين آيد تا به مقصد رسانند، طبطاب، راكت

هنر نمايد چندانكه چشم خيره شود
به تير و نيزه و زوبين و پهنه و چوگان

2-
فلاخن: آلت سنگ اندازي كه از رسن دوتاء (پشمي يا ابريشمي) سازند و بدان سنگ اندازند(معين).
3-
لَت: گرز، عمود، چماق
4-
چك: يكي از آلات آهنين جنگ.
5-
تاودار: با توجه به معني «تاو» كه در فرهنگها به معناي طاقت و قدرت و مقاومت آمده است «تاودار» معناي «دارندۀ طاقت» و «مقاوم» خواهد بود.
6-
منجنيق: آلتي مركب از فلاخن مانندي بزرگ كه بر سر چوبي قوي تعبيه مي شد و در جنگهاي قديم ب.سيله آن سنگ و آتش به طرف دشمن پرتاب مي كردند(معين)
7-
مردم: انسان(مفرد)
8-
فتراك:دوالي كه از زين آويخته براي بستن چيزي.
9-
شورش نهادن سلاح: سلاحشوري، سلحشوري، جنگاوري، سپاهي‌ گري
10-
برجاس: هدف، نشانه
11-
اُستاخ، صورت كهن گستاخ، اين واژه در قديم به صورت «بُستاخ» نيز به كار رفته است.
12-
حلقه ربودن: نوعي بازي با اسب كه حلقه اي را در حال حركت با نيزه مي ربايند
نظامي فرموده:
نيزه ش از حلق شير حلقه رباي
تيغش از قفل گنج حلقه گشاي
(
هفت پيكر چاپ وحيد ص 67)
13-
لعب سواري: بازي با اسب در فرهنگ معين به نقل از «سمك عيار» آمده است: «و مركب را گرد ميدان تاخت و لعبي چند غريب و عجيب بنمود
14-
دبوس: عمود آهنين، گرز آهني، چوبدستي ستبر كه سر آن كلفت و گره دار باشد (معين)
15-
خراتگين: نام نوعي از سلاح جنگ باشد كه پوشند و در بر كنند(برهان قاطع) اين واژه به صورت
خراتگيم هم نوشته شده است.
16-
ناچخ: تبر زين را گويند و آن نوعي از تبر است كه سپاهان بر پهلوي زين اسب بندند، بعضي گويند سناني است كه سر آن دو شاخ باشد و نيزه كوچك را نيز گويند (برهان قاطع).
17-
رودبار: رودخانه بزرگ (معين)
18-
در حال: فوراً
19-
رايگان: آنچه در راه يابند، مجاني(معين)
20- «
شب بر آواز...» يعني در هنگام شب با صداي دشمن مي تواند جهت تير انداختن را مشخص كند و او را هدف قرار دهد.
21-
جالوت: صورت قرآني نام «جليات» پهلوان تنومند فلسطين كه به دست داوود كشته شد.....
(
دائرةالمعارف فارسي مصاحب)
22-
لت بازي: گرز بازي(نظير شمشير بازي).
23-
چك انداختن: پرتاب كردن «چك» كه آهني گرد است و در متن نحوۀ پرتاب را شرح داده است.
24-
كناره: قداره. اصل كلمه از زبان سنسكريت است (Katara) شمشيري كوتاه است با تيغه پهن كه هندوان آن را به كار مي برند و توسط آنان در ايران رواج يافت.
در اين خانه چهار ستت مخالف
كشيده هر يكي بر تو كناره
(
ناصرخسرو)ر.ك: فرهنگ معين
25-
غدرك: جامه روز جنگ(معين)
26-
موس سر باز كردن: در لغت نامه دهخدا موي سر باز كردن به معني سر تراشيدن آمده است كه اين تركيب در سفرنامه ناصرخسرو نيز آمده است كه: «از برهنگي و عاجزي به ديوانگان ماننده بوديم و سه ماه بود كه موي سر باز نكرده بوديم» و دكتر وزين پور نيز در حاشيه كتاب سفرنامه در معناي جمله نوشته اند « موي سر نتراشيده بوديم، نزده بوديم» (حاشيه ص 109 سفرنامه ناصر خسرو به كوشش دكتر وزين پور) اما در اين متن (آداب الحرب و الشجاعه) با توجه به عبارت كه مي نويسد: «در روز جنگ، موي سر باز نبايد كرد تا به دست خصم نماند» به نظر مي رسد معناي تراشيدن مو درست نباشد چون اگر مو را بتراشند به دست دشمن نمي افتد و اگر فرض كنيم كلمه «نبايد» در اصل «بايد» بوده است باز با سياق جمله بعد كه مي نويسد: «ناخنان را باز نبايد كرد تا دراز باشد كه ناخن و دندان هم سلاحي است...» سازگار نمي وشد. بنابراين در اينجا باز كردن مو به همان معني باز كردن از زير دستار باشد نه تراشيدن.
27-
كار: كارزار.
28-
در هر پنج نسخه اثني عشرين و اربعمائه نوشته شده ولي اشتباه است و اثني عشر و اربعمائه [412] صحيح مي باشد (حاشيه متن).
29-
راي: راجه
30-
تلواجيپال: اين نام را ابوريحان در كتاب [تحقيق ما] للهند تريلو جيپال نوشته است (حاشيه متن)
31-
سبيه: از توابع چالند مي باشد (حاشيه متن)
32-
آب جون: در بنگاله مي باشد و اكنون رود جمنا ناميده مي شود (حاشيه متن)
33-
قنوج: شهري است در ناحيه فرخ آباد (هندوستان) واقع در شمال شرقي كاونپور، سلطان محمود غزنوي اين شهر را به تصرف درآورد:

خيز شاها كه به قنوج سپه گرد شده ست
روي زان سو نه و بر تاركشان آتش بار
(
فرهنگ معين)

سبك شناسي
1-
كتاب «آداب الحرب و الشجاعه) بر خلاف نامش كه با لغات عربي تركيب يافته از متون فارسي قرن ششم است كه به سبب آنكه راه و رسم جنگاوري و شكار و چوگان بازي و كشتي گرفتن و مشت زدن و ديگر رفتارهاي دلاوري را مي آموزد و مخاطب آن عموم مردم است از نثري روان و ساده برخوردار است و چون ايزار و آلات جنگ و شكار و ورزش كه از آنها نام مي برد، ابزاري ايراني و با نام ايراني است جز در موارد نادر نيازمند استفاده از لغات غير فارسي نيست و درنتيجه تعدا لغات غير فارسي آن از ده درصد بيشتر نيست.
2-
استعمال علامت مفعولي (مر) پيش از مفعول و (را) بعد از آن.
3-
استعمال صورت كهن بعضي كلمات مانند اُستاخ (=گستاخ).
4-
بعضي كلمات عربي را كه به كار برده است نشانگر آنست كه در آن روزگاران آن لغت عربي براي معناي مورد نظر مستعمل بوده است. مانند: «حرب» و «مبارزي» و «غازي»
5-
بعضي كلمات كه امروز كاملاً مهجور و متروك است در كتاب به كار رفته است مانند: «بُرجاس» به معني هدف، نشانه.
 
 
  اسكندرنامه  
     
  به كوشش آقاي ايرج افشار  
     
 

ماجراي اسكندر و آب حيات

در داستان زندگي اسكندر مشهور است كه جهان را براي يافتن آب حيات كه موجب عمر جاوداني است زير پا گذاشت تا چشمه آب حيات را كه در ظلمات است بيابد اما توفيق نيافت.
قسمتي را كه در زير از كتاب اسكندرنامه نقل كرده ايم مربوط به همين آرزوي اسكندر است كه مي گويند جهانگيري او بوده است .

رفتن شاه اسكندر در ظلمات و آنچه او راپيش آمد

چنين روايت كند خداوند حديث كه چون خضر ـ عليه السلام ـ قصه الياس عليه السلام با شاه بگفت و شاه بنشنيد فرمود كه از اينجا بي آزار بگذريم و ازيشان نُزل1 نخواهيم.
خضر عليه السلام گفت: كه مصلحت باشد و از آنجا برگرفتند و برفتند تا به شهري رسيدند كه از‌آن شهر تا به ظلمات پنج روز راه بود.
پس شاه اسكندر، خضر را عليه السلام گفت: ما را راه دراز در پيش است و ما را برگ و ساز لشكر راست مي بياد كردن و آن روز به لشكر نگفت كه به طلب آب حيات مي روم. گفت: به جابلقا2
مي روم بر دامن كوه قاف.
يك ماه در آن شهر مقام كرد و خضر عليه السلام به شب ناپديد شدي و به روز پيدا آمدي و شاه به شب دلتنگ بودي و غم آن همي خوردي كه باشد كه آب حيات يابد يا نه؟ و از آن چهارده سال كه شنيده بود كه او را عمر مانده است و مدت پادشاهي اوست نه سال گذشته بود. پس به ساز لشكر مشغول گشت، چون برنج و نخود و ناردان و جو و گندم و انگبين تا قرب يك ماه از ولايت
مي آوردند .
پس روزي شاه اسكندر بر كوهي بود از كوههاي مغرب، راهبي ديد بر آنجا پير و مويهاي سفيد و بالا، منحني گشته، شاه را ازو عجب آمد، پيش آن راهب رفت و ازو بپرسيد كه نام تو چيست؟
گفت: نام من هوم است و اين ساعت مدت هفتصد و پنجاه سال از عمر من گذشته است و هيچ كوهي در اين عالم نمانده است كه من آنجا نرسيده ام.
پس اسكندر گفت: با من بيا تا من تو را به دامن كوه قاف3 برم.
گفت: من به هفتصد و پنجاه سال عمر به دامن كوه قاف نرسيدم تو بدين چهار پنج سال كه مانده است بدانجا خواهي خواهي رسيدن؟
اسكندر، چون اين سخن بشنيد بر خود بلرزيد و گفت: تو چه داني كه عمر من چندين مانده است؟
گفت: من دانم
اسكندر گفت: من به طلب آب حيات مي روم، اگر دريابم و باز خورم علم تو هباء منثور4 گردد.
راهب گفت:اگر خداي تعالي روزي كند.
پس راهب گفت، اگر نيكويي ها كني در عمرت بيفرايد و اگر خويشان را نيكو داري هم در عمرت فزون شود و اگر خون ريزي و ظالم باشي نه عمر يابي و نه ملك و پادشاهي، همچون افراسياب كه خون سياوش بر بي گناه بريخت و او را من گرفتم و به دست كيخسرو و بازدادم و آن قصه با شاه بازگفت كه او را چون گرفتم چنان كه در شهنامه منقول است.
اسكندر چون اين قصه از راهب بشنيد دل خوش گشت و از آنجا به زير‌آمد و چون شب درآمد احوال آن مرد با حكيم ارسطا طاليس5 باز گفت.
پس، شاه ديگر بار حكيم را گفت: مي بايد كه احوال كيخسرو تمام بدانم تا با افراسياب چه كرد و خون پدر، چون بازخواست؟
پس،؛ حكيم آن داستان با شاه بازگفت از اول تا آخر چنانكه در شهنامه به نظم فردوسي طوسي گفته است تا بدانجا باز گفت كه كيخسرو از ميان لشكر برفت و پادشاهي به لهراسب داد و او ناپديد شد و پهلوانان بعضي كه با وي بشدند در زير برف بماندند.
شاه اسكندر حكيم را گفت: اين همه از نوشته خواندي؟
گفت: بلي
پس شاه گفت: از آنجا گذر بايد كردن كه روزگار برفت.
پس چون شاه از آن شهر برفت و به كنار ظلمات رسيد، شهري ديد بس شگفت و مردماني در آنجا بودند كه كس زبان ايشان نمي دانست. شاه قومي را از آن مردمان بخواند و احوال ظلمات ازيشان باز پرسيد.
گفتند: شاها ده فرسنگ زمين مانده است تا به ظلمات.
شاه كار راست كرد و آن شب در جايگاه ببود و ديگر روز، در ظلمات رفت و لشكرش به اكراه در آنجا رفتند و چنان بود كه چهار ماه متواتر، ايشان شب از روز نشناختند و چون خضر عليه السلام برداشتي6 شاه اسكندر نيز برداشتي و البته خضر پيغمبر عليه السلام پيشرو بودي و چندان لشكر بودي كه چون پيشاهنگ فرود آمدي دُمدار7 هنوز بار ننهاده بودي.
پس، يك روز ناگاه خضر عليه السلام چيزي در دست داشت. از دست او بر زمين افتاد. او دست فرا كرد تا آن چيز بردارد. دست اوبر آب آمدو بجُست آنجا چشمه آب ديد، به طعام(=طعم) همچون عسل. بدانست كه آب حيات است، از آن آب بازخورد و به طعام(=طعم) آن هرگز هيچ چيز نخورده بود و آنجا دو ركعت نماز بكرد و خود لشكر را نگفت كه من آب حيات خوردم.
اما گفت: همچنين كه ايستاده ايد بر جاي خويش قرار گيريد تا من بازآيم و اگر پيشتر رويد هلاك گرديد و خود به تعجيل بر شاه اسكندر آمد و سر اسب شاه بگرفت و شاه بر استر كره اي نشسته بود چون بدان جايگاه رسيد خضر عليه السلام گفت: شاها آب حيات خوردم و چشمه يافتم و لشكر بدان جاي بازداشتم تا جشمه از دست نشود و خضر عليه السلام از پيش شاه مي آمد و سر اسب شاه اسكندر بگرفته و شاه بر استر كره اي نشسته بود.
چون بدان جايگاه رسيدند خضر عليه السلام چشمه آب طلب كرد نيافت،
پس لشكر را گفتند: شما هيچ فراتر شديد؟
گفتند: معاذالله، ما ازينجا يك گام پيشتر نشديم
پس، هفت شبان روز آنجا مقام كردند و لشكر فرود آمدند و و آبها [كه] بر چهارپايان بود برسيد و همچنين طعام برسيد و آن چشمه البته باز نيافتند.
و شاه رنجور دل و پشيمان و درمانده بود و آن رنجها و اميدها همه هبا شد. پس بعد از هفت روز از آنجا برداشتند و مي آمدند تا از تاريكي بيرون آمدند و به روشنايي رسيدند و چهار ماه بود تا آفتاب و ماهتاب نديده بودند و شب و روز ندانستندي و روي خوش نديده بودند و در زير البته نمي توانستند دانستن. به دهان مي بردند و به بوي مي نهادند از تاريكي نمي شناختند پس هر كس كه در ظلمات بود چون بيرون آمد از بهر آن سنگ، جمله پشيمان بودند و همچنين پيغامبر صلي الله و سلم گفته است كه همه پشيمان بودند.
گفتند: يا رسول الله چرا؟
گفت: زيرا احوال ايشان از سه بيرون نبود. قومي از آن سنگ برگرفته بودند و وقومي اندك برگرفته بودند و قومي خود نگرفته بودند. چون از آنجا بيرون آمدند بديدند كه همه جواهر و ياقوت بود و زبرجد آنكه بسيار داشت پشيمان بود كه چرا بيشتر برنگرفتم و آنكه اندك داشت هم پشيمان بود كه بسيار نداشت و آنكه خود نداشت از همه پشيمانتر بود پس بدان كه جمله پشيمان بودند.
پس چون از ظلمات بيرون آمدند و رويهاي يكديگر بديدند و يكديگر را در كنار گرفتند و به ديدار يكديگر شاد شدند كه چهار ماه بود كه ايشان ديدار يكديگر نديده بودند و شاه اسكندر از بهر آب حيات دلتنگ بود كه اميد زندگاني نمانده بود. و چون از ظلمات بيرون آمدند دامن كوه قاف ديد و اسرافيل را ديد صور در دم گرفته و يك پا بر كوه قاف نهاده و يك پا بر آسمان چهارم.
اسكندر، آسمان چهارم نديد، اما دامن كوه قاف ديد و يك پاي اسرافيل بديد. صور در دم گرفته و چشم در زير عرش گماشته تا كي فرمايد كه صور در دم.
پس اسكندر چون آنجا درماند و بترسيد و از جهان و جهانيان آنجا اثر نديد پس آوازي آمد از آنجا او را بگفتند اي شوخ8 آدمي شرم، نداري؟ اكنون جهان نماند هرچه در جهان بود با پس پشت افگندي مگر بر آسمان خواهي شدن؟ باز گرد كه زندگي تو اندكي مانده است.
اسكندر از آنجا بازگرديد و آهنگ آن موضع كرد كه آفتاب فرو مي رود. گفتند از دست چپ كوه قاف بر كناره ظلمات بايد شدن و چهار روز راه است تا آن جايگاه و چون آنجا رسي لشكر را بگويي تا نترسند كه چون آفتاب بدان چشمه فرو خواهد شدن چندان آواز نعرۀ او باشد چون صنج و دراي9 از آن چشمه برآيد كه مردم بترسند. واين آفتاب چندان است كه چهاربار از مشرق تا مغرب و اسكندر آفتاب و صورت آفتاب را آن روز بديد كه در آن چشمه فرو شد و او از هوش برفت و بيفتاد. و چون با هوش آمد برخاست قومي را يافت آنجا كه هرگز چنان قومي نديده بود و چون آنجا رسيد كه خداي تعالي و تقدس در قرآن مجيد مي گويد.
«
حتي اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب في عين حمئة و وجد عندها قوماً قلنا يا ذوالقرنين اما تعذب و اما تتخذ فيهم حسناً10» پس اسكندر آنجا قومي ديد هم كافر و هم مؤمن و مي خواست كه از آنجا بود و برگذرد. خداوند تعالي مي گويد ما وحي كرديم يعني الهام داديم ذوالقرنين را تا اين قوم را گفت هر آن كس كه به خداي ايمان دارد با وي نيكو كنم و بر عاقبت خداي تعالي او را بهشت دهد و آن كس كه كافر است او را بكشم و به عاقبت، سزاي او دوزخ باشد. پس كافران را درين جهان كشتن و در آن جهان بهشت و ديدار [باشد]
پس، اسكندر از آن قوم باز پرداخت و علما را در «عين حاميه11» اختلاف است قومي برآنند كه چشمه گرم و جوشان است كه خورشيد بدان چشمه فرو مي شود و از هر نوع درين سخن گويند.
پس اسكندر چون آن بديد برگ ساخت كه از آن جايگاه برگردد و آن زمين مغرب بود و با زمين شام پيوسته بود و قومي گويند كه آن زمين قيامت خواهد بودن
پس اسكندر ده روز آن جايگاه مُقام كرد كه جاي خوش و هواي معتدل بود، اما از درخت و نبات خشك بود.
پس شاه شبي فرو خفت چون از شب پاره اي بگذشت به حاجتي برخاست آنجا ماران بسيار ديد كه در ميان لشكرگاه مي رفتند بترسيد كه رنجي رسد. لشكر را بيدار كرد و گفت: بعد از اين هيچ كس مخسبيد و خود را ازين ماران نگاه داريد. همه برخاستند و آن ماران را بكشتند و بعضي برفتند.
و چون روز برآمد اسكندر به كشتي ساختن مشغول گشت كه دريا سر را گذاره كردن دشوار بود. از روزگار كيخسرو كس آنجا گذر نكرده بود. پس از آن ولايت برگ12 دريا راست كردن نمي توانست. از آنچه داشت برگ راست كرد. و آنجا خوردني بسيار بود و گرماي گرم بود، به زبان مي آمد. پس بر آن حال كه بود، برگ راست بكرد و كشتي راست مي كرد و طلب كسي مي كرد كه احوال دريا باز داند كه چگونه است و از عجايب چيست در وي. مدتي طلب كرد و با دست نيامد و السلام
(
اسكندرنامه، به اهتمام ايرج افشار، ص 212- 206)

1-
تزل: رزق، روزي، آنچه پيش مهمانان نهند از طعام و جز آن (معين)
2-
جابلقا: قدما نام دو شهر را بردند «جابلقا» و «جابلسا» و گفته اند نخستين در مشرق كره زمين است و دومين در مغرب. كوششهاي محققان درباره اصل و منشاء و حقيقت اين دو اسم، هنوز به نتيجه قطعي نرسيده است. «سهروردي در حكمةالاشراق «جابلق» و «جابرص» و «هورقليا» را در اقليم هشتم جا مي دهد و «شهرزوري» در شرح حكمةالاشراق آن سه را اسماي شهرهاي عالم مثل مي داند و گويد جابلق و جابرص دو شهرند از عالم عناصر مُثُل و هورقليا از عالم افلاك مُثُل عارفان نيز تعبيراتي دارند. از آن جمله «جابلقا» عالمي مثالي است كه در جانب مشرق ارواح واقع است كه برزخ است ميان غيب و شهادت و مشتمل است بر صور عالم و جابلسا در جانب مغرب اجسام واقع است، مردم جابلقا الطف و اصفايند و مردم شهر جابلسا بر حسب اعمال و اخلاق پست كه در نشأت دنيوي كسب كرده اند مصور به صور مظلمه اند ..(معين)
3-
كوه قاف: اين كوه افسانه اي را كوهي محيط بر زمين دانسته اند و گويند از زبرجد سبز است و سبزي آسمان از رنگ اوست و اصل و اساس همه كوههاي زمين است ...قدما آن را «البرز» دانسته اند بعضي آن را جبال قفقاز دانند و «قاف» را با قفقاز از يك ريشه مي دانند (معين)
4-
هباء منثور: گرد پراكنده، مآخوذ است از آيه «فجعلنا هباء منثوراً (فرقان 25/23)
5-
ارسطاطاليس معرب ارسطو فيلسوف شهير يونان كه به او لقب معلم اول داده اند و گويند معلم اسكندر بود و سپس وزير مشاور او.
6-
برداشتن: به راه افتادن، راهي شدن از جايي به جايي (لغت نامه)
7-
دمدار: دنباله كش لشكر كه به تازي «ساقه» و به تركي چند اول گويند (انجمن آرا ـ لغت نامه)
8-
شوخ:‌گستاخ
9-
صنج و دراي: سنج و دراي، دو آلت موسيقي است كه سنج دو صفحه مدور فلزي است كه بهم زده مي شود و «دراي» زنگ بزرگ و جرس است(صنج معرب سنج است).
10- «
حتي اذا....» تا گاهي كه رسيد فرودگاه خورشيد را يافتش فرو مي رود در چشمه گل آلودي و يافت نزد آن گروه را گفتيم اي ذوالقرنين يا شكنجه مي كني و يا بر مي گيري در ايشان نكويي را (كهف 18/86)
11-
عين حاميه: چمشه گل آلود و گرم
12-
برگ: توشه، آذوقه

سبك شناسي
1-
كتاب اسكندرنامه از متب داستاني منسوب به قن ششم به بعد است به سبب آنكه معمولاً كتب داستان (و سپس تاريخ) مورد استفاده عموم مردم است نه فقط خواص، از نثري ساده برخوردار است. كتاب اسكندرنامه نيز كه داستان اسكندر مشهور است با آنكه به احتمال مرحوم بهار از عربي به فارسي عامه مردم بوده اند از نثري نسبتاً ساده و خالي از لغات عربي آن به حدود پانزده درصد مي رسد.
2-
سهولت نثر آن تا بدانجا است كه تصور مي رود در سده هاي بعد، كاتبان در انشاء كتاب تصرفاتي كرده باشند اما واژه هايي كه مخصوص نثرهاي كهن است نظير برداشتن (حركت كردن) دمدار (دنباله كش لشكر، ساقه) برگ (توشه) در آن ديده مي شود.
3-
تركيبات عري محاوره اي كه در زبان عموم مردم (يا دست كم خواص و اهل قلم) متداول يوده است در متن ديده مي شود مانند: «هباء منثورا» و «معاذالله»
4-
كلمه «سنج» از آلات موسيقي را به صورت معرب آن «صنج» نگاشته است و همچنين «ارسطو» را به صورت ارسطا طاليس و نظاير آن .
 
 
  سياست نامه  
     
  خواجه نظام الملك  
     
  سيرالملوك (سياست نامه)


حكايت اندر سياست
از خلفاي بني عباس هيچ كس را آن سياست و هيبت و آلت و عدت1 نبود كه معتصم را بود و چندان بنده ترك كه او داشت كس نداشت گويند كه هفتاد هزار غلام ترك داشت و بسيار كس را از غلامان بركشيده بود و به اميري رسانده و پيوسته گفتي كه خدمت را جون ترك نيست.
مگر اميري، وكيل خويش را بخواند و گفت كه: در بغداد كسي را شناسي از مردمان شهر و بازار كه به ديناري پانصد با من معامله كند كه مهم مي بايد و به وقت ارتفاع2 باز دهم؟ وكيل انديشيد. از آشنايي او را به ياد آمد كه در بازار خريد و فروخت باريك كردي و ششصد دينار زر خليفتي3 داشت كه به روزگار به دست آورده بود.
امير را گفت: مرا مردي آشنا هست كه دكان به فلان بازار دارد و من گاه گاه به دكان او مي روم و با او داد و ستد مي كنم ششصد دينار خليفتي دارد. مگر كسي بدو فرصتي و او را بخواني و به جايي نيكوش بنشاني و هر ساعت تلطف4 كني و در وقت خوان با وي تكلف نمايي و پس از نان خوردن، سخن سود و زيان در ميان آري. باشد كه از تو شرم دارد و از حشمت رد نتواند كرد.
امير همچنين كرد و كس بدو فرستاد كه: زماني رنجه شو كه با تو شغلي دارم فريضه اين مرد برخاست و به سراي امير رفت و او را هرگز با اين امير معرفت نبود5 چون پيش وي در رفت سلام كرد. امير جواب داد و روي سوي كسان خويش كرد كه: اين فلا كس است؟ گفتند: آري امير پيش وي برخاست و فرمود تا اتو را به جايي نيك بنشاندند.
پس گفت: من آزاد مردي و نيكو سيرتي و امانت و ديانت تو اي خواجه، از زبان هر كسي بسيار شنيده ام و تو را ناديده فريفته تو گشته ام و چنين مي گويند كه در همه بازار بغداد هيچكس به آزادمردي و نيكو معاملتي اين خواجه نيست.
پس او را گفت: چرا با ما گستاخي نكني6 ؟ و ما را كاري نفرمايي و خانه ما را خانه خود نداني و با ما دوستي و برادري نكني
و هرچه امير مي گفت، او خدمت مي كرد و آن وكيل مي گفت: همچنين است و صد چندين است.
زماني بود، خوان آوردند. امير او را نزديك خويش جاي كرد و هر زمان از پيش خويش بر
مي گرفت و پيش او مي نهاد و تلطف همي كرد.
چون خوان برداشتند و دست بشستند و مردمان بپراگندند، خواص ماندند. امير روي سوي اين مرد كرد . گفت: داني كه تو را از بهر چه رنجه كردم؟
گفت: امير بهتر داند.
گفت بدان كه مرا در اين شهر، دوستان بسيارند كه هر اشاراتي كه بديشان كنم از آن نگذرند و اگر پنج هزار و ده هزار ازيشان خواهم، در وقت بدهند. و دريغ ندارند. از آنكه ايشان را از معاملت من زيان نكرده است. در اين وقت مرا آروزي چنان افتد كه ميان من و تو دوستي باشد و گستاخيها كنيم. هر چند كه مرا غريمان7 بسياراند اما مي بايد كه در اين حال به ديناري هزار با من معاملت كني مدت چهار ماه يا پنج ماه كه به وقت ارتفاع باز دهم و دستي جامه بر سر نهم و دانم كه تو را چندين و اضعاف8 اين هست و از من دريغ نداري.
مردم از شرم و خلق خوش كه با او همي كرد و گفت: فرمان امير راست وليكن من از آن دكان داران نيم كه مرا هزار باشد. يا مهتران جز راست نشايد گفتن. همه سرمايه من ششصد دينار است و در بازار، بدان دست و پايي مي زنم و خريد و فروختي باريك مي كنم و اين قدر به روزگار و سختي به دست آورده ام.
امير گفت مرا درخزانه زر درست بسيار است وليكن اين كار را كه مرا مي بايد نشايد. مر از اين معاملت مقصود دوستي تو است. چه خيزد تو را از اين داد و ستد باريك كردن؟ آن ششصد دينار به من ده و ده قباله به هفتصد دينار به گواهي عدول9 از من بستان تا به وقت ارتفاع با تشريفي10 نيكو به تو دهم
وكيل همي گفت: تو هنوز امير ما را نمي شناسي از همه اركان دولت هيچكس پاك معامله تر از امير نباشد
مرد گفت: فرمان امير راست اين قدر كه مرا هست دريغ نيست. آن زر بداد و آن قباله بستد
چون حاله11 فراز آمد به دو روز پستر، مرد به سلام امير شد و به زبان هيچ تقاضا نكرد. با خود گفت چون امير مرابيند كه به تقاضاي زر آمده ام
و همچنين مي آمد تا دو ماه از حاله بگذشت و زيادت از ده بار امير را بديد و امير هيچ در آن راه نشد كه به تقاضا مي آيد يا مرا چيزي به وي بايد داد.
چون مرد بديد كه امير، تن همي زند12 قصه اي نبشت و به دست امير داد كه مرا بدان محقر زر حاجت است و از وعده دو ماه گذشت اگر صواب بيند اشارات به وكيل فرمايد تا زر به خادم تسليم كند.
امير گفت: تو پنداري كه من از كار تو غافلم. دل مشغول مدار و روزي چند صبر كن كه من درتدبير زر توأم مهر كرده به دست معتمدي از آن خويش به تو فرستم.
اين مرد دو ماه ديگر صبر كرد و اثر زر نديد به سراي امير شد و قصه اي ديگر بداد و به زبان گفت امير هم عشوه اي14 چند بداد و مرد هر دو سه روز به تقاضا مي رفت و هيچ سود نمي داشت و از حاله هشت ماه بگذشت.
مرد درماند مردمان شهر به شفيع انگيخت و به قاضي شد و او را به حكم شرع خواند و هيچ بزرگي نماند كه از بهر وي با امير سخن نگفت و شفاعت نكرد و سود نداشت و از در قاضي پنجاه كس آورد و او را به شرع نمي توانست بردن و نه آنچه محتشمان مي گفتند مي شنيدند تا از حاله سالي و نيم بگذشت.
مرد عاجز شد و بدان راضي گشت كه سود بگذارد و ازمايه، صد دينار كمتر بستاند. هيچ فايده نداشت. اميد از همه مهتران ببريد و از دويدن سير گشت.
دل در خداي عزوجل بست و به مسجد فضلومند شد و چند ركعت نماز بكرد و به خداي تعالي بناليد و زاري مي كرد و مي گفت يا رب تو فرياد رس و مرا به حق خويش باز رسان و داد من از اين بيدادگر بستان.
مگر درويشي در آن مسجد نشسته بود و آن زاري و ناله او مي شنيد دلش بر وي بسوخت. چون او از تضرع فارغ شد گفت: اي شيخ تو را چه رسيده است؟ كه چنين مي نالي با من بگوي.
گفت مرا حالي پيش آمده است كه با مخلوق گفتن هيچ سود نمي دارد مگر خداي تعالي فرياد من رسد
گفت: با من بگوي كه سببها باشد گفت اي درويش خليفه مانده است كه او را نگفته ام ديگر با همه اميران و بزرگان شهر گفته ام و به قاضي رفته ام. هيچ سود نداشت اگر با تو بگويم چه سود دارد؟
درويش گفت: با من گفتني است، اگر تو را سودي ندارد زياني هم ندارد نشنيده اي كه حكيمان گفته اند هر كه را دردي باشد با هر كسي بايد گفتن باشد كه درمان او از كمتر كسي پديد آيد. اگر حال خويش با من بگويي باشد كه تو را راحتي پديد آيد. پس اگر نباشد از اين حال كه در وي هستي در نمامي. مرد با خود گفت زاست مي گويد پس ماجراي خويش با وي بگفت.
چون درويش بشنيد گفت: اي آزاد مرد اينك رنج تو را راحت پديد آمد چون با من گفتي دل فارغ دارد كه آنچه با تو بگويم اگر بكني، هم امروز با زر خويش رسي.
گفت: چه كنم؟ گفت: هم اكنون به فلان محلت رو بدان مسجد كه مناره اي دارد و در پهلوي مسجد دري است و پس آن در دكاني است، پيرمردي بر آنجا نشسته است مرقعي پوشيده و كرباس همي دوزد و كودكي دو در پيش وي نشسته اند و چيزي مي دوزند.
بر آن دكان رو و آن پير را سلام كن و پيش او بنشين و احوال خويش با وي بگوي چون به مقصود رسي، مرا به دعا ياد دار و از اين كه گفتم هيچ كاهلي مكن. مرد از مسجد بيرون آمد، با خود انديشه كرد: اي عجب همه بزرگان و اميران را شفيع كردم و از جهت من سخن گفتند و تعصب كردند هيچ فايده اي نداشت اكنون اين درويش مرا پيش پيري عاجز رهنموني مي كند و مي گويد كه:‌مقصود تو از او حاصل آيد. مرا اين چون مخرقه16 مي نمايد وليكن چه كنم؟ هر چگونه كه هست بايد بروم، اگر صلاح پديد نيايد ازين بتر نشود كه هست.
رقت تا به در مسجد و بر آن دكان شد و به پير سلام كرد و در پيش او بنشست. ساعتي بود، پيرمرد چيزي همي دوخت از دست بنهاد و آن مرد را گفت. به چه كار رنجه شده اي؟
مرد قصه خويش از اول تا آخر با پير گفت تا در مسجد رفتن و زاري كردن و آن درويش پرسيدن و رهنموني مردن.
چون پيرمرد در زي، احوال او بشنيد گفت: كارهاي بندگان، خداي عزوجل راست آرد به دست ما سخني باشد. ما نيز در باب تو با خصم تو سخني گوييم اميدوارم كه خداي عزووجل راست آورد و تو به مقصود رسي. زماني پشت بدان ديوار نه و ساكن بنشين.
پس، از آن دو شاگرد يكي را گفت: سوزن از دست بنه و به سراي فلان امير رو و در بر حجره خاص او بنشين. هر كه در آن جا خواهد شد يا بيرون آيد بگوي كه امير را بگويد كه شاگرد فلان درزي ايستاده است و به تو پيغامي دارد.
چون تو را بخواند و او را ببيني، سلام كن و آنگاه بگوي كه: استادم سلام مي رساند و مي گويد كه مردي از دست تو به تظلم پيش من آمده است و حجتي17 به اقرار تو به مبلغ هفتصد دينار در دست دارد و از حاله يك سال و نيم گذشته است. خواهم كه هم اكنون زر اين مرد به وي رساني بتمام و كمال و او را خشنود كني و هيچ تقصير نكني و تغافل روا نداري. و زود جواب او به من آور.
اين كودك بتك خاست و به سراي امير شد و من به تعجب فرو مانده بودم كه هيچ پادشاه به كمترين بنده خويش چنان پيغام ندهد كه او بدان امير به زبان اين كودك فرستاد.
زماني بود كودك باز آمد و استاد را گفت: همچنان كه فرمودي كردم، امير را بديدم و پيغام گزاردم. امير از جاي برخاست و گفت: سلام و خدمت من به استاد برسان و بگو: «سپاس دارم، چنان كنم كه تو مي فرمايي. اينك آمدم و زر با خود مي آورم و عذر تقصير باز خواهم و در خدمت تو زر را تسليم كنم
هنوز ساعتي نگذشته بود كه امير مي آمد و با ركاب داري و دو چاكر. و از اسپ فرود آمد و بر بالاي دكان آمد و سلام كرد و دست پيرمرد درزي را بوسه داد و پيش وي بنشست و صره اي18 زر از چاكر بسته و گفت اينك زر،‌تا ظن نبري كه من، زر اين آزاد مرد فرو خواستم گرفتن، و تقصيري كه رفت از جهت وكيلان بود نه از من. و بسيار عذر خواست و چاكري را گفت: برو و از اين بازار ناقدي19 با ترازو بياور.
رفت و ناقد را بياورد زر نقد20 كرد و بركشيد، پانصد دينار خليفتي بود. امير گفت: اين پانصد دينار بايد كه امروز از من بستاند و فردا چندانكه از درگاه بازگردم،‌ او را بخوانم و دويست دينارديگر بدو تسليم كنم و عذر گذشته بخواهم و رضاي او بجويم و چنان كنم كه فردا پيش از نماز پيشين21 ثناگوي پيش تو آيد
پيرمرد گفت: اين پانصد دينار در كنار او ريز و چنان كن كه از اين قول بازنگردي.
گفت: چنين كنم زر در كنار من كرد و دست پير را بوسه داد و برفت و من از شگفت و خرمي
نمي توانستم كه بر چه حالم. دست پيش كردم و ترازو را برداشتم و صد دينار برسختم22 و پيش پير نهادم درزي گفت:‌اين چيست؟ گفتم: من بدان رضا دادم كه از سرمايه صد دينار كمتر باز ستانم. اكنون از بركات سخن تو زر تمام به من خواهد رسيد. اين صد دينار حق سعي تو است و به طوع خويش به تو بخشيدم.
پيرمرد روي ترش كرد و گره به ابرو افگند و گفت: اكنون برآسايم كه به سخني كه بگفتم، دل مسلماني از غم و رنج خلاص يافت كه اگر يك حبه از زر تو بر خود حلال كنم بر تو ظالم تر از اين ترك باشم. برخيز و با اين زر كه يافتي به سلامت برو و فردا اگر اين دويست دينار باقي به تو نرساند مرا معلوم كن و بعد از اين وقت معاملت بايد كه حريف خويش را بشناسي. چون بسيار جهد كردم و چيزي از من نپذيرفت برخاستم و از پيش او شادمان بيرون آمدم و به خانه خويش رفتم و آن شب، فارغ دل بخفتم.
ديگر روز در خانه نشسته بودم چاشتگاهي فراخ، كسِ امير به طلب من آمد و گفت: امير مي گويد كه يك لحظه به سراي من رنجه باش.
رفتم به سراي امير، چون پيش وي رفتم برخاست و مرا به جايي نيكو بنشاند و وكيلان خويش دشنام داد كه تقصير، ايشان كردند و من پيوسته به شغل و خدمت پادشاه مشغول بودم.
پس خزانه دارد را گفت: كيسه زر و ترازو بياور . و دويست دينار بر سخت و به دست من نهاد،‌خدمت كردم و برخاستم تا بروم گفت: زماني بنشين. خوان آوردند چون طعام بخورديم و دست بشستيم، امير چيزي در گوش خادمي گفت. خادم رفت و در حال باز آمد و خلعت آورد. امير گفت در پوشان. جبه اي گران مايه در من پوشاندند و دستاري قصب23 بر سر من بستند پس امير مرا گفت: به دل پاك از من خشنود گشتي؟
گفتم: آري. گفت: قباله من باز ده و همين ساعت نزد آن پير شو و او را بگوي كه من به حق خود رسيدم و از فلان خشنود گشتم.
گفتم: چنين كنم كه او خود مرا گفته است كه فردا خبري به من ده.
برخاستم و از سراي امير نزد درزي رفتم و حال با او بگفتم كه امير مرا بخواند و گرامي داشت و باقي زر بداد و اين جبه و دستار به من داد و اين همه از بركت سخن تو مي شناسم چه باشد اگر دويست دينار از من بپذيري؟ هر چند گفتم قبول نكرد و من برخاستم و به دل شاد به دكان آمدم.
ديگر روز بره اي و مرغي چند بريان كردم با طبقي حلوا و كليجه، و از بهر پيرمرد درزي بردم و گفتم: اي شيخ اگر زر نمي پذيري اين قدر خوردني به تبرك بپذير كه از كسب حلال من است تا دلم خوش گردد گفت: پذيرفتم، دست فراز كرد و از طعام من بخورد و شاگردان را بداد. پس پير را گفتم مرا به تو يك حاجت است، اگر روا كني تا بگويم. گفت بگوي.
گفتم: همه بزرگان و اميران بغداد، از بهر من با اين امير سخن گفتند، هيچ سود نداشت و سخن كس نشنيد و قاضي در كار او عاجز ماند چرا سخن تو قبول كرد و هرچه گفتي در وقت24 بجاي آورد و زر به من بداد؟ اين حرمت تو بنزديك او از كجاست؟ مرا باز گوي تا بدانم.
گفت: تو از احوال من با اميرالمؤمنين خبر نداري؟ گفتم نه. گفت: گوش دار تا بگويم.
گفت: بدان كه مرا سي سال است تا بر مناره اين مسجد مؤذني م يكنم و كسب من از درزيگري است و هرگز مي نخورده ام و زنا و لواط نكرده ام و كارهاي ناشايسته روا نداشته ام. و در اين كوچه،سراي اميري است مگر روزي نماز ديگر25 بكردم و از مسجد بيرون آمدم تا بدين دكان آيم، امير را ديدم مست مي آمد و دست در چادر زني جوان زده بود و او را به زور مي كشيد و آن زن فرياد
مي كرد و مي گفت: اي مسلمانان مرا فرياد رسيد كه من زن اين كاره نيم و دختر فلان كسم و زن فلان مردم و خانه من به فلان محلت است و همه كس ستر و صلاح من دانند و اين ترك مرا به زور و مكابره مي برد تا با من فساد كند. و نيز شويم به طلاق سوگند خورده است كه اگر هيچ شب از خانه غايب شوم از او برآيم. و مي گريست و هيچ كس به فرياد او نمي رسيد كه اين ترك سخت محتشم و بزرگ بود و ده هزار سوار داشت و هيچكس با او سخن نمي بارست گفتن.
من لختي بانگ برداشتم سود نداشت و زن را به خانه خويش برد مرا از آن تغابن حميت دين بجنبيد وبي صبر گشتم برفتم و پيران محلت را راست كردم و به در سراي امير شديم و امر به معروف و نهر از منكر كرديم و فرياد برآورديم كه مسلماني نمانده است كه در شهر بغداد بر بالين خليفه زني را به كره و مكابره از راه بربگيرند و درخانه برند و با او فساد كنند اگر اين زن را بيرون فرستي و اگر نه هم اكنون به درگاه معتصم رويم و تظلم كنيم.
چون ترك آواز ما بشنيد با غلامان از در سراي خويش به در آمد و ما را نيك بزدند و دست و پاي ما بشكستند.
چون چنان ديديم همه بگريختيم و متفرق شديم. وقت نماز شام بود، نماز بكردم زماني بود. در جامه خواب شدم و پهلو به زمين نهادم. از آن رنج و غيرت، مرا خواب نمي برد تا از شب نيمي بگذشت. من درتفكر مانده بودم تا بر انديشه من بگذشت كه اگر فسادي خواست كردن اكنون كرده باشد و در نتوان يافت. اين بتر است كه شوهر زن به طلاق وي سوگند خورده است كه به شب از خانه غايب نباشد. من شنيده ام كه سيكي خوارگان26 چون مست شوند، خوابي بكنند. چون هشيار شوند ندانند كه از شب چند گذشته است؟ مرا تدبير آن است كه اكنون بر مناره شوم و بانك نماز بلند بكنم چون ترك بشنود پندارد كه وقت روز است، دست از اين زن بدارد و او را از سراي بيرون فرستد لابد27 رهگذراني بر در اين مسجد بُوَد من چون بانگ نماز بگويم زود از مناره فرود آيم و بر در مسجد بايستم. چون زن فراز آيد او را به خانه وشوهرش برم تا باري اين بيچاره از شوي و كدبانويي خويش برنيايد.
پس همچنين كردم و بر مناره رفتم و بانگ نماز بكردم. و اميرالمؤمنين معتصم بيدار بود چون بانگ نماز بي وقت بشنيد، سخت خشمناك شد و گفت هر كه نيم شب بانگ نماز كند مفسد باشد زيرا كه هر كه بشنود پندارد كه روز است راست از خانه بيرون آيد عسش بگيرد28 و در رنج افتد
خادمي را بفرمود كه برو و حاجب الباب را بگوي كه همين ساعت خواهم كه بروي و اين مؤذن را بياوري كه نيم شب بانگ كرده است تا او را ادبي بليغ فرمايم چنانكه هيچ مؤذن ديگر بانك بي وقت نماز نكند.
من بر در مسجد ايستاده بودم منتظر اين زن. حاجب الباب را ديدم كه با مشعله مي آمد. چون مرا ديد بر در مسجد ايستاده، گفت: اين بانگ نماز تو كردي؟ گفتم آري. گفت: چرا بانگ نماز بي وقت كردي؟ كه خليفه را سخت مُنكَر آمده است و بدين سبب بر تو خشم آلوده شده است و مرا به طلب تو فرستاده است تا تو را ادب كند.
من گفتم: فرمان خليفه راست، وليكن بي ادبي مرا بدين آورد كه بانگ نماز بي وقت كردم. گفت: اين بي ادب كيست؟ گفتم: آن كس كه از خداي و از خليفه نمي ترسد.
گفت: اين كي تواند بود؟
گفتم: اين حالي است كه جز با اميرالمؤمنين نتوانم گفتن. اگر من اين بقصد كرده باشم هر ادبي كه خليفه فرمايد دون حق من باشد.
گفت: باسم الله بيا تا به در سراي خليفه شويم.
چون به در سراي رسيديم آن خادم منتظر بود. آنچه من به حاجب الباب گفتم با خادم بگفت. خادم برفت و با معتصم بگفت: خادم را گفت: برو او را نزد من آر، خادم مرا نزد معتصم برد. مرا گفت: چرا بانگ نماز بي وقت كردي؟
من قصه آن ترك و آن زن از اول تا آخر بگفتم چون بشنيد عظيم برآشفت. خادم را گفت حاجب الباب را بگوي كه با صد سوار به سراي فلان امير رو و او را بگو كه خليفه تو را مي خواند. چون او را به دست آوردي آن زن را كه او ديروز به سراي خود برده بيرون آور و با اين پيرمرد و دو سه مرد ديگر به خانه خويش فرست و شوهرش را به خوان و بگوي كه: معتصم تو را سلام مي رساند و در باب اين زن شفاعت مي كند و مي گويد حالي كه رفت او را در آن هيچ گناهي نبود بايد كه او را نيكوتر از آن داري كه مي داشتي.
و اين امير را زود پيش من آر و مرا گفت: زماني اينجا باش چون يك ساعت بود امير را پيش معتصم آوردند. چون چشم معتصم بر وي افتاد گفت: اي چنين و چنين و از بي حميتي من در دين مسلماني تو را چه معلوم گشته است؟ و يا از ظلم من بر كسي چه ديده اي؟ و به روزگار من چه خللي در مسلماني آمده است؟ نه من همانم كه به سوي مسلماني كه در دست روميان اسير افتاده بود از بغداد برفتم و لشكر روم بشكستم و قيصر را هزيمت كردم و شش سال بلاد روم را همي كندم و تا قسطنطنيه را نكندم و نسوختم و مسجد جامع بنا نمكردم و تا آن مرد را از بند ايشان نياوردم باز نگشتم؟
امروز از عدل و سهم29 من گرگ و ميش به يك جا آب مي خورند تا تو را چه زهره آن باشد كه در شهر بغداد بر سر بالين من، زني را به مكابره بگيري و در سراي خود بري و فساد كني و چون مردمان امر به معروف و نهي از منكر كنند ايشان را بزني؟
فرمود كه جوالي بياورند و او را در جوال كنيد و سر جوال را محكم ببنديد. همچنين كردند پس بفرمود تا دو چوب گچ كوب بياورند و گفت: يكي از اين سو بايستد و يكي از آن سو و اورا مي زنيد تا خرد شود.
در حال، دو مرد گچ كوب درنهادند و چندانش بزدند تا خردش بكردند.
گفتند: يا اميرالمؤمنين، همه استخوانهايش خرد گشت. فرمود تا جوال را همچنان سربسته ببردند و در دجله انداختند.
پس مرا گفت: اي شيخ بدان كه هر كه از خداي عزوجل نترسد از من هم نترسد و آن كه از خداي عزوجل بترسد خود كاري نكند كه او را به دو جهان گرفتار باشد و اين مرد چون ناكردني بكرد و جزاي خويش يافت پس از اين تو را فرمودم كه هر كه بر كسي ستم كند و يا كسي را به ناحق برنجاند يا بر شريعت استخفاف كند و تو را معلوم گردد بايد كه همچنين بي وقت بانگ نماز كني تا من بشنوم و تو را بخوانم و احوال بپرسم و با آن كس همان كنم كه با اين سگ كردم، اگر همه فرزند يا برادر من باشد.
و آنگه مرا صلتي فرمود و گسل كرد و از اين احوال همه بزرگان و خواص خبر دارند و اين امير زر تو نه از حرمت من با تو داد بلكه از بيم آن جوال و گچ كوب و در دجله باز داد چه اگر تقصير كردي من در وقت30 بر مناره رفتمي و بانگ نماز كردمي و با او همان رفتي كه با ان ترك رفت.
و مانند اين حكايات بسيار است. اين قدر بدان ياد كردم تا خداوند عالم بداند كه هميشه خلفا و پادشاهان چگونه بوده اند و ميش را از گرگ چگونه نگاه داشته اند و گماشتگان را چگونه مالش داده اند و از جهت مفسدان چه احتياط كرده اند و دين اسلام را چه قولها داده اند و عزيز و گرامي داشته
(
سير الملوك (يا سياست نامه)، به اهتمام هيوبرت دارك، ص 78- 66)

پانوشت
1-
عدت: ساز و برگ
2-
ئقت ارتفاع:‌هنگام برداشت محصول زراعت
3-
زر خليفتي: سكه ضرب شده توسط خليفه (حكومت) كه اعتبار آن تضمين شده است
4-
تلطف: مهرباني
5-
معرفت بودن: آشنايي داشتن
6-
گستاخي كردن: معادل جسارت عربي است و مانند جسارت در دو معني مثبت و منفي به كار مي رود كه در معناي مثبت نزديك مفهوم شهامت و در معناي منفي پررويي است. در اينجا به معني كمرويي نكردن و بي تعارف بودن است
7-
غريمان: جمع غريم، از اضداد است هم به معني وام دهنده و هم وام گيرنده. در اينجا به معني وام دهنده است.
8-
اضعاف: دو چندان و چند چندان
9-
عدول: شاهدان عادل
10-
تشريف: خلعت، جايزه كه در قديم معمولاً لباس فاخر بوده است كه پوسيدن آن لباس كه لباسي مخصوص بوده است موجب افتخار وشرف بوده است و بدين جهت بدان «تشريف» گفته اند
11-
حاله: موعد
12-
تن زدن: خودداري كردن، شانه خالي كردن
13-
قصه: شكايت
14-
عشوه: فريب
15-
شرع: محكمه؛ شرع، دادگاه
16-
محرقه: دروغ، نيرنگ
17-
حجت: سند، مدرك
18-
صره: كيسه زر و سيم
19-
ناقد: نقد كننده، تمييز دهنده طلاي خالص از ناخالص، صراف
20-
نقد كردن: سره را از ناسره تشخيص دادن
21-
نماز پيشين: نماز ظهر
22-
برسختن: سنجيدن، اندازه كردن
23-
قصب: كتان
24-
در وقت: همان دم، همان لحظه
25-
نمازديگر: نماز عصر
26-
سيكي خواره: شرابخوار
27-
لابد: بناچار
28- «
راست كه.....» همين كه از خانه بيرون بيايد، شبگرد او را دستگير مي كند
29-
سهم: ترس
30-
رك: شماره 24

سبك شناسي
1-
كتاب سياست نامه (سيرالملوك) متن كهن ساده اي است كه اين كتاب نيز مانند قابوسنامه به سبب سادگي عبارات مورد تغير و تحريف واقع گرديده است. به عقيده مرحوم بهار اين كتاب اختلاطي است بين تاريخ بلعمي و تاريخ بيهقي كه از حيث سهولت شبيه به نثر بلعمي و از حيث لغات و اصطلاحات تازه و كنايات و استعارات و ارسال المثل و بحث در جزئيات مانند تاريخ بيهقي است و به طور خلاصه مختصات كتاب بدين قرار است
الف: لغات تازه عربي يا مركب از فارسي و عربي كه قبلاً مرسوم نبوده در اين كتاب فراوان ديده مي شود مانند: استثمار، استظهار، مشغول دل، حاجتمند، بواجب و.......
ب: تركيبات تازه اي از پارسي و تازه مانند شغل، بر وجه رانده، احتمال كردن، بر صحرا افكندن، غارتيدن و همچنين تركيبات فارسي: بالا دادن (احترام بسيار نمودن)، سر برگرفتن (سر بريدن)، داد و ستد باريك كردن (معاملات كوچك كردن)، برسختن(سنجيدن).
ج: كنايات و استعارات و امثال: طبل زير گليم زدن، در پوست نگنيجيدن، ........
د: استعمال فعل مضارع منفي به جاي نهي مانند نگويي و نكنر به جاي مگوي و مكن
هـ.: حذف افعال به قرينه: با عهد و وفا بود و مردانه و با راي و تدبير
2.
تقديم معدود بر عدد: ديناري پانصد
3.
قرار گرفتن فعل ميان صفت و موصوف: با تو شغلي دارم فريضه.
4.
افزودن (ي) وحدت به موصوف و مضاف چون: چاشتگاهي فراخ، دستاري قصب.
5-
درصد لغات عربي در سياستنامه 18 درصد است .
 
 
 
  مناجات ها و مقالات  
     
  خواجه عبدالله انصاري  
     
  خدايا

پير طريقت گويد: خدايا به هر صفت كه هستم، برخواست تو موقوفم، به هر نام كه مرا خوانند به بندگي تو معروفم. تا جان دارم، رخت از اين كوي برندارم؛ هر كس كه تو آن اويي بهشت او را بنده است و آن كس كه تو در زندگاني او هستي، زنده جاويد است. خداوندا، گفتار تو راحت دل است و ديدار تو زندگاني جان. زبان به ياد تو نازد و دل به مهر، و جان به اعيان. خدايا، اگر تو فضل كني ديگران چون باد. خداوندا آنچه من از تو ديدم، دو گيتي بيارايد. شگفت آنكه جان من از تو
نمي آسايد. الهي چند نهان باشي و چند پيدا؟ كه دلم حيران گشت و جان شيدا. تا كي در استتار و تجلي1 كي بُود آن تجلي جاوداني؟ خدايا چند خواني و راني؟ بگداختم در آرزوي روزي كه در آن روز تو ماني. تا كي افكني و برگيري؟ اين چه وعده است بدين درازي و بدين ديري؟
الهي، اين بوده و هست و بودني. من به قدر و شأن تو نادانم و سزاي تو را نتوانم در بيچارگي خود گردانم. روز به روز بر زيانم، چون مني چون بوُد؟ چنانم. ازنگريستن در تاريكي به فغانم، كه خود بر هيچ چيز هست ماندنم ندانم. چشم بر روي تو دارم كه تو ماني و من نمانم چون من كيست؟ اگر آن روز ببينم اگر ببينم به جان، فداي آنم.
پير طريقت گويد: روزگاري او را مي جستم، خود را مي يافتم ، اكنون خود را مي جويم او را
مي يابم. اي حجت را ياد و انس را يادگار، چون حاضري اين جُستن به چه كار.
خدابا، يافته مي جويم، با ديده ور مي گويم كه دارم چه جويم؟ كه مي بينم چه گويم؟ شيفته اين جُست و جويم گرفتار اين گفت و گويم. اي پيش از هر روز و جدا از هر كس، مرا در اين سوز هزار مطرب نه بس؟!
الهي به عنايت ازلي، تخم هدايت كاشتي؛ به رسالت پيمبران آب دادي؛ به ياري و توفيق پروردي به نظر خود به بار آوردي. خداوندا،سزد كه اكنون سموم قهر از آن بازداري و كِشته عنايت ازلي را به رعايت ابدي مددكني.
الهي، گاه گويم كه در اختيار ديوم، از پس پوشش بينم، باز ناگاه نوري تابد كه جمله بشريت در جنب آن ناپديد بود.
الها، چون عين هنوز منظر عيان است، اين بلاي دل چيست، چون اين همه راه همه بلاست پس چندين لذت چيست؟
خدايا گاه از تو مي گفتم گاه از تو مي نيوشيدم ميان جرم خود و لطف تو مي انديشيدم، كشيدم آنچه كشيدم همه نوش گشت چون آواي تو شنيدم
پير طريقت گويد: اين دوستي و محبت تعلق به خاك ندارد بلكه تعلق به نظر ازلي دارد اگر علت محبت خاك بودي در جهان خاك بسيار است كه نه جاي محبت است لكن قرعه از قدرت خود بزد ما برآمديم و فالي از حكمت بياورد، و آن ما بوديم، پس خداوند به حكم ازل به تو نگرد نه به حكم حال.
الها تو در ازل ما را برگرفتي و كس نگفت كه بردار. اكنون كه برگرفتي بمگذار2 و در سايه لطف خود مي دار.
(
گفتار پير طريقت، گردآورنده: صابر كرماني، ص 76- 78)


از مقالات خواجه عبدالله انصاري

بدانكه، هر كه ده خصلت شعار خود سازد در دنيا و آخرت كار خود سازد:
با حق به صدق، با خلق به انصاف، با نفس به قهر، با بزرگان به خدمت، با خُردان به شفقت، با درويشان به سخاوت،‌با دوستان به نصيحت،‌با دشمنان به حلم، با جاهلان به خاموشي، با عالمان به تواضع.
خواجه عالم3را پرسيدند كه چه فرمايي در حق دنيا؟ حضرت فرمودند كه: چه گويم در حق چيزي كه به محنت به دست آرند و به دنيا نگاه دارند و به حسرت بگذارند.
دنيـــا همـه تلــخ است بســان زهــره
كسني4 است كه در جگر نشاند دهره5

هر كس كه گرفت از وي امروز نصيب
فــردا ز قبـــول حـــق نـــدارد بهـــــره

بدان اي عزيز كه رنج مردم در سه چيز است: از وقت پيش مي خواهند و از قسمت، بيش
مي خواهند وآنِ ديگران را از خويش مي خواهند.
چون رزق تو از ديگران جداست پس اين همه بيهوده چراست؟ مُهر از كيسه بردار و به زبان بگذار6 و مهر از دنيا بردار و بر ايمان نه. واي بر كساني كه روز، مست غرورند وشب، در خواب سرورند.
نمي دانند كه از خداي دورند و فردا از اصحاب قبورند.
عمرم به غـم دنيي دون مي گـــذرد
هر لحظه زديده سيل خون مي گذرد

شب خفته و روز مست و تا چاشت خمار
اوقــات شريــف بين كه چــون مي گــذرد

در طفلي پستي، در جواني مستي و در پيري سستي، پس خداي را كي پرستي؟ بدانكه آنانكه ـ خداي تعالي را شناسند به غير از آن بپرداختند امروز از خداي نترسي فردا بترسي.7
قولي به سر زبان خــود در پستي
صدخانه پر از بتان يكي نشكستي

گويي كه به يك قول شهادت ز ستم
فـردات كند خمــار، كامشب مستي

اي درويش، اگر بيايي در باز است و اگر نيايي بي نياز است. دنيا را دوست مي داري مده تا بماند8 و اگر دشمن مي داري بخور تا نماند
اي درويش بر سه چيز اعتماد نكن بر دل و بر وقت و بر عمر.
دل، زنگ پذير است و وقت را تغيير است و عمر در تقصير9 است.
دي رفت و باز نيايد فردا را اعتماد نشايد، وقت را عنيمت دان كه دير بپايد....
(
مناجات و مقالات، به كوشش حامد رباني، ص 43- 41)
ميدان هفتادم «نفريد» است. از ميدان «توحيد»ميدان تفريد زايد.
قول تعالي «ذلك بان الله هو الحق و ان ما يدعون من دونه هو الباطل10» حقيقت نفريد يگانه كردن همت است بيان آن در توحيد برفت.
و اقسام نفريد سه است.
يكي در ذكر است
و يكي در سماع
و يكي در نظر.
در ذكر آن است كه.
در ياد وي نه بر بيم باشي از چيزي جز از وي
و نه در طلب چيزي باشي جز از وي،
و نه برگوشيدن11 چيزي باشي به جز از وي
و در سماع آن است كه:
در گوش سر، از سه نداي وي بريده نيايد:
يك ندا، باز خواندن با خود در هر نفسي
يكي نداء فرمان به خدمت خود در هر طرف
سيم: نداء ملاطفت در هر چيز
و در نظر آنست كه:
نگريستن دل از وي بريده نيايد.
و نشان آن سه چيز است
يكي: آنكه گردش حال، مرد را بنگراند
ديگر: آنكه تفرقه دل به هيچ شاغل12 مرد را درنيايد
سيم آنكه مرد از خود بي خبر ماند.

كشف الاسرار و وعدةالابرار

پير طريقت گفت: الهي آنرا كه نخواستي چون آيد؟ و او را كه نخواندي كي آيد؟ ناخوانده را جواب چيست؟ و ناكشته را از آب چيست؟ تلخ را چه سودگرش آب خوش در جوار است؟ و خار را چه حاصل از آن كش بوي گل در كنار است؟ آري نسب، نسب تقوي است و خويشي خويشي دين.
(
برگزيده وشرح كشف الاسرار وعدةالابرار، به كوشش منوچهر دانش پژو، ص 64)


پانوشت:
استتار: پوشيده شدن نور حقيقت به ظهور صفات بشري و تجلي: نور مكاشفه اي است كه از باري تعالي بر دل عارف ظاهر مي گردد (رك: فرهنگ لغات و اصطلاحات و تغييرات عرفاني ـ دكتر سيد جعفر سجادي).
2-
بمگذار: در متون كهن بر سر فعل نهي نيز باء تأكيد مي آورند.
3-
خواجه عالم: پيامبر اكرم (ص)
4-
كسني: كخفف كاسني كه گياهي تلخ است.
5-
دهر: شمشير دو دم كوچك كه سر آن باريك و تيز باشد.
6- «
مهر از كيسه...» معناي عبارت آن است كه كيسه را براي انفاق باز كن و زيان را مهر كن و ببيند.
7-
به ترس بودن: در ترس بودن.
8-
معناي جمله آن است كه بخشش نكني مال مي ماند (براي ميزاث خوار)
9-
تقصير: كوتاه شدن.
10-
اين بدانست كه خدا است حق و آنچه مي خوانند جز او است باطل (حج 22/62).
11-
گوشيدن، گوش داشتن، مواطبت كردن.
12-
شاغل: مشغول كننده.

سبك شناسي
1-
مناجاتها و مقالات خواجه عبدالله انصاري چون سخناني است كه بيان آرزوها و زبان دل عارف ايراني است، به زبالن محاوره اي ايراني (خراساني) سده هاي چهارم و پنجم بسيار نزديك است و از لغات عربي كه در زبان مردم، كم استعمال بوده است در آن كم ديده مي شود و مي توان گفت بيش از نيمي از لغات تازي كه در كلام خواجه عبدالله آمده است يا اصطلاحات صوفيانه است كه عيناً از زبان عربي به زبان پ1ارسي وارد شده مانند تجلي و استنار يا لغاتي است كه براي رعايت سجع در سخنان موزون خواجه، آوردن آنها لازم مي شده است مانند «برخواست تو كوقوفم....به بندگي تو معروقم» كه پيداست كلمه هاي موقوف و معروف به ضرورت سجع آمده است. شمار لغات عربي در ميان واژه هاي فارسي خواجه عبدالله انصاري د رحدود 13 در صد است.
2-
ايجاز در سخن چشمگير است: «خدايا چند خواني و راني؟»
3-
استعمال حرف (ب) تأكيد بر سر فعل نهي و نفي: «اكنون كه برگرفتي بمگذار»، «گردش حال، مرد را بنگرداند»
4-
آميختگي شعر با نثر كه اين روش خواجه عبدالله انصاري بعداً در قرن هفتم در نثر گلستان سعدي به اوج خود مي رسد.
5-
تكرار كلمه براي تأكيد: «در ياد وي نه بر بيم باشي از چيزي جز از وي...جز از وي....جز از وي»
 
 
  قابوس نامه  
     
  قابوس بن وشمگير  
     
  قابوس نامه
يكي از مشهورترين متون فارسي قرن پنجم هجري قابوسنامه است كه امير عنصرالمعالي كيكاووس بن قابوس بن وشمگير از امراي آل زيار آن را به نام فرزندش گيلان شاه نوشته است اين كتاب يكي از روان ترين متون فارسي است كه حاوي نكته هاي اخلاقي و اجتماعي و حكايات شنيدني است تاريخ آغاز تأليف كتاب را 475 هجري نوشته اند.

فرهنگ و هنر و دانايي

تن خويش را بعث كن به فرهنگ و هنر آموختن، و اين تو را به دو چيز حاصل شود: يا به كار بستن چيزي كه داني، يا به آموختن [آن چيز] كه نداني.
حكمت: و سقراط گويد: هيچ گنجي بهتر از هنر نيست و هيچ دشمن بتر از خوي بد نيست و هيچ عزي بزرگوارتر از دانش نيست، و هيچ پيرايه، بهتر از شرم نيست. پس آموختن را وقتي پيدا مكن 1 چه درهر وقت و در هر حال كه باشي، چنان باش كه يك ساعت از تو در نگذرد تا دانشي نياموزي و اگر در آن وقت، دانايي حاضر نباشد از ناداني بياموز كه دانش از نادان نيز آموخت. از آنكه هر هنگام كه به چشم دل در نادان نگري و بصارت2 عقل بر وي گماري آنچه تو را از وي ناپسند آيد داني كه نبايد كرد چنانكه اسكندر گفت:
حكمت: من منفعت نه همه از دوستان يابم، بلكه از دشمنان نيز يابم از آنچه اگر [در] من فعلي زشت بود، دوستان به موجب شفقت بپوشانند تا من ندانم، و دشمن بر موجب دشمني بگويد تا مرا معلوم شود؛ اين فعل بد را از خويشتن دور كنم، پس آن منفعت از دشمن يافته باشم نه از دوست. تو نيز دانش آموخته باشي كه از دانايان.
و بر مردم واجب است چه بر بزرگان و چه بر فروتران هنر و فرهنگ آموختن كه فزوني بر همسران خويش به فضل و هنر توان يافت؛ چون در خويشتن هنري نبيني كه در امثال خويش نبيني هميشه خود را فزون تر از ايشان داني و مردمان نيز تو را افزون تر دانند از همسران تو به قدر فضل و هنر تو.
و چون مرد عاقل بيند كه وي فزوني نهادند بر همسران وي به فضلي و هنري، جهد كند تا فاضلتر و بهره مندتر شود و هر آنگاه كه مردم چنين كند بس دير برنيابد تا بزرگوارتر هر كسي شود.
و دانش جستن، برتري جستن باشد بر همسران و مانند خويش و دست باز داشتن از فضل و هنر، نشان خرسندي بود بر فرومايگان و آموختن هنر و تن را ماليده داشتن از كاهلي سخت سودمندست كه گفته اند:
كاهلي فساد تن بود و اگر تن تو را فرمان برداري نكند نگر تا ستوه نشوي، ازيرا كه تنت از كاهلي و دوستي آسايش، تو را فرمانبردار از آنكه تن ما را تحريك طبيعي نيست و هر حركتي كه تن كند به فرمان كند نه به مراد؛ كه هرگز تا نخواهي و نفرمايي تن تو را آرزوي كار كردن نباشد پس تو به ستم، تن خويش را فرمان بردار گردان و به قهر او را به اطاعت آور كه هر كه تن خويش را مطيع خويش نتواند گردانيد، وي را از هنر بهره نباشد و چون تن خويش [ار فرمان بردار خويش] كردي به آموختن هنر سلامت دو جهاني اندر هنرش بيابي و سرمايه همه نيكي ها اندر دانش و ادب نفس و تواضع و پارسايي و راستگويي و پاك ديني و پاك شلواري وبي آزاري و بردباري و شرمگني شناس. اما به حديث شرمگني، اگر چه گفته اند «الحياء من الايمان» بسيار جاي بود كه حيا بر مرد و بال بود. و چنان شرمگن مباش كه از شرمگني در مهمات خويش تقصير كني و خلل در كار تو آيد كه بسيار جاي بود كه بي شرمي بايد كرد تا غرض حاصل شود. شرم از فحش و ناجوانمردي و نا حفاظي و دروغزني دار. از گفتار و كردار با صلاح شرم مدار كه بسيار مردم بود كه از شرمگني از غرضهاي خويش بازماند.
همچنانكه شرمگيني نتيجه ايمان است، بي نوايي نتيجه شرمگيني است. جاي شرم و جاي بي شرمي ببايد دانست3 و آنچه به صواب نزديك تر است همي بايد كرد كه گفته اند مقدمه نيكي شرم است و مقدمه بدي بي شرمي است. اما نادان را مردم مدان و داناي بي هنر را دانا مشمر و پرهيزگار بي دانش را زاهد مدان. و با مردم نادان صحبت4 مكن خاصه با ناداني كه پندارد داناست.
و بر جهل خرسند مشو و صحبت جز با مردم نيكنام مكن كه از صحبت نيكان مردم نيكنام شود چنانكه روغن كنجيد از آميزش با گل و بنفشه كه به گل و بنفشه اش باز مي خوانند از اثر صحبت ايشان.
و كردار نيك را ناسپاس مباش و فراموش مكن و نيازمند خود را به سر باز مزن كه وي را رنج نيازمندي بس است خوشخويي و مردمي پيشه كن و ز خوي هاي ناستوده دور باش و بي سپاس و زبان كار مباش كه ثمره زيان كاري رنج مندي بود و ثمره رنج نيازمندي بود و ثمره نيازمندي فرومايگي و جهد كن تا ستوده خلقان باشي و نگر تا ستوده جاهلان نباشي كه ستوده عام، نكوهيده خاص بود چنانكه در حكايتي شنودم.
حكايت: گويند روزي «فلاطُن» نشسته بود از جمله خاص آن شهر، مردي به سلام او اندر آمد و بنشست و از هر نوع سخني همي گفت در ميانه سخن گفت: اي حكيم امروز فلان مرد را ديدم كه سخن تو مي گفت و تو را دعا و ثنا همي گفت و مي گفت افلاطن بزرگوار مردي است كه هرگز كس چنو نبوده است و نباشد.
خواستم كه شكر او را به تو رسانم افلاطون چون اين سخن بشنيد، سر فرو برد و بگريست و سخت دل تنگ شد. اين مرد گفت: اي حكيم، از من چه رنج آمد تو را كه چنين تنگ دل گشتي؟ افلاطون گفت: از تو مرا رنجي نرسيد ولكن مرا مصيبتي ازين بتر چه بُود كه جاهلي مرا بستايد و كار من او را پسنديده آيد؟ ندانم كه كدام كار جاهلانه كردم كه به طبع او نزديك بود كه او را آن خوش آمد و مرا بدان بستود؟ تا توبه كنم از آن كار و اين غم مرا آنست كه مگر من هنوز جاهلم، كه ستوده جاهلان، جاهلان باشند. و هم درين معني حكايت ديگر ياد آمد.
حكايت چنين شنيدم كه محمدبن زكريارازي رحمةالله مي آمد با قومي از شاگردان خويش، ديوانه اي پيش ايشان اوفتاد، در هيچ كس ننگريست مگر در محمدبن زكريا و نيك درو نگاه كرد و در روي او بخنديد. محمدبن زكريا باز خانه آمد و مطبوخ افتيمون5 بفرمود پختن و بخورد. شاگردان گفتند كه: چرا مطبوخ خوردي؟ گفت: از بهر آن خنده ديوانه كه تا وي از جمله سوداي، جزوي با من نديد، با من نخنديد، چه گفته اند: «كل طاير بطير مع شكله»6
ديگر، تندي و تيزي عادت مكن و زحلم خالي مباش ولكن يكباره چنان مباش نرم كه از خوشي و نرمي بخوردندت و نيز چنان درشت مباش كه هرگز به دست نسپاوندت7. و با همه گروه موافق باش كه به موافقت از دوست و دشمن مراد حاصل توان كرد. و هيچ كس را بدي مياموز كه بد آموختن دوم بدي كردن است. و اگر چه بي گناه، كسي تو را بيازارد تو جهد كن تا تو او را نيازاري كه خانه كم آزاري در كوي مردمي است. واصل مردمي گفته اند كه كم آزاري است. پس اگر مردمي كم آزار باش.
ديگر: كردار با مردمان نيكو دار از آنچه مردم بايد كه در آينه نگرد اگر ديدارش8 خوب بود بايد كردارش چو ديدارش بود كه از نيكوي زشتي نزيبد. نشايد كه از گندم جو رويد و از جو گندم. و اندرين معني مرا دو بيت است:
شعر

ما را صنم همي بدي پيش آري
از ما تو چرا اميد نيكــي داري؟

رو جـانا رو همي غــلط پنداري
گندم نتوان درود چوت جو كاري

پس اگر در آينه نگرد، روي خويش زشت بيند هم بايد كه نيكي كند كه اگر زشتي كند بر زشتي فزدوه باشد و بس ناخوش و زشت بود دو زشتي به يكجا. و از ياران مشفق و آزموده نصيحت پذيرنده باش و با ناصحان خويش هر وقت به خلوت باش، ازيرا كه فايده تو ازيشان به وقت خلوت باشد. و چنين سخنها كه من ياد كردم بخواني و بداني و بر فضل خويش چيره گردي، آنگاه به فضل و هنر خويش غره مباش. و مپندار كه تو همه چيز بدانستي، خويشتن را از جمله نادانان شمر كه دانا آنگه باشي كه بر دانش خويش واقف گردي.
(
قابوسنامه، به اهتمام دكتر غلامحسين يوسفي، ص 23- 38)


1-
معناي جمله: براي آموختن، وقتي معين مساز (همه وقتها وقت آموختن و يادگيري است.)
2-
بصارت: بينش.
3-
روشن است كه منظور نويسنده در اينجا به اصطلاح امروز «خجالتي نبودن» است. چون افراد خجول، گاهي از دريافت حق خود باز مي مانند.
4-
همصحبت: همنشيني
5-
مطبوخ افتيمون: جوشانده افتيمون، گياهي از تيره پيچكيان كه داروي حنونش مي دانسته اند (معين)
6- «
كل طاير يطير مع شكله»: هر پرنده اي با پرنده همسانش پرواز مي كند.
كبوتر با كبوتر باز با باز كند همجنس با همجنس پرواز
و همچنين با توجه به متن كه خوش آندم ديوانه است، اين تمثيل نيز به ذهن متبادر است كه: ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد.
7-
پساويدن: لمس كردن.
ديدار: چهره

سبك شناسي
1-
قابوسنامه از كتب نثر ساده قرن پنجم هجري است كه سادگي نثر آن هم موجبش رواني جمله بندي فارسي آن و كمي لغات عربي آنست و به سبب سادگي بيان به قول مرحوم بهار، تصرف و دخالت كاتبان در آن فراوان بوده است. و در اين كتاب شمار لغات عربي آن در حدود 15 درصد است و در نظر اجمالي، كمتر از اين مقدار به نظر مي رسد چون لغات عربي قابوسنامه از ساده ترين و مستعمل ترين لغات عربي در فارسي مانند: عقل، فضل، عز، صحبت، صواب، غرض، صلاح و مانند آنست و از لغات مغلق و پيچيده و طولاني عربي اجتناب ورزيده است.
2-
جمله هاي قابوسنامه به سبب آنكه موضوع كتاب پند و اندرز است غالباً با فعل امري ساخته شده است.
3-
تكرار فعل در چند جمله پياپي ديده مي شود و جمله ها را با تقليل فعل عطف نكرده است مانند: هيچ گنجي بهتر از هنر نيست...خوي بد نيست......دانش نيست....شرم نيست.
4-
جمله هاي معترضه به كار نمي برد.
5-
با آنكه لغات عربي كم به كار مي برد اما در وقت ضرورت جملات و ضرب المثل هاي عربي را به صورت اصل نقل مي كند مانند: «الحياء من الايمان»، مكل طاير يطير مع شكله»
6-
مصدرهاي عربي را نويسندگان پيش به صورت فارسي (يعني با افزودن (ي) مصدري به آخر اسم فاعل) به كار مي برند مانند: عاقلي، عادلي، كريمي، عزيزي، به صورت مصدر عربي به كار برده است مانند: عقل، عدل، كرم، عزت.
 
 
  كيمياي سعادت  
     
  ابوحامد غزالي  
     
  انواع سفر
بدان كه سفر پنج قسم است:
سفراول: در طلب علم است، و اين سفر فريضه بودن چون تعلم علم فريضه بُوَد و سنت بود چون تعلم سنت بُود چو سفر براي طلب علم بر سه وجه بود:
يكي آنكه علم شرح بياموزد. و در خبر است كه : «هر كه از در خانه خويش بيرون آيد در طلب علم، وي را در راه خداي است تا باز آيد» و در خبر است كه «فريشتگان پرهاي خويش گسترده دارند براي طالب علم.» و كس بوده است از سلف كه براي يك حديث سفر دراز كرده است. و شعبي گويد كه «اگر كسي از شام به يمن سفر كند تا كلمه اي بشنود كه وي را در راه دين از آن فايده اي باشد سفر وي ضايع نباشد» ليكن بايد كه سفر براي علمي كند كه زاد آخرت را شايد و هر علمي كه وي را از دنيا به آخرت نخواند و از حرص به قناعت نخواند و از ريا به اخلاص نخواند و از پرستيدن خلق به پرستيدن حق نخواند آن علم سبب نقصان وي بُود
وجه دوم: آنكه سفر كند تا خويشتن و اخلاق خويشتن را بشناسد تا به علاج صفاتي كه در وي مذموم است مشغول شود. و اين نيز مهم است كه مردم1 تا در خانه خويش بود و كار به نراد وي مي رود به خويشتن گمان نيكو برد و پندارد كه نيك خلق است و در سفر پرده از اخلاق باطن برخيزد و اح.الي پيش آيد كه ضعف و بدخويي و عجزي خويش بشناسد و چون علت باز دارند به علاج مشغول تواند شد و هر كه سفر نكرده باشد در كارهاي مردانه نباشد بشر حافي(ره) گفتي: «اي قرايان سفر كنيد تا پاك شويد، كه هر اب كه بر جاي بماند بگندد»
وجه سوم: آنكه سفر كند تا عجائب صنع خداي تعالي در بّر و بحر و كوه و بيابان و اقاليم مختلف ببيند و انواع آفرريده هاي مختلف از حيوان و نبات و غير آن در نواحي عالم بشناسد و ببيند كه همه آفريدگار خويش را تسبيح مي كنند و به يگانگي گواهي مي دهند. و آن كس را كه اين چشم گشاده شد كه سخن جمادات كه بي حرف و صوت است. بتواند شنيد و خطي الهي كه بر چهره همه موجودات نبشته است كه نه حرف است و نه رقوم برتواند خواند و اسرار مملكت از آن بتواند شناخت، خود وي را بدان حاجت نباشد كه گرد زمين طواف كند بلكه در ملكوت آسمان نگرد كه هر شبانه روزي گرد وي طواف مي كنند و عجايب اسرار خود با وي مي گويند و منادي مي كنند.
و كاين من آيه في السموات و الارض يمرون عليها و هم عنها معرضون2 بلكه اگر كسي در عجايب آفرينش خود نگرد و اعضاء و صفات خود بيند همه عمر خود را نظاره گاه ببيند بلكه عجايب خود آنگاه ببيند كه از چشم ظاهر درگذرد و چشم دل باز كند
يكي از بزرگان مي گويد كه :«مردمان مي گويند چشم باز كنيد تا عجايب ببينيد و من مي گويم چشم فراز كنيد3 تا عجايب ببينيد» و هر دو حق است، كه منزل اول آن است كه چشم ظاهر باز كند و عجايب بيند، آنگاه به ديگر منزل شود.
و عجايب ظاهر را نهايت است كه تعلق آن به اجسام عالم است و آن متناهي است؛ و عجايب باطن را نهايت نيست كه تعلق آن به ارواح و حقايق است و حقايق را نهايت نيست و با هر صورتي روحي و حقيقتي است صورت نصيب چشم ظاهر است و حقيقت چشم باطن و صورت سخت مختصر4 است و مثال وي چنان بود كه كسي زباني بيند و پندارد كه پاره اي گوشت است و دلي بيند پندار كه خون سياه است نگاه بايد كرد تا قدر اين، كه نصيب چشم ظاهر است، در جنب آن، كه حقيقت زبان و دل است چيست؟ و همه اجزاء و ذرات عالم همچنين است. هر كه بيش از چشم ظاهر ندادند درجه وي به درجه ستور نزديك است. اما در بعضي خبرها هست كه: «چشم ظاهر،‌كالبد چشم باطن است» بدين سبب سفر براي نظر در عجايب آفرينش از فايده اي خالي نيست.
سفر دوم: براي عبادت است، چون حج و عزو و زيارت گور انبيا و صحابه و تابعين بلكه زيارت علما و بزرگان دين كه نظر در روي ايشان عبادت بود و بركت دعاي ايشان بزرگ باشد و يكي از بركات مشاهدات ايشان، آن بُود كه رغبت اقتدا كردن بديشان پديدار آيد. پس ديدار ايشان هم عبادت بُود و هم تخم عبادتهاي بسيار بُود و چون فوايد انفاس و سخنهاي ايشان با آن يار شود فوايد آن مضاعف است.
و به زيارت گور بزرگان شدن به قصد روا بود و اين كه رسول (ص) گفت: لا تشهد الرحال الا الي ثلاثه مساجد5 يعني مسجد مكه و مدينه و بيت المقدس دليل آن است كه به بقاع و مساجد تبرك نكنند كه همه برابر است مگر سه بقعه اما چنانكه زيارت علما كه زنده نباشند در اين نيايد آنها مرده باشند هم در اين نيايد پس به زيارت گور انبيا و اوليا و علما شدن به قصد سفر كردن بدين سبب روا بود.
سفر سوم: گريختن بود از چيزي كه مشوش دين باشد چون جاه و مال و ولايت و شغل دنيا. و اين سفر فريضه بود در حق كسي كه رفتن راه، دين بر وي ميسر نباشد يا مشغله دنيا كه راه دين به فراغت توان يافت و هر چند كه آدمي هرگز فارغ نتواند بود از ضرورت حاجات خويش وليكن سبكبار تواند بود و قدنجاالمخففون سبكباران رسته اند اگر چه بي بار نه اند. و هر كه را حشمت و معرفت پديد آيد غالب آن بود كه وي را از حق مشغول كند6.
سفيان ثور مي گويد كه «اين روزگار بد است، خامل7 و مجهول8 را بيم است تا به معروف چه رسد روزگار آن است كه هر كجا تو را بشناختند از آنجا بگريزي و به جايي ديگر شوي كه تو را نشناسند»
و هم وي را ديدند كه انباني در پشت داشت و مي شد گفتند: «كجا مي شوي ؟» گفت «به فلان ديه كه طعام ارزانتر مي دهند، آنجا شوم» گفتند: «چنين روا مي داري؟» گفت: «هر جاي كه معيشت فراختر بود آنجا رويد كه آنجا دين بسلامت تر بود و دل، فارغ تر باشد» و ابراهيم خواص (ره) به هيچ شهر بيش از چهل روز مقام نكردي.
سفر چهارم: تجارت بود در طلب دنيا. و اين سفر مباح است و اگر نيت آن باشد تا خود را و عيال خود را از روي خلق بي نياز دارد، اين سفر طاعت باشد.
و اگر زادت دنيا طلب مي كند براي تفاخر و تجمل اين سفر در راه شيطان است و غالب آن بود كه اين كس همه عمر در رنج سفر باشد كه زيادت كفايت را نهايت پديد نيست و آنگاه به آخر راه بر وي ببرند يا مال ببرند يا جايي غريب بميرد و سلطان مال برگيرد و نيكوترين آن بود كه وارث برگيرد و در هواي و شهوت خويش خرج كند و از وي ياد نيارد و تا تواند وصيت وي به جاي نيارد و وام او را نگزارد وبال آخرت با وي بماند و هيچ غبن بيش از اين نباشد كه رنج همه وي كشد و وبال همه وي برد و راحت همه ديگري ببيند.
سفر پنجم: سفرتماشا و تفريح باشد و اين روا نباشد چون اندكي باشد و گاه گاه اما اگر كسي در شهرها گرديدن عادت گيرد و وي را هيچ غرضي نباشد مگر آنكه شهرهاي نو . مردمان نو مي بيند علما را در چنين سفر خلاف9 است.
گروهي گفته اند: «كه اين رنجانيدن خود باشد بي فايده و اين نشايد»
و درست نزديك ما آن است كه اين، حرام نباشد كه تماشا نيز غرض است، اگر چه خسيس10 است و مباح هر كسي در خور وي باشد و چنين مردم خسيس طبع باشند و اين غرض نيز در خور وي بُود.
اما گروه يهستند از مرقع داران12 كه خويگرفتهاند كه از شهري به شهري و از جايي به جايي مي روند بي آنكه مقصود، ديدن پيرري باشد كه خدكت وي را ملازم گيرند وليكن مقصود ايشان تماشا بود كه طاعقت مواظبت بر عبادت ندارند و از باطن راه بر ايشان گشاده نشده باشد در مقامات تصوف و به حكم كاهلي و بطالت، طاقت آن ندارند كه در يك جاي در حكم كسي از پيران بنشيند در شهرها مي گردند و هر جاي كه سفره آبادان تر بود زيادت مقام مي كنند و چون بر مراد ايشان نبود زبان بر خادم دراز مي كنند و وي را مي رنجانند و جاي ديگر كه سفره اي بهتر نشان دهند آنجا
مي شوند و باشد كه زيارت گوري به بهانه گيرند كه «مقصود ما اين است» و نه آن باشد.
اين سفر اگر چه حرام نيست باري مكروه است و اين قوم مذموم اند اگر چه عاصي و فاسق نيستند و هرگاه كه نان صوفيان مي خورند و سؤال كنند و خويشتن بر صورت صوفيان فرا نمايند فاسق و عاصي باشند و آنچه فرا ستانند حرام باشد كه نه هر كه مرقع در پوشد پنج نماز كند صوفي بود بلكه صوفي آن بود كه وي طلبي باشد و روي بدان آورده بود يا بدان رسيده بود يا در كوشش آن باشد كه جز به ضرورتي در آن تصرف نكند يا كسي بود كه به خدمت اين قوم مشغول باشد. نان صوفيان اين سه قوم را بيش حلال نبود.
اما آنكه مردي مغرور باشد و باطن وي از طلب و مجاهدت در آن طلب خالي بود و به خدمت مشغول نباشد بدانكه وي مرقع پوشد صوفي باشد، خويشتن بي ضرورت بر صورت صوفي نمودن بي آنكه به صفت ايشان باشي محض نفاق و طراري باشد.
و بنزين اين قوم آن باشد كه سخنكي چند به عبادت صوفيان ياد گرفته باشد و بيهوده مي گويد و مي پندارد كه علم اولين و آخرين بر ايشان گشاده شد كه آن سخن مي توانند گفت.
و باشد كه شومي آن سخن ايشان به جايي كشد كه به چشم حقارت در علم و علما نگرند، و بشاد كه شرع نيز در چشم ايشان مختصر گردد و گويند كه: «اين براي ضعفا است و كساني كه در آن راه قوي شوند ايشان را هيچ چيز زيان ندارد و دين ايشان دو قله شد كه به هيچ چيز نجاست نپذيرد» چون در اين درجه رسيدند كشتن يكي از ايشان فاضلتر از كشتن هزار كافر در بلاد هند و روم، كه مردمان خود را نگاه دارند از كفار، اما اين ملعونان مسلماني را هم به زبان اصلي مسلماني باطل كنند و شيطان در اين روزگار هيچ دام فرو ننهاده است مثل اين دام. و بسيار كس در اين دام افتاد و هلاك شد.
(
كيمياي سعادت، به كوشش خديو جو، ص 462- 457)

1-
مردم« انسان، آدمي (مفرد)
2-
و چه بسيار نشانه [و مايه عبرت] در اسمانها ئ زمين هست كه بر آن مي گذرند و هم آنان از آنها روي بر مي گردانند (يوسف 12/105 ترجمه خرمشاهي)
3-
فراز كنيد: ببنديد.
4-
مختصر: بي قدر، بي ارزش (حاشيه متن)
5-
بار سفر جز به قصد سه مسجد نبندند (حاشيه متن)
6-
از حق به ديگري مشغول كند (حاشيه متن) يعني از حق باز دارد
7-
خامل: گمنام
8-
مجهول: ناشناخته، ناشناس
9-
خلاف: اختلاف نظر.
10-
خسيس: پست
11-
مرقع: جامه وصله دار، جامه درويشان.

سبك شناسي
كيمياي سعادت از آثار قرن پنجم و خلاصه اي از احياء العلوم است و طبعاً كتابهايي كه از عربي به فارسي ترجمه شده است و مخصوصاً كتبي كه موضوع آن دين و اخلاق و عرفان است ضرورة لغات عربي اعم از اصطلاحات ديني و عرفاني و يا ايات و احاديث و حكم در آ» بيشتر است و در نتيجه لغات غير فارسي درآن از سي درصد افزون است.
مرحوم بهار در مورد سبك كيمياي سعادت مي نويسد «سبك كيمياي سعادت بر بنياد و اصل سبك نثر عرفا مانند كشف المحجوب و ديگ رنثرها و روايات متصوفه قديم نهاده شده است از ايجاز و عدم ايراد لغات و جمله هاي مترادف و آوردن استدلالات قرانيه و نياوردن شعر عربي و فارسي براي شاهد و تمثيل و غيره...ـ‌(سبك شناسي بهار، جلد دوم، ص 163).
 
 
  شر تعرّف  
     
  مسملي بخاري  
     
 
درباره صبر
و چون زهد، ترك مُراد است و ترك مراد نباشد مگر به صبر، صبر را به زهد مقرون كرد يعني چون ترك آوردي هم به فعل و هم به اعتقاد صبر بايد ترك بر ترك مراد كه صبر صفتي است مقرون به بلا و بلا نيست مگر سلب مراد.
چون مراد از بنده جدا گردد در فوات مراد، صحبت حق يابد، و چون بر فوات مراد صبر نكند، از حق رجوع آرد.
و صبر مقامي بزرگ است و خدا، مصطفي را ـ عليه السلام ـ صبر فرمود و گفت: «و اصبر و ما صبرك الا بالله 1....» و نيز گفت: «يا ايهاالذين امنوا اصبروا و رابطوا....» در بلا صبر كنيد و يا صبر مصابرت كنيد، يعني بر صبر، صبر كنيد و «رابطوا...2» خويشتن را بر بلا بنديد
پس صابران را ثواب بزرگ وعده داد و گفت:«انما يوفي الصابرون اجرهم بغير حساب»3
همه ثوابها معدود و متناهي نهاد، و ثواب صبر بي نهايت نهاد كه هرچه را حساب نباشد نهايت نباشد.
و پيغمبر ـ عليه السلام ـ گفته است: «الصبر عندالصدمةالاولي»4 و «صدمت» و پيشاني باز زدن باشد يعني چون بلا به روي تو باز آيد، صابري آن باشد كه به اول دفعت نتالي و خويشتن را چنان با بلا قرين كرده باشي كه از آمدن بلا باك نداري.5 چون اين بدانستيم باز كرديم به كتاب.
قال سهل: «الصبر انتظار الفرج من الله تعالي» گفت: صبر گوش داشتن6 فرج است از خداي ـ تعالي ـ يعني بلا چون به تو رسد در كونين مفرج7 نداني مگر خدا را، و به كس ننالي جز به او. و آن كس كه فرج به حكم او است داني كه او وقت فرج بهتر از تو داند بر او اعتراض نياري و به خلق ننالي از بهر عجز خلق را8 و به خلق نالي تسليم بندگي را. لكن منظر باشي فرج را، اگر فرج فرستد، داني كه صلاح در فرج دانسته است، و اگر فرج نفرستد بداني كه آنچه از تو منع كرد بهتر از آن مكافات9 تو را مي ساخت. او را متهم نداني.
«
و هو الفضل الخدمة و اعلاها» گفت: فاضل ترين و برترين خدمتي، آن است كه صابر باشي در بلاي او، فرج را جز از او انتظار نكني از بهر آنكه در اينجا معني است: يكي غير دوست ناديدن كه اگر غير دوست ديدي، فرج آنجا جستي، و ديگر به كرد دوست، بسندكار بودن، كه اگر بسندكار نبودي بناليدي و برترين همه خدمتها آن است كه بنده به آنچه حق ـ تعالي ـ كند راضي باشد.
«
و قال غيره الصبر ان يصبر في الصبر» گفت: صبر، آن است كه در صبر صبر كني و در صبر صبر كردن آن باشد كه صبر خويش نبيني و در بلا صابر باشي و صبر ناديدن.
و معني اين، آن باشد كه آن صبر كه در بلا به جاي آري، از خويشتن نبيني كه اگر بنده به قوت خويش [پيش] باز رود ذره اي بلا، او را هلاك كند. لكن آن صبر از حق داني كه او تو را بداشت تا صبر توانستي كردن. و از اين معنا است كه خدا گفت: «وما صبرك الا بالله»10 چون او را امر كرد كه: «و اصبر» با وي نمود تا صابري خويش نبينند، لكن او را از بربود و گفت: «و ما صبرك الا بالله» بدان كه آن صبر نتواني كردن مگر به قوت ما.
و جماعتي از علما در قصه ايوب ـ عليه السلام ـ گفته اند كه چون حق ـ تعالي ـ او را صابر خواند و از او ناله حكايت كرد و گفت: «اني مسني الضر11»
چنين گفته اند: كه روزي بر خاطر ايوب بگذشت كه صبوري كردم در بلاي دوست.
خداي ـ تعالي ـ كرمي را بفرمود تا او را بگزيد باز صبر گزيدن آن كرم از او برداشت ندا كرد كه «اني مسني الضر» تا بدانند كه آن صابري نه به او بود.
و گروهي چنين گفته اند كه بر خاطر او بگذشت كه در بلا چگونه صبوري كردم از بر سر او ابري ايستاده بود از‌آن ابر ندا آمد كه «انت صبرت ام نحن صبرناك12»
باز شيخ ـ رحمةالله ـ اين تفسير مي كند و مي گويد:
«
معناهُ ان لا يطالع فيه الفرج13» در صبر صبر كردن معناش آن باشد كه در صبر فرج نبيند از بلا صبر كند به آن معهني كه ننالد و در صبر، صبر كند به آن معني كه فرج نجويد، و اين به دو معني توان يافتن.
يكي به ديدن دهنده بلا كه چون بينند كه دهنده بلا دوست است، آن بلا در مشاهدت دوست نعمت گردد ديگر بداند كه بلا، مرا به دوست رساند و نعمت از دوست ببراند. از چيزي كه به دوست رساند، ناليدن محال14 است
(
شرح التعريف ربع سوم، ص 1227- 1229)

1-
و شكيبايي كن و نيست شكيبايي تو مگر به خداوند (النحل 16/127)
2-
اي آنانكه ايمان آورديد بردبار باشيد و شكيبايي ورزيد و خويش را آماده جنگ نگهداريد (آل عمران 3/200).
3-
جز اين نيست كه پاداش داده شوند شكيبايان مزد خويش را بيشمار (الزمر 39/10)
4-
شكيبايي در هنگام آسيب و بلا برتر است (حديث نبوي) د ركتاب ترك الاطناب في شرح الشهاب كه مجموعه اي از احاديث نبوي است در باره اين حديث آمده است كه: «و اين خبر را سببي هست(و آن آنست) كه پيغمبر بزرگواري بگذشت. زني (را ديد كه) بر آن گور زاري همي كرد و جزع مي نمود. پيغامبر (صلي الله عليه) فراز رفت و گفت: زاري مكن و صبور باش تا خداي تعالي تو را ثواب دهد (زن) گفت بشنو كه تو از درد من آگاه نيستي و اين زن پيغامبر را (صلي الله عليه) نشناخت. چون پيغمبر (صلي الله عليه) برفت، او را گفتند (كه) اين پيغامبر (صلي الله عليه ) بود زن پشيمان شد (و) پيش پيغامبر آمد و گفت: يا رسول الله (من) تو را نشناختم و اكنون فرمان تو كردم و صبور شدم پيغامبر (صلي الله عليه) (اين) گفت: «الصبر عندالصدمة الاولي»
(
ترك الاطناب في شرح الشهاب، به كوشش محمد شيرواني، ص 125)
5-
نداري: نداشته باشي:
6-
گوش داشتن: محافظت كردن: مواظبت كردن. حافظ فرموده
دل ز ناوك چشمت گوش داشتم ليكن ابروي كمانت مي برد به پيشاني
(
حافظ خانلري، ص 944)
7-
مفرج: فرج دهنده، گشايش دهنده كار.
8-
حرف «را» در اينجا حرف اضافه است به معناي «براي» در قديم دو حرف اضافه براي يك متمم نيز مي آورند. امروزه اين »را» زائد است و به كار نمي رود.
9-
مكافات: دراينجا به معناي پاداش نيك است و كفايت كننده
10-
ر.ك حاشيه شماره 1.
11-
مرا رسيد رنج (انبياء 21/83)
12-
تو شكيبايي كردي يا ما تو را شكيبا داشتيم؟
13-
معنايش آنست كه در صبر منظر فرج نباشد.
14-
محال: بيهوده و «محال» داراي چند معنا است از جمله غير ممكن ـ بيهوده. در اين بيت «محال» اول به معني بيهوده و «محال» دوم به معناي غير ممكن است.
بود محال تو را داشتن اميد محال به عالمي كه نماند هگرز بر يك محال
(
قطران)

سبك شناسي
1-
متون صوفيانه معمولاً از لغات عربي كه مربوط به مباني شريعت و طريقت است بيشتر بهره گرفته است و در كتاب «شرح تعرف» كه كهن ترين متن تصوف در نثر فارسي است كه در نيمه اول قرن پنجم به تحرير در آمده است در صد لغات عربي آن در حدود 50 است.
2-
تركيبات فارسي مانند «گوش داشتن» (به معني محافظت كردن) «بسنده كار بودن» (لياقت) به كار برده است.
3-
استعمال (را) زائد مانند: «از بهر عجز خلق را»
4-
استعمال «مُحال» به معناب «بيهوده» كه در آن عصر متداول بوده است.
 
 
  قصص انبيا  
     
  ابواسحق ابراهيم  
     
  داستان ابراهيم

ابراهيم به دل خويش انديشه مي كرد كه چگونه كنم تا بتان را قهر كنم تا اين مردمان بدانند كه اين بتان چيزي نه اند و چيزي را نشايند چنانكه حق ـ تعالي ـ گفت و تالله لاكيدن اصنامكم ...الاية1» ابراهيم گفت: من با بتان شما كيدي2 كنم از پس آنكه شما از عيد بازگرديد
و ايشان را عيدي بود از سال تا سال ديگر كه آنجا به دشت بيرون شدندي و چون بازآمدندي آن بتان را تقرب و عبادت كردندي و چيزي بسيار مر آن را ببرندي و آن اجداد ابراهيم را بودي و كسهاي او را‌، و درين وقت آن را عمش داشت هازر3
پس ابراهيم چشم مي داشت4 تا آن روز كه خلق به عيد، بيرون شدند. ابراهيم در راه خود را بيمار ساخت و چيزي بر پيشاني بست و از را بازگشت و گفت من بيمارم قوله ـ تعالي ـ «فقال اني سيقم5»
پس ابراهيم باز آمد و در آن بتخانه رفت و او را منع نبودي. تبر برگرفت. همه بتان را پاره پاره كرد مگر بت بزرگتر را تا از آن دين برگردند و آن تبر را بر گردن آن بت بزرگ نهاد و خود بيرون آمد .
چون مردمان بازگشتند از عيد به بت خانه در آمدند و ديدند آن بتان شكسته گفتند: اين، كه كرده است با خدايان ما؟ قوله ـ عزوجل ـ من فعل هذا با لهتنا؟»6 خبر در شهر افتاد و خلق گرد آمدند و به درگاه نمرود شدند كه حال چنين افتاده.
نمرود بفرمود كه طلب كنيد7 تا اين كه كردست؟
آن مرد كه با ابراهيم مي رفت آن وقت كه گفت من نالانم8 آن مرد گفت كه: من ديدم كه يكي از راه برگشت گفتند كه بود؟ كه اين جواني است كه او را ابراهيم خوانند.
قوله ـ تعالي ـ «قالوا سمعنا فتي يذكرهم يقال له ابراهيم»9
حق ـ تعالي ـ خبر داد ازيشان كه گفتند: مي شنيديم كه اين جوان، هميشه بتان ما را بد گويد.
نمرود فرمود بياريدش قوله ـ تعالي ـ «قالوا فاتوابه به علي اعين الناس»10 گفت بياريد او را بر چشم مردمان، تا كسي او را ببيند گواهي دهد تا مقرّ آيد.
نمرود دادگر بود، هر چند كافر بود و آن مملكت بر وي بدان دراز بماند كه دادگر بود و قيل: «الملك بيقي بالعدل مع الكفر و لايبقي بالجور مع الايمان»11
نبيني كه گفت: من بر وي خشم نرانم و عذاب نكنم مگرمقر آيد يا كسي گواهي دهد من آنگاه حكم كنم يك تن بيامد و گواهي داد گفت: به گواهي يك تن حكم نكنم.
آنگاه پرسيدند ابراهيم را كه تو اين كردي «انت فعلت هذا بالهتنا يا ابراهيم12». «قال بل فعله كبيرهم هذا...الايه13» ابراهيم گفت بلكه اين بررگترشان كرد بپرسيد تا بگويد.
سؤال ابراهيم پيغامبر بود روا بود از پيغامبر خلاف گفتن؟
جواب: ابراهيم نه بر سبيل حقيقت گفت: بر سبيل حجت و دعوت گفت نبيني كه گفت: بپرسيد اگر سخن گويد و بدان خواست تا ايشان بدانند كه آن بتان چيزي را به كار نيايد و كس را ازيشان نفع و ضرر نبود نبيني كه ايشان همه فرو ماندند چنانكه گفت قوله ـ تعالي ـ ثم نكسوا علي رُؤوسهم»14 به خويشتن بازگشتند و سرها فرود افكندند و گفتند تو داني كه ايشان سخن نگويند.
به خبر آمده است كه چون ابراهيم، اين سخن بگفت بسيار خلق را به دل اندر افتاد كه راست مي گويد چنانكه گفت: «فرجعواالي انفسهم...»15 به خويشتن بازگشتند و با يكديگر گفتند شما ستمكاريد بر خويشتن كه بت را خدا همي خوانيد.
آن گاه ابراهيم گفت: «افتعبدون من دون الله ما لا ينفعكم شيئا و لا يضركم اف لكم...»16 گفت مي پرستيد بدون خداي آن را كه از او نه منفعت است و نه مضرات اف17 بر شما و بر آنچه مي پرستيد چون سخن او بدين جمله است دانستيم كه بر سبيل مناظره بود و حجت گفت: كه من نكردم بزرگتر ايشان كرد.
در خبر آمده است كه چون ابراهيم اين سخن بگفت بيشتر خلق را دل بگردانيد چون نمرود آن بديد، ازيشان بترسيد كه خلق ازو برگردند گفت: به يك سخن كه گفت از دين خويش همي بگرديد؟ بسوزيد18 او را تا بدانيد كه او قوت ندارد و خداي او را نصرت نيست چنانكه حق تعالي خبر داده است «قالوا حر قوه...»19 گفت بسوزيد او را و ياري دهيد خدايان شما را، اگر برين دين راستيد.
قصه هژدهم انداختن ابراهيم عليه السلام به آتش.
به اخبار آمده است كه نمرود منادي فرمود كه برويد هيزم آريد سوختن ابراهيم را، كه او را عذاب خواهم كردن كه او خدايان شما20 را پاره كرده است و گويند آتش افروختن بدان بود كه [ابراهيم نمرود را گفته بود كه عذاب خداي من با آتش است نمرود]21 گفت من نيز تو را به آتش عذاب كنم تا كه بود نصرت كند تو را؟
آن گاه برفتند و هيزم بياوردند و بر يكديگر نهادند و نفط22 در زدند و چنين گويند كه چهار ماه هيزم گرد ميكردند و ابراهيم را باز داشته بودند. آن گاه از زندان بيرون آوردند تا به آتش افكنند، نتوانستند نزديك آتش شدن از تبش كه سه فرسنگ تبش آتش مي رفت درماندند. ابليس بيامد به دشمني آدم و منجنيق ايشان را بياموخت.
منجنيق بساختند و سر بر زانو بستند و در آن منجنيق نهادند و بينداختند.
چون به ميان آتش بياراميد ملك تعالي آتش ر ابر وي سد گردانيد
قوله ـ تعالي ـ: «يا ناركوني برداً و سلاماً علي ابراهيم» اي آتش سرد باش بر ابراهيم سرد با سلامت باش، و اگر چنان نگفتي ابراهيم از سردي طاقت نداشتي.
پس در ميان آتش تختي پيدا آمد تا ابراهيم در آن بنشست حوض آب پيش او پديد آمد و نرگس و رياحين گرد بر تخت او برست و حله بهشت بياوردند تا بپوشيد و هيچ كس آنجا نتوانست رفتن تا سه روز.
نمرود مر نديمان را گفت كه حال ابراهيم به چه رسيد؟ چه، مي ترسم كه او زنده بماند نديمان گفتند كه اگر او كوهي بودي نيست شده بودي در آن آتش.
نمرود گفت: من مي خواهم تا او را ببينم تا ايمن باشم.
پس، جايي ساختند بلند، چون منظره از مس بر كوهي. نمرود بر آنجا برآمد و بنگرست و در ميان آن آتش، ابراهيم را ديد بر تختي نشسته بر كناره جوي و نرگس گرد بر گرد حوض رسته و حله پوشيده.
نمرود گفت: يا ابراهيم اين از كجا آوردي و اين آتش تو را نسوخت؟ ابراهيم گفت: خداي ـ تعالي ـ مرا نگاه داشت و اين همه فضل او كرد گفت : نعم الرب ربك. نيك خدايست خداي تو. اگر من بگروم مرا بپذيرد؟ گفت: پذيرد و مملكت تو را زيادت كند و عمر تو را دراز كند.
نمرود گفت: چون بيرون آيي من به خداوند تو بگروم و تو را عزيز دارم كه چنين خداي كه تو راست سزاست كه خدمتش كنند.
پس، ابراهيم بيرون آمد از ميان آتش به سلامت، و آن تخت و حوض آب ناپديد شد. به جاي خويش برفتند به بهشت.
چون نمرود با نديمان و وزيران بازگشت، بگفت كه مرا آرزوست كه با ابراهيم دوستي گيرم و با خداوند وي بسازم و بگروم كه چنين كه ديدم سزاست او را خدمت كردن.
وزيران و نديمان ترسيدند كه چون ابراهيم به نمرود نزديك شود، نمرود فرمان او كند، و بار و حشمت ايشان برود.
نمرود را گفتند چندين سال خداوندي كردي اكنون بندگي كني او را از گرويدن باز داشتند و گفتند اين از راي ضعيف بود.
وزيري كه بد بود چنين كند كه پادشاهان را به دوزخ كشد و باك ندارد گفت: چنين حال كه من ديديم چگونه كنم؟
گفتند: اين جادويي است كه وي كرده است عم ابراهيم گفت: بدانيد كه جدان ما آتش پرستيدند و حرمت آن را كه از اهل بيت ما بود آتش او را نسوزد از اين بود كه ابراهيم را نسوخت نه از جهت جادويي.
(
قصص الانبياء تأليف ابوالسحق نيشابوري به اهتمام حبيب يغمايي، ص 48- 53)

1- «
و تاالله ...» و سوگند به خدا هر آينه بيينديشم براي بنان شما ....(انبياء 21/57) قرآن با ترجمه محمد كاظم معزي
2-
كيد: در اينجا به معني انديشه و چاره انديشي است.
3-
هازر: عموي ابراهيم.
4-
چشم داشتن: انتظار كشيدن.
5- «
فقال....»:‌پس گفت همانا منم بيمارم (الصافات 37/89) ترجمه معزي.
6- «
من....» كه كرده است چنين با خدايان ما؟ (انبياء 21/59).
7-
طلب كنيد: تحقيق و پي جويي كنيد.
8-
نالان: بيمار
9- «
قالوا.....» گفتند شنيديم جواني يادشان مي كرد كه گفته مي شد بدو ابراهيم (انبياء 21/ 60)
11- «
الملك....» كشورداري با كفر در صورت دادگري پايدار مي ماند ولي با ايمان در صورت ستمگري بقايي ندارد.
12- «
ءانت .....» ايا تو كردي اين را به خدايان ما اي ابراهيم؟ (انبياء21/62)
13- «
قال بل....» گفت بلكه كرد آن را بزرگ ايشان اين....(انبياء 21/65)
14- «
ثم انكسوا...» پس سر افكنده آمدند ...(انبياء 21/65)
15- «
فرجعوا...» پس بازگشتند به خودشان (انبياء 12/64).
16-
انبياء 12/66- 67
17-
اُف: كلمه اي است كه به هنگام افسردگي، نفرت و كراهت استعمال كنند.(معين)
18-
بسوزيد: بسوزانيد
19-
انبياء 12/68
20-
خدايان شما: خدايانتان. استعمال ضمير منفصل به جاي متصل كه در متون كهن نظير فراوان دارد.
21-
جمله هاي در قلاب، از اصل متن افتاده و افزوده مصحح است.
22-
در رسم خط قديم «نفت» را با طاء مي نوشتند كه منقبس از عربي است .
23-
انبياء 12/69.

سبك شناسي
1.
در كتاب قصص الانبياء با آنكه كتابي است مربوط به پيامبران الهي و طبعاً آميختگي با آيات قرآني و شرح احوال انبياء كه در كتب ديني آمده است فراوان دارد، با اين حال لغات عربي آن كم است و در حدود 16 در صد است كه البته اگر آيات و جملات عربي در نظر گرفته نشود .
2-
نثر قصص انبياء ساده و روان و دلنشين است و از ايجاز بهره مند است.
3-
استعمال (ي) استمراري: «بيرون شدندي»، «منع نبودي»
4-
علامت مفعولي (مر) در جلو مفعول و (را) بعد از آن: «مر آن بتان را».
5-
استعمال دو حرف اضافه براي يك متمم كه روش معمول سبك خراساني است، «به دل اندر افتاد».
6-
جمع بستن كلمه مفرد عربي به علامت جمع فارسي مانند: جدان.
7-
تأخير در آوردن قيد و متمم مانند: «بيرون آمد از ميان اتش بسلامت» «به جاي خويش رفتند به بهشت».
 
 
 
  صفت شهر مصر و ولايتش  
     
  سفرنامه ناصرخسرو  
     
  صفت شهر مصر و لايتش

آب نيل از ميان جنوب و مغرب مي آيد و به مصر مي گذرد و به درياي روم مي رود و آب نيل چون زيادت مي شود دوبار چندان مي شود كه جيحون به ترمذ و اين آب از ولايت نوبه1 مي گذرد و به مصر مي آيد و ولايت نوبه كوهستان است و چون به صحرا رسد ولايت مصر است و سرحدش كه اول آنجا رسد اسوان مي گويند
و از مصر تا آنجا سيصد فرسنگ باشد و بر لب آب همه شهرها و ولايتهاست و آن ولايت را «صعيدالاعلي» مي گويند و چون كشتي به شهر اسوان رسد، از آنجا برنگذرد چه آب از دره هاي تنگ بيرون مي آيد و تيز مي رود و از آن بالاتر سويي جنوب ولايت نوبه است و پادشاه آن زمين ديگر است و مردم آنجا سياه پوست باشند و دين ايشان ترسايي2 باشد و بازرگانان آنجا روند و مهره و شانه و بسد3 برندو از آنجا برده آورند.
و به مصر، برده يا نوبي باشد يا رومي4 و ديدم كه از نوبه گندم و ارزن آورده بودند هر دو سياه بود و گويند نتوانسته اند كه منبع آب نيل را به حقيقت بدانند و شنيدم كه سلطان مصر، كس فرستاد تا يك ساله راه بر كنار نيل رفتند و تفحص كردند هيچ كس حقيقت را ندانست الا آنكه گفتند كه از جنوب كوهي مي آيد كه آن را «جبل القمر» گويند.
و چون آفتاب به سر سرطان5 رود آب نيل زيادت شدن گيرد. از آنجا كه به زمستانگه6 قرارداد بست اَرَش7 بالا گيرد چنانكه به تدريج روز به روز مي افزايد
و به شهر مصر، مقياسها و نشانها ساخته اند و عاملي باشد به هزار دينار معيشت8 كه حافظ آن باشد كه چند مي افزايد.
و از آن روز كه زيادت شدن گيرد، مناديان به شهر اندر فرستد كه ايزد ـ سبحانه و تعالي ـ امروز در نيل چندين زيادت گردانيد و هر روز گويند چندين اصبع9 زيادت شد. و چون يك گز تمام مي شود آن وقت بشارت مي زنند و شادي مي كنند تا هجده ارش برآيد و آن هجده ارش معهود ايت، يعني هر وقت كه از اين كمتر بود، نقصان گويند و صدقات و تذرها كنند و اندوه و غم خورند و چون از اين مقدار بيش شود شاديها كنند و خرميها نمايند. و تا هجده گز بالا نرود خراج سلطان بر رعيت ننهند.
و از نيل جويهاي بسيار بريده اند و به اطراف رانده و از آنجا جويهاي كوچك
برگرفته‌اند يعني از آن انهار و بر آن ديه ها و ولايت هاست و دولابها ساخته اند چندان كه حصر و قياس آن دشوار باشد و همه ديه هاي ولايت مصر بر سر بلنديها و تلها و به وقت زيادت نيل همه آن ولايت در زير آب باشد ديه ها از اين سبب بر بلنديها ساخته اند تا غرق نشود و از هر ديهي به ديهي ديگر به زورق روند.
و از سر ولايت تا آخرش سكري10 ساخته اند از خاك كه مردم بر سر آن سكر روند يعني در جنب نيل و هر سال ده هزار دينار مغربي از خزانه سلطان به دست عاملي معتمد بفرستد تا آن عمارت تازه كنند و مردم آن و لايت همه اشغال ضروري خود ترتيب كرده باشد آن چهار ماه كه زمين ايشان در زير آب باشد و در سواد11 آنجا و روستاهاش هر كس چندان نان پزد كه چهار ماه كفاف وي باشد و خشك كنند تا به زيان نشود.
و قاعده آب، چنان است كه از روز ابتدا چهل روي مي افزايد تا هجده ارش بالا گيرد و بعد از چهل روز ديگر برقرار بماند و هيچ زياده و كم نشود و بعد از آن بتدريج روي به نقصان نهد به چهل روز ديگر، تا آن مقام رسد كه زمستان بوده باشد و چون آب كم آمدن گيرد مردم بر پي آن مي روند و آنچه خشك مي شود زراعتي كه مي خواهد
مي كنند و همه زرع ايشان صيفي و شتوي12 بر آن كيش13 باشد و هيچ آب ديگر نخواهد.
و شهر مصر ميان نيل و درياست و نيل از جنوب مي آيد و روي به شمال مي رود در دريا مي ريزد.
و از مصر تا اسكندريه سي فرسنگ گيرند و اسكندريه بر لب درياي روم و كنار رود نيل است و از آنجا ميوه بسيار به مصر آورند به كشتي و آنجا مناره اي است كه من ديدم آبادان بود به اسكندريه و بر آن مناره آينه اي حراقه14 ساخته بودند كه هر كشتي روميان از استنبول بيامدي، چون به مقابله آن رسيدي آتشي از آن آينه در كشتي افتادي و بسوختي و روميان بسيار جد و جهد كردند و حيلتها نمودند و كس فرستادند و آن آيينه بشكستند و به روزگار حاكم، سلطان مصر، مردي نزديك او آمده بود و قبول كرده كه آن آيينه را نيكو ساز كند چنانكه به اول بود حاكم گفته بود. حاجت نيست كه اين ساعت خود روميان هر سال زورمال مي فرستند و راضي اند كه لشكر ما نزديك ايشان نرود و سربسر بسنده است.
از آن عمودهاي سنگين15 ـ كه صفت16 آن مقدم كرده ايم ـ افتاده باشد و آن دريا همچنان مي كشد تا قيروان17 و از مصر تا قيروان صد و پنجاه فرسنگ باشد
(
سفرنامه ناصرخسرو به كوشش دكتر سياقي ص 71- 68)


1-
نوبه: ايالتي است در شمال شرقي سودان (معين)
2-
ترسايي: مسيحي
3-
بسد: مرجان
4-
در قديم كه برده فروشي رواج داشت برده هاي سياه را از افريقا مي آورند و برده هاي سفيد را از روم «خاقاني» برده سياه را «جوهر» و برده سپيد را «لالا» مي نامد و شب و روز را به آنها تشبيه كرده است.
روز و شب را كه به اصل از حبش و روم آزند پيش خاتون عرب جوهر و لالا ببيند
و نيز گفته است
قيصــــر از روم نجـــــــاشي از حــــــــــبش بـــر درش فيــــــروز و لالا ديــــده ام
(
گزيده اشعار خاقاني، دكتر ضياءالدين سجادي ص 192- 33)
5-
سرطان: خرچنگ، نام برج چهارم از دوازده برج فلكي، تيرماه
6-
زمستانگه: فصل زمستان
7-
ارش: فاصله آرنج تا سرانگشتان (در حدود نيم متر)
8-
هزار دينار معيشت: با هزار سكه طلا حقوق
9-
اصبع: انگشت
10-
سكر: بند آب، ديواره و مرز كنار رودخانه
11-
سواد: آبادي اطراف شهر، حومه شهر
12-
صيفي و شتوي: تابستاني و زمستاني
13-
كيش: روش، شيوه
14-
حراقه: سوزاننده
15-
عمودهاي سنگين: ستونهاي سنگي
16-
صفت: وصف، توصيف
17-
قيروان: ولايتي است در ليبي در حدود كشور مصر به مساحت 697300 كيلومتر مربع منطقه اي است صحرايي، داراي واحه هاي فراوان....(معين)

سبك شناسي
1-
واژه هاي فارسي در سفرنامه به مراتب بيشتر از لغات عربي است و تعداد لغات عربي به حدود 20 درصد مي رسد.
2-
واژه هاي كهن فارسي كه در سده هاي بعد مهجور است در سفرنامه كم ديده
مي شود
3-
متن سفرنامه به زبان محاوره اي فارسي از همه متون كهن نزديكتر است و به نظر مي رسد سبب آن است كه معمولاً مسافر هنگام سفر از خاطرات خود يادداشت بر
مي دارد و بعد اين يادداشتها بهمان صورت ثبت شده يا با تغيير اندك تدوين مي شود و در نتيجه معمولاً انشا كتب خاطرات و سفرنامه به زبان محاوره نزديك است و كمتر مصنوع و متكلف است. مرحوم بهار معتقد است كه «سفرنامه» به سبب سهل بودن و مطلوب بودن نزديك خلق بيش از ديگر آثار منثور ناصرخسرو دست به دست گشته و در نتيجه چون بيشتر استنساخ شده تصرف كاتبان هم در آن بيشتر بوده است(سبك شناسي بهار، جلد 2، ص 152)
4-
ويژگيهاي سبك نثر قرن چهارم و پنجم نظير استعمال: اندر ايدون، همي، ياء، استمراري و نظاير آن در سفرنامه ناصرخسرو ديده نمي شود يا بسيار نادر است
5-
استعمال «صفت» به جاي كلمه «وصف»
6-
از ويژگيهاي نثر سفرنامه ايجاز آن است با آنكه سفر هفت ساله ناصرخسرو متضمن بسياري نكته ها از مشاهدات اوست و سفرنامه حاوي اطلاعات ذيقيمت و عميقي از جهان قرن پنجم هجري است اما حجم سفرنامه به نسبت محتواي آن، محدود و مختصر است و اين ايجاز نيز از ويژگيهاي اين اثر ارزشمند است.
 
 
  سياستنامه :امان نامه  
     
  خواجه نظام الملك طوسي  
     
  چنين گويند كه در روزگار عمر بن عبدالعزيز قحط افتاد و مردم در رنج افتادند. قومي از عرب نزد وي آمدند و بناليدند و گفتند يا اميرالمؤمنين ما گوشت ها و خون هاي خويش بخورديم اندر قحط يعني لاغر شديم و گونه ها زرد شد از نيافتن طعام و واجبِ ما اندر بيت المال تو است. اين مال آنِ تو است يا آنِ خداي عزّ و جلّ يا آنِ بندگان خداي است. اگر از آنِ بندگان خداي است از آنِ ماست و اگر از آنِ خداي است خداي را بدان حاجت نيست و اگر از آنِ توست وَ تَصدّق عَلَينَا اِنَّ اللهَ يَجزي آلمُتَصَدِّقَين، تفسير چنان است كه بر ما صدقه كن كه خداي تعالي مكافات كنندﮤ نيكوكاران است. و اگر از آنِ ماست به ما ارزاني دار تا از اين ننگي برهيم كه پوست بر تن هاي ما خشك شد عمر بن عبدالعزيز را دل بر ايشان بسوخت و آب به چشم اندر آورد، گفت همچنين كنم كه شما گفتيد، هم در ساعت بفرمود تا كار ايشان بساختند و مقصود حاصل كردند و چون خواستند كه برخيزند و بروند عمربن عبدالعزيز گفت اي مردمان كجا مي رويد چنانكه سخن بندگان خداي با من گفتيد سخن من با خداي تعالي بگوييد يعني مرا دعا كنيد. پس اَعرابيان روي سوي آسمان كردند و گفتند يا ربّ به عزّت تو كه با عمربن عبدالعزيز آن كني كه با بندگان تو كرد، و چون دعا تمام كردند هم در وقت ابري برآمد و باراني سخت اندر گرفت و از ژاله يكي خشت پخته بر سراي عمر آمد و شكست و از ميانِ وي كاغذي بيرون آمد، نگاه كردند به روي نبشته بود: هَذَا بَرائَه مِن الله العزيزِ اِلَي عُمَربن عَبدِالعزيز مِنَ النّار و به پارسي چنان است كه اماني است از خداي عزيز به عمر عبدالعزيز از آتش دوزخ. و در اين معني حكايات بسيار است اين قدر ياد كرده آمد و كفايت است.  
 
  امير مسعود در شكار شير  
     
  ابوالفضل بيهقي  
     
 
و هم بدان روزگار جواني و كودكي، خويشتن را رياضت ها كردي چون زور آزمون و سنگِ گران برداشتن و كُشتي گرفتن و آن چه بدين مانَد. و او فرموده بود تا اَوارها ساخته بودنداز بِهرحواصل
گرفتن و ديگر مرغان را. و چند بار ديدم كه بر نشست، روزهاي سخت صعب سرد، و برف نيك قوي، و آن جا رفت و شكار كرد و پياده شد، چنان كه تا ميان دو نماز چندان رنج ديد كه جز سنگ خاره به مثل آن طاقت ندارد. و پاي در موزه كردي برهنه در چنان سرما و شدت، و گفتي:‹‹ بر چنين چيزها خوي بايد كرد تا اگر وقتي شدّتي و كاري سخت پيدا آيد مردم عاجز نماند...›› و پيِش شير تنها رفتي، و نگذاشتي كه كسي از غلامان و حاشيه او را ياري دادندي. و او از آن چنين كردي كه چندان زور و قوّتِ دل داشت كه اگر سِلاح بر شير زدي و كارگر نيامدي به مَردي و مكابره شير را بگرفتي و پس به زودي بكشتي.
و بدان روزگار كه به مولتان مي رفت تا آن جا مُقام كند، كه پدرش از وي بيازرده بود از صورتها كه بكرده بودند- و آن قصه دراز است- در حدودِ كيكانان پيش شير شد، و تبِ چهارم مي داشت. و عادت چنان داشت كه چون شير پيش آمدي خِشتي كوتاه دستـﮥ قوي به دست گرفتي و نيزه يي سِتبر كوتاه، تا اگر خِشت بينداختي و كاري نيامدي آن نيزه بگزاردي به زودي و شير را بر جاي بداشتي، آن به زور و قوتِ خويش كردي، تا شير مي پيچيدي بر نيزه تا آن گاه كه سست شدي و بيفتادي. و بودي كه شير ستيزه كارتر بود، غلامان را فرمودي تا در آمدندي و به شمشير و ناچخ پاره پاره كردندي. اين روز چنان افتاد كه خِشت بينداخت، شير خويشتن را در دزديد تا خِشت با وي نيامد و زبِر سرش بگذشت. امير نيزه بگزارد و بر سينـﮥ وي زد زخمي استوار، اما امير از آن ضعيفي چنانكه بايست او را بر جاي نتوانست داشت. و شير سخت بزرگ و سبك و قوي بود، چنان كه به نيزه در آمد و قوَت كرد تا نيزه بشكست و آهنگ امير كرد. پادشاهِ با دل و جگردار به دو دست بر سر و روي شير زد چنان كه شير شكسته شد و بيفتاد، و امير او را فرود افشرد و غلامان را آواز داد. غلامي كه او را ‹‹ قماش›› گفتندي و شمشيردار بود، و در ديوان او را جاندار گفتندي، در آمد و بر شير زخمي استوار كرد چنان كه بدان تمام شد و بيفتاد، و همـﮥ حاضران به تعجب بماندند، و مقرّر شد كه آن چه كتاب نوشته اند از حديثِ بهرام گور راست بوَد.
و پس از آن امير چنان كلان شد كه همه شكار بر پشت پيل كردي. و ديدم وقتي در حدود هندوستان كه از پشتِ پيل شكار مي كردي، و رويِ پيل را از آهن بپوشيده بودند چنان كه رسم است، شيري سخت از بيشه بيرون آمد و روي به پيل نهاد. امير خِشتي بينداخت و بر سينـﮥ شير زد چنان كه جراحتي قوي كرد. شير از درد و خشم يك جَست كرد چنان كه به قفايِ پيل آمد. و پيل مي تپيد، امير به زانو در آمد و يك شمشير زد چنان كه هر دو دستِ شير قلم كرد. شير به زانو افتاد و جان بداد، و همگان كه حاضر بودند اقرار كردند كه در عمر خويش از كسي اين ياد ندارد.
 
 
  سياست نامه  
     
  خواجه نظام الملك طوسي  
     
  اندر شناختنِ‌ قدرِ نعمتِ‌ ايزد،تعالي، ملوك را
شناختن قدر نعمت ايزد تعالي نگاه داشتِ رضاي اوست،‌‌عَزَّ اسْمُهُ، و رضاي حق، تعالي، اندر احساني باشد كه با خَلق كرده شود و عدلي كه ميان ايشان گسترده آيد. چون دعاي خلق به نيكويي پيوسته گردد، آن مُلك پايدار بوَد و هر روز زيادت باشد، و آن مَلِك از دولت و روزگار خويش برخوردار بوَد و بدين جهان نيكو نام بوَد و بدان جهان رستگاري يابد و حسابش آسان تر باشد كه گفته اند بزرگان دين كه:‌«المُلكُ بيقي مَعَ الكُفِر و لا بيَقي مَعَ الظُلمِ »، معني آن است كه ملك با كفر بپايد و با ستم نپايد.

حكايت اندر اين معني
چنين آمده است اندر اخبار كه يوسف پيغامبر، صلوات الله عليه، چون از دنيا بيرون رفت،مي آوردند او را تا اندر حَظيرة ابراهيم، صلوات الله عليه،‌نزديك پدران او دفن كنند. جبرئيل، عليه السّلام، بيامد،گفت: «هم اينجا بداريد، كه آن جايِ او نيست؛ چه، او را جوابِ‌ مُلك كه رانده است ، به قيامت مي بايد دادن!» پس چون حال يوسف پيغمبر چنين باشد، بنگر تا كار ديگران چگونه بوَد.
و در خبر از پيغمبر، صلّي الله عليه، چنان است كه: «هر كه را روز قيامت حاضر كنند از كساني كه ايشان را بر خَلق دستي و فرماني بوده باشد، دست هاي او بسته بوَد. اگر عادل بوده باشد، عدلش دست او گشاده كند و به بهشت رساند، و اگر ظالم بوَد جورش همچنان بسته با غُل ها او را به دوزخ افكند».
و هم در خبر است كه: « روز قيامت هر كه او را بر كسي فرماني بوده باشد در اين جهان بر خَلق يا بر مقيمانِ سراي و بر زيردستانِ‌ خويش، او را بدان سؤال كنند شباني كه گوسفندان نگاه داشته باشد، جواب آن از او بخواهند!».
 
 
  تاريخ بلعمي  
     
  ابوالفضل بلعمي  
     
  صفت پيغمبر عليه السّلام و هيئت او
عليّّ بن ابي طالب را رَضِيَ الله عَنهٌ پرسيدند كه ما را از صفتِ پيغمبر ‌آگاه كن. علي گفتا: پيغمبر عليه السّلام مردي بود بالا ميانه نه سخت دراز و نه سخت كوتاه. و رويش سپيد بود سپيدي كه با سرخي زدي، و چشم هايش سياه بود مويش جعد و روشن و نيكو بود و گِرد ريش و كشن موي. و مويِ سرش دراز بود تا كتف و سياه. و گردن سپيد. و زبِر او تا ناف خطي بود سياه از موي باريك تر چنانكه به قلم بكشند، و به زيِر شكمش هيچ جاي جز آن موي نبود. و سرش گرد بود نه كوچك و نه بزرگ. و كفِ دست و كفِ پايش معتدل بود نه پهن و نه تنگ. و پشتش پهن بود و بزرگ، و به ميانِ دو كتف، چندانكه درمي بزرگ بر تهي، موي بر رُسته بود گرد و كشن نه پراكنده، و روشنايي از آنجا بتافتي، چون برفتي چنان به نيرو رفتي كه گفتي پاي از سنگ همي برگيرد، و چنان برفتي كه گفتي از فرازي همي به نشيب آيد. و چنان گرازان برفتي به كش و گندآوري و ررويش به شيريني چنان بودي كه هر كه پيش او بنشستي و به رويِ او اندر همي نگريستي سير شدي و از خوردن يادش نيامدي. و هر كه غمناك بودي چون پيِش او اندر نشستي و به رويِ او اندر همي نگريستي آن غم از دل او بشدي از شيريني رويِ او و از خوشيِ سخن گفتن. هر كه او را ديدي هرگز از پيش او و از پس او از او شيرين زبان تر نديده بودي. و بيني راست كشيده و دندان ها گشاده، و به ميان هر دنداني گشادگي بود. و موي سر گاهي فرو هشته داشتي و گاهي نداشتي، و گاهي باز كردي و گاهي بافتي چون جعدِ كشن. و به شصت و سه سال اندر موي بر تن او سپيد نشد مگر بر پس سرش تايي چند سپيد بود قدِر ده تاره موي. و پيش ريشش به جاي زنخ، مايه ده تار يا بيست تار موي سپيد بود و كس از او خوشخوي تر كس نديده بود و دست فراختر و دليرتر از او كس نديد، چنانكه يك روز به مدينه اندر بانگ خاست. مردمان بدويدند و نداستند كه چيست. و تا مردمان بيرون شدند او بر اسبِ بوطلحه نشسته بود، كه اسبِ خويش نيافته بود، و از شتاب بر اسبِ برهنه نشسته بود و شمشير به گردن اندر افگنده، و پيش از مردمان بدانجا كه بانگ خاسته بود رسيده؛ و چنان بود كه مردمان بيرون آمدند، او همي باز آمد و مردمان را همي گفت: مترسيد.
و روزِ حُنين و اُحُد كه سپاه مسلمانان به هزيمت بشدند و مردمان از او بازگشتند، او تنها بماند و از آنجا كه ايستاده بود يك گام پس نيامد و هم آنجا بيستاده بود و مردمان را به حرب همي خواند.
 
 
  سندباد نامه : داستان روباه  
     
  محمّد ظهيري سمرقندي  
     
  داستان روباه و كفشگر و اهل شارستان

آورده‌اند كه در روزگارِ گذشته،‌ روباهي، هر شب به خانة ‌كفشگري در آمدي و چرم پاره‌ها بدزديدي و بخوردي؛ و كفشگر در غصّه مي‌پيچيد، و روي رستگاري نمي‌ديد، كه با روباهِ دزد، بسنده نبود،‌ چه زبون شده بود.
بيت (هزج)
عادت چو قديم شد طبيعيت گردد.
چون كار كفشگر به نهايت رسيد، شبي بيامد و نزد رخنة شارستان،‌ كه روباه درآمدي مترصّد بنشست،‌ چون روباه از رخنه در آمد، رخنه محكم كرد، ‌و به خانه آمد. روباه را در خانه ديد،‌ بر عادتِ گذشته گِرد چرمها بر مي‌آمد. كفشگر چوبي برگرفت و قصد روباه كرد. روباه چون صولت كفشگر، و حِدّتِ غضبِ او مشاهده كرد،‌ با خود گفت: راست گفته‌اند كه: «اذاجاءَ اَجَلُ البَعير يَحوم حَولَ البير. » هر كه جنايت و دزدي، پيشه سازد،‌ او را از چوبِ جلّاد و محنتِ زندان،‌ چاره نَبُوَد؛ و حرص و شَرَه مرا درين گردابِ خطر، و مهلكه افگند، و در ورطة عذاب و عقاب انداخت؛ و مردِ دانا را چون خطري روي نمايد، و بلا، استيلا آرَد، خود را به نوعي كه ممكن گردد،‌ از غرقاب خطر، بر ساحل ظفر افگند؛ و اكنون وقتِ هزيمت و فرارست، «الفِرارُ مِمّا لا يُطاقُ مِنْ سُنَنِ المُرسَلينَ » و بزرگان گفته‌اند: هزيمتِ به هنگام،‌ غنيمتي تمام است؛ و به تگ از درِ خانه بيرون جَست، و روي سويِ رخنه نهاد. چون به رخنه رسيد، راهِ رخنه استوار ديد،‌ با خود گفت: بلا آمد و قضا رسيد:
بيت (متقارب)

بهــر حــال مــر بنــده را شكــر به
كه بسيــار بــد باشــد از بـد بتــر

درهاي حوادث بازست، و درهاي نجات فراز. اگر دهشت و حيرت به خود راه دهم، بر جانِ خود ستم كرده باشم، و بر تنِ عزيز، زينهار خورده. وقت حيلت و مكرست،‌ و هنگامِ خداعِ و غدر . باشد كه به حيلت ازين مهلكتِ خطر نجات يابم و بِرَهَم، كه گفته‌اند: «اَلفَرارُ في وَقْتِهِ ظَفَرُ»؟
پس، خويشتن را مرده ساخت،‌ و بر رخنه رفت و چون مردگان بخفت. كفشگر چون به وي رسيد، و او را مرده ديد؛ چوبي چند بر پشت و پهلويِ او زد، و با خود گفت: الحمدلله كه اين مُدْبِر شوم،‌ از عالمِ حيات،‌ به خطّة ممات نقل كرد و ضررِ‌ اقدام و مَعرّتِ‌ اقتحام او بريده شد، و مشقّتِ اعمال و افعالِ‌ او منقطع گشت؛ و با فراغِ بال، مُرَفّه الحال به خانه رفت، و بر بسترِ‌ فتح و ظفر، خوش بخفت.
روباه با خود گفت، اين ساعت،‌درهاي شارستان بسته‌ست، و رخنه، استوار؛ اگر حركتي كنم، سگان آگه شوند، مرا بيم جان بُوَد، چه هيچ دشمن مرا از وي قوي‌تر نيست. صبر كنم تا مقدّمة‌ صبح كاذب در گذرد، و طليعة صبحِ صادق در رسد، و ابواليقظانِ رواح ، در تباشير صباح، نداي حيّ علَي الفلاح در دهد؛ درهاي شارستان بگشايند،‌ سرِ خويش گيرم، و تدبيرِ كار كنم، كه ازين بلا، جان به كران بَرَم.
چون راياتِ‌ خسروِ اقاليمِ بالا از افق مشرق پيدا شد. وَ اَعلامِ ظلام در افقِ باختر ناپديد شد، خروس صباح در صياح چون موّذنان، ظلام حيّ علي الفلاح در داد و اهل شارستان از خانه‌ها بيرون آمدند. روباهي ديدند مرده به رخنه افكنده. يكي گفت: چنين شنيدم كه هر كه زبانِ روباه با خويشتن دارد، سگ بر وي بانگ نكند؛ كارد بكشيد، و زبان روباه از حلق ببريد. روباه بر آن ضرر مصابرت نمود، و بر آن بلا و عنا جلادت بَرزيد ؟!
ديگري بيامد و گفت: دُمِ روباه نرم روبِ نيك آيد،‌ و به كارد دُم روباه از پشتِ مازو جدا كرد. روباه برين عقوبت نيز دندان بيفشرد.
ديگري گفت: هر كه گوشِ روباه از گهوارة طفل در آويزد، طفلِ گريان و كودكِ بد خوي از گريستن باز ايستد و نيك خوي گردد؛ گوشِ روباه از كلّة سر جدا كرد. روباه بر آن مشقّت و بليّت نيز صبر كرد.
ديگري گفت: هر كه دندانِ روباه با خويشتن دارد، دردِ دندانش بيارامد و تسكين پذيرد؛‌ سنگي بر گرفت، و دندانِ روباه بشكست.
روباه بدين شدايد و مكايد و نوايب و مصائب،‌ احتمال و مُدارا مي‌كرد، و تصبّر و اصطبار مي‌برزيد،‌ و بر چندان تعذيب و تشديد،‌ صبر و جلادت مي‌نمود.
ديگري بيامد و گفت: هر كه را دل درد كند،‌ دل روباه بريان كند و بخورد،‌ بيارامد. كارد بر كشيد تا شكم روباه بشكافد.
روباه گفت: اكنون هنگامِ رفتن و سرِ خويش گرفتن است،‌ تا كار به دُم و گوش و به دندان و زبان بود، صبر كردم؛ اكنون كارد به استخوان و كار به جان رسيد، تأخير و توقف را مجال نماند،‌ و نطاقِ طاقت بگسست. و از جاي بجست و به تگ از درِ شارستان بيرون جَست.

(
سندباد نامه، به تصحيح احمد آتش، ص 329-326)

-
در متن «شود» است تصحيح قياسي است.
2- «
اذا جاء ....» : هنگامي كه اجلِ شتر برسد دور چاه مي‌گردد (تا در چاه بيفتد).
3- «
الفرار ... » گريختن از آنچه در طاقت نيست از سنن پيامبران است.
4-
فراز: بسته.
5-
خداع و غدر: مكر و فريب.
6- «
الفرار في ... » : گريختنِ بهنگام، پيروزي است.
7-
معرّت: عيب و زشتي.
8-
اقتحام: بي‌انديشه در امري داخل شدن، خود را به سختي افكندن (معين).
9-
ابواليقظان رواح: هميشه بيدار شبانگاه (كنايه از خروس).
10-
تباشير: سپيدي.
11- «
حَيّ ... » بشتابيد براي رستگاري.
12-
ظلام: تاريكي.
13-
صياح: يكديگر را آواز دادن، آواز بلند (معين).
14-
عنا: رنج، سختي.
15-
جلادت: چابكي.
16-
برزيد: ورزيد.
17-
مازو: استخوان تيرة پشت، ستون فقرات (معين).
18-
مكايد: جمع مكيدت، كيد، مكر.
19-
احتمال تحمّل، بردباري.
20-
اصطبار: شكيبايي كردن، صبر كردن (معين).
21-
نطاق: كمربند.



سبك‌شناسي
1.
سندباد نامه از متون داستاني است نويسنده كوشيده است نثر خود را به اشعار فارسي و حكم و امثال عربي و فارسي بيارايد.
2.
سجع و موازنه در عبارات اين كتاب فراوان ديده مي‌شود و همچنين ديگر صنايع و آرايه‌هاي ادبي، مترادفات فراوان به كار مي‌برد مانند: «حيلت و مكر» «خداع و غدر» «هزيمت و فرار».
3.
گاه تصنّع در كلام او آشكار است مانند: «ابواليقظان رواح: در تباشير صباح، نداي حي علي الفلاح در دهد» و همچنين در دو سطر بعد از آن:‌ «خروس صباح در صياح، چون مؤذنان، حيّ علي الفلاح در داد
4.
شماره لغات عربي در اين كتاب بيش از سي درصد است.
 
 
  روضة‌العقول  
     
  محمد بن غازي ملطيوي  
     
 
روضة العقول تحرير ديگري است از كتاب مرزبان‌ نامه كه توسط اسپهبد مرزبان بن رستم از ملوك آل باوند در اواخر قرن چهارم نوشته بود. روضة العقول در اواخر قرن ششم تحرير شده است كه همزمان با مرزبان نامة ورواويني و شايد هم كمي پيش از كار وراويني به اتمام رسيده است.


حكايت

ملك‌زاده گفت: از اخوانِ صفا كه معادن وفا و سزاي اصطفا بودند چنان شنيدم كه صيّادي در بياباني دام نهاده بود؛ آهويي زرّين گوش نام, آنجا گذشت, شقاوت او را در آن دام كشيد و خدلان او را در آن حبال انداخت, چون آهوانِ ديگر صورتِ واقعه و شدّت حادثه بديدند, او را در آن مضاّر بگذاشتند, موشي از سوراخ بيرون آمد آن آهويِ محزون بدو استغاثت كرد, و از و در ابوابِ خلاص, استعانت خواست.
موش جواب داد كه سرِ درست را به عصابه بستن, محض جهالت و غايتِ حماقت است؛ من اگر در بريدنِ عقودِ حباله تو استبداد نمايم, ممكن باشد كه دندانِ من شكسته شود و بسياري از تعب و بليّت و ضور و اذيّت به من رسيد و اينك, صيّاد نزديك آمد, اگر خوضي رود و ازين طوارق و بوايق تو را برهانم و خود را به گوشه‌اي اندازم. صيّاد از سر حقد و از روي غيظ, مضجع مألوف و مرجع معروف مرا خراب كند. آنچه نه لايق حال و موافق احوال من است نكنم تا آنچه نه مستحق آنم نبينم, ميان من و تو هرگز قواعد اتحاد ممهّد نبوده است, و اسباب و داد مهيّا.
آهو جواب داد كه: اگر چه ميانِ ما مباسطتي قويم, و معرفتي قديم نبوده است؛ اقتضاي مروّت, استخلاص من مي‌كند.
موش گفت: اگر در خلاصِ تو مضرّتِ من منوط و در مناص تو معرّت من مربوط نبودي هر آينه در آن سعيي تمام و جدّي بغايت رفتن.
آهو جواب داد كه : هر كه را ارومت طاهر و دوحه كريم باشد, تحمّل شدايد جهت اصطناعِ اغيار جايز دارد.
رجز:

وَ اِنّما المَرلإُ حضديثُ بَعدَهُ
فَكُن حَديثاً حَسَناً لِمَن وَ عَي


و قدما گفته‌اند كه: هر كس كه حيواني را از مضارّ و متعب خلاص دهد و ضالّي را به هدايتِ خويش, به مقصد رسانَد از هاويه هوان و سعير تغرير مسلّم مانَد.
موش, سخن او را التفات ننمود, خواست كه عودت نمايد, غليواژي او را صيد كرد.
صيّاد آمد و آهو را لطيف ديد, گفت: همچنين زنده فروشم. در راه او را شخصي پيش آمد به كمالِ ديانت معروف و به حُسنِ امانت موصوف. به شعارِ ورع متلفّع و به دثار زهد متدرّع . صيّاد را گفت كه: بهاي آهو چند است؟
صيّاد گفت: يك دينار.
آن عابد متّقي گفت: هر كه معصومي را از قتل برهاند به ورطة بوار نيفتد. آهو را بخريد و آزاد كرد.
سبب اِعادتِ اين حكايت آن است كه مَلِك, در اهتمامِ من تنوّقي شامل و تأنُقي بسزا فرمايد.
ملك گفت: تمامترِ ارفاق و كاملترِ اشفاق كه از پدر در حق فرزند صادر گردد سه نوع است:
يكي آنكِ به دوستي صادق, او را هدايت كند.
و دوم آنكِ در تعليم علومِ او جدّ نمايد كه بدان سبب منظور جهانيان و مذكور عالميان گردد و به آخرت, سعادت ابد يابد.
سيم آنكِ او را به شهري مقرّ سازد كه ابواب عدل و انصاف و اسباب صدق و انتصاب در و مفتوح و موجود باشد و در و پادشاه عطوف و شهريار رؤف بود و مرا در اقطارِ عالم و آفاقِ زمين دوستان بسياراند كه هر يك كانِ حصافت و مكانِ شهامت‌اند اما در خراسان, دوستي دارم به حُسن سيرت مشهور و به لطف سريرت مذكور, هادي خير و احسان و مهدي برّ و استحسان به شعارِ فضل پيراسته و به دثار علم آراسته يقين است كه تعطّف و تلطّف او در حقّ تو بغايت باشد.
ملك زاده گفت: مودّت پادشاهان, همچنانكِ درختِ مثمر است كه جذبِ آب چندان كند كه ارتوا (؟) يابد, بعد از آن اگر درياي قلزم برو گذرد, بدان التفات نكند و پادشاه را چندانكِ افتقار و احتياجِ به كسي باشد او را تقريب و ترحيب ارزاني دارد, چون غرض او به نجح رسد و مراد او به نجاز پيوندد, رقم عدم برو كشد و حقوقِ خدمات او در جريدة نسيان, ثبت كند, چه تودّد ايشان موقوف بر حدوثِ مراد و زوال ارتياد است و هر كس كه بديشان تقرّب بيشتر نمايد, به هوان و امتهان نزديكتر باشد.
وافر:

وَ مَا السُّلطانُ اِلّا البَحرُ عُظماً
وَ قُربُ البَحرِ مَحظُورُ الَعواقِب

و نيز عقلا گفته‌اند كه: مودت پادشاه چون مغرفه زرين است كه هنگام استعمال برو اقبال رود, چون از و غرض مُحَصَّل شد و مراد ميسّر گشت, بر طاق نهند.
و فضلا گفته‌اند كه: دوستي مردم, يكي از آن جهت باشد كه ازو رهين خوف و قرين روع بود تا از و ايمن شود شود و يا از طرفي مستظهر گردد, حالي آن اتّحاد زايل و آن محبّت مدروس گردد و آن صداقتي باشد كه عاقبت به عداوت انجامد, چه هدم بنايِ آن به اعتضاد جانبي تعلّق دارد, چنانكِ از آن گراز با خرس افتاد و كه به وقت احتياج ضراعت نمود و چون استظهار يافت خُبث طينت, ظاهر گردانيد.
------------------------------------------
1-
اصطفا : برگزيدن.
2-
حبال : ريسمانها (جمع حبل).
3-
ضور : گزند رسانيدن كسي را (لغت‌نامه).
4-
بوايق : جمع باثقه, سختي, بلا.
5-
مضجع : خوابگاه, مألوف: مورد علاقه.
6-
مناص : گريختن.
7-
معرّت : عيب, زشتي.
8-
ارومت : بيخ درخت.
9-
دوحه : درخت تناور.
10-
اصطناع : برگزيدن, بركشيدن.
11- «
وانّما ... » : همانا شخصيت هرانسان به آن است كه پس از او درباره اوگويند. پس آنچنان باش كه آگاهان درباره تونيك گويند. نظير:
باري چو فسانه مي‌شود اي بخرد
افسانه نيك شو نه افسانة بد



12-
متعب : رنج و تعب.
13-
هاويه : طبقه هفتم (پايين‌ترين) طبقه دوزخ. هوان: خواري.
14-
سعير : آتش روشن. تغرير: چيزي را در معرض هلاك گذاشتن, به خطر انداختن (معين).
15-
غليواژ : زغن.
16-
متلفّع : پوشيده و جامه در خود پيچيده, آنكه پيري وي را در گرفته باشد (لغت‌نامه).
17-
متدرّع : زره پوشنده (از درع: زره).
18-
بوار : هلاك گشتن, نيست شدن.
19-
تنوّق : مهارت, چربدستي.
20-
تأنّق : نيك نگريستن در كاري, ريزه كاري كردن در كاري (لغت‌نامه).
21-
اشفاق : مهرباني كردن, دلسوزي كردن.
22-
انتصاف : حق خود را گرفتن.
23-
حصافت : استواري عقل.
24-
سريرت : باطن, نيّت.
25-
ترحيب : خوش آمد گفتن.
26-
نجح : بر آمدن حاجت, كاميابي.
27-
نجاز : انجاز, روا كردن حاجت (لغت‌نامه).
28-
ارتياد : جستن, طلب كردن.
29-
امتهان : خوار و ضعيف داشتن.
30- «
وَ مَا السلطان ... » : سلطان در عظمت چون درياي عظيمي است و نزديك شدن به دريا را عواقبي خطرناك است.
31-
مغرفه : كفگير و كفچه, آنچه بدان طعام بردارند. (لغت‌نامه).
32-
روع : ترس, بيم.
33-
مدروس : كهنه.
34-
اعتضاد : همراهي, ياري.

سبك‌شناسي
روضة‌العقول نيز مانند كليله و دمنه با نثري مصنوع, آميخته با اشعار فارسي و عربي و عبارات عربي تحرير يافته اما تعداد اشعار و شواهد عربي آن نسبت به فارسي به مراتب بيشتر است و در استعمال لغات عربي نيز گويا نظر داشته كه از لغات عربي مُشكلي كه در كتب فارسي مصنوع نظير كليله به كار نرفته يا كمتر به كار رفته است نيز بهره جويد تا از نظرگاه او در تصنّع تازگي داشته باشد لغاتي مانند, متلفّع, نجاز, تأفّق, امتهان, متأهّب, مسنخ.
شماره لغات عربي روضة‌العقول نزديك به پنجاه درصد است.
 
 
  روضة‌العقول  
     
  محمد بن غازي ملطيوي  
     
 
روضة العقول تحرير ديگري است از كتاب مرزبان‌ نامه كه توسط اسپهبد مرزبان بن رستم از ملوك آل باوند در اواخر قرن چهارم نوشته بود. روضة العقول در اواخر قرن ششم تحرير شده است كه همزمان با مرزبان نامة ورواويني و شايد هم كمي پيش از كار وراويني به اتمام رسيده است.


حكايت

ملك‌زاده گفت: از اخوانِ صفا كه معادن وفا و سزاي اصطفا بودند چنان شنيدم كه صيّادي در بياباني دام نهاده بود؛ آهويي زرّين گوش نام, آنجا گذشت, شقاوت او را در آن دام كشيد و خدلان او را در آن حبال انداخت, چون آهوانِ ديگر صورتِ واقعه و شدّت حادثه بديدند, او را در آن مضاّر بگذاشتند, موشي از سوراخ بيرون آمد آن آهويِ محزون بدو استغاثت كرد, و از و در ابوابِ خلاص, استعانت خواست.
موش جواب داد كه سرِ درست را به عصابه بستن, محض جهالت و غايتِ حماقت است؛ من اگر در بريدنِ عقودِ حباله تو استبداد نمايم, ممكن باشد كه دندانِ من شكسته شود و بسياري از تعب و بليّت و ضور و اذيّت به من رسيد و اينك, صيّاد نزديك آمد, اگر خوضي رود و ازين طوارق و بوايق تو را برهانم و خود را به گوشه‌اي اندازم. صيّاد از سر حقد و از روي غيظ, مضجع مألوف و مرجع معروف مرا خراب كند. آنچه نه لايق حال و موافق احوال من است نكنم تا آنچه نه مستحق آنم نبينم, ميان من و تو هرگز قواعد اتحاد ممهّد نبوده است, و اسباب و داد مهيّا.
آهو جواب داد كه: اگر چه ميانِ ما مباسطتي قويم, و معرفتي قديم نبوده است؛ اقتضاي مروّت, استخلاص من مي‌كند.
موش گفت: اگر در خلاصِ تو مضرّتِ من منوط و در مناص تو معرّت من مربوط نبودي هر آينه در آن سعيي تمام و جدّي بغايت رفتن.
آهو جواب داد كه : هر كه را ارومت طاهر و دوحه كريم باشد, تحمّل شدايد جهت اصطناعِ اغيار جايز دارد.
رجز:

وَ اِنّما المَرلإُ حضديثُ بَعدَهُ
فَكُن حَديثاً حَسَناً لِمَن وَ عَي


و قدما گفته‌اند كه: هر كس كه حيواني را از مضارّ و متعب خلاص دهد و ضالّي را به هدايتِ خويش, به مقصد رسانَد از هاويه هوان و سعير تغرير مسلّم مانَد.
موش, سخن او را التفات ننمود, خواست كه عودت نمايد, غليواژي او را صيد كرد.
صيّاد آمد و آهو را لطيف ديد, گفت: همچنين زنده فروشم. در راه او را شخصي پيش آمد به كمالِ ديانت معروف و به حُسنِ امانت موصوف. به شعارِ ورع متلفّع و به دثار زهد متدرّع . صيّاد را گفت كه: بهاي آهو چند است؟
صيّاد گفت: يك دينار.
آن عابد متّقي گفت: هر كه معصومي را از قتل برهاند به ورطة بوار نيفتد. آهو را بخريد و آزاد كرد.
سبب اِعادتِ اين حكايت آن است كه مَلِك, در اهتمامِ من تنوّقي شامل و تأنُقي بسزا فرمايد.
ملك گفت: تمامترِ ارفاق و كاملترِ اشفاق كه از پدر در حق فرزند صادر گردد سه نوع است:
يكي آنكِ به دوستي صادق, او را هدايت كند.
و دوم آنكِ در تعليم علومِ او جدّ نمايد كه بدان سبب منظور جهانيان و مذكور عالميان گردد و به آخرت, سعادت ابد يابد.
سيم آنكِ او را به شهري مقرّ سازد كه ابواب عدل و انصاف و اسباب صدق و انتصاب در و مفتوح و موجود باشد و در و پادشاه عطوف و شهريار رؤف بود و مرا در اقطارِ عالم و آفاقِ زمين دوستان بسياراند كه هر يك كانِ حصافت و مكانِ شهامت‌اند اما در خراسان, دوستي دارم به حُسن سيرت مشهور و به لطف سريرت مذكور, هادي خير و احسان و مهدي برّ و استحسان به شعارِ فضل پيراسته و به دثار علم آراسته يقين است كه تعطّف و تلطّف او در حقّ تو بغايت باشد.
ملك زاده گفت: مودّت پادشاهان, همچنانكِ درختِ مثمر است كه جذبِ آب چندان كند كه ارتوا (؟) يابد, بعد از آن اگر درياي قلزم برو گذرد, بدان التفات نكند و پادشاه را چندانكِ افتقار و احتياجِ به كسي باشد او را تقريب و ترحيب ارزاني دارد, چون غرض او به نجح رسد و مراد او به نجاز پيوندد, رقم عدم برو كشد و حقوقِ خدمات او در جريدة نسيان, ثبت كند, چه تودّد ايشان موقوف بر حدوثِ مراد و زوال ارتياد است و هر كس كه بديشان تقرّب بيشتر نمايد, به هوان و امتهان نزديكتر باشد.
وافر:

وَ مَا السُّلطانُ اِلّا البَحرُ عُظماً
وَ قُربُ البَحرِ مَحظُورُ الَعواقِب

و نيز عقلا گفته‌اند كه: مودت پادشاه چون مغرفه زرين است كه هنگام استعمال برو اقبال رود, چون از و غرض مُحَصَّل شد و مراد ميسّر گشت, بر طاق نهند.
و فضلا گفته‌اند كه: دوستي مردم, يكي از آن جهت باشد كه ازو رهين خوف و قرين روع بود تا از و ايمن شود شود و يا از طرفي مستظهر گردد, حالي آن اتّحاد زايل و آن محبّت مدروس گردد و آن صداقتي باشد كه عاقبت به عداوت انجامد, چه هدم بنايِ آن به اعتضاد جانبي تعلّق دارد, چنانكِ از آن گراز با خرس افتاد و كه به وقت احتياج ضراعت نمود و چون استظهار يافت خُبث طينت, ظاهر گردانيد.
------------------------------------------
1-
اصطفا : برگزيدن.
2-
حبال : ريسمانها (جمع حبل).
3-
ضور : گزند رسانيدن كسي را (لغت‌نامه).
4-
بوايق : جمع باثقه, سختي, بلا.
5-
مضجع : خوابگاه, مألوف: مورد علاقه.
6-
مناص : گريختن.
7-
معرّت : عيب, زشتي.
8-
ارومت : بيخ درخت.
9-
دوحه : درخت تناور.
10-
اصطناع : برگزيدن, بركشيدن.
11- «
وانّما ... » : همانا شخصيت هرانسان به آن است كه پس از او درباره اوگويند. پس آنچنان باش كه آگاهان درباره تونيك گويند. نظير:
باري چو فسانه مي‌شود اي بخرد
افسانه نيك شو نه افسانة بد



12-
متعب : رنج و تعب.
13-
هاويه : طبقه هفتم (پايين‌ترين) طبقه دوزخ. هوان: خواري.
14-
سعير : آتش روشن. تغرير: چيزي را در معرض هلاك گذاشتن, به خطر انداختن (معين).
15-
غليواژ : زغن.
16-
متلفّع : پوشيده و جامه در خود پيچيده, آنكه پيري وي را در گرفته باشد (لغت‌نامه).
17-
متدرّع : زره پوشنده (از درع: زره).
18-
بوار : هلاك گشتن, نيست شدن.
19-
تنوّق : مهارت, چربدستي.
20-
تأنّق : نيك نگريستن در كاري, ريزه كاري كردن در كاري (لغت‌نامه).
21-
اشفاق : مهرباني كردن, دلسوزي كردن.
22-
انتصاف : حق خود را گرفتن.
23-
حصافت : استواري عقل.
24-
سريرت : باطن, نيّت.
25-
ترحيب : خوش آمد گفتن.
26-
نجح : بر آمدن حاجت, كاميابي.
27-
نجاز : انجاز, روا كردن حاجت (لغت‌نامه).
28-
ارتياد : جستن, طلب كردن.
29-
امتهان : خوار و ضعيف داشتن.
30- «
وَ مَا السلطان ... » : سلطان در عظمت چون درياي عظيمي است و نزديك شدن به دريا را عواقبي خطرناك است.
31-
مغرفه : كفگير و كفچه, آنچه بدان طعام بردارند. (لغت‌نامه).
32-
روع : ترس, بيم.
33-
مدروس : كهنه.
34-
اعتضاد : همراهي, ياري.

سبك‌شناسي
روضة‌العقول نيز مانند كليله و دمنه با نثري مصنوع, آميخته با اشعار فارسي و عربي و عبارات عربي تحرير يافته اما تعداد اشعار و شواهد عربي آن نسبت به فارسي به مراتب بيشتر است و در استعمال لغات عربي نيز گويا نظر داشته كه از لغات عربي مُشكلي كه در كتب فارسي مصنوع نظير كليله به كار نرفته يا كمتر به كار رفته است نيز بهره جويد تا از نظرگاه او در تصنّع تازگي داشته باشد لغاتي مانند, متلفّع, نجاز, تأفّق, امتهان, متأهّب, مسنخ.
شماره لغات عربي روضة‌العقول نزديك به پنجاه درصد است.
 
 
 
 
  • مشخصات
  • دانلود
4.5 /5 20 5 1
نظرات خود را اینجا بنویسید

مقاله و تحقیق رایگان تاريخ بيهقي Average rating: 4.52376985592943, based on 89 reviews from $0.0000 to $0.0000
کانال ایتا: https://eitaa.com/tarhejaberr