رابعه
رابعه قزدارّي ، دختر كعب ، يكي از درخشان ترين شاعره هاي عصر سامانيان است . خانواده كعب كه اصلاً جزو قبايل « قزداري » عربي بودند بعد از حمله تازيان به كشور ما ايران آمده و كاملاً مليت ايرانيان يافتند . اين خاندان بعداً مورد توجه شاهان و فرمانروايان سامانيان قرار گرفتند ، بطوريكه كعب پدر رابعه از طرف آل سامان به حكومت سرزمين بلخ و پيرامون آن منصوب شده و منشأ خدمات برجسته و گرانبها مي گرديد . اما رابعه قزداري . دختر كعب كه شاعري صاحب ذوق و سرشار از استعداد هنري و ادب فارسي بود ، علاوه بر استعدادها و خصائل درخشان و فضايل منحصر به فرد در آن عصر و دوران كه عهد شكوفائي ذوق و ادب ايرانيان بود ، دختري آزاده ، شجاع و مبارزي متهور و دلاور بود كه در راه حصول به مقصود و وصول به آرزوهاي اجتماعي و ملي خود و مقابله دليرانه در برابر قدرتمندان حاكم از هيچ چيز بيم و هراس بخود راه نمي داد و با فساد ، بي عدالتي ، ظلم و تجاوز مبارزه اي جسورانه و پي گير مي نمود و در اين راه تاپاي جان مي ايستاد . رابعه ، دختري خداشناس مسلماني متدين و با ايمان و تقوي بود و هيچ گاه از طريق راستي و درستي و صداقت عدول نمي كرد .
فرمانروايان ساماني ، آن مردان قدرتمند ايراني كه روزگاري دراز ، در شهر بخارا و خراسان بزرگ حكمراني كردند ، اغلب اهل دانش و فضل و علم و ادب بودند . شاعران بلند پايه وخوش ذوق و پر استعداد ي همچون « رودكي » و حكيمان و عالماني دقيق و رياضي دانان و طبيباني عيس دم و معجزه گر چون ابوعلي سينا ، و ديگر اديبان و شاعراني بديهه سرا و با حضور ذهن در همان عصر و دوران درخششي چون شمع داشتند كه يكي از اين اديبان و شاعران رابعه بنت كعب بود .
سامانيان كه بيشتر شيفته نظم فارسي بودند هر چند يك بار در بزرگترين تالارهاي بارگاه خود ، محفلي بزرگ و پردرخشش ترتيب مي دادند كه در آن روز هم « امير نصر ساماني دوم » پادشاه دانش پرور و شعر شناس ساماني بعد از مدتي كه از تمشت امور كشوري و كارهاي مملكت و ملت آسوده شد ، فرمان داد تا پس از چند سال دوران فتوت و فاصله ، مجلس بزم باشكوه بخارا بنا به رسم ديرين برپاسازند و براي شركت در آن علاوه بر شاعران و سخنوران و هنرمندان ، از همه فرمانروايان سرزمين هاي اطراف هم دعوت بعمل آورند تا طي تشريفاتي كم نظير به بخارا ورود كنند كه در بين خوانده شدگان ، فرمانروايان غزنين ، امير عشيرالدين ، اميد هرات و سمرقند و حارث ، فرزند كعب ، فرمانرواي بلخ هم ديده مي شد .
وقتي نوبت هنرمندي رودكي رسيد ، رودكي با حالي شوريده و با جذبه و شوقي وصف نشدني چنگ در ميان دست گرفت و در همان وضع كه تارهاي چنگ را مي لرزاند چند شعر قرائت كرد كه اشعاري بسيار انگيز بود . وقتي رودكي لب از كلام فروبست ، امير نصر از او خواست تا اشعار ديگري بخواند و اين بار رودكي رباب برگرفت و در حالي كه اشعار زيبايي را قرائت مي كرد بر تارهاي رباب هم ضربه اي وارد مي كرد . در اين زمان همه از خود بي خود شده و تحت تأثير مضامين گداخته و پرالتهاب اشعار تازه رودكي قرار گرفتند . پس از اينكه امير از رودكي پرسيد كه آيا اين اشعار هم از سروده هاي خودش است رودكي جواب داد خير قربان ، اين اشعار از رابعه قزداري دختر كعب است كه به خاطر دلداده اش كه يكي از كارگزاران حارث ، فرمانرواي بلخ است سروده ، ولي اين دلدادگي ملكوتي با كين توزي حارث ، فرجام خوشي نداشته است . در اين هنگام امير از رودكي خواست كه رابعه را گاه و بي گاه با اجازه پدرش در محفل خود حاضر كند تا اشعار جديدش را به كوش آنها برساند .
رابعه اين دختر ظريف و رعنا كه در سايه مهر و محبت پدرش كعب كه مردي بزرگوار و سرشناس بود زندگي مي كرد و در سن ده سالگي مادر خود را از دست داده بود و از آن موقع به بعد اين پدر بود كه هم محبت مادري به آن مي كرد و هم محبت و احترام پدرانه . كعب داراي دو فرزند بود رابعه و حارث كه حارث ، جواني سركش ، جاه طلب و سرسخت و ماجرا جو بود كه دقيقاً بر عكس ، رابعه ، قلبي بسيار پر عطوفت و آكنده از عواطف انساني و مهر داشت . رابعه در قصر رفيع و با شكوه پدر زندگي آرامي داشت و از لحظات و دقايق زندگي براي سرودن اشعار نغز و پر معني و شيوا بهره ها مي گرفت و طبع آزمائي خود را به حد اعلا مي رسانيد . كعب كه شيارهاي عميق چهره اش خبر از گذشت سالها مي داد و نيرو و توانش به واپسين قدرت هاي جسمي رسيده بود ، معذالك اكثراً به افتخار رابعه محافلي تشكيل مي داد و دخترش را بر آن مي داشت تا در حضور بزرگان و شاعران بلخ ، اشعار دلنشين خود را با صدائي غرا و آهنگي پرطنين مي خواند . وجود رابعه به مرد درخشان بلخ ، نيروئي تازه مي بخشيد كه علي رغم ناتواني و ضعف ، مي خواست ، ساليان بيشتري زنده بماند . رابعه هر وقت كه از گوشه نشيني و خلوت گزيني و در خود فرو شدن خسته مي شد و خويشتن را تنها احساس مي كرد ، تصميم به ملاقات پدر عزيزش مي گرفت . رابعه وقتي به پدر مي رسيد خم مي شد و دست پدر مي بوسيد و در اين هنگام كعب دست نوازش بر سر دخترش مي كشيد . يك روز كه رابعه به ديدن پدر رفته بود در حالي كه پدر دست نوازش بر سر او كشيد ناگهان بر دلش چيزي گذشت و چهره اش را اندوه گين كرد و بعد با حالتي اسرارآميز از رابعه پرسيد : رابعه ! دخترم با حارث برادرت چگونه اي ؟ و رابعه با نگراني گفت : چطور پدر ؟ كعب جواب داد : حارث ، پسرم گاه و بي گاه از رفتار خود را دچار بيم و هراس مي كند و در اين هنگام رابعه با بيم و هراس از پدر پرسيد كه چه اتفاقي افتاده كه شما را اين چنين ناراحت كرده است و د ر اين هنگام كعب گفت به من الهام شده كه وقتي من ديده از جهان فرو پوشم . حارث روش بي رحمانه اي نسبت به تو در پيش خواهد گرفت . و به همين ترتيب رابعه بسيار ناراحت شد و ناگهان به نظرش رسيد كه آن فروغ و درخشندگي كه مايه اميدواري او بود از آنها گريخته است و در اين هنگام به فكر ملاقات با « اطروش » غيب گوي معروف و آگاه افتاد .
رابعه در بلخ به دو نفر اعتماد فراواني داشت و آنها را محرم رازهاي دروني و اسرار پنهاني خود مي دانست ، اول ، رودكي ، شاعر نابينا ، دوم « اطروش » غيب گوي و آينده نگر نيك انديش و مرد خوش قلب و مهربان بلخ ، به همين ترتيب رابعه به ديدن اطروش رفت و با او درد دل كرد و از او خواست كه به او كمك و ياري رساند . اطروش چشم بر چهرة رابعه دوخت و چند لحظه در آن دقيق شد . سپس گفت رابعه تو در زندگي كوتاه خود ، مثل اخگري سوزان خواهي درخشيد و از گرمي و حرارت وجودت مردم بي شماري گرم خواهند شد . اما روزهاي حيات تو ، پر از ماجراها و حوادث شد و شگفت آوري خواهد بود كه كمتر دختري چنين وضعي را دارا بوده ، تو خواهي توانست با قدرتي خيره كننده و نيروئي كه هرگز از دختران انتظار نمي رود ، كارهاي نماياني را انجام دهي ، ولي طولي نمي كشد كه شوق و عشقي خونبار كه مربوط به شوهر آينده ات خواهد بود به سراغت مي آيد و بدنبال آن در طالع ات ، دمان مي بينم كه قصد جان تو را دارد و او نخستين نيش كشنده و مرگبارش را بر يكي از عزيزان تو دارد خواهد كرد . ولي خداوند به تو اي دختر عجيب ، در برابر اين پيشامدها و اين دشمني ها استقامت ، بردباري و مردانگي زيادي خواهد بخشيد .
پس از شنيدن غيب گويي اطروش رابعه دچار توهّماتي شد و يكايك افراد نزديك به خود را مورد بررسي قرار داد و در اين بين در حالي كه در ميان درختان سربگوش هم نهاده مي گذشت از لابه لاي بوته هاي معطر گل محمدي به سايه اي افتاد نظرش كه به وضع اسرارآميزي در ميان فضاي باغ حركات مرموزي داشت او ابتدا حارث برادر خود را شناخت و بعد از مدتي توانست نفر دوم را بشناسد كه او هم صعلوك خدمتگزار برادرش بود . رابعه از طرز حركات حارث و قيافه برافروخته اش و همچنين طرز نگاهش فهميد كه بايد نقشه شومي طرح ريزي شده باشد . حارث مردي كين توز ، تند خوي و آتشين مزاج بود و به اندازه اي ديوانه مقام و بدست آوردن قدرت بود كه حتي بر پدر خود نيز از اينكه بر تخت فرمانروائي نشسته بود و امر و نهي مي كرد و عموم مردم بلخ سر به فرمانش گذاشته بودند ، حسادت مي ورزيد و روزي را انتظار مي كشيد كه كعب ديده از ديدار جهان فرو بندد . حارث به صعلوك اعتماد داشت و آن روز در گوشه دنج و خلوت باغ كعب . مشغول گفتگوهاي مرموزي بودند و نقشه شوم خويش را از پيش عليه رابعه تنظيم كرده و اكنون به مرحله اجرا مي گذاشتند . در اين هنگام رابعه به گوشه اي خزيده و در آنجا به گوش ايستاد . حارث در حالي كه برق شيطنت و بي رحمي در ديدگان مشتعل و خون گرفته اش مي درخشيد گفت : آري صلعوك ، من بايد كار پدر پير خود را تمام كنم . صعلوك كه كاملاً به حالات دگرگونه و پريشاني خاطر اربابش پي برده بود گفت : من به شما قول مي دهم كه سم قتال را در طعام كعب پدرتان خواهم ريخت . در اين هنگام حال رابعه كاملاً دگرگون شده و در حالي كه كوشش مي كرد تا از فريادي كه در گلويش متلاطم بود جلوگيري كند به چاره جويي پرداخت . رابعه بي درنگ راه قصر پدر را در پيش گرفته و شتابان خود را به آنجا رسانيد و با وجود ممانعت نگهبان وارد قصر شد و به نزد پدر شتافت و پدر خود را درحالي ديد كه داشت با مرگ دست به گريبان بود و با چشماني نيمه باز بر روي صندلي نشسته بود و اين مرد كه اين چنين با مرگ دست به گريبان است قرباني هوي و هوس هاي جاه طلبانه فرزندش مي گرديد .
رابعه ، همينكه چشمش به پدر افتاد بي اختيار ناله اي سوزان و جانسوز از ژرفاي سينه بر كشيده و بعد با فريادي گفت : پدر ! پدر ! كعب به سختي پلكهاي سنگين خود را گشود و دختر وفادارش نگريست . دهان كعب به هر ترتيب بود از هم گشوده شد و چند چين و گره در پيرامون گونه هاي مرد كهن سال در مدت ظاهر گرديد و دخترش را صدا كرد . رابعه با شنيدن كلام پر مهر پدر فرياد برآورد : خوب به موقع رسيدم ، بايد شما را نجات دهم ، اگر شما بميريد ، منهم خواهم مرد . من بايد تا دير نشده اثرات زهري را كه خائنانه به شما خورانده اند خنثي كنم ، من بايد حقيقتي را به شما يادآور شوم و بگويم . در اين هنگام حارث را ديد كه با نگاههايي آميخته به بغض و كينه و شرربار او را مي نگرد و به همين ترتيب رابعه نتوانست راز خود را ، با پدر در ميان بگذارد . كعب با ناتواني با فرزند خود صحبت كرد و در آخر گفت من رابعه اين گوهر گرانبها را به تو مي سپارم و به اين ترتيب كعب به دست پسر به قتل رسيد و جهان را بدرود گفت .
رابعه بعد از پدر تصميم به مقاومت گرفته بود و با اينكه نيروي كافي براي پنجه در افكندن با حارث را در اختيار نداشت ، ولي مي خواست صبر كند . رابعه تصميم نداشت در چنين شرايط نامساعدي حتي از قلمرو قدرت و نفوذ پدرش خارج گردد و ميل داشت در آنجا باقي بماند و به مانند يك مرد پولادين با اراده و پر صولت و قدرت ، پايداري بخرج دهد تا روزي كه فرصت مناسب بدستش افتد و دست انتقام از آستين بيرون آورد . ولي دختر كعب كه موجودي شوربخت و بد طالع بود ، از بازي بي رحمانه سرنوشت خبر نداشت و نمي دانست كه ماجراهائي هولناك تر و شديدتر در كمينش نشسته اند
در اوايل ارديبهشت سال 329 هجري قمري هنورابونصر ساماني دوم بر تحت قدرت نشسته بود و شاعران و انديشمندان را مورد نوزش قرار مي داد . رودكي كه در رأس آن شاعران بود همواره در جمع شعرا دربار حضور داشت . اين شاعر بزرگ همواره مورد حسادت اطرافيان و مدعيان تنگ چشم قرار داشت و يكي از آنها وزير « ابوالفضل بلعمي » بود كه اگر چه مردي شاعر مسلك و عارف نبود و تنها بر امور كشور نظارت داشت ولي هميشه از محبوبيت و طرف توجه قرار گرفتن رودكي در هراس بود . به همين دليل رودكي كه با بدست آوردن گرانبها ثروتي به هم زده و مرد توانگري شده بود وزير بر سيرت از وزارت سقوط كرده و قدرتش را از كف داده بود تمام دارائي و مايملك و ثروت رودكي را با تحمل مالياتهاي گزاف از دستش ربوده بود و رودكي كه در مرحله سالخوردگي و پيري قرار داشت از فرط تنگدستي و بي نوائي نالان و سرگردان بود و در همين حال شوريدگي بود كه رابعه از بلخ به بخارا شتافت تا براي تسكين دردهايش از نفس گرم شاعر نابينائي كه با مرگ چندان فاصله اي نداشت ، قدرت روحي تازه برگيرد . رودكي كه علاقه زايدالوصفي براي ملاقات رابعه داشت به استقبال رابعه رفت . رابعه وقتي رودكي را بديد كه در بدترين حالات زندگي قرار دارد بي اختيار غمي بر كوله بارآلام و غم هايش افزوده گشت . او براي رودكي قصه دردها و نگراني هايش را بازگو كرد و رودكي هم پس از تسكين دادن رابعه قصه زندگي و مشكلاتي كه برايش پيش آمده بود را تعريف كرد . رودكي شادمانه رابعه را ستود و گفت دلم مي خواست كه براي تو ، دخترم كه از راهي دور با كوله باري از غم به نزد من آمدي ، نغمه موسيقي ساز كنم تا مگرزنگار غم و اندوه از دل شفاف و پاكت به زدايم ، ولي احساس مي كنم كه اكنون قدرت چنين كاري را ندارم . رابعه خود پيش دستي كرد و چنگ را به رودكي داد ولي رودكي هر چه كرد و تلاش نمود نتوانست تارهايش را به زير انگشتانش به صدا درآورد و در حالي كه سرشار بود گفت بگذار برايت چند شعري بخوانم و بعد آغاز سخن كرده و رابعه نيز با اجازه او چند بيت شعر از اشعار جديد خود را خواند . بعد از چند لحظه رابعه از رودكي خداحافظي كرد و به بلخ بازگشت چند روز كه از اين ملاقات مي گذشت ، رودكي كه حالش روزبروز وخيم تر و بحراني تر مي گرديد جان به جان آفرين تسليم كرد .
رابعه خرامان در چمنزار باغ پدرش گردش مي كرد متوجه افرادي شد كه در باغ رفت و آمد مي كنند فهميد كه اينان براي برادر جنايتكارش خدمت مي كنند بنابراين نسبت به آنها نفرت و كينه در دل خويش احساس كرد اما ناگهان در ميان آنها نگاهش به مردي جوان با قدمهاي استوار ، آراسته و متين به سوي كاخ مي آمد افتاد ، وي مردي 28 ساله به نظر مي آمد و علوم بود كه در دستگاه حارث مصدر شغل بسيار مهمي مي باشد . لحظه اي ديگر مرد كه نامش بكتاش و از عاملان گمان كعب بود در ميان درختان باغ كعب گردش مي كرد . رابعه كه او را زير نظر داشت . به دنبالش رفته و حركاتش را با دقت مي پائيد . بكتاش شعري را زمزمه مي كردو رابعه متوجه شد كه يكي از اشعار خود اوست ، جلو رفته و گفت مي توانم بگويم كه كيستي او گفت نامم بكتاش است . رابعه پرسيد تا بحال شما را يانجا نديده بودم ، وي گفت من خدمتگزار پدر شما بودم و اكنون براي مأموريتي از طرف حارث برگزيده شده ام . رابعه با تعجب گفت كدام مأموريت . بكتاش گفت : باز ديد از قصر پدر متوفاي شما . البته من راضي به اين خامر نبودم . رابعه خشمگين شد و گفت اكنون حارث چشم به قصر پدر من و كانون خاطرات تلخ و شيرين من دوخته . بكتاش از خجلت سر به زير داشت و گفت من اين كار را با اكراه تمام پذيرفته ام و اكنون خارج مي شوم و از جرگه كارگزاران حارث خارج مي شوم . رابعه خوشحال شدن و گفت از اين پس گاه گاه به سراغ من خواهي آمد و من را از احوالات و كارهاي حارث با خبر خواهي نمود و همچنين اشعارم را به گوش مردم بلخ مي رساني و بارعنا كه كاملاً مورد اعتماد من است ارتباط برقرار كنيم و بكتاش پذيرفت . بكتاش قصر را ترك نمود رابعه احساس جديدي را احساس مي كرد و اين حالت از محبت به بكتاش اين مرد تازه به عرصه قدم نهاده سرچشمه مي گرفت . رابعه به عشق مقدس بكتاش گرفتار مي شود و از آنجا كه تپش عشق او عنان از كفش بريده بود اين مسئله را با رعنا نديمه خود در ميان گذاشت . رعنا كه از بچگي او را بزرگ كرده بود محرم راز او بود رابعه گفت من از تو مي خواهم تا در مورد بكتاش تحقيق بيشتري كني و اطلاعات بيشتري بگيرد . رعنا گفت بانوني من شما اشتباه نكرده ايد بكتاش مرد كاملاً قابل اعتمادي است .
حارث كه از استعداد و قدرت استوار خواهرش حراس داشت حال مي ديد كه بكتاش نيز با او همياري مي كند و قطعاً به مبارزه خواهند آمد پس حارث و صعلوك تصميم گرفتند اين دو را از راه بركنار كنند تصادفاً در اين ميان رابعه به بيماري مرموزي دچار شد و او را به سختي ناتوان كرد . خبر بيماري منتشر شد و تمام مردم را غمگين ساخت حارث كه در دل خوشحال بود و بادمش گردو مي شكست ظاهر خود را دگرگون و مشوش نشان مي داد . حارث از اين فرصت حداكثر استفاده مي كرد زيرا تنها شاهد راز كشتن پدرش از بين مي رفت . حارث پس از مشورت با صعلوك به اين نتيجه رسيد كه طبيبي را به بالين رابعه فرستاده تا با سمي هولناك او را از بين ببرد و اين كار را به صعلوك سپرد تا با حكيم صحبت كند . آنها سرباتك حكيم را براي اين كار مأمور كردند . سرباتك به بالين رابعه رفت و گفت من از طف حارث براي درمان شما آمده ام و سم را به عنوان دارو به رعنا داد تا به او بدهد پس از رفتن حكيم آنها كه حارث را مي شناختهد سم را به گربه خورانيدند . . گربه به حالت مرگ افتاد و بعد از چند ساعت مرد . و رابعه به رعنا گفت من مي دانم كه اين بيماري به علت عشق بي حد من به بكتاش است من به جز او (با اين همه دشمن) هيچ تكيه گاهي ندارم . من تحت تأثير اين شوريدگي مضاميني را به نظم كشيده ام تو بايد به اين نامه و شعرهاي جان سوز من را به او برساني و به او گوشزد بنمايي كه همة اميد من به تو است و نامه را به رعنا داده تا به بكتاش برساند .
بكتاش نيز كشش بسيار مطبوعي نسبت به رابعه پيدا كرده بود و نسبت به رابعه مهر خاصي پيدا كرده بود . رعنا به پيش بكتاش رفت و نامه را به او داد . بكتاش پس از خواندن نامه التهاب و دگرگوني خاصي پيدا كرد او هيچ وقت فكر نمي كرد به در و منزلت رابعه به او اظهار محبت نموده و حتي به او پيشنهاد ازدواج به طور پنهاني را بنمايد . بكتاش به طرف جايگاه رابعه پيش رفت تا دلداده خود را راضي نموده واو را محافظت نمايد . بكتاش و رابعه به خاطر ديوار دوباره ، از عشق سر از پا نمي شناختند رابعه موضوع توطئه حارث را براي بكتاش گفت . بكتاش بسيار خشمگين شد و از اينكه توطئه آنها انجام نشد خوشحال بود . رابعه گفت من دراين غربت و تنهايي تنها اميدم به توست و تو را خورشيد زندگيم مي دانم ، با من همگام باش و من را در اين راه ياري كن . بكتاش گفت شما در اين مبارزه تنها نخواهيد بود و من چون سايه اي به شما همگام خواهم بود .
حارث مجلس بزمي به راه انداخت و از تمام شاعران دعوت نمود . چنين كاري از حارث بعيد مي نمود زيرا او طبعش با خون و جنايت همان بود نه با شعر و ادب . پس از چندي يكي از شعرا قصيده اي سرود و پاداشي از حارث دريافت نمود ناگهان صدايي ظزيف ولي غرش آسا در تالار طنين افكند كسي صاحب صدا را نمي شناخت . صاحب صدا جلو آمد و خود را از سر بر گرفت و همه ديدند كه او رابعه دختر كعب است و هيچ كس نمي دانست كه او چرا به اينجا آمده است در لباس مردانه و به طور ناشناس . رابعه مانند ماده شيري افراد حاضر شده در تالار را گذرانيد بكتاش را ديد و قوت قلبي احساس نمود و بعد سر برگرداند و شروع به سخن گويي كرد كلمات كوبنده او كه حاوي ظلم و ستم و خيانكاريها و توطته گريهاي حارث برادر خونخوارش بود بر حضار مستولي شد . ناگهان از بين حضار فريادي رسا و بلند كه رابعه را مورد تحسين قرار مي داد توجه همه را جلب كرد او بكتاش بود . پس از آن رابعه از تالار بيرون رفت و نگاه خشمگين حارث بدرقه راهش شد . حارث از خواهرش زخم عميقي برداشته بود . پس به فكر نابودي كامل بكتاش و رابعه نمود .
يك روز كه رابعه در انتظار بكتاش بود و مي خواست درباره ازدواج با او صحبت كند ناگهان حارث را به جاي بكتاش ديد . حارث با چهره اي فريبكار جلو آمده و با تبسم پيروزي او را در مجلس تبريك گفت . رابعه كه از بطن حارث با خير بود به روي خود نياورد . حارث گفت خواهر جان از اين شهر برو كه مكان مناسبي براي تو نيست . رابعه با سخن هاي كوبنده خود جواب دندان شكني به او داد و مخالفت خود را با درخواست حارث نشان داد . حارث به او گفت كه بكتاش را به زندان « اورگند » خواهم فرستاد و حارث رفت . رابعه از اين ترفند تازه حارث خشمگين بود ، رابعه به خانه بكتاش رفت و در مورد اين قضيه با او صحبت نمود . بكتاش گفت من بايد فردا به اورگند بروم . جسم من به آنجا خواهد رفت ولي روح من با تو خواهد ماند . رابعه با او خداحافظي غمناكي كرد و به خانه خود رفت . بكتاش به اورگند رفت و منتظر سرنوشت شد تا ببيند چه پيش مي آيد . رابعه در غم از دست دادن يا در خانه خود خلوت گزيد .
جنگ بين و بلخ در گرفت . سپاهيان آماده جنگ شدند بكتاش كه ترفند تازه اي انديشيده بود بكتاش را سردار سپاهيان كرد و با اين كار تعجب همه را برانگيخت . قصد حارث از اين كار اين بود كه در جنگ كشته شود زيرا او دلاور جوانمرد بود و براي دفاع از وطنش حاضر بود جانش را فدا كند . صعلوك با اين امر موافقت كرد و گفت اگر از جنگ جان سالم بدربرد مأمورين ما كه به لباس دشمن هستند او را خواهند كشت . جنگ شروع شد بكتاش با زيركي و دلاوري بسياري از دشمنان را از پا درآورد و دشمنان عقب نشيني كردند . پس از جنگ دوباره يكي از دشمنان با خنجر اسب بكتاش ( كه بسيار زخمي شده بود ) را كشت . چيزي نمانده بود كه بكتاش بميرد يا اسير شود . ناگهان از دور سواري مشكوك و مرموز را از دور به پيش آمد . سوار نقابي بر چهره داشت و با سرعت باد به پيش مي آمد . آن سوار شمشير به دست مي جنگيد و مي تاخت وهر كه را در مقابلش بود نابود مي ساخت تا كه بكتاش رسيد و با دست قوي خود كمربند بكتاش را به چنگ گرفت و برترك اسب خود نشاند و همانند يك صاعقه ناپديد شد . آن سوار نقاب پوش كه بود . دختر كعب رابعه . رابعه پس از نجات بكتاش او را به بلخ آورد و به خانه خود برد و او را مداوا نمود . وقتي بكتاش به هوش آمد خود را نيافت ، رابعه گفت من دختر كعب هستم ، منجي تو ، بلخ جنگ را برد با وجوديكه حارث برادرم هنوز فرمان مي راند .
رابعه بكتاش را براي مداوا به در كوهستان برد كه به جز خود و رعنا كسي از آن آگاه نبود از آن طرف حارث سربازان خود را به جستجو بكتاش و رابعه فرستاد او از اينكه فهميده بود خواهر او چنين شجاعت و قدرتي از خود نشان داده بود و او آگاه نبود بسيار خشمگين بود . او در فكر انتقام بود . صعلوك را احضار كرد . حارث گفت من ديگر نم يتوانم ببينم كه اينگونه خواهرم عنان را به دست گرفته و نابودي من را در پيش مي گيرد . رابعه و بكتاش هر دو مستحق مرگ هستند . مرگي دردناك و زجر آور . رابعه بايد در حمام گداخته و بكتاش در چاه وحشت انداخته شود .
رابعه در حمام داغ در حالي كه بد دست يكي از مأمورين من يكي از شريانهايش بريده مي شود بميرد . صعلوك از اين ترفند ولي نعمت خود خوشحال شد .
مأمورين حارث بكتاش را پس از جستجو فراوان پيدا كردند و او را به طرف چاه وحشت بردند . بكتاش را درآن انداخته تا از گرسنگي و ناتواني بميرد . چاهي وحشتناك با مقداري نان سياه و آب متعفن . بكتاش مانند يك دلاور شجاع بدون آنكه هراسي داشته باشد با شجاعت سختي چاه را تحمل مي كرد . او در فكر انتقام بود زيرا به او گفته بودند كه حارث خواهرش را كشته است . شعله انتقام امان او را بريده بود و در فكر فرار از چاه بود .
از آن طرف مأمورين حارث شبانه به خانه رابعه رفتند و بدون اجاز وارد خوابگاه رابعه شدند . رابعه كه شب پيش كابوسهاي وحشتناكي ديده بود از اين امر متعجب نشد مأمورين او را دستگير نموده و با خود بردند رابعه از فرمانده مأمورين خواست تا براي آخرين بار او را به پيش برادرش ببرند . آنها قبول كرده و او را به پيش حارث بردند . وقتي رابعه روبروي حارث ايستاد گفت فكر نكن كه من آمده ام كه به رحم آيي . من از مرگ هراسي ندارم . فقط اين را بدان كه عمر من كفاف نداد تا نابودي تو را ببينم ولي شعله انتقام تو را در كام خود فرو خواهد برد ولي خيانت وزشتي اعمال تو لكه ننگي بر دودمان تاريخ مي ماند و هيچ چيز حتي خون ناپاك تو آن را پاك نخواهد كرد .
پس از اين گفته او را به حمام گداخته برند . رابعه كه دختر شجاعي بود هيچ هراسي به دل راه نداد ولي منظره حمام او را به لرزه انداخت . حمام كه به شدت داغ شده بود فضايي خوف آور را براي رابععه ايجاد كرده بود . عرق بر روي پيشاني رابعه به جريان افتاده بود . يكي از مأمورين جلو آمد و با خنجر خود يكي از شريانهاي رابعه را قطع نمود .
دردي ملال آور رابعه را در برگفته بود . در آن هنگام مأموري ديگر خبر مرگ بكتاش را به او گفت ( بكتاش هنوز نخرده بود ) ( ولي به دستور حارث براي زجر بيشتر رابعه اين حيله را به كار بردند .) رابعه با شنيدن اين جمله ديگر دردي در دستهاي خود احساس نكرد ، ديگر مرگ برايش اهميت نداشت بلكه دردي بزرگتر به قلب او وارد شده بود و اينگونه رابعه قزّداري دختر كعب شاعر با ذوق و استعداد مسلمان جان به جان آفرين تسليم نمود .
پس از مرگ رابعه شوريدند و به كوچه ها ريخته و مخالفت خود را با حارث نشان دادند از آن طرف بكتاش پس از مدتها جستجو و تلاش براي فرار از زندان چاه وحشت فرار كرد .
او براي انتقام گرفتن از حارث مردم را تشويق به شورش نمود ، مردم بر حارث شوريدند و به كاخ او حمله بردند .
حارث و صعلوك كه راهي برايشان باقي نمانده بود درصدد فرار برآمدند . اما بكتاش با شجاعت از اين قصد آنان جلوگيري كرد ، حارث به دام افتاده بود .
حارث به دست بكتاش كشته شد . دلداده عاشق انتقام محبوب خود را گرفت . مرگ حارث فرمانرواي خونخوار بلخ خوشحالي وصف ناپذيري را به مردم ارزاني كرد ، حارث و خيانتكاريهايش ، ظلم و ستم بي حدش كه امان را بريده بود . از گرده زمان و جهان بيرون شد .
بكتاش هدف ديگري نيز داشت و آن ديدن پيكر رابعه بود ، وقتي به حمام گداخته رفت پيكرة بي جان او را ديد اشك و درد از دست دادن يار امانش را بريد و به حال خود تأسف خورد ، زيرا تنها يار محبوب او تنها نقطه زندگي او چشم از فرو بسته بود . ووي را ترك نموده بود .
اين بود كه درصدد برآمد تا از اين درد و رنجذ راحت شود بنابراين درآن لحظه كه بر روي كالبدي بي جان رابعه مي نگريست خم شد و حالت احترام اميزي به خود گرفت . او تصميم هولناكي گرفته بود وآنگاه بي تأمل و درنگ دست پيش برد و خنجري را كه به ميان كمربسته بود برهنه كرد و در همان وقت انرا با تمام قدرت و توان در سينه خود جاي داد . خون از سينه او فوّ اره زد بر روي ديوار خطوطي به رنگ قرمز نقش شده بود و آن نام بكتاش بود و دو بيت شعري كه رابعه براي بكتاش سروده بود با خون خود نوشته بود .
بكتاش انگشت در خون خود فرو برد و در زير نام خود نام رابعه دختر كعب را با خون سرخ خود نوشت . مردم وقتي به داخل حمام رسيدند ، اجساد اين دودلداده را ديند ، اشك از چشمانشان جاري شد آنان رابعه و بكتاش را در داخل تابوت نهادند و در كوچه هاي بلخ گرداندند و در كنار هم به خاك سپردند.
اين بود سرگدشت زندگي رابعه دختر كعب شاعر پارساي بلخ باشد كه به گوش خوانندگان مقبول افتد .
منبع
برگرفته از كتاب رابعه دختر كعب : « نوشته ناصر نجفي »
موضوع تحقيق :
شاعر عرب