بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع:خاطرات تدریس درس ریاضی---
استاد:---
دانشجو:---
----
---
97/12/2:اولین روز تدریس
ساعت 7/15که از خواب بلند شدم.بعداز شستن دست و صورت و خوردن صبحانه،به همراه مهدی، رضی ،مصطفی به سمت در دانشگاه رفتیم و منتظر سرویس بودیم.این تدریس در روستای صندل اباد،برای من اولین تجربه بودو به نوعی کارورزی محسوب می شد.ساعت 7/45سرویس آمد و برای اولین جلسه تدریس ما چهار نفر بودیم و کسی ثبت نام نکرده بود.پس از سوار واحد شدن،به سمت دانشگاه فرهنگیان دختران رفتیم.کانون خیریه دانشگاه (همای مهر) با همکاری موسسه سفیران کرامت کلاس های تقویتی برای بچه های روستای صندل آباد برگزار کرد و خیریه همای مهر از دانشجویان علاقه مند و توانا دعوت به همکاری کرد.ما پس از پیمودن مسیری به دانشگاه فرهنگیان امام جعفر صادق (واحد دختران) رسیدیم و دانشجویانی که ثبت نام کرده بودند،سوار کردیم.ساعت 8/15به روستای صندل آباد رسیدیم.پس از پیاده شدن،به مسجد است روستا رفتیم.از قبل گفته بودند که باید داخل مسجد تدریس شود ولی نمیدانم چرا با تدریس در مدرسه مخالفت کرده بودند.حدود 50تا دانش آموز می شدند کن 30تای آن ها دختر و 20تای آن ها پسر بودند.بیشتر آن ها در مقاطع دوم ابتدایی تا ششم (8-12)شامل می شد و در حدود سه یا چهار نفر مقطع هفتم الی نهم بودند.پس از دسته بندی دانش آموزان بر اساس علاقه ای که به چند درسی که برای تدریس اعلام شده بود(ریاضی،زبان انگلیسی،قرآن)به چند گروه تقسیم کردند و هر مدرسی که یک درس را با توجه به علاقه و توانایی خودش در آن درس که داشت،با گروهی از بچه های علاقه مند به آن درس به قسمتی از مسجد می رفتند و شروع به تدریس می کرد.گروه من که ریاضی قرار بود درس بدهم،شامل 15دانش آموز شد.تخته را روی منبر گذاشتم و بچه هارا به ترتیب مقاطع از بزرگ به کوچیکه به حالت نیم دایره مرتب کردم.گروه من مخصوص مقطع خاصی نبود و از سال سوم تا 6و دو نفر 9را شامل می شد. من مجبور شدم به علت زیاد بودن بچه ها،نبود مقطع خاص ،کم بودن زمان جلسات ،روش تدریس موضوعی(هرجلسه را مختص به یک موضوع کردن)را انتخاب نکنم و از بچه ها خواستم که هر کجای کتابشان را مشکل دارند بگویند و من به کمک آن ها،ان مشکل را حل کنیم. من به علت آن که با روش تدریس معلم آشنا نبودم،تصمیم گرفتم که درس های که معلم آن ها نداده است،برای آن ها توضیح ندهم و مطلب های قبلی را که قشنگ نیاموخته اند را به آن ها بیاموزم.در اولین روز تدریس،مابین تدریسم سعی میکردم با بچه ها در مورد خودشان و محل زندگی و کارهای های که در طول روز انجام میدهند صحبت کنم تا بتوانم با آن ها رابطه صمیمانه ایجاد کنم. سعی میکردم مسائل را خودم توضیح ندهم و یکی از دانش آموزان را داوطلبانه کنار خود بیاورم و به کمک هم مسائل ریاضی را حل کنیم تا بهتر یاد بگیرند.در حل مسائل ریاضی سعی میکردم از مثال هایی استفاده کنم که دانش آموزان در محل زندگی یا روابط روزمره با آن سروکار دارند.مابین تدریس به بچه ها اجازه میدادم که یکم شادی کنند و کلاس کسل کننده ای نداشته باشند.در حین تدریس،پسری توجه مرا جلب کرد که به گمانم معتاد بود؛بعداز اتمام کلاس با او به تنهایی صحبت کردم و اول از طریق دوستی و صمیمانه وارد شدم که به من اعتماد کند و مرا همچون دوست رازدار خود بداند.من از طریق مسئول مسجد و مسئول خیریه سفیر کرامت خواستم به این کودک کمک کنند.تعدادی از کودکان مشتاق درس نبودند؛ولی من با ایجاد رابطه ای صمیمانه ،ایجاد یک تقویت کننده مثبت(اگر به درس گوش دهند و تا آخر کلاس فعال باشند،به آن ها هدیه ای خواهم داد).ساعت 11بود که کلاس به اتمام رسید.اولین روز تدریسم با سختی بسیاری همراه بود و اینکه با دانش آموزانی از طبقات مختلف برخورد کنی،سخت بود.
3/12/97:دومین روز تدریس
امروز دومین روز تدریسم بود.ساعت 7/30بود که از خواب بلند شدم.به همراه مصطفی،رضی،مهدی به سمت در نگهبانی رفتیم و منتظر واحد ماندیم.واحد با اندکی تاخیر آمد و ساعت 8به مسجد روستای صندل آباد رسیدیم.تعداد بچه های شرکت کننده بیشتر از دیروز بود و به 100نفر می رسید.وجود مقاطع مختلف در یک گروه، کار را برای من سخت کرده بود.من مجبور بودم که به گروهی که برای من مشخص کردن (براساس علاقه و انتخاب دانش آموزان)،ریاضی 7/6/5/4را تدریس کنم.امروز یک دانش آموز از مقطع دوم دبستان داشتم. در حینی که با سجاد(دانش آموز دوم دبستان)کار میکردم،فهمیدم که هنوز توانایی جمع و تفریق ذهنی اعداد تک رقمی و دو رقمی را بلد نیست و مجبور بود با انگشتان خود اعداد را جمع و تفریق کند.من هم کمی فکر کردم و به او گفتم در جمع و تفریق اعداد هم میتوانی از بند انگشتان خود استفاده کنی؛زیرا تو 30بند انگشت داری و راحت تر و سریع تر میتوانی به جواب برسی.این پسر مقطع دبستانی خیلی آرام و گوشه گیر بود و باید زیاد با اون صحبت میکردی تا با تو اندکی صحبت کند.یکی از بچه های آن روستا که مقطع 10متوسطه بود و خیلی باهم رفیق شده بودیم،به آرامی به من گفت:که او دچار بیش فعالی شده و یکم لکنت زبان دارد.سجاد خیلی مهربان و ساکت بود و کمی سعی کردم به او کمک کنم. در طول تدریسم در سه یا چهار جلسه که به آن روستا رفتم ،سعی کردم بیشتر سجاد حرف بزند و مسائل مربوط به مقطع ای که میخواند را خودش حل کند.طی یه جلسه یا دو جلسه ای که گذشت. کم کم شروع به حرف زدن بدون اصرار کرد.البته مادر او ساعت 11/30به دنبال او می آمد و میگفت:بچه ها اورا خیلی اذیت میکنن و سر به سر او می گذارند.البته منم به او گفتم:باید یکم پسرتان وارد اجتماع شود و بچه ها باید با او شوخی کنند و اینکه انقد او را محدود به برقراری روابط اجتماعی کوچکی نکنید و اینکه او عادت به این محدوده میکند و به اصطلاح عامیانه (بچه مامانی)می شودو در آینده دچار مشکل می شود و فردا در هر شغل و منصبی که باشد،اینگونه نمی تواند روابط اجتماعی خوبی با مردم برقرار کند و یه فرد منفعل خواهد شد. بحث های امروز را جمع بندی کردم و تعدادی از دانش آموزان مشکل داشتند که با کمک خودشان حل کردم.سوالات دانش آموزان تمام شد و تدریس منم برای آن ها به پایان رسید و به آن ها گفتم که آزاد هستید و کلاس تمام شد.چون دانش آموزی برای تدریس برایم نماند،یکی از مدرسین خانم که ریاضی درس میداد و گروهش دانش آموزی زیادی داشت،تعدادی از آن هارا به من سپرد تا به آن ها درس بدهم؛دانش آموزان دختر در ابتدای کلاس خیلی خجالتی بودند و اصلا صحبت نمی کردند ولی کم کم با صحبت کردن، یخشان آب شد و سوال های خود را می پرسیدند. بعضی از آن ها مشکلاتی عمده ای داشتند به خاطر این بود که معلم آن ها در حد دو یا سه مسئله با آن ها کار کرده بود و از آن موضوع درسی گذشته بود.با نوشتن سوال های بسیاری و حل کردن گروهی، مسائلی که در آن ضعیف بودند را حل کردیم و دیگر مشکل خاصی نداشتند و به آن ها گفتم که برای اینکه در ذهنتان بماند، وقتی در خانه هستید با تغییر دادن اعداد برای خود مسائل زیادی بنویسید و حل کنید تا اینکه یاد بگیرید.در تدریس آن روز ،فهمیدم که به دانش آموزان پسر بیشتر از دانش آموزان دختر از نظر امکانات و مسائل درسی و موارد دیگر بها می دهند و آن هارا در محدودیت قرار می دهند.با توجه به سوال هایی که از آن ها می کردم و پاسخ های درست و سریع که می دادند،برخی از آن ها استعداد بسیاری داشتند اما به دلیل محدودیت های که برای دانش آموزان دختر اعمال کرده بودند(عمدی و غیر عمدی)،نتوانسته بودند که استعداد های خود را شکوفا کنند.من به مسئول سفیر کرامت درخواست دادم که برای آن ها راهکاری بیندیشد و
استعداد های آن ها تلف نشود
9/12/97:سومین جلسه دریس
امروز سومین جلسه تدریس در روستای صندل آباد بجنورد بود.ساعت 8بود که در مسجد بودیم و کم کم می خواستم شروع به تدریس کنیم.هرجلسه نسبت به جلسه قبل تعداد دانش آموزان بیشتر می شد.امروز تصمیم گرفتیم که ما مدرسان مبالغی را شراکتی جمع کنیم و برای دانش آموزان وسیله ای یا تغذیه ای به عنوان یادگاری به آن ها تقدیم کنیم.تدریس را شروع کردم.همانطوری که گفتم به علت آنکه وقت اندک داشتیم و گروهی که من داشتم مقطع خاصی نبود و متشکل از مقاطع مختلف بود،و اینکه من مجبور بودم به همه برسم،به صورت مبحثی و موضوعی کار نکردم و از آن ها خواستم که هرجا مشکل دارند به من بگویند تا برای آن ها،مشکلات را حل کنم.دانش آموزان نسبت به جلسه اول بهتر شده بودند و من سعی کردم در عین توجه و کمک به افراد متوسط و باهوش،وقت بیشتری را برای افراد ضعیف بگذارم و در چند جلسه ای که به آن ها درس میدهم،فاصله آن ها با افراد متوسط و باهوش کمتر شود.ساعت 10بود که برای بچه ها کادویی که هرچند ناچیز بود را آوردند و به آن ها دادیم و خیلی خوشحال شدند.من آن روز فهمیدم که با وسایل جزئی میتوان دل بسیاری را شاد نمود. زمان کلاس ها داشت به آخر خود می رسید که بچه ها در تکاپوی گرفتن امضا و نوشتن یادگاری مدرسان برای آن ها بودند.حتی با یک امضا هم خوشحال بودند و زندگی را سخت نمی گرفتند.شاید به خاطر اینکه کم سن و سال بودند و تصوری از دنیای سخت بیرون نداشتند. هریک با صورتی مظلوم و ساده به ماها نگاه می کردند و درخواست نوشتن یادگاری از ما داشتند.من امروز فهمیدم که با ایجاد رابطه دوستانه و صمیمی میتوان با بچه ها رابطه خوبی ایجاد کرد و ازین طریق می توان هم کلاس کسل کننده ای نداشت و هم دانش آموزان معلم را به عنوان یک رازدار و برطرف کننده مشکلات تلقی کنند و مشکلات خود را با او درمیان بگذارند.
10/12/97:
امروز چهارمین روز تدریس در روستای صندل آباد بجنورد بود.
پس از گذشت سه جلسه از تدریسم ، دانش آموزی جدید به همراه مادرش به مسجد آمد و آن دانش آموزخواهان شرکت در کلاس ریاضی شد.مسئول مسجد اورا به من سپرد. با وجود اینکه تعداد دانش آموزانم در گروه زیاد بودند، با اصرار های مسئول قبول کردم در کلاس من باشد. بعد از گذشت چند دقیقه از تدریسم متوجه شدم که این دانش آموز با دیگر دانش آموزان بسیار با خشونت رفتار می کند. بطوریکه کنترل کلاس از دستم خارج شده بود و تمام مدت در حال تذکر به این دانش آموز بودم.برای چاره جویی و مشورت نزد مسئول رفتم و موضوع را با او درمیان گذاشتم. تا علت را جویا شوم. مسئول نیز کاملا از موضوع آگاه بودند گفتند که سال قبل نیز همین دردسرها بوده ما نیز از این شرایط دیگر خسته شدیم. موضوع این دانش آموز خیلی ذهن من را درگیر کرده بود و حتی در طی درس دادن نیز به این فکر می کردم که چگونه این کودک را کنترل کنم و به درس و مدرسه علاقه مند سازم. بعداز مقداری درس دادن به بچه ها استراحت دادم که کمی به حال بازی کنند و خستگی آن ها رفع شود.آن پسر را نزد خود فراخواندم و کلی با او صحبت کردم. از او درباره معلم سال قبل او پرسیدم تا متوجه شوم که چه کاری انجام داده است. از صحبت های او فهمیدم که از معلم سال قبل خودش بسیار شاکی است. به او گفتم که من که تو را خیلی دوست دارم و هر کاری که دوست داری را انجام دهم تو هم به حرف های من گوش می دهی؟ گفت بله. او را نزد خود نشاندم و به او فعالیت دادم. متوجه شدم پس از گذشت دوساعت، این دانش آموز انقدر به درس علاقه مند شد که تعجب من را نیز برانگیخت. یکی از رمز های موفقیت من در این موضوع دادن فرصت های زیادی به دانش آموزان برای اینکه خود را ثابت کنند.بعداز اینکه تدریس تموم شد،مادرش به دنبال او آمد و من با مادر او صحبت کردم و گفتم که به پسر خود کمی فرصت بدهید تا خودش را نشان بدهد و او را در محدودیت قرار ندهید
16/12/97:
امروز آخرین روز تدریسم در روستای صندل آباد بود.به دلایل مشکلاتی که برای من پیش آمده بود،امروز آخرین روزی بود که برای تدریس میرفتم و اینکه دو سه جلسه مابقی را حضور نخواهم داشت.امروز تصمیم گرفتم فقط جمع بندی مباحثی را که در طول4جلسه داشتم را کار اصلی خود قرار بدهم .بچه هارا به ترتیب مقاطع کنار هم نشاندم که دچار اشتباه و سردرگمی نشوم. بر روی تخته وایت به ترتیب مقاطع بالاتر به مقاطع پایین تر مسائل ریاضی را نوشتم و از هر کدام از دانش آموزان خواستم که سوال های مربوط به خود را حل کنند.بعداز حل کردن مسائل و بررسی آن ها با یکدیگر متوجه شدم که برخی از بچه ها مشکل جزئی دارن؛ به خاطر این بود که سوال های زیادی با آن ها کار نکردم. بعداز نوشتن مسایل زیادی،از آن ها خواستم که مرحله به مرحله توضیح بدهند. به آن ها یاد دادم که هرکاری یا مسئله ای چند مرحله مختلف دارد و اینکه باید طبق مراحل پیش بروند.کار من تمام شد و از آن ها خواستم نظرشان در مورد اینکه چند جلسه باهم داشتیم چه بود.ان ها نظرشان را گفتند و انتقاد هایشان را گوش کردم و سعی میکنم که آن ضعف های که در من دیدن را درست کنم. بعداز آنکه حرف زدیم به من گفتن دوباره میای؟!!! منم گفتم اگه شد میام.
و نتیجه ای که در5جلسه تدریس داشتم اینگونه بود:
در تدریس روستای صندل آباد حواسم همش به تدریس نبود.حواسم رو پسری پرت کرد که شاید به سن بلوغ نرسیده بود ولی به اعتیاد دچار بود.حواسم رو پسری 12یا 13ساله پرت کرد که به دیابت دچار بود و اینکه اگه قسمتی از بدنش به جایی برخورد میکرد به شدت زخمی می شد.حواس من رو چند تا دانش آموزی پرت کردن که از خاطرات تنبیه بدنی معلمشون میگفتن و اینکه معلم به جای اینکه با دانش اموزاش دوست باشه و مشکلاتشونو با کمک هم رفع کنه فقط تنها کاری که از دستش میومد تنبیه بودش. ولی خب ازشون چندتا نکته یاد گرفتم.اینکه اگه با دانش آموزی دوست باشی و با مهربونی رفتار کنی تا آخر عمر یادشون نمیره.یاد گرفتم که تو اوج فقر و بی امکاناتی شادی و خوشحالی و رفاقت و دوستی هنوز هم هست.یاد گرفتم شاید از نظر امکانات و رفاهیات از خیلی افراد پایین تر باشم ولی خب چند تا دوست داشته باشم هم سطح افراد دیگه ام.و اینکه وقتی دیدم با یک اردوی کوچیک یا حتی یک شکلات دادن چقدر خوشحال شدن فهمیدم که برای خوشحال کردن افراد نباید کارای خاصی کرد حتی با یک حرف کلمه یا جمله میتونم خوشحالشون کنم و اینکه تو این سفر برای من تدریس مهم نبود چون این بچه ها اگه ماهم نبودیم این درسارو شاید یکم طول می کشید ولی یاد میگیرفتن ولی از نظر من هدف اصلی این بود که چند لحظه ای کنار ما بهشون خوش بگذره یا حتی اگه با یک خاطره یا تجربه ای که ما خودمون کسب کردیم و به اون هدفی که خواستیم رسیدیم ،بهشون میگفتیم و مسیر زندگیشون عوض میشد این ارزش داشت.من خوشحالی رو تو چشای دختری دیدم که دنبال مدرسی بود که ازش امضا نگرفته.شوق درس رو تو چشای پسری دیدم که به خاطر درس مجبور شد سه بار تا خونه بره بیاد.رفاقت رو توی قلب پسری دیدم که سه بار چای من سرد شد ولی برای من باز رفت چایی اورد(البته الان خیلی دلم براش تنگ شده بازم اگه خدا بخواد بعدا بتونم ببینمش).معرفت و دوستی رو در پسرایی دیدم که یک جلسه نبودم ولی خب دوستمو مجبور کردن بهم زنگ بزنه حالمو بپرسه.
کلام آخر:با دانش آموزامون دوست باشیم تا بتونیم کمکشون کنیم تا بتونیم داخل ذهنشون خاطره ای خوب باشیم. و اینکه به دانش آموز و بچه هایی که اهل مناطق محروم یا یک مشکل خاصی دارن بیشتر توجه کنیم و کمکشون کنیم