خان چهارم وپنجم رستم
خان چهارم کشتن اسفندیار زن جادو را
اسفنديار در شب تيره با لشکر تاخت و چون خورشيد برآمد به خان چهارم رسيد. سپاه را به پشوتن سپرد و خود جامي شراب و طنبوري برداشت و به بيشه خرم و پر گلي که در آن نزديکي بود آمد. در کنار چشمه ساري که آبي چون گلاب داشت نشست، قدري از جام مي نوشيد و چون شاد گشت طنبور را در بر گرفت و با نواي آن آوازي در وصف رنجها و ناکاميهاي خويش خواند. زن جادو آواز اسفنديار را شنيد و دانست که شکاري به دامش آمده است. پس روي زشت و چروکيده خود را به جادو زيبا کرد:
به بالاي سرو و چو خورشيد روي
فرو هشته از مشک تا پاي موي
و آراسته و پر رنگ بوي نزد اسفنديار آمد و نشست. پهلوان از ديدن آن پريچهره شادمان شد و جامي مي به دستش داد. ولي چون دريافت که جادوگر بد گوهر و بد تن است زنجيري که بر بازو داشت و زرتشت آن را از بهشت آورده بود بر گردنش افکند و نيرو را از او گرفت. جادوگر خود را به صورت شير در آورد و اسفنديار شمشير کشيد و گفت:«اگر کوه بلند هم شوي گزندت به من نخواهد رسيد.» در يک آن جادوگر به صورت گنده پيري زشت درآمد سياه روي و سفيد موي که اسفنديار به يک ضربه خنجر سرش را بر خاک انداخت. ناگهان آسمان تيره شد و باد و گرد و خاک برخاست و روي خورشيد را پوشيد. اسفنديار چهره بر زمين نهاد و يزدان را سپاس گفت: همان گاه پشوتن و سپاه به او رسيدند، پهلوان را ستودند، در همان بيشه خيمه زدند و خوان گستردند. اسفنديار اسير در بند را پيش خواند سه جام مي لعل فام به او نوشاند و سر جادوگر را که به درخت آويخته بود نشانش داد و گفت: اين سر همان جادوگري است که مي گفتي بيابان را دريا مي کند. حال بگو ببينم در منزل بعدي چه شگفتي در پيش است؟» گرگسار پاسخ داد:«راه دشواري در پيش داري، به کوهي بلند مي رسي که سر بر آسمان مي سايد، بالاي آن جايگاه سيمرغ و جوجه هاي اوست. او چون کوهي است پرنده که نهنگ را از دريا و فيل را از زمين به چنگ بر مي دارد. پند مرا بشنو و از همينجا باز گرد که تو ياراي رسيدن به آن کوه نخواهي داشت. اسفنديار خنديد و گفت:«من سر سيمرغ را از همان بالا به زير خواهم کشيد.»
خان پنجم کشتن اسفندیار سیمرغ را
چون شب فرا رسيد، اسفنديار با لشکرش به راه افتادند و تا بر آمدن خورشيد راه مي پيمودند. آن گاه اسفنديار لشکر را به برادر سپرد و خود همان گردونه و صندوق و اسبان را برداشت و به کوه سر بر آسمان کشيده نزديک شد. گردونه را در سايه اي نگه داشت و نام ايزد يکتا به زبان آورد. سيمرغ گردونه و اسبان را از سر کوه ديد و فرود آمد تا آن را به چنگ گيرد، ولي تيغها در بال و پرش فرو رفت و پرنده چندي به چنگ و منقار تلاش کرد و سست بر زمين افتاد و خونش گردونه و صندوق را شست.
جوجه ها هم که مادر را بر خاک و خون ديدند از آن جايگاه پريدند و رفتند.
اسفنديار از صندوق بيرون آمد، با شمشير سيمرغ را پاره پاره کرد و به نيايش ايستاد. همان گاه لشکريان از راه فرا رسيدند و دشت را آکنده از پر و خون ديدند. بر پهلوان آفرين خواندند، سپس سراپرده زدند، خوان گستردند و مي خواستند. گرگسار چون شنيد که اسفنديار باز هم به پيروزي رسيده تنش لرزان و رخسارش زرد شد. اسفنديار او را پيش خواند سه جام مي پياپي بر او نوشانيد و پرسيد اين بار چه شوري در پيش است؟ گرگسار پاسخ داد:«دشواري راه فردا را با تير و کمان و شمشير چاره نتواني کرد، تو و لشکريانت در يک نيزه برف خواهيد ماند و بادهاي سختي خواهند وزيد که زمين را مي درند و درختان را مي برند. اگر از آنجا هم رهايي يابي، به بياباني مي رسي به طول سي فرسنگ که بر ريگزار داغش مرغ و مور و ملخ گذر نتواند. يک قطره آب در همه آن بيابان نخواهي يافت. اگر برايت توش و تواني ماند و از آن زمين جوشان هم گذشتي چهل فرسنگ ديگر بايد بروي تا به رويين دژ برسي. به دژ هم که رسيدي بر آن داخل نتواني شد که ديوارهايش به آسمان مي رسند و اگر صد هزار سوار خنجر گذار صد سال بر آن تير ببارند آسيبي به دژ نخواهد رسيد. دشمن هميشه چون حلقه بر در مي ماند و بدرون راه ندارد.»
ايرانيان از گفته هاي گرگسار بيمناک شدند و از اسفنديار خواستند از همانجا باز گردد و آنها را به کام مرگ نکشاند. اسفنديار به خشم آمد و آنها را سرزنش کرد که: «مگر شما براي نامجويي به اينجا آمديد که عهد و پيمان و سوگند فراموشتان شد و با يک حرف اين ديو ناسازگار سست شديد؟ شما همه باز گرديد که ياري يزدان، برادر و پسر مرا بس است.»
ايرانيان به پوزش گفتند:«ما غم رنج را داريم و گرنه از جنگ نمي هراسيم و تا آخرين نفر بر سر پيمان خود هستيم.» اسفنديار بر آنها آفرين کرد و گفت:«رنجتان بي گنج نخواهد بود.» و چون هوا خنک شد و نسيمي از کوه وزيد سپاه به راه افتاد.
رستم نمونهی برجستهی يك پهلوان عارف است. سربلند و باافتخار همهی صحنههای نبرد با دشمنان را در مینوردد و سر در برابر هيچ قدرتی خم نمیكند و حتا در برابر فرستادهی دين و دولت، اسفنديار رويينتن و بیمرگ، دست به بند نمیدهد و میخروشد كه:
چه نازی بدين تاج لهراسبی
بدين ياره و تخت گشتاسبی
كه گفتات: برو! دست رستم ببند!
نبندد مرا دست، چرخ بلند!
اسفنديار در حقيقت نمايندهی قدرت و دينآور و رسول است و رستم نمايندهی آزادهگی و عرفان و آيين كهن و متهم به الحاد و بتپرستی! پس شاه كه خود را دينآور مینامد، به فرمان زرتشت و برای نابودی آيينهای كهن و آزاده، به مركز مخالفان كه سيستان باشد میتازد:
به زاولستان شد به پيغمبری
كه نفرين كند بر بت آذری
اسفنديار آمده است تا آن نظام دموكراتيك دودمانی و عرفانی را كه رستم نمايندهی آن است، در هم شكند و از نمايندهی دين نيز فتوا در دست دارد كه:
چو آنجا رسی، دست رستم ببند
بيارش به بازو فكنده كمند
اين رستم، نماد پهلوانی و آزادهگیست كه بايد به بند كشيده شود.
او نجاتدهندهی دربندان و گرفتاران (بيژن ازچاه، كاوس از زنجير و جادو و...) و رهانندهی دانش و خرد از بند جادوان است (در كوه مازندران و از دست اكوان و ديو سفيد). سيمرغ به او پيام میدهد كه اگر دست به بند ندهد و با اسفنديار بجنگد، به ضرورت تاريخ و سرنوشت، خود و خانداناش نابود خواهند شد. رستم آگاهانه، نابودی خود و خانواده را میپذيرد و آن فرستادهی رويينتن را با تيری از پا میافكند، تا انسانيت و مردمی و آزادی سرفراز بماند و رستم در ادب و فرهنگ ايرانی به نماد آزادهگی بدل گردد.
اسفنديار جوان و جويای نام و قدرت و بازیچهی دستان اهريمنی پدر با هر چه رستم است سر دشمنی دارد، چنان كه در خان چهارم، جفت سيمرغ را كه زنخدای بزرگ ايران است و نماد مردمی و آزادهگیست، میكشد.
برخی پژوهشگران، پهلوانانی چون رستم را با افراد واقعی در دوران اشكانی يكی دانستهاند. رستم را نيز از شاهزادهگان اشكانی قلمداد كرده و گودرز شاهنامه را همان گودرز يكم اشكانی میدانند. دوران اشكانی، دوران پهلوانیست و ياد و خاطرهی پهلوانان اشكانی با يادمانهای دوران كهن در هم آميخته و اين پهلوانان از تاريخ به استوره و افسانه پر كشيدهاند.
اين پهلوانان كوشيدند تا با دستگاه ستم و دين شاهی ساسانی نبرد كنند و به همين سبب، چون ساسانيان به قدرت رسيدند، ياد و نام آنان را نابود كردند و فردوسی خود میگويد:
از آنان به جز نام نشنيدهام
به همين جهت نام زال و رستم در هيچ يك از كتابهای دينی پهلوی نيامده است.
داستان عشق رستم و تهمينه از بخشهای زيبای شاهنامه است. عشق در اين داستان همهی مرزهای ملی را در مینوردد و مرز نمیشناسد و رستم كه پهلوان بزرگ ايران است به شاهزادهای از سرزمين دشمن دل میبازد تا از آشتی ميان دشمنان، كودك فردا (سهراب) زاده شود.
رستم نمايندهی بیرقيب دستگاه پهلوانی ايران است و همهی منشهای آنان را در خود دارد. در جايی بر شاه قدر قدرت كه او را به جنگ فرا میخواند، چنين میتازد:
همه كارت از يكدگر بدتر است
ترا شهرياری نه اندر خور است
چه میگويد رستم؟ به ما چه درسی میدهد؟ نقش انسان در برابر خودكامهگی چيست؟ مگر شاه و ديگر قدرتمداران، اين قدرت از كه گرفتهاند؟
برون شد به خشم اندر آمد به رخش
منام! گفت شيراوژن تاجبخش
چو خشم آورم، شاه كاوس كیست
چرا دست يازد به من! توس كیست!
اين است آن اخلاق و منش پهلوانی كه از ما گم شده است!
رستم انديشههای پهلوانی و عرفانی خود را چنين باز میگويد:
مرا زور و فيروزی از داور است
نه از پادشاه و نه از لشگر است
سر نيزه و گرز يار مناند
دو بازو و دل، شهريار مناند
كه آزاد زادم! نه من بندهام
يكی بندهی آفرينندهام
اين پيام رستم را كه نماد منش و كنش پهلوانیست، بايد بر دل و پيشانی هر انسانی نگاشت!
شگفتا! مردم به وی پيشنهاد شاهی میكنند و اين دلاور عاشق آن را نمیپذيرد، زيرا كه تخت سلطنتاش بر دلهای مردمان است:
دليران به شاهی مرا خواستند
همان گاه و افسر بياراستند
سوی تخت شاهی نكردم نگاه
نگه داشتم رسم و آيين راه
سهراب
سوگنامهی سهراب با فرياد پرخاشگرانهی فردوسی آغاز میگردد:
يکی داستان است پر آب چشم
دل نازک از رستم آيد به خشم
سخن از قربانی شدن انديشهی نو و نيروی بالنده و نهال تازه در جامعهای سخت ستمزده و بسته است. هر آنچه کهنه و فرتوت است با قدرتی اهريمنی دست به دست هم میدهد و چون توفانی سياه، ريشهی نو را میکند و چنگ در جان نهال تازه پا میافکند!
تهمينه، دختری زيبا و گستاخ، از سرزمين بيگانه، به رستم دل میبازد. عشق به سردار دشمن! در شاهنامه که حماسهی ملی ايرانيان است و بايد مليت بر هر چيزی برتری داشته باشد، عشق را اما درگاهی بس بالاتر از هر چيز ديگر است.
عشق در نخستين گام رخ مینمايد و سوگنامه، در دل عشقی آتشين و توفانی نطفه میبندد. چون آذرخشی بر آسمان رزمها و بزمها میدرخشد و چهره در پس ابرهای روزگار نهان میکند. سهراب از اين عشق زاده میشود: سهراب نيروی جوانی رستم را دارد و عشق پرشکوه تهمينه را. سهراب پهلوان ديگریست، پهلوان نو! نيروی جوان شاهنامه! نماد نوآوری و جوانی! نماد زندهگی و عشق!
دراين سوگنامه، سهراب نمايندهی نسل جوان عرفان است كه آمده است تا بنياد ستم و شاه و دين را بركند و حكومت پهلوانی را از نو برپا دارد. او نشان از رستم و سياوش با هم دارد. او فرزند رستم و تهمينه است. میگويد كه من به ايران میروم تا:
برانگيزم از تخت كاوس را
از ايران ببرم پی توس را
به رستم دهم تخت و گرز و كلاه
نشانمش بر گاه كاوس شاه
شگفتا! او میخواهد که نشان شاهی از ايران بر کند و تخت و کلاه به پهلوانی مردمی چون رستم بسپارد که نمايندهی قدرتهای آزاد بومی و کهن ايرانیست. تازه میخواهد پس از آن:
وز ايران به توران شوم جنگجوی
ابا شاه، روی اندر آرم به روی
بگيرم سر تخت افراسياب
سر نيزه بگذارم از آفتاب
ترا بانوی شهر ايران کنم
به جنگ يلان، جنگ شيران کنم
چو رستم پدر باشد و من پسر
نماند به گيتی کسی تاجور
وا فريادا که اين جوان میخواهد با جهان خويش چه کند؟ چنين است که همه و همه دست در دست هم مینهند و چنين انديشهی نويی را بر نمیتابند و بر آن میشوند تا آن را از ميان بردارند. فاجعه زاده شده است! جامعه اين انديشه یتوفانی و نوين را تاب نمیآورد، اما سهراب پرندهایست که به سوی شهر سيمرغ بال گشوده است و در اين راه، در اين سير و سلوک خردمندانه و عاشقانه، و در نخستين گام، در برابر سهراب، عشق، عشقی آتشين و زودگذر، رخ مینمايد. به گردآفريد دل میبازد و پهلوان جوان را دمی دل خوش میدارد و چونان شهابی میسوزد و پشت ابرهای تيرهی روزگار، رخ نهان میدارد.
ضرورت و قدرت و روزگار پير بر طبل فاجعه میکوبند.
شگفتا که رستم، نخستين باری که به نبرد با اين شير دعوت میشود، رخ میگرداند و دل خوش نمیدارد.
درگيری و گفتوگوی پرخاشگرانهی رستم و کاوس، شعلههايیست که بر خرمن فاجعه میدود. رستم چنان بر شاه میآشوبد که موی بر اندام انسانی راست میايستد:
مرا تخت، زين باشد و تاج، ترگ
قبا جوشن و دل نهاده به مرگ
چه کاوس پيشام، چه يک مشت خاک
چرا دارم از خشم او ترس و باک
و كاوس كه اين همه را خوب میداند، پدر را به جنگ پسر میفرستد و رستم، كه از پس اين نوپهلوان بر نمیآيد، برای نخستين بار، با فريب، پور جوان را پهلو میدرد. چون رستم برای درمان وی از كاوس طلب نوشدارو میكند، كاوس به فرستاده میگويد كه اگر نوشدارو بدهم و سهراب نجات پيدا كند:
شود پشت رستم به نيرو ترا
هلاك آورد بیگمانی مرا
نو، چون رخ مینمايد، شبکوران بر چهرهاش چنگ و ناخن میکشند! اين داستان تاريخ است. نو بايد قربانی شود تا از خوناش، خرمن خرمن گل برويد و اين کوير خشک را باغ و باغستان کند.
و سوگنامه با فرياد دردبار رستم در گنبد تاريخ به پايان تلخ خويش میرسد:
بگو تا چه داری ز رستم نشان
که گم باد ناماش ز گردنکشان
که رستم منام، کم مماناد نام
نشيناد بر ماتم ام زال سام
گريه و سوک رستم بر مرگ سهراب، اشک بر مرگ شکوفه و بهار است. اشکهای تلخ مردمانیست که با دستان خويش، آينده را به خون کشيدهاند! سهراب و سياوش، پرچم دوش بهاراناند! تاريخ سرزمين ما، تکرار دردبار بر تشت خون نشستن سياوش و پهلو دريدن سهراب است!
با مرگ رستم به دست هم خون و برادر، در چاه خيانت، برای نام و قدرت، هزارهی سوم پايان میگيرد.
شغاد، آن بهنفرين شوريدهبخت
بکند از بن اين خسروانی درخت
همزمان، پادشاهی كيانی نيز به آخر میرسد. رستم و اسفنديار و گشتاسب هر سه در فاصلهای بسيار اندک از پای در میآيند. دوران حماسه و پهلوانی غروب میكند. آرامش و آسايش ايران به پايان میرسد. فرزندان اسفنديار به ايران و سيستان میتازند و دمار از مردمان بر میآورند. سيستان ويران و غارت میشود. دين نو به آيين سراسری و اجباری مردمانی آزاده بدل میشود:
كشيدند شمشير و گفتند اگر
كسی باشد اندر جهان سربهسر
كه نپسندد او را به پيغمبری
سر اندر نيارد به فرمانبری
به شمشير جان از برش بر كنيم
سرش را به دار برين بر زنيم
و دين تازه به قدرت رسيده به نام آيين نو چه میكند؟ ببينيد:
جهان، بينی آن گاه گشته كبود
زمين پر ز آتش، هوا پر ز دود
بسی بیپدر گشته بينی پسر
بسی بیپسر گشته بينی پدر
شكسته شود چرخ و گردونهها
بيالايد از خونشان جویها
سرانجام زال نيز به بند میافتد و سوگنامه با جنون رودابه، پايان شوم خود را باز میيابد.
ايرج، كاوه، منوچهر و آرش نيز از بنيانگذاران عرفان پهلوانی هستند كه جداگانه به آنها خواهم پرداخت. رستم و زال، پدران سنت های پهلوانی و عرفانی ايران هستند. گوهر و بنيان فرهنگ ايران در آنان است. اين سنتها با آمدن و رفتن سلسلهها از ميان نمیرود. همانندهای رستم و زال در ادبيات ديگر مردمان نيز يافت میشود، اما هيچ كدام آن بار عاطفی و عرفانی ژرف شاهنامه را ندارند. شاهنامه تصويری پرشكوه از پهلوانیهای انسانهای عارف و عاشق آن روزگار است.