از طفيلش عالم هستي همه برپا بود آخرين ختم رسولان اندر اين دنيا بود برحسن هم بر حسين سبطين برآنها بود بخش جرم ما گنه بي حد اگر برما بود هم به جعفر ششمين آن پيشواي ما بود دست سندي لعين آن حضرت موسي بود كشته از زهر ستم در طوس آن آقا بود آن شهيد از زهرام الفضل بي پروا بود هم به فرزندش حسن يازده امام برما بود قائم آل نبي آن حجت يكتا بود بر تمام مؤمنين هر كس به هر مأوا بود ظالم بي رحم در هرجاي دنيا اين بود چهل بصد ليكن اضافه اين به بعضي ها بود راه شرع ظاهري در جامعه برپا بود مكرسازي مكر حق از مكر تو بالا بود آنچنان روي زمين در زير دست و پا بود تا كه از راه حلال روزي تو را پيدا بود نبتينبتينبتسينبتنسميتبنسيمتبنسيمتبمستبنيبيمن از تو باقي ماند اما زيرخاك او اندراست نخوت و كبر و تكبر تا بكي اندر سر است حمدبيسبتينسبتيسنمبتنيسمتبنميستبنميتبميم حمد بي حد مر خدائي را كه او يكتا بود برتمام انبياء او محمد ختم شد بر علي ابن عم او هم بدختش فاطمه برهمين پنج تن قسم يارب كه بردم نامشان برعلي ابن الحسين هم باقر آن شه قسم برشهي هفت سال مأوا داشت در زندان غم بر رضا فرزند دلبند امام هفتمين برتقي فرزند سلطان خراسان اي خدا برامام دهمين اي كردگار بي معين برشه صاحب زمان آن يادگاري از حسن بارالاها بر تمام انبيا هانت قسم ظلم را كم ظالمان را ريشه كن از بيخ كن گشته در بازارها پول ربا آخر زياد قلبها خردن ابر پول ربا باشد ولي اي سيه رو توكه قلبت خوردن پول رباست چون قيامت آيد ازتودان شكم گردد بزرگ تاتوراعمراست(زماني)ازخدادرخواست كن بيبيبتينمبتيسنمبتينبسيتبيسنبتينبكتيسكبتبينبت نام نيكو ماندش بهتر از آن گنج زر است مست دنيا تا بكي دل بسته بر لذّات او چون كه دست ديگر ازدست تودربالاتر است دان زدستت سختتر دستي تورا روي سر است نيت و قلب تو آگه دان خداي داور است هركه كرد اين كارهاكي امت پيغمبر است باچنين اعمال بي جائي كه ازتوصادر است گرچه قارون جمع براودرهم سيم وزراست زادتوشه روسفيد بي شك بروزمحشر است ساعتي فكر اي (زماني)ازعبادت بهتر است يسنمبتسينمبتيسنمبتيسنمبتيسمنبتيسمنبتمت دم بدم لعنت كند بر قاتلانت يا حسين پاي بوس آيند اندر آستانت يا حسين بررخ اكبر سلام آن نوجوانت يا حسين هم بر اصغركودك شيرين زبانت يا حسين پاي بوس آيد ترا با دوستانت يا حسين سنيتبسنيبتنيسمتبنيتبينسبتنسمتبينبتينتبيمبتنت زبهرش داشت زهراروزوشب چشمان ازخون تر نبودي روزوشبها جز فغان و ناله اش كاري دگربين گردش چرخ فلك ازاوچه شد ظاهر علي خانه نشين اف باد برتو روزگار دون نمودندي براين كاش اكتفا آن امت گمراه نمي كردي عذارماه او ايكاش او نيلي دست توچون شد بلند بر فرق مظلومان مزن ميزني امروز اندر فرق افتاده تو دست برربا پولت دهي تو شرع آن سازي درست قصد تو باشد كه گيري چهل صدم پول ربا واي برتو واي برتو مي كني با خود ستم مال دنيا را نبرد همره كسي جز يك كفن هركه پيش از خود فرستادي براي آخرت پس عزيزم يك دمي بنشين بحالت فكر كن يبسنمبتيسنمبتيسنمبتيسنمبتنيسمبتينمتبنت هركه ياد آرد زتو و زداستانت يا حسين برتمام شيعيان اين آرزو اندر دل است ياحسين برتوسلام اي كشته در جنب فرات برعلمدارت دگر بر قاسم نوكدخدا بردل اين باشد (زمانيرا) اميد اي شاهدين نتبيكستنبنميتبنيستبنيستبنميستبنيستبنمتينتنت چه چشم خويش بربست از جهان پيغمبر اطهر هنوز از مرگ بابش بود اندر گريه و زاري نظر كن بر جفاي روزگار و ظلم او آخر پس از مرگ نبي ازظلم جور آن بدانديشان فدك شد غصب كه اوميبود ازدخت رسول الله نميزد كاش آن بي دين به روي فاطمه سيلي (زماني) آتش سوزان بدر زد آن سگ مرتد بسينبتسينمبتيسنمبتسينمبتيسنمبتيسنمبتيسي بدرب خانة زهرا كه دود آن بكيوان شد زضرب پاي آن بيدين زجا بركنده شد آن در بخاك افتاد وپهلويش شكست اي آه و واويلا كه پهلويم شكست وروي خاك تيره افتادم مكان بين در و ديوار شد بردخت پيغمبر زدش با تازيانه چند او را پهلو و بازو نشان اين دگر يك تازيانه آشكار آمد نمود آن تازيانه نيلگون پهلوي دختر را بدادندي عبور آنها گروه شامي و كوفه بيافكندند دوان در قتلگه با ديدة خونبار سر نعش برادر رفت زينب با فغان و داد بدستش تازيانه شمر آمد آن سك مردود نمودي نيلگون پهلوي آن بي بي چنان مركب سخن كوته (زماني) قلبهاراخون پرآذركرد ينمسبتسينمبتيسمنبتينمبتيبنمتسمنبتسينبمتسين روبر پسرعمش علي بنمود وگفت اين فاطمه باتو مرا يكدم به نزد بستر زهرا نشين يابن عما ده گوش تو بر گفته هاي فاطمه ازظلم خود آخرفلك اين رشتة عمرم بريد زسيلي صورتش نيلي بشد اي آه ازآن ساعت بنيبنسيبيسنبتينمبتينبتيسنبتيسمنبتيمسنبتيمنتبني امان وآه ازآن دم آتش سوزان فروزان شد چه درشد سوخته باپا لگد زد آن جفاگستر فتاد آن در زجا اي آه آمد پهلوي زهرا صدازدفاطمه گفتا علي جان رس به فريادم زجور اين ستمكار بدور از خالق داور فتادي فاطمه برخاك چون ازظلم آن بدخو در اين جا تازيانه بر تن زهراي زار آمد كبود اين تازيانه كرد گر پهلوي مادر را در آن وقتي اسيران نبي از قتلگه جمله زاشتر خويشتن را آن زنان و كودكان زار روان هريك بسمت كشته اي با ناله وفرياد بغل بگرفت جسم بي سر پاك حسين خود بزد با تازيانه آن لعين بر پهلوي زينب جدا با تازيانه زينب از نعش برادر كرد ينسكبتنيتبميتبنيبتينمستبسنمبتسنيبتسينمبتنيت چون شد از اين دار فنا پايان عمر فاطمه گفتا پسرعم جان بيا باشد وداع آخرين گويم وصيتهاي خود برتو من زار غمين بر نونهال عمر من باد خزان از كين وزيد اندر جواني خاك شد منزل براي فاطمه برسوي عقباره نما ميدان پسر عما علي اين گونه از روز ازل شد سرنوشت فاطمه اظهار مي سازم برت ده گوش برگفتار من در شب زبهر دفن برداري تو نعش فاطمه خاموش اندر شب يتيمان را تو از گريه نما دشمن نگردد باخبر آخر زمرگ فاطمه از بعد مرگ فاطمه تو اي شهنشاه نكو چون فاطمه بر كودكان خردسال فاطمه نعش مراچون خواستي بدهي توغسل اي حق پرست با پيرهن ده غسل اين جسم كبود فاطمه آور برم اسماء تو آن قسمت كافور را بابايم از آن قسمتي دادي براي فاطمه باگريه داد از مهر دست دختر ختمي مأب چون ساعتي بگذشت و تو بيدار بنما فاطمه جان داده ام ازتن مرابيرون شده روح وروان برگو علي راشد برون زين دار فاني فاطمه صديقة روز جزا آن لحظه اندر خواب شد يكدم چه بگذشت شدبرون روح وروان فاطمه كردي صدا هرچند اورا ني جواب ازاو شنيد تابلك گردد باز از هم ديدگان فاطمه زين دار فاني مي روم ازجور وظلم آن پليد من مي شوم ازتو جدا ميدان پسرعما علي در نزد باب باوفا ميدان پسرعما علي پايان عمر من بود با تو همي دارم سخن چون چشم خودبربستم ازاين دارپررنج ومحن باشد وصيت ديگرم برتو پسرعم جان مرا مگذارشان نالند اين اطفال زار بينوا ديگر پسرعما سخن اظهار بنمايم بتو گيري امامه جاي من چون مهربان ميباشداو حرف دگر برتومرا اي ابن عم اينگونه است بيرون نياري تو مرا اين جامه اي اندرتنست بعد وصايا با علي كردي خطاب اسماء را آورد جبرئيل از بهشت از بهر بابم مصطفي آورد آن كافور را اسماء با چشم پرآب گفتابراسماءآنزمان من ميروم يكدم بخواب كردي صداگرنامدي ازمن جواب اسماءدان روكن پسرعمم خبرازمرگ من توآن زمان دخت نبي اي آه آه آن لحظه اندرخواب شد آن همسرشيرخداآن لحظه اندر خواب شد پس بر سر بالين او اسماء در آندم رسيد اورا صدامي زد همي اسماءبودش اين اميد ديدآنكه زهرارا زتن روح وروان بيرون شده زد دست خود اسماءبسر وانگه زداغ فاطمه درفصل هيجده سالگي ازاين جهان كج مدار نوحه سرائي روزوشب كن از براي فاطمه نسيمبتسينمبتنسيمبتسنيمتبسنميتبسمنيبتنتنت گفتا پسرعم جان علي اندر بر زهرا بيا برتو مراست آخر وداع نزدم پسرعما بيا گويم وصيت هاي خود توگوش گفتارم نما چون كه مرا آخر رسيده عمر زين دار فنا ديدار آخر هست بنما تو حلالم از وفا راضي ززهرا شو پسرعم جان تو ازبهر خدا گردند بي مادر زجور روزگار پرجفا آگه نگردند اهل كين از مرگ زهرا حاليا ده غسل بنمايم كفن از مهر تو دفنم نما با پيرهن ده غسل تو اين جسم افكار مرا درحق من كردندظلم آخر (زماني) بس نما بنيتبنتيسبنمسيتبنمسيتبنسميبتيسنمبتسمنبت بي خبر از آن ستمكاران مردود دني نعش من را غسل ده تو در دل شب دفن كن پانگهدار يك زمان تو ياعلي برقبر من در بر آن كودكان زار دل بريان برو بگشود روي فاطمه بيند كه حالش چون شده ازاين جهان اورا مكان بر روضة رضوان شده اندر جواني شد برون زهراي زار داغ را درماتم اورا اي(زماني)خون توازچشمان به بار بينتبنيبتسينمبتسينمبتينسمتبينسبتمنيتنتبنتنيبي چون شدزمان رحلت دخت نبي المصطفي پايان عمر فاطمه شد زين جهان پرستم اندر بر زهرا بيا بنشين زماني يا علي برتو وصيتهاي خود گويم يكايك يابن عم عمرم تمامست و مرا با تو بود آخر وداع گرديده اي ازمن تو رنج بنما حلالم ازكرم ديگر سفارش برتو من زين نونهالانم كنم بنماي از گريه خموش شاها صغيران حزين نعش مرا بردار بهر غسل اندر نيم شب دروقت غسلم پيرهن ازجسم من بيرون ميار راضي نيم آيند بر تشييع نعشم آن گروه بتنيستبينمتبينسمبتيبيسمبسينيتبينبسبنمتسبم گفت زهرا نعش من بردار در شب يا علي نيستم راضي زبهر دفنم آيند آن خسان چون سپردي تو بخاكم اي شهنشاه زمن بعد از آن سوي خانه اي شه شاهان برو از وفا دست محبت بركش آنانرا برو درگذر جرم (زماني) زحمت او كن قبول بيسبيسبتيبايسبليسبيستنبذيتسنبذيستنذبتيسن نعشم پسرعم تو بشب ده غسل درخاكم نما وانگه پرستاري كن از مهرووفا بر طفلها كن اختيار زن دگر اي پادشاه لافتي او مهربان چون من بود البته بر اين طفلها بوداين چه ظلمي ازشماگريان شدي زان ديده ها زان دجله گردد دجلة ديگر يقين من به پا در زمزمه روز وشبان اندر چمن دارد نوا وز جغد ويرانه نشين آيد مدام از او صدا اف برتو اي چرخ فلك اي روزگار پرجفا خواهي سعادت تو اگر در عرصة روز جزا يبنميتبنسيمتبينبتنيستبنيمستبنميستبينمستب چه ها گويم كه روزفاطمه چون شام تارآمد وزان بين دروديوار گرديدش ورا مأوا زدي برفاطمه چندي كه ازدل بركشيدي داد برس دادم علي من را بكشت اين بدترازنمرود زمسمار ستم نيلي همه اعضاي من گشته پسرعما خلاصم كن زچنگ ظلم او آخر وزان ظلمي بجان فاطمه آمد از آن مرتد كودكانم را پرستاري نما از مهر تو بارالاها خالقا برحق زهراي بتول نسمبتكسينبتسينبمستيبسنميبتسيبتيسنمبتين گفتا بوقت جان سپردن دخت پاك مصطفي نعشم چه بسپردي بخاك برگشتي اندرخانه تو چندي زمرگ فاطمه چون اي پسرعماگذشت آور امامه جاي من اي ابن عم اندر نكاح اف بروفايت روزگاردادازجفايت اي فلك ماهي بقعردجله نالد خون بريزدجاي اشك بلبل به باغ وبوستان زين غم كشد فريادوداد اندر خرابه داد و بيداد فغان آيد بگوش اندرجواني رفت رفت زهراي مضطرزيرخاك آخر (زماني) در عزاي فاطمه تو اشك ريز بيانتسبكيسنبتيسنمبتيسنمبتيسكبنيسمبتيسنمب لگد بر در چه از آن بي حياي نابكار آمد زجا بركنده شد در آمد اندر پهلوي زهرا به مسمار ستم آن بي حياي شوم بي بنياد به آواز ضعيف آن بي نوا از سوزدل فرمود برس فرياد من تاب و توانم از كفم رفته برون شد ازتنم جان ازجفاي ظلم اين فاجر فغان اي آه چون گويم كه ياراي زبان نبود از اين دنياي پرمحنت برفتي جانب عقبا بهار عمر زهرا شد خزان ازدست آن بيدين سوي فردوس اعلا زين جهان پرمشقت رفت دگربخشا (زماني) را گناهش گربود افزون ولي چشم شفاعت درجزا ازمصطفي داريم لنبيلتينبلتبينملتبيلنيبملتبيلنميبتلمنيتبلبينمتلب شكست ازضرب درپهلويم اين بدترزشدادم ازاين جوروستم ها برمن اي شاه عرب آمد سيه اعضايم ازمسماراين بيدين ملعون رفت شدم بيجان زدست ظلم اين دورازحق ظلمن مكانم ازجفايش بين اين ديوار و در باشد اگرشرحش دهم زين بيش يقينم خشك وترسوزد برفتي خرمن عمرش وزان ظلم و ستم برباد وسيله شد بمرگ فاطمه آن مرتد ابتر ولي ياد آمدم از كربلا و شاه مظلومان بگودال بلا افتاده بود از كين بروي خاك چه برگويم كه ازآن بي حياآندم چه شد ظاهر شكستي او بچكمه سينة آن پادشاه دين سه روزوشب حسين اوبروي خاك افكندند ميان آفتاب گرم آن شاه زمن بودي براو گرد و غبار مركبان كفر بنشسته به هيجده سالگي كردي وداع اين دارفاني را زآفات جهان و ديگر از باد سموم كين بنزد باب خود پيغمبر اطهر بجنت رفت الهي حق زهرا بگذر از جرم گنه كاران الهي خالقا ما روسياهيم و گنهكاريم نبيتبنميستبنيسمبتيسنمبكتيسنبتكيسنمبتينمت فتادم برزمين آخر علي جان رس بفريادم بفريادم پسرعما برس جانم بلب آمد نباشد طاقتم ديگر زدل صبروتوانم رفت نشيني تا بكي در جاي خود اي ابن عم من مرا همچون اجل اين روسيه بالاي سر باشد چه گويد ذاكر دل خون كه قلب وهم جگرسوزد همي گويم بروي بستر تب فاطمه افتاد بشدشش ماهه طفلش سقط ازآن صديقه اطهر بفصل نوجواني قاتل زهرا شد آن ملعون بظهر روز عاشورا حسين با پيكر صدچاك زبهر كشتنش آمد بسر شمر لعين آخر اگر پهلوي زهرا را زدر بشكست اين بيدين تن زهراي مرضيه اگر غسل و كفن كردند سه روزوشب حسين روي زمين عريان بدن بودي تنش برآفتاب گرم سوزان بود افتاده دگرسازي پرستاري تو آن اطفالهاي او عزا سازند برپا ديده شان از اشك مالامال گداي درگه آل پيمبر از دل و جانست ينتبسيبتيسمنبتينمبتيسمبنسيتبنيستبينمتبيمنت ببين چه ظلم و ستمها بمن شد از اعدا بسوي خلد برين باب باوفا رفتي زامت تو بمن ظلم و بس ستم آمد از اين جهان پرآشوب بس كه دلگيرم بنزد خلق مرا عزت دگر بودي شدم دچار غم آمد به پيش ظلت من كه رنج مي كشد از دست امتان بسيار فغان زجور وجفاهاي اين بد انديشان شداست منبرت اي باب جاي بيگانه زظلم امت تو گشته است خانه نشين به اهل بيت تو بي حد ستم زاعدا شد بزد بروي من او سخت از ستم سيلي زمكر و حيله تمامي نمود او ظاهر هنوز هست روان خون زديدة افلاك چه سنگدل بدي آن نانجيب از حق دور نيتبسنمبتسنيمبتينمبتيسنمبتيسبنمستبنمشس بيسبيبنيتبنيمكبتيسنمبتينبمتسيكبتسنمنتنتمم نبودي فاطمه آنجا عزاگيري براي او وليكن شيعيان از بهر او هرروز و ماه و سال الا اي بانوي جنّت (زماني) مرثيه خوانست نتبنيمستبنيبتيبتينمبتسكنيبتيسنمبتينمبتنتنتن سر از لحد بدر آور زمهر اي بابا چه زين جهان فنا جانب بقا رفتي زبعد تو غم عالم بجان من آمد شدم بمرگ رضا و زندگي سيرم چه ساية تو پدرجان مرا بسر بودي زسر چه ساية تو رفت، رفت عزت من زفاطمه به يقين آگهي تو باب كبار امان زگردش اين روزگار بي پايان چه گونه تاب دل آرد كه بيندم ديده علي كه بود ترا جانشين نگر از كين وز آن دگر زستم غصب حق زهرا شد زضرب سيلي پدر صورتم شده نيلي هرآنچه داشت بدل آن ستمگر فاجر (زماني) از ستم آن ستمگر ناپاك زبهر فاطمه نالان تمام وحش طيور نيبتيسنمبتينمبتينبمتينبمتي نيتبنيمتبنيمتبنيمتبينمبتينتبينمبتينبتينمبتيمنتب يبمنتيبنمتسيبنمسيتبنمبتينسمبتيسنمبتمنت در برم آي تو اي زار پريشان زينب اين چنين دختر محنت كش دوران زينب فاتح خيبر و هم قدرت يزدان زينب باش چون باب تو مردانه بدوران زينب با حسينم زوطن با دل سوزان زينب چون كه امري بود از خالق سبحان زينب باش صابر تو به آن رنج فراوان زينب بسوي محنت و اندوه فراوان زينب منزل آخر بودش آن شه شاهان زينب لشكر آيد چه ملخ مور فراوان زينب لشكر كفر در آن دشت بيابان زينب بنيمتبنمسيتبنسيبتيسنمبتيسنمتبمنستبسممنت بتو گويم كه شده عمر به پايان زينب با حسين و همه ياران و جوانان زينب كشته گردند همه يار و جوانان زينب عزم ميدان كند آن خسرو خوبان زينب دان كه براوست دگر عمر به پايان زينب بوس حلقوم حسين دختر محزون زينب به اسيري تو روي كوفة ويران زينب مجلس زادة سفيان بدايمان زينب خيزراننسيبتيسنمبتسيمنبتيسنمبتسيمنبتسمتب گفت اي دختر غمديدة گريان زينب شد دم آخر من هست وصيت به توام دختر فاطمه باشي به تو باباست علي هم چه مادر تو بهر رنج و بلا صابر باش مي رسد برتو زماني كه كني عزم سفر زان سفر رفتن خود هيچ تو انديشه مكن اندر آنراه بسي برتو رسد رنج فزون با حسينم چه رسي تو بصف كرببلا اندر آن دشت حسينم چه سراپرده زند بهر قتلش زيمين و زيسار از حد بيش صف كشند جمله (زماني) زپي جنگ وجدل ليبتلتتلنيبملتنلمتبنميتبنمسيتبنمسيتبمستبنمت گوش ده بر سخنم دختر گريان زينب آن زماني كه تو رفتي بصف كرببلا اندران دشت زظلم سپه كوفه و شام نوبت رفتن ميدان به حسينم برسد از تو اين پيرهن كهنه چه بنمود طلب وقت رفتن سوي ميدان تو بجاي مادر مي شود كشته نيايد به حرم بار دگر باز از كوفة ويران ببرندت سوي شام خيزرانش زند او برلب و دندان زينب بر لباني كه مكيد ختم رسولان زينب اندر آنگاه به محنت كش دوران زينب جاي آورد بچشمان پر از خون زينب بوسه زد زير گلوي شه شاهان زينب نميتبسشنمبتينسمبتسينمبتسينمبتسنمبتسمتمت اميد منزلت گرنيست بيا خسته مكن خودرا اگرچه زحمتي بردي ولي منزل شدت پيدا يقين دان زشت وبد هست اين عمل نزدخلايقها ولي كاري بود نبود پسند خالق دارا بگير يك همنشين از بهر خود تو آدم دانا كشد كارت بجائي او كه بنمايد ترا رسوا يقين دان پيش اين و آن بريزد آبرويت را نشين با مردم عاقل كه باشد سود تو آنجا گرم گفتي سخن برگو پسند جملة دلها نه چون خاشاك باشي كه بردبادت تراهرجا تكان ازجاي خود كي آب وباد اورادهد اصلاً بزرگست وعزيزاست آنكه ميباشد ادب اورا زكه آموختي پس آگهي زين كار ده برما كه شخصي بي ادب آموخت اين جمله ادب برما كه آن اعمال زشت آمدبقلب وهم بچشم ما اندرآنجا تو ببيني سر پرخون حسين گوي آنجا به يزيد چوب مزن اي ظالم گفت يك يك سخنان راهمه زهراي بتول اي (زماني) بكجا گفتگوي مادر خود اندر آنوقت كه گرديد حسين عازم جنگ نيستبنيمستبنسبتسينبمتسينمبتسيمنبتسنيمبت مرو راهي كه از بهرت نگردد منزلي پيدا برو در آرهي تو منزلي يابي براي خود مرو بر گرد اعمالي كه زشتست از براي تو بگِرد آن عمل رو كه ترا باشد پسند دل چه خواهي همنشين گيري دمي برخويش كن فكري مبادا همنشين گيري بود ناجنس وبدكردار تراآن همنشين بدچه شدهم بزم وهم مجلس به هربزم و بهرمجلس كه بنشيني برادر جان نشين توگوشة مجلس سخن ياوه مگو هرگز بسنگيني تو ميبايد چنان سنگ گران باشي چه آب وباد آيدسنگ درجايش بود محكم ادب آموز از گهواره تاگور گر توئي عاقل كسي پرسيدازشخصي كه اين فهم وادب برگوي به پاسخ درجواب اوچنين فرمودواين گفتش چه ديدم بي ادب اندر پي اعمال زشتي رفت نگردم تا نيايد بد به پيش ديده و دلها پسند مردمان باشد دگر خلاق بي همتا مكن تو وز زبان و كار خود آزرده قلبي را تنيبمتسنبتسينبتينسبتسمنتبمستبنيمتبمتنمت روز عزاي مظهر يزدان علي از نو رسيد در دامن محراب آن آقا بخون آغشته شد آن شير داوركشته شد مولاي قنبركشته شد دردست مرد تيره بخت آن شير خلاق علي داماد احمد شوهر زهراي اطهر كشته شد افكند آخر آنلعين آتش تمام خشك و تر اطفال اوشد بي پدرچون آن غضنفركشته شد زادش ورا امروز شد كشته زتيغ آن دني خون ازسرش برخاك ريخت آن شاه اطهركشته شد اي واي كشته شد علي شير خدا اندر زمين آن قدره الله بخون خويش اندر كشته شد جن و ملائك نوحه گر بر آنشه شاهان بود حلال مشكلهاي خاص وعام يكسركشته شد دلها تمامي خون شده اندر عزاي آن جناب زهراپريشان گويد آه بن عم اطهركشته شد جاري زچشمان ملائك خون وزين ظلم وستم با مصطفي هم ناله او اي آه حيدركشته شد خودم آماده كردم گرد آنكاري كه بد باشد بگرد آن روم نبود زيانش بر مسلماني (زماني) آنچه بهرتو بداست برديگران مپسند نسيتبينمبتيسنمبتيمسنبتينبمتيبمنتيسبمسسمت باز از افق هنگامة ماتم بدوران شد پديد اول امام شيعيان امروز مي گردد شهيد اي واي حيدر كشته ساقي كوثر كشته شد در دامن محراب اندر خون شناور شد علي گرديد ازخون سرخ آن رخسارماه او همي اي داد ابن ملجم ملعون آن شوم شرر وز دود آن آتش سيه عالم نمودي سربسر شاهي كه اندر خانة خاص خداوند جلي دردامن محراب شد ريشش زخون رنگين همي جبرئيل اندر آسمان گفتا بفرياد اين چنين در دامن محراب از شمشير يك مرد لعين اركان حق بهر علي مرتضي گريان بود ازآسمان خون مي چكد لوح وقلم گريان بود عالم سياه و تيره و تارست پر از انقلاب اندر جنان گريان بود پيغمبر ختمي مآب افلاك شد اندر تلاطم بهر آن سرور زغم آدم به باغ خلد بهرش در غم و رنج و الم بر سرزنان اطفال او هريك چه قمري درنوا باتيغ زهرآلود چون آن باب اطهركشته شد ريزد چه ابر نوبهاران اشك آن سرو زمن بر سرزنان گويند آه باب نكوفر كشته شد بنشسته پهلويش همه كردند با او گفتگو ازكين حسينش دست آن قوم بداختركشته شد رفتي بسوي معركه تنها شه دنيا و دين باشم حسين من ياورانم جمله يكسركشته شد باب گرام من عليست اي كوفيان مشكل گشاست كز سودة الماس كين اندل پرآذركشته شد جز ناوك تيروسنان آمد بسمت آن امام آخر (زماني) او تن صدپاره پيكر كشته شد ابتنبايستنباسيتنباسيبتسنيبتسنمبتنتينبتينتنتنتت جانب قبله كشم پاي حسينم زوفا هست فرزند نبي تشنه لب كرببلا اين چنين ظلم ايا ظالم بي شرم و حيا با لب تشنه بخواري بلب آب بقا زينت عرش خدا خسرو اقليم وفا تركنم زآب لب خشك وي اي شوم دغا اين روا نيست حسين تشنه دهد جان زجفا صبركن تركنم از اشك لبش بهر خدا از خانة شيرخدا افغان و ماتم شد به پا اندرعزاي باب خودبارند اشك ازديده ها اندر كنار بستر بابا زند بر سر حسين زينب دگر كلثوم او اندر نوا و شورشين رفتي علي چون زين جهان نزدش همه اطفال او اي واي از كرببلا ازدست قوم كينه جو چون گشت بي انصارويارآنشه زجور مشركين فرمود هل ناصر آن پادشاه بي معين اي كوفيان مادر مرا زهراست جدم مصطفي ست باشدحسين برمن برادركو لقب برمجتباست نامد جوابي زان عدو در پاسخ شاه گرام وزتيركين جسمش چه عنقاپركشيدآن تشنه كام تناتناتناتنلاتبلابلايبليننتبنيتببنيبتنبتسمبييبي آخر اي شمر بده مهلتي از بهر خدا اينكه بر سينة او جاي تو داري زستم كي روا هست بر اين تشنه لب بي ياور نكشد كس بجهان زادة پيغمبر خود سبط پيغمبر تو هست همين غرقه بخون چه شود شمر اجازه بمن زار دهي ديو ودد جمله بنوشند از اين آب مدام مانع از آب فراتي تو اگر اي بيدين شمر برگفتة او گوش كجا داد اصلاً تنش افكند روي خاك بگودال بلا برد در كوفه وزان جا بسوي شام بلا تا سه روز و سه شب آن شاه ابا آن شهدا اتنبايتنبايبتنسيباستنباستنباسنتبياستننتنتنتاتااا زينب اي غمديده خواهردربرم طشتي بياور بهر من طشتي بياور بهر من طشتي بياور سوختم اي آه و ويلا داد از اين سم قاتل منقلب گرديده حالم در برم طشتي بياور اي غمديده خواهر جسم و جان بگرفته آذر واي از اين سم قاتل چاره ديگر گشت مشكل آر طشتي در بر من زود اي زار فكارم دربرم كن طشت حاضرشداجل برمن برابر گير آغوشت سر من خواهر غم پرور من دست غم زد برسرخود بركشيدي از جگرآه برنهادي پيش رويش بادوچشمان زخون تر طشت را بنهاد وانگه زينب غمزده هرچند تكلم بنمود سرفرزند نبي تشنه بريد از پيكر برسر نيزه چه خورشيد زدي رأس حسين بدن بي سر او ماند (زماني) روي خاك نمبتيسنبمتيسنمبتيسنمبتسينمتبنمسيتبنمسيت گفت با قلب پرآذر مجتبا سبط پيمبر قلب من خون گشت خواهر جسم و جانم سوخت يكسر خواهرا در اندرونم قلب خون شد ازهلاهل زندگاني جهانم ديگرم گرديد مشكل زينبا طشتي بياور نزدم قلب من خون گشته يكسر خواهرا داد از هلاهل خون مرا گرديده اين دل قي مرا گرديد عارض خواهر با غم گسارم صبروتابم رفت ازكف نيست ديگر اختيارم طشت نه در پيش رويم قي بمن گرديده عارض زينب زار پريشان ديد چون احوال آن شاه كرد حاضر ازبرايش طشت باگريه درآنگاه پيش رويش زينب زار رأس او با آه و ناله لخته لخته آمد اورا خون دل از حلق بيرون گفت آوخ ازكف من شد برون سبط پيمبر آيدش از حلق بيرون شد حسن از دست بيرون يادم آمد طشت ديگر ديد آنزار دل افكار در سر آن طشت بودي خيزران و لعل انور بر لب لعل حسينش لعل نور هردو عينش رأس پرخون حسينش هم ميان طشت زرديد خيزران ديدش زماني مي زند آن شوم ابتر هم چه جغد زار ناليد تشنه اين سر كشته گرديد نسيمبتسنمبتسنيتبنسميتبنميستبنمسيتبسنتنت چون سر سبط پيمبر زادة هند بد اختر چوب كم زن اي بدانديش برلبان سروردين ديده اين سرظلم بيحد باشدش بس اي ستمگر زادة خيرالنساست اين پادشاه هل اتاست اين مثل اكبر نوجواني قاسم گل گون عذارش برگرفت او اندر آغوش اندر آغوشش گرفتي رأس آنشاه جگرخون ديد زينب اندرآنگه طشت شد لبريزازخون آه واويلا كه اين خون باشدش لخت جگر آن طشت پرخون حسن را ديد اينجا زينب زار درسر اين طشت زينب مينمودي گريه بسيار مي زدي چوب جفايش ديد بنموده كبود او خيزران چوب او بدست زادة هنددغل ديد زان كبود لعل لبان آن امام بحر و بر ديد زينب اين گونه ستم ديد گفت كم زن چوب ظالم نيبسكبيستيبمسكنبتسبنيتبمنستبسنميتبسنمنت ديد اندر طشت زينب بر لبانش مي زند چوب گفت آخر اي يزيدا اي ستمگار بدآئين خوف ازروزجزاشرم ازنبي اي شوم پركين خسرو و دنيا و دينست سبط خيرالمرسلين است كربلاديد اي يزيد اين داغ هفتادودو يارش اندرآغوشش سپرده تشنه جان آن شاخ احمر قاسم نوكدخدايش حلق طفل مه لقايش ظلم بي حد برسراو را آمده از لشكر تو تشنه لب جنب فراتي كه بود اورا مهر مادر مهر زهرا مادر او رأس او از پيكر او همچه خورشيدي مكانش برسردوش عدوشد ميزبان داري نمودش خوب خولي بد اختر كرديش جبرئيل آخر دادن آن خولي فاجر برسردوش مخالف بوده من را پيش محمل با همه اهل و عيالش اين سر ماه منور ميهمانداري نه اينست ميهمانداري نه اينست ميزباني چون توبيرحم اندراين دار فنانيست راست گفت اين نكته زينب دختر زهراي اطهر بر چنين يك ميزباني در جهان ماندي نشاني نميبتسنبتسيبتكمسنبنسيبتسمنبمنسبكتنبتس نتبنسمبتسنبتسنبمتسبنمستبنسيمبتيسنبتيسنب روي دستش چاك ديده حلق طفل شيرخوارش داغ اكبر ديده ظالم روي دستش چاك ديده بعد از اين داغ فراوان اي ستمكار جفاجو شمر ملعون قطع كرده از قفا سر از تن او جنب آن آبي كه بودي با لب خشكيده شد قطع بعد ببريدن به خاري روي نيزه جاي او شد ميهمان خولي يكشب اين سر ماه نكو شد اين سري را مهد جنبان جاي او كنج طنورش بعد مهماني خولي روي ني منزل بمنزل تا چهل منزل كه تاشام آمده اي مرد باطل برتو اين سر ميهمانست خسرو لب تشنه گانست ميهمان برتوبوداين آخراين شرط وفانيست چوب كاري ميهمان راكردنش چون توروانيست لعنت حق اي (زماني) نام نحس و ظلمهايش نيبتسنبتيسبسنيبتينسبت ينتبينتبنيتبنسميتبنيستبينسبتينبتينبتسنبتسممتنت نيتسبنمتبنسمتبنستبينتبسمبتسمتبنسمتينمبتسم كرد حاضر طشت از بهر برادر از وفا آمدي از حلق او خون لخته لخته پاره ها ديد زينب چون چنين زد بر سر خود دستها آوخ از جورت فلك اي روزگار پرجفا آشكارا كردي آخر اي جفاجوي دغا خرمن عمر حسن نوباوة خيرالنسا مي زدي برسرهمي گفتا حسين جانم بيا بي برادر تو شدي من خاك بر سر حاليا بود اول طشت اين ديد زينب غم مبتلا رأس پرخون حسين بودي درآن طشت طلا مي زدش چوب ستم بر لب يزيد بي حيا خاك برفرق سرت باد اي سك دورازخدا شد نمايان اين عمل از تو ايا تخم زنا بر لب سبط نبي و نور چشم مرتضي در حضور آن زنان و كودكان زين العبا نتبنسمبتنبتنيتبنيتبنستبيتبنمشتبيمستبشنبتكين نشد از تو دل غمديده اي شاد كه ظالم را بمقصودش رساني چرا هستي چنين اي شوم پرفن مكن از حد برون از حق بيانديش يسببيبييسبيسبيسبيسبيبيسبيسبيتنتنتنيمتبنتيي ديد زينب چون دگرگون حال زار مجتبا سربروي طشت بردي چون حسن شاه زمن يكصد و هفتاد پاره آمد از حلقش جگر بركشيدازدل خروش گفتاحسن رفت ازكفم اي سپهر كج مدار ظلم و جفايت عاقبت دادي اي ظالم بعشق زادة سفيان به باد بر سر بالين او زينب بدي در شورشين اي برادرجان حسين بنگر كه روزم شام شد چشم زينب برحسن مي بودوبرآن طشت بود طشت ديگرديدچون اين طشت اندرشام او رأس پرخون حسين بنهاده در پيش يزيد گفت با طعنه در آندم زينب بي خانمان باسرببريده كس كي كرده چون تواين ستم مرحبا صدمرحبا برتو بزن چوب اي دغل چوب كين مي زند(زماني)آن لعين بي ادب بيبنتسبنيتسببكشنيبتبنيتبنيتبمينستبنيمتبنسمبت فلك از دست ظلمت داد بيداد هميشه يار و يار ظالماني به ظالم يار و بر مظلوم دشمن بمظلوم گر كني ظلم اي بدانديش زحق انديشه كن اي شوم ميشوم عملها بين چه از تو گشته ظاهر بكشت قابيل و هابيل را بدوران بر او از دست تو ظلمي بيامد رسيدي تا به احمد ختم آنها لقب بر مصطفي نامش محمد در دندان پاك او شكستند چه شد از ظلمت اي شوم بداختر زضرب در شكستي پهلوي او زجور تو شد اي بيرحم و بي باك ميان طشت از حلقش بدر شد بكشتن دادي دست اهل كوفه زسم اسب كردند پاي مالش بدي تا شام زينب را مقابل كبود از چوب كرد آنشوم پركين دل مظلوم از دستت غمين ست (زماني) جز ستم بسيار زحمت نبتينبتيسنبتسيبنتيسبنيسبتينسبتيمبتسبنتسنتينت يزيد پاي نهاد آن ستمگر نادان نمود دست ستم باز آنسك ملعون براو و برپدرش زادة ابوسفيان بكن رحم و ستم كم كن به مظلوم دمي فكري بخود بنما تو آخر اول ظلمي كه از تو شد نمايان دگر بر انبيا هركس كه آمد يكايك ظلم خود كردي برآنها بكل انبياهان ختم احمد به ياري تو بر او بين چه كردند دگر بر دخت او زهراي اطهر زدي آتش بدرب خانة او پس از آن تارك شير خدا چاك حسن از دست تو خونش جگر شد حسين را كربلا با لعل تشنه پس از كشتن سپاه بي شمارش سرش بر ني بدوش اهل باطل بشهر شام رأس آن شه دين فلك آخر ره رسم تو اينست نبينم در جهان پرمشقت تبينستبنيتبنيسبتسنبتسبتنسبتينبتسنبتسيتبسمت پس از معاويه بر مسند خلافت چون بجاي باب لعينش نشست بر سر تخت چه نام او بزبان آيدت نما لعنت نداشت ذره اي رحم او نه يك جوي ايمان به هر ديار و بهر جاي گشت حكم روان سوي مدينه نوشتي كه بودش اين مضمون كه بود از طرف او وليد حكم روان بنامه آنچه نوشته نما عمل تو به آن سران آن بلدند حكمران بر آن هامان كه باب آن دو زبير و عمر بود مي دان بگير بيعت و تاخير ني كني بر آن كني جدا سر آنان به خنجر بران كه اين چهار مرايند دشمن اندر جان بهر ديار مرا حكم بر بود فرمان بداد قاصد و سوي مدينه كرد روان چه باد رفت بر آن ره مدام روز شبان منيتسبنمتسيبنميستبنيستبنمسيتبنمستبمنتنتتت با برادر با جوانان خسرو جن و بشر تا كه بربندند محمل ها به پشت اشتران بر شتر بستند محمل بهر آن زنها تمام بر شتر بستند د آن ساعت بحكم شاه دين تا نشانيدند در محمل زنان و بچه ها بر نشانيدي به محمل مادرش ليلاي زار خواهرش كلثوم برمحمل نشاند آن ميرناس زبعد زادة سفيان بماند آنزاني زكبر و نخوت خود آن ستمگر شداد گذشت چند يكي نامه آن لعين دغل نوشت سوي مدينه بوالي آن شهر بنزد تو چه رسيد اي وليد نامة من زبهر من تو ستان بيعت از چهار نفر اول حسين علي ديگر آن دو عبدالله سوم زابن ابوبكر كو بود سركش مطيع گر نشدند اين چهار تو بايد به نزد من تو سر هر چهار را بفرست گر اين چهار نباشند گردم آسوده بدست قاصدي اين نامه داد آن ناپاك (زماني) سوي مدينه روان شدش قاصد ينتبنمستبنستبنستبنيستبنمستبمنستيبنمتسنبيت كرد چون سبط پيمبر از وطن عزم سفر داد فرماني بياران اين چنين در آنزمان نوجوانان بني هاشم بگفتار امام محمل خاصي زبهر زينب زار حزين پس بگفتا خسرو خوبان به ياران از وفا شبه پيغمبر علي اكبر سيمين عذار پس ابوالفضل جوان آنخسرو گردون اساس كرد زانو را تهي آن پادشاه عالمين جاي زينب شد بمحمل با هزاران احترام يادم آمد كربلا وزآن سفر بر او دگر با مقام و احترام اي واي از آن رفتنش اندر آن رفتن نگاهش بر سر ني ها بدي اندر آن رفتن بهمراهش عدوي بي شمار اندرآن رفتن ظليل و خوار در دست عدو اندرآن رفتن فغان و گرية بسيار داشت اندرآن رفتن فزون اوضرب وچوب ونيزه ديد اندرآن رفتن براو شادي كنان اهل زمن خيزران چوب و لبان انور سلطان دين نبتسيبنتسبنيبتبسشكبتينبتسميتسمينبتيسستن از ره مهر و وفا اي صبا بهر خدا سوي مكه از وفا نور چشم مصطفي ابن عمم را حسين نيست بر كوفي وفا جانب مكه ميا جملگي دور از خدا اي شه كون و مكان بازوي زينب گرفتي سرور خوبان حسين برنشانيدي بمحمل زينب آنشاه گرام اول اين بودش سفر بر زينب خونين جگر شش برادر همرهش بودند در اين رفتنش اندر اين رفتن نگاهش بر برادرها بدي اندرين رفتن به همراهش همه انصار و يار اندرين رفتن وقار و عزتي بودي براو اندرين رفتن نه قلب و ديدة خونبار داشت اندرين رفتن نه ضرب چوبها و نيزه ديد اندرين رفتن غمين از بهر او اهل وطن اندرين رفتن (زماني) كي بديد آن دلغمين نبتيسنيبتستبنيبتسبتيسنبتسيبتينبتسبتسنتمتمت گفت مسلم اي صبا امروز شو قاصد مرا سوي مكه رو حسين را باخبر از من نما رو تو اي باد صبا باخبر از من نما اي صبا رو كن خبردار آن امام عالمين گوي او را سمت كوفه اي شه خوبان ميا ابن عم باوفا اهل كوفه بي وفا اي پسرعم جان شدم دركوفه من بيكس بدان كوفة ويران ميا كن حذر شاها ميا در بر آنان ميا نائب سلطان دين در ميان كوچه ها زان سپاه بي حيا زان گروه پرجفا تا بسينه بر دريد روي خاكش داد جا جان اهل كوفه را خاكهاي كوچه را هر طرف اهريمنان آخر آن اهل جفا مي زدندي سنگها عده اي زينان ورا در عجب از كار او فرقة شوم دغا رفت زيشان بر سما بارة او فكرها از براي آن غريب روبهان از مكرها عهدها بشكسته شد شد كذب آن گفتارها زين گروه بي حيا اهل كوفه بي وفا داد مسلم با صبا پيغام خود را اين چنين تيغ بر كف حمله ور گرديد همچون اژدها كرد هر سو روي را بر زمين افكند سر آن دلاور تيغ تيزش هركه را بر سررسيد شد دونيمه بر كمر شمشيرش آمد هركه را داد وز تيغش به باد رنگ كرد از خونشان همچه روبه كوفيان گشتند از پيشش دوان چون شدندعاجززجنگ كردندمكروخدعها بر سرش از روي بام ريختند آتش بسر باز هم عاجز شدندي كوفيان از دست او هرطرف بودند از پيشش گريزان كوچه ها الامان و الحذر باز كردند كوفيان چاه بركندند براهش آن گروه نانجيب تا كه چون يوسف به چه اورافكندند ازجفا شير چون افتد زپا آمدند زاطرافها روبهان گشتند شير قصه را كوته نما هردو دست انورش بسته گرديد از قفا تبنيتبنيبتنمسبتنيمبتسيبتسمبتسميتبسبتمسب در ميان كوچه ها ناگه افتاد او به چاه دست او را آنزمان كوفيان بي وفا اندر اندم آه داد آن ستمكار دغا بين چها گفت آن پليد از دم تيغ جفا برتو مسلم روي بام آورش سر بهر ما آن سك حق ناپرست تا سرش سازد جدا مسلم آن پور عقيل در تماشا جمله را ايستاده پشت رو مي شود روبه دلير چون شد اندر چه نگون در ميان چه چه افتاد اي (زماني) آن دلير اف بر اين دنيا كه باشد پرجفا و بي وفا دستگير كوفيان گشت مسلم از جفا نيمتبسينمبتسنميبتيسنمبتسنميبتسمنتبيسمنت بود سرگرم جدال كوفيان پرجفا نائب سلطان دين مسلم بسان اژدها از چهش بيرون نمودندي سپاه كوفيان از جفا و جور خود بستند اينان از قفا دست بسته نائب شه را برِ ابن زياد با ستم بردند چه ديدش آن بدور از كبريا آن ستمگر دست بسته تا كه مسلم را بديد داد حكم قتل او تا سركنند از او جدا گفت پور بكر حمران آنزمان آن بدنيام قطع از تن رأس او با خنجر بران نما چون شنيدي ازعبيدآن بي حيا ازجاي جست برد روي بام وانگه مسلم آن دور از خدا بر سر دارالاماره رفت چون خوار و ذليل يك نظر بنمود كوفي ديد در بازارها كوفيانرا ديد نظاره كنان جمله براو كوچه و بازارها آن دل رنجيده اش زود رو بهر خدا بر شه جن و بشر تو خبردارش نما بگذرد از اين سفر جمله دورند از خدا تو بدان اي كان جود يابن عم اينجا ميا جمله شان از مردو زن كوفة ويران ميا سوي اين هامان مَيا اي شه شاهان مَيا ظلم كوفي ديده ام يابن عما تو ميا قاتلم روي سرست كوفة ويران ميا عمر من باشد تمام يابن بن المصطفي جان فدايت يا حسين كوفة ويران ميا منتظر از بهر قتل او گشاده ديده ها درد پيچيدش بدل باريد اشك از ديده اش روي بر مكه نمودي گفت اي باد صبا زود اي باد صبا از كوفه پيغامم ببر سربسر احوال من را بر حسين افشا نما بر حسين برگو كه اندر كوفه ننمايد گذر نايد اندر كوفه كوفي را نمي باشد وفا برحسين گوي كوفيان برگشته اند ازعهد خود بهر كشتن روي بام دادند مأواي مرا اي صبا برگوي حسين را كوفيانند پرزفن بي وفايند و جفاكارند ناترس از جفا كوفة ويران مَيا نيست كوفي را وفا اي صبا او را بگو من سنگ باران گشته ام ريختندي بر سرم آتش ز روي بامها اي صبا ازقول من برگوي تو برآن حق پرست سرجداخواهدكند ازمن حسين جان حاليا السلام اي سرور خوبان حسين جان السلام يابن زهرا تو نظر بر عبد دربانت نما مي شوم كشته بكوفه در وفايت يا حسين بهر خود غم نيستم دل سوزدم بهر شما اي شهنشاه عرب اي شهيد كربلا تبنيسبتنمبتنيستبنبتينسبسيبنستبينمستبنستبنت گشتد دستگير دو اطفال خون فشان داد آن لعين زكينه بزندان مكانشان محبس كنند روز و شبان آشيانشان سازد نگاهداري آنان در اين مكان قوت و قضا بداد همي او براي شان قوت و قضا غروب رسد از براي شان گيريم روزه ما چه شب آيد قضاي مان در روزه و نماز همي بود كارشان گفتند اصل و نام بزندان بانشان ينبتسنبيمتسبتسمنيبتيسمنتبسنتبسنبتسمبتنت بوسيد روي هر دو به چشمان اشكبار آگه نكرديم ز نژاد اصل و هم تبار مانع نيم رويد برون اي دو طفل زار بيرون شدند آن دو يتيم چشم اشكبار ممكن نشد زكوفه كشند خود به يك كنار رفتند آن دو طفل پريشان چه مرغ وار آمد كنيز زوجة حارث به جوي بار كردند اصل و نام خود آن لحظه آشكار يا حسين بن علي گويد (زماني) روز وشب شو شفيع جرم من آقا تو در روز جزا نبتينمسبتنمستبمنسيتبنسميبتسمينبتسمنبتنت آه از دمي زگردش اين روزگار دون بردند هردو را به بر زادة زياد بنمود حكم آن سك مردود سنگ دل شخصي بدون دو طفل موكل نمود او مشكور نام بود نگهدار آن دو طفل ديدند كودكان دل افكار بي نوا گفتند اين چنين بخود آن هر دو دل پريش بودند آن دو طفل پريشان دلغمين آن كودكان زار (زماني) در عاقبت نبيتنبتينبتسينبتسينبتسنميبتسنتبمسنتبمنستب مشكور آگهي چه شد از كودكان زار اي كودكان بگفت چرا تاكنون مرا باز است در بروي شماها از اين به بعد آن مرد حق دو طفل در آن شب رها نمود تا صبحدم روانه بدند آن دو نازنين اندر كنار چشمه و بر شاخة درخت آخر زجور گردش و ايام و اين فلك پرسيدشان زاصل و نصب زين دو طفل زار بگرفت دست دست دو طفل حزين زار مهمان رسيده بهر تو اي بي بي گوش دار گفتا (زماني) بر تو سعادت شدست يار نيتبنيستبنيتبنميستبنيستبنيتسنمبتسينبتيسننتنت بدر كوبيد حلقه در گشادندي به روي آن زن خود را بياور لقمه نان بهرم شدم خسته روم درخواب مرگ اماندارم من قرار امشب چه گرديده ترا اي مرد بمن راز دلت برگو تمام كوه ودشت ازبهرطفلان گشته ام آخر زبس گرديده ام خسته شدم بيچاره من اي زن كه هركس كودكان آرد بود اورابسي انعام به صحراوبيابان من نديدم يك نشان زآنها بسان گوسفندان سرجدا زينان كنم يكبار نمي خواهيم اين نان ما بيا اي مردازاين بگذر به بالش سرنهاد اما خيال خويش او بودي يبنتسنميبتسنبتسنمبتسنيمبتسنمبتسمنبتيسنمب چه اسپندي بلند ازجاي گرديدآن زمان حارث ببينم چيست اين گريه كه مي آيد بگوش من بخواب اين گريه است ازخانة همسايه هاي ما كه هست ازخانةماخيز بنماشمع روشن زود نكردي سودي براوشدبلندازجايش آن نامرد آگه زاصل آن دوچه گرديد آن كنيز اندر حضور بي بي خود بردشان بگفت اظهار كرد نام دو طفل حزين براو ينمتبسنمبتسنمبتسنمبتنسبتنستبنمستبمستن به نيم شب بيامدحارث اندرخانه آن ملعون بمنزل آمد آن لحظه خطابي كرد در آنگه بياور لقمة نان تا نمايم زهر مار امشب چه حال آن ستمگر ديدزن پرسيد ازآن بدخو بگفت آن لحظه با زن آن لعين مرتد فاجر نديدم كودكان مسلم اندر هيچ جائي من عبيد الله اين گونه بما دادست او پيغام خودو اسبم هلاك امروز اندركوه ودر صحرا اگر افتند در چنگم دو طفل مسلم افكار چه زن بشنيد بنمودي نصيحتها بر آن ابتر (زماني) بهرحارث رختخوابي پهن بنمودي لبلبيليبللبللنبتينبتينمبتينمبتسمنتبمنسبسنيتبنيت به نيم شب صداي گريه اي بشنيد چون حارث صدابنمود گفت اي زن نما توشمع را روشن به پاسخ درجواب او زن حارث سخن گفتا بگفتا برزن خود اين چنين آن كافر مردود بهانه آنچه بتوانست آن زن بهر او آورد بديدي اندران حجره بگريه آن دو طفل مه مگوديگر چهاركرد او بنال ازدل بنال ازدل نيتبنميتبنسمتبيسنبتسبمستيبسميتبمسننتنتنت اي حسين جان السلام اي حسين جان السلام ميوة باغ رسول اي حسين جان السلام بود مهر مادرت اي حسين جان السلام زين عزاداران كنون اي حسين جان السلام زين عزاداران همي اي حسين جان السلام اي شهنشاه زمن اي حسين جان السلام هم به ياران دگر اي حسين جان السلام ينمبتيسنبتسينبتسينمبتسنيمتبسمنيتبنمسيتب اي رضا جان السلام اي رضاجان السلام ياور مستضعفين نمودي شمع روشن شد روان برسوي آن حجره (زماني) نزد طفلان آمدي آن از خدا غافل نيتبنمسيتبنمسيتبنمسيبتمنيستبمنسيتبسيمنبت سرور لب تشنگان اي شاه خوبان السلام اي جدا سر از بدن از تيغ بران السلام اي شه لب تشنگان فرزند زهراي بتول شد سرت بر نيزه مثل ماه تابان السلام جان بقربانت جدا شد در لب آبي سرت از ازل در محضر خلاق سبحان السلام بر رخ عباس مه سيما سلام از ما فزون شد جدا دست از تن آن سرو موزون اسلام برجوان مه لقايت اكبر آن شبه نبي هم بر اصغر شيرخوارت زين محبّان السلام بر جمال قاسمت آن سرو تابان حسين آن خضاب ازخون دودست ازظلم عدوان السلام بر حبيب و مسلم و حر دلاور با پسر آن همه جان باز راهت ازدل و جان السلام نيتبسيتبسمنيبتسمنيبتسنميبتمسينتبسمنبتنتنت اي شه مسموم در ملك خراسان السلام قبله گاه شيعيان اي شاه خوبان السلام اي طبيب دردمندان قبله گاه مؤمنين اي رضاجان السلام اي امام هشتمين اي رضاجان السلام اي شها آريم رو اي رضاجان السلام از ره لطف و كرم اي رضاجان السلام ينمستبمسنيبتمنيبتمينسبتنمسيبتينسمتبمسينتب قائم آل پيمبر اي امام انس و جان زين محبان جملگي اي حضرت صاحب زمان اينجهان روشن كني اي حضرت صاحب زمان حضرت صاحب زمان همچه ماه آسمان بهر دفع دشمنان اي حضرت صاحب زمان حق ببين نبود دگر اي حضرت صاحب زمان صبرتاكي بيش ازاين اي حضرت صاحب زمان گشته پايان صبرما اي حضرت صاحب زمان كارگرگان كارشان اي حضرت صاحبزمان سر رودبردار ازآن ياحضرت صاحب زمان حرف حق پامال هست اي حضرت صاحب زمان عدل ودادآوربخود اي حضرت صاحب زمان بر رخ ماهت مدامين از دل و جان السلام غريبي كه بغربت داده جان از زهر كين مدفن اندر غربت اي شاه غريبان السلام اغنيا مكه روند و ما فقيران سوي تو كن نگاه مرحمت بر اين فقيران السلام حق زهرا مادرت داديم ما برتو قسم كن روا حاجات اين جمع پريشان السلام نبتيسنبتينبتينبتينبتينبتيسبتسينمبتسمبتسمتبين حجت حق السلام اي حضرت صاحب زمان يادگار عسكري برروي ماه تو سلام كي شود آقا زني چون آفتاب از شرق سر اي امام انس و جان از افق سرزن برون چشم ما مانده بره آقا تو كي ظاهر شوي ظلم و فتنه روي دنيا را گرفته تو ببين ظالمان بين سربلند مظلوم خوار است اي امام آخر اي آقا بيا ديگر كه ما را صبر نيست جملة گرگان لباس ميش مي دارند به بر اندر اين بازار دنيا حرف حق هركس زند حرف ناحق مي كنند حق بر هواي سيم و زر حق زهرا مادرت آقا قسم شو آشكار نيتنيتبسنمتبنمسيتبنيستبمسنتبمستبمسنتبمنت خيال نيكت ار باشد برو وز بد حذر ميكن زنيك وبد همان كاري كه داري عزم توبرآن پي كاري مرو نبود پسند خالقت درآن ضرر اول بخود داري رود دين ازكفت آسان بود آن چاه اول جاي خود جان برادر دان به جان و مال تو آيد ديگر آيد بفرزندان زباطل ره روا برتو نگردد مقصدت اين دان كه آخر بهر تو زان رفتنت پيدا شود پايان نگشتي مقصدش حاصل شدي دشواركارآن بخواهي آنچه توبنما طلب ازخالق بي چون خداوندت عطاسازد مكش منت زاين و آن تن سالم خدايت داد كن شكر از براي آن اول روزي مهيا كرد بهر هريك از آنان چه رنجور و تب داري نبيني لذتي از آن ويا باشي توكيكاووس ويا كه رستم دستان بزير خاك تيره عاقبت بايد شوي پنهان ولي يك بار سنگيني بدوشت مي بري ازآن برند لذت ترا برعهده مي باشد حساب آن مخور غم فكر فردا را تو اندر روز فردا كن تتيينتبنمستبمنستبمنستيبمنستيبمنستيبمنتنمت بينتيببينستبسنميبتسنيمبتسمنيبتسنميتبينتنترنت بيا اي دل نشين خلوت دمي باخود توفكري كن كسان گر بي خبرباشند ولي خلاق آگهست خيال خام را بنما برون از سر گري عاقل چه اندرراه بدداري قدم اين رايقين دان تو گر از بهر برادرهاي ديني مي كني چاهي زكيدومكرهايت گرضررها بي حساب آيد مروبرراه باطل كه چيست اين ره بروبرراست براه راستي تو عاقلانه بايدت رفتن نمافكري ببين هركس براه چپ برفت آخر مرو در پيش هر ناكس زبهر جيفة دنيا كه ازروزازل قسمت بهركس آنچه مي باشد زبهر درهم و دينار دنيا تو مخور غصه خداوندي كه جن وانس ووحش وطيركردي خلق چه قارون سيم وزرگركه تراگنج فراوانست تمام ملك دنيا گركه در زير نگينت هست اگر ماني دراين دنياي بي پايان هزاران سال بدنيا ماندت گنج وزر و اموال تو جمله همه آن مالهاي تو نصيب ديگران گردد (زماني)چون ترا روزي رسد ازبهر فردايت تنيستبسنبتسنيبتنسيكبتيبيسنبتيسنبتيسنبتسمنب نيتبنسيتبمنسيتبنمستبنمسبتسنبتسبتمنتتنتنننتن اي جدا سر از بدن از تيغ عدوان السلام نور ايمان السلام شاه عطشان السلام زاده ي زهراي اطهر نور چشم مصطفي ظلم ومحنت ديده بيش ديده ازامامان السلام تشنه شد رأست جدا با نوجوانان السلام حق فرزند رشيدت شاهزاده اكبرت آن دريده حلق از پيكان عدوان السلام از تو مي خواهند زاحسان اي عزيز فاطمه دمبدم گويند برتو از دل و جان السلام اي شه لب تشنه كشته در لب آب زلال پاي بوست مقدمت اي سرو موزون السلام اي بدوران يادگاري از اميرالمؤمنين اي دو دست از تن جدا از تيغ بران السلام بلبل باغ نبي اي نوجوانان گلعذار در ره دين نبي اي شاخ ريحان السلام ايكه بسته بركفت از خون خود جاي حنا جسم تو شد طوطيا از سم اسبان السلام كودكان و پير و جانبازان و اولاد نبي بي حساب و بيشمار از حد افزون السلام يبيسبسيبيسبيبيبيبيسبيبيسبتيابنتيبايستنباتنس اي عزيز فاطمه اي شاه شاهان السلام اي حسين جان السلام سرو خوبان السلام ايشه لب تشنگان اي زينت عرش خدا يادگاري از علي اي سرور آل عبا در لب آب روان از جور ياران يزيد دادمت شاها قسم بر حق زهرا مادرت هم به حق طفل شش ماهه علي اصغرت مزد زحمت ذاكرين و مرثيه خوانان همه چه شود آقا كني تو بر محبانت نگه يا حسين اي مظهر دين اي عزيز ذوالجلال سيدا آخر محبان را به دل باشد خيال يا ابوالفضل اي علمدار رشيد شاه دين منشي و سقاي اطفال شه دنيا و دين شبه پيغمبر علي اكبر ليلاي زار برة قرباني بابا به راه كردگار ماه تابان حسن اي قاسم نوكدخدا جان خود كرده فدا در راه عم باوفا نوجوانان بني هاشم تمامي جملگي بر رخ ماه شما بي حد سلام از ما همي نوجوان و پير يكسر جان نثاران حسين بر رخ جمله تماما از دل و جان السلام بر دم پيكان كين داديد جسم خويشتن مصطفي شاد از شما جمع شهيدان السلام حق باب او علي مرتضي دادم قسم بر حسن مسموم زهر آنشاه خوبان السلام هم بحق اصغرش طفل صغير شيرخوار بر دو نور ديدة سلطان خوبان السلام هم بحق قاسم و عبدالله شيرين زبان جان فدا كردند بر سلطان خوبان السلام درگذر جرم (زماني) گركه باشد بيشمار اين همه اشعار بر خوانندگانان السلام بينمبتينسمبتنيمستبنيتبنطميتننمتسيبميسنمبت آمده امروز حر با لشكرش در اين بيابان آمده اي نوجوانان تشنه مي باشند آنان گركه برجنگ آمده اوليك برماهست مهمان ميزبان بايد بكوشد بهرخدمت از دل و جان خدمت مهمان كمر بايد ببندد صاحب آن ميزبان هستيم و ما امروز اينجا بهر آنان گشت چون خورشيد پنهان شب رسدفردانمايان ديگر اي انصار و اي جمع محبان حسين خوش بر احوال شما گشتيد قربان حسين جان فدا كرديد از بهر شهنشاه زمن هست خشنود ازشما بيشك خداي ذولمنن بارالها حق شاه كربلا دادم قسم حق زهرا مادرش خيرالنسا دادم قسم حق فرزند حسين اكبر جوان گلعذار آن دريده حلق از تير عدوي نابكار حق افتاده دو دست از تن ابوالفضل جوان حق اولاد عقيل اي خالق كون و مكان بر تمام مؤمنين و مسلمين اي كردگار ذاكر سلطان دين شد ماند از او يادگار نيتبمسنيتبنمتيبنسمبتسيبسبيتسبمينبتسمتنتن گفت با انصار و ياران پادشاه تشنه كامان بهر ما امروز مهمان اندر اين دشت بيابان تشنه مي باشند جمله آب نوشانيد آنها ميهمان واردشود گردوست باشدياكه دشمن درجهان رسمست اين مهمان بهرمنزل كه آيد آب برآنها دهيد امروز برما ميهمانند ليك امروز اينچنين است وبودفردا قفايش ميهمان دركربلا گرديم و بركوفان وشامان ميزبانداري كنند برما در اين دشت و بيابان بر سپاه حر بدادند آب نوشيدند آنان داد بر حر رياحي آن زمان آنشاه خوبان دشمنش راآب داد ازمرحمت آنشاه شاهان ميزبان داريشان بين ظلمها بر جان مهمان كودكان ميهمان از تشنگي با لعل عطشان موج زن مي بودآن آب ديوودد خوردند ازآن غيرمهمان درره دين تشنه لب گرديد قربان تا چهل منزل (زماني) خواند او آيات قرآن نتنتنتنمتنمتنمتناتناتاتاتاتاتاتناتناتنائنمناتاتات با تمام اهل بيت خود عزيز مصطفي شد عزيز مصطفي غم بقلبش كرد جا كرد جا غم بر دل آن پادشاه بي معين قلب من بگرفت غصه بر دل من كرد جا مژده بادت گفت بر او ايشه عاليجناب آن زمين باشد كه بستي عهد پيمان با خدا هست اي شاه هدا عهد بستي با خدا نوجوانانت كني اينجا فداي حق پرست اندر اين زودي بما آيد يكي روزي پديد ميزبان ما تمام كوفيان باشند شامي نوجوانان بني هاشم زخرد و هم كبار جام آبي زادة زهرا حسين خود آن جناب مرحمت اينگونه اي شيعه زفرزند علي بين اين وفارابين تو زانشه بي وفائي زاهل كوفه آب بستند اول آنها برروي مهمان زكينه ميهمانان را بريدند سركنار دجلة آب وحش وطير آن بيابان آب نوشيدند ورفتند رأس مهمان راچه خورشيد برسرنيزه نمودند بيبسيبسبسيبسيبسيبسبسبسبسيبسيبسيبسيبسبي شاه مظلومان چه شد وارد بدشت كربلا وارد دشت بلا خاطرش افسرده شد چون درآنصحراي پرمحنت رسيدسلطان دين چيست نام اين زمين گفت آنشه دنيا و دين ناگهان جبرئيلش آمد برگرفت اورا ركاب اين زمين كربلاست اي زاده ختمي مآب اين زمين كربلا آن زمين باشد كه تو آن زمين باشد كه بستي عهد در روز الست وعده گاه توست اينجا منزل و ماوا ترا اين زمين پربلا آوري اين جابجا آنچه دادم وعده با داور همه جا آورم مي دهم عباس خودگردد دودست ازتن جدا اصغرم را از وفا دست او گردد جدا جبرئيلا با خداوند رحيمم گوش دار يارو انصار و جوانان در رهش سازم فدا جبرئيل سازم وفا در رهش سازم فدا تا كه افتد پيكرم صدپاره بر روي زمين شمر سازد قطع با ده ضرب رأسم از قفا تا كند شمرم جدا آن لعين بي حيا در وفاي كردگارم خالق رب جليل در اسيري بر سر هركوچه و بازارها اهل بيت خويش را دست قوم اشقيا رفت آندم از زمين بر آسمان شيون كنان بار بگشائيد بر پايان رسيده راه ما منزل موعود تو هم كعبة اهل دلست وعده گاه تو بود آنچه دادي وعده تو شاه دين گفتا بر عهد و پيمانم كنم در رهش قربان نمايم اكبرم هم اصغرم اكبرم قربان كنم مي دهم عباس خود بر سر آن عهد هستم بسته ام روز شمار جاي مي آرم بعهد خويش باشم استوار من بعهد خويشتن نوجوانانم همه بعد ياران خود دهم اين تن دم شمشير كين با چنين حالت رضايم جبرئيلا دان يقين مي دهم سر جبرئيل از قفا از تن مرا چون سرم شد قطع ازتن اين چنين اي جبرئيل مي دهم اهل و عيالم جمله را خار و ذليل بر اسيري مي دهم كوفه و شام بلا چون شنيداين جبرئيل ازخسروكون ومكان پس به ياران داد فرمان آن امام انس و جان اي جوانان حاليا خيمه گه سازيد به پا بار بگشودند ياران زاشترانش جملگي جا درون خيمه دادندي زنان و بچه ها كرد آن سرور به پا خواهر غم مبتلا تا كه نهم روز بگذشت عاشورا گذر برگرفتندي تمامي بركف خود تيغها كوفيان بي حيا خون سبط مصطفي آن صداهاي عجيب گوش فلك راكرنمود برق شمشير وسنان خيره نمودي ديده ها گشت آن وادي به پا جمله در آه و نوا دشت وآن صحرازجوش خصم چون دريا شده العطش زينان (زماني) رفت برعرش علا كودكان بي نوا مي رسيدي بر سما ينبتيسنمبتينسمبتيسنمتبيسنمتبسمنبتسينمبنت اول بقرآن كريم بگذر زما جرم و گناه الاهي يا رب آمين الاهي يا رب آمين اندراين دشت محن بار اندازيد كنون اندر آن ساعت بفرمان حسين بن علي خيمه گه كردند برپا بهر فرزند نبي بهر زينب خيمه اي جا درون خيمه داد بود اندر ذكر حق آن پادشاه بحر و بر بهر قتل او كمر بستند آن اهل شرر تيغها بر كف همه تا كه ريزندي بخاك بر فلك رفتي صداي طبل و شيپور عنود گرد سم مركبان روزجهان چون شب نمود روز محشر گوئيا كودكان شاه دين گوئيا ابر بلا خيمه در آن هامان زده اهل بيت خسرو خوبان همه ماتم زده العطش گويان همه از زمين فريادشان نيتبنمسيتبنمسيتبنمسيتبنسيتبمنسيتبمنسيتبم يارب ترا دادم قسم اي خالق ارض و سما الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين پيغمبر آخر زمان سرور بكل ماسوا صلوات بر ماه جمالش بي حدو بي انتها بشكسته وز در پهلو آن صديقة روز جزا شق القمردرسجده شد فرقش زشمشيرجفا سبط نبي شاه زمن يعني حسن مجتبا حسين عزيز كردگار مقتول دشت كربلا آن غل به گردن از جفاي كوفيان بي وفا بر آن شهيد زهر مأمون سرور خوبان رضا لعنت به ام الفضل كرداورا شهيدآن بي حيا دهم امام شيعيان آن هادي دين خدا بر حضرت حجت قسم آن قائم آل عبا هم والدين ساعيان و بانيان اين عزا ديگر بدرگاهت قبول كن زحمت خدامها اندرعوض كن جنت وفردوس برايشان عطا صلوات گوئيد بر محمد جمله اجماعاً شما روشن شود قلب (زماني)گويد اين گفتاررا الاهي يارب آمين نيتبنتبنسمبتسمنبتسنمبتسمبكنستبنمستبسنت الاهي يا رب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين دادم قسم ديگر ترا بر ختم كل انبيا يعني ابوالقاسم محمد شافع روز جزا دادم قسم بر فاطمه دخت رسول اطهرت حق علي ابن ابيطالب شه ملك نجف دادم قسم بر آنشهي شد قلب او زهر خون حق شه لب تشنگان مقتول اندر جنب آب بر نور چشمان حسين سجاد زار ناتوان بر باقر و جعفر قسم بر موسي الكاظم قسم حق امام نهمين فرزند دلبند رضا حق علي نور دو چشمان امام نهمين حق امام يازده يارب قسم بر عسكري يارب بيامرز والدين حاضرين و غائبين بنما قبول از ذاكرين و مرثيه خوانان همه سينه زنانرا ازكرم بخش اي خداي ذوالمنن آمرزش اموات خود خوانيدحمد وسوره را اللهم صل علي محمد و آل محمد الاهي يا رب آمين نيتبنيستبنستبسنيمتبسمنبتسمنبتسمنتبمسنيبت يا رب اول دادم قسم بر ذات پاكت از وفا دوم بكل انبيا ز آدم الي تا مصطفي سوم بقرآن عظيم اي خالق ارض و سما الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين حق محمد ختم بر كل تمام انبيا بر جانشين و ابن عم او علي مرتضي ديگر بدخت پاك احمد فاطمه خيرالنسا بر پهلوي بشكسته اش دادم قسم اي خالقا بر نور چشم فاطمه مسموم از زهر جفا دوم امام شيعيان يعني حسن مجتبا بر خسرو لب تشنگان حسين عزيز مصطفي آن سرجدا از تن شده اندر زمين كربلا حق امام چهارمين دادم قسم زين العباد بر باقر آنشه قسم پنجم امام و پيشوا بر جعفر الصادق قسم يارب گذر عصيان ما بر موسي الكاظم كه جا بودش بزندان بلا حق امام هشتمين مسموم زهر كين رضا حق امام نهمين آن يادگاري رضا يارب به علي النقي آن هادي دين خدا بر حسن عسكري باب قائم آل عبا حق شه صاحب زمان يارب نظركن سوي ما آمرز اموات تمام اهل اين بزم عزا از ساعيان و بانيان قبول درگاهت نما وز ذاكر و مرثيه خوانان ديگر اين خدامها بر رهبران دين اسلام اي خدايا از وفا الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين الاهي يارب آمين نبيتبنسيتبنيتسبنمستبمسيتبسمنبتسمتيبيبييبي وارد شد آن امام بصحراي نينوا با اهل بيت و عترت خود آنشه هدا فرمود ياوران و جوانان كنند به پا جا داد خواهران پريشان بي نوا بنشست و مي نمود به حق ذكر و التجا عهدي كه بسته ام به تو تا آورم به جا قربان كنم تمام جوانان خويش را سازم فدا شود سرشان از بدن جدا چاكش گلو شود زدم تير جان ربا خود را كه شمر دون بردم رأسم از قفا روز دهم به جاي بياورد از وفا خود داد سر بريد از او شمر بي حيا بر دوش كوفيان ستمكار پرجفا توفيق و طول عمر ايشانرا بدوران كن عطا يارب تو بنما ريشه كن از بن نهال ظلم را حق تمام مومنين و مسلمين و انبيا هركس رود بر راه ظلم يارب بحق اوليا بنماي او را ريشه كن عمرش زدنيا كن فنا يارب (زماني) بين شده ذاكربه آل مصطفي توفيق خواهد در جهان جنت زتو روز جزا نبيتنبمتسبنمتسيبنمسيتبنميستبنيبتنيباثبنبهتين آه از دمي كه سرور دين سبط مصطفي وارد بدشت ماريه گرديد آن امام خرگاه خيمه گاه در آندشت پر محن در خيمه گه تمام زن و كودكان خود اندر درون خيمه گه خويشتن حسين گفت اي خدا من آمده ام اندر اين زمين سازم وفا بعهد خودم اي خداي من اندر رهت تمامي انصار و ياوران اكبر دهم براه تو هم اصغر صغير زان پس فدا كنم بره تو در اين ديار اين گفته ها تمام شهنشاه عالمين از ياوران و جمله جوانان گذشت او بر نيزه رأس شاه بلند همچه آفتاب بودش مدام ديدة او سمت طفلها لعلش كبود گشت زچوب اي (زمانيا) نيتبنميستبنميتبنميبتنيبتسنيمبتنسيمبتسنمبتت صداي طبل و شيپور سپه از هر كنار آمد بلندازهرطرف آمد فلك راگوش كركردي نمودندي سپاه خود مرتب آن بدانديشان زنيد شمشيرها صيقل كه تا فردا به كار آريد شدند آماده بهر جنگ فردا با عزيز حق مرتب ساختندي بهرجنگ آن خيل بدانديش بهريك گوشه دور خود نشسته فرقة مردود بفردا از كدامين سمت بهر جنگ رو آرند چه مكر آرند فردا با حسين آن خسرو ابرار زند شمشير آن ظالم بفرق شبه پيغمبر خيالش اين عمودي او زند بر تارك عباس نمايد چاك حلق اصغر او از ناوك دلدوز براي كشتن فرزند زهرا آن امام دين كه با چكمه زند بر سينة آن خسرو لولاك كه فردا از قفا سازد جدا رأس حسين را او سر آن خسرو خوبان چه مه آنشوم پركينه دلش بهر برادر گردد آن مظلومه سان آب يقين اين دان كه فرداخاك صحرا سرخ ورنگين است تا شام پيش محمل زينب روانه بود در شام چوب خيزران بلب انورش زدند بنيستبنسمتبسنمبتينسبتسنبتسمتنبسبسمبتنيتبي چه نهم روز بگذشت و شب ده آشكار شد صداي طبل و شيپور سپاه كوفي و شامي بفكر جنگ فردا ابن سعد و شمر بي ايمان بگفتندي به آن لشكرصلاح جنگ سازآريد همه برگفته هاي اين دوبيدين كوفي احمق بهريك حربه آن كفاررا بودي بدست خويش زدندي صيقل آن لشكردرآنشب تيغهاي خود نشسته چهاروپنج هرجاي باهم گفتگو دارند بدل باشدخيالي هريك ازآن لشكر خونخوار بود بن منقذ بيدين بفكر كشتن اكبر حكيم اين طفيل آن بي حياي شوم حق نشناس خيال حرمله اين بود چون فردا درآيد روز دگرآماده كرده شمرامشب خويش آن بيدين بدل اين باشدش اول زكين آنكافر ناپاك دهد صيقل به خنجر آن لعين زاني بدخو زبعد سرجدا كردن كند او بر سر نيزه كه زينب خواهرش بيندشودازغصه اوبي تاب (زماني) فكرفردا اينچنين برقوم بي دينست ينتبنمستبنسيتبنسيتبنسيمبتسنيبتسنميتبسنمتبن ماه تابانم علي نور چشمانم علي جانب اعدا مرو يوسف ليلا مرو ماه تابانم علي قلب من منما كباب اي جوان ماهتاب ماه تابانم علي چشم خونبارم ببين بي كس و يارم ببين ماه تابانم علي اي گل گلزار من واي بر احوال من ماه تابانم علي سوي قوم بدسير خاك افشاند بسر ماه تابانم علي اي جوان گل عذار همچه سرو جويبار ماه تابانم علي صبركننتينبتنسيبتنيستبسينمبتسينمبتينمبتسنت صبر كن آهسته رو اي نور چشمانم علي جانب ميدان مرو سرو گلستانم علي يوسف كنعان زپيش ديدة ليلا مرو سوي اين گرگان دور از خالق يكتا مرو صبركن مادر دمي اي راحت جانم علي آخر اي تازه جوان بر رفتنت منما شتاب ازغم هجر تو بنگر اشك ريزانم چه آب درگذر از رفتن ميدان عدوانم علي اي ضيا هردو ديده حالت زارم ببين همچه مرغ بال بسته بي پروبالم ببين از فراقت همچه ني بين زار و نالانم علي اكبرا تو مي روي داري خبر از حال من بلبلا يكباره كردي ازچه تو ترك چمن مي روي ترسم بيافتي چنگ بازانم علي اي جوان منما شتاب آهسته رو سوي سفر برقفا بنما نگاهي مادر پيرت نگر اشك ريز از ديده چون ابر بهارانم علي در جاني پروريدم من ترا با حال زار پرورش دادم ترا من چون گل فصل بهار تا شوي گل بويمت اي شاخ ريحانم علي هم زآفات بلا در زمين كربلا ماه تابانم علي اي جوان هاشمي اي گل احمر روي با زبان ذكرخوان اي هلال آسمان ماه تابانم علي از ره مهر و وفا بهر تو دوزم قبا ماه تابانم علي اي يگانه گوهرم اكبرم اي اكبرم ماه تابانم علي خود نما ذاكر بر او در بر حي نكو ماه تابانم علي اي ماه تابانم علي سرو گلستانم علي نيستبنسيتبينسبتسينبتسنبيتبسنميبتسمنيتبمس برو آهسته كه آيد زقفا مادر زار حيف صد حيف از جفاي روزگار بي وفا از سموم خود خزان كردي گل سبز مرا داغ تو بر دل نهاد زين داغ سوزانم علي اكبر اي شبه نبي از بر مادر چرا پاي مهدت تا سحر شبها نخفتم اي جوان لاي لايت تا سحر گفتم من اي سرو روان برتو دادم شير من از شيرة جانم علي داشتم اي نوجوان بر دل بسي اميدها در مدينه حجلة عيشي كنم بهرت به پا آه و ويلا ماند بر دل آرزوهايم علي آرزو بردل مرا ماند اين چنين تا محشرم دادمت در كربلا از كف مه سيمين برم بعد تو باشد جهان برمن چه زندانم علي اي (زماني) ساز كن نوحه سرائي بهر او چون بمحشردادخواهي نيست غيراز جد او ساقي كوثر دگر آنشاه مردانم علي صبركن آهسته رو جانب ميدان مرو نيتبمنسيبتسنمبتيسمنبتسينمبتيسمنبتيسنمبتيس سبيبيبيبيبيبيبيببببببببببببببببببببببببببببببببببببببب يبيبيبيبيبيسبسيبيسبيبيبيبيبيسبيسبيسبيسبيسب برو آهسته كه آيد زقفا مادر زار بي پسر از ستم قوم شرر مي گردم با سروپاي برهنه من مسكين حزين برو آهسته تر اي تازه جوان اكبر من صبركن خون دل غمديدة مادر منما هوس رفتن اين وادي پرخار مكن دور از ديدة من اي در ناياب مرو ترك ره كن تو مرو جانب گرگان دني همه شان بي خبر از خالق دادار بود يكجوي رحم ندارند بدل چون شداد منتظر بهر تو اي تازه گل نوثمر است كشته گردي تو بدست سپه بدانديش برنگردي تو زميدان برم اي نور بصر حق خالق سفرت خير و سلامت باشد كشته گرديد (زماني) تو وز اين غصه بنال بنميتبنميتبينبتنمبتنيسبتنتنتيبنميتنبتينبتينمتب سلطان تشنه كامان با ديده هاي گريان بر روي باب چشمان بامن تو گفتگو كن در بحر خون چه ماهي افتاده شاهزاده غلطاننيتبنيتبنسمبتنيتبمنيبتنيتبنيتبسنتبينتبينبتين اكبر اي شبه نبي روح و روان من زار شد يقينم كه دگر خاك بسر مي گردم مي روي جان پسر يك نظري كن تو ببين برو آهسته كه شد خاك سيه بر سر من برو آهسته علي جان بسوي قوم دغا بلبل باغ نبي ترك زگلزار مكن از گلستان به سوي وادي بي آب مرو ماه كنعان تو مرو از بر يعقوب نبي يكسر اين دشت پر از لشكر كفار بود بهر آهو بره باشند كمين چون صياد تيغ وخنجربه كف هريك زگروه شررست ترس اندر دل من هست زبخت بدخويش هست روشن بمن اينگونه چه رفتي ديگر وعدة ما و تو ديگر بقيامت باشد رفت اكبر بسوي آن سپه قوم ظلال نيبتسنميبتينبتينبتينبينتبينبستمبينتبنيتبينستنت امد بروي نعش اكبر به آه و افغان گفتا گشا علي جان بار دگر پسرجان ديد آنكه جسم اكبر درخاك وخون افتاده غلطان ميان خون هست آن نوجوان بهامان ديدي فتاده در خون آنشه كشيد آهي اعضاي او بديدي از خون شدست رنگين گفتا كه رفت از من اي آه نور چشمان اي آه كشته گشته اي آه كشته گشته بينم چسان به خون من جسم جوانم اكبر تاب و توان زدل رفت بينم پسر بدينسان تو آگهي كه ديگر اي كردگار داور يارب زلطف و احسان بنما كمك تو برمن نعشش برم بخيمه زين دشت و اين بيابان نعش جوان خود را برمن كمك تو بنما پهلوي غرقه خونش شبه پيمبر آمد بنهاد روي زانو رأسش بچشم گريان بنهاد خسرو دين او آن لبان شيرين وز مهر يك نگاهي بنما بروي بابا اي نوجوانم اكبر اي نورهردو چشمان برباب كن نظاره فرق منور او تا ابروان دريده وز نوك تير صياد آن آهوي خطائي افتاد چشم آنشه بر آن جوان خونين آهي كشيد آنشه افتاد از سر زين تازه جوانم اكبر شبه رخ پيمبر از پاي من رمق شد اي كردگار داور آي آه نور بيرون شد از دو ديده ديگر از قلب من خدايا سيرم وزين زمانه قوت دگر نباشد اي كردگار ذولمن بلك رسم بفرزند شد تاب از دل من بلك برم به خيمه يارب زراه احسان زانو بزانو آنشه پهلوي اكبر آمد برداشتش سر از خاك آهش زدل برآمد رأس پسر بزانو بوسيدش از ره مهر گفت اي علي اكبر بگشا تو چشم خود را تا اين دل شكسته گيرد مگر تسلي بگشا تو ديده از هم لشكر چنان ستاره از داغ تو شد آخر عالم چه شام تارم راضي شدم كه آيد گر عمر من به پايان و زندگاني او اي نوجوان مه رو اين دشت خوفناكست پر از سپاه اعداست ايمان جوي ندارند رحمي بقلب آنان اين گفتگو (زماني) چون ابر نوبهاري نتبينشستبنسيبتنسبتنسشبتسنيبتسنمبتسشنمت شاهنشه شهيدان زان دشت و آن بيابان برداشت زان بيابان آن پادشاه لولاك يارب ببين جفاي اين قوم نامسلمان از كف مرا برون شد اكبر جوان ماهي يارب تو باش آگه بين من و عدويان از بهر آنكه بخشي بر من تو در قيامت سازي عطا برآنها جنات و باغ رضوان با كردگار سبحان كردي تمام اظهار بر سوي خيمه آورد با ديده هاي گريان آمد علي زميدان ليلا خبر نمائيد گشتيد بي برادر از ظلم و جور گردون اطراف او گرفته كن گفتگو تو با من بين بي قرار و زارم جان پسر بدنيا بعد از تو دل ندارم سيرم دگر زدنيا بعد از تو اي علي جان بردارسرتو ازخاك كن قدسروخود راست تشنه بقطره خون ما اين گرو ترساست با نعش نوجوانش مي گفت اشك مي ريخت نيتبينسبتسنبتسنبتنبتسمبتسيبنستبسمبتسينمبت برداشت نعنش اكبر با ديدة پر از خون نعش جوان خود را با ديده هاي نمناك بنمود روي خود را آندم بر ايزد پاك اي خالقا كريما از حال من گواهي داد از جفاي كوفي واي از جفاي شامي يارب علي اكبر كردم فدا براهت عصيان عاصيان را هرچه بود ز امت راز دل خودش چون آن پادشاه ابرار پس نعش نوجوانش از دشت با دل زار زد آنزمان صدائي اهل حرم بيائيد اي كودكان زارم زين غم شما بگرييد اي زار دل پريشان بيرون بيا زخيمه از بهر ديدن او از مهر شو شتابان شو مدح خوان هميشه بر آن جوان مه رو هم از (زماني) زار بخشد گناه افزون نيتبنيستبنيستبنسيتبنميستبنتسينمبتسنتبسنمت كه آوردم علي با جسم پرخون بياوردم جوان ام ليلا بيايد پيشواز نعش اكبر به استقبال فرزندش شتابد دگر تا حشر روي او نبيند دمي از خيمه اي ماه مدينه به استقبال او بشتاب بشتاب بيا اي خواهر با غم قرينم نمائيد از برايش آه و زاري صداي شاه را با قلب غمگين دوان گشتند رو بر سمت آنشاه نشستند و به پا كردند ماتم فلك گريان ملائك خون فشان شد برفت اكبر بفصل نوجواني زغم خون قلب باب مهربان كرد نيتبنمسيتبنيستبنيتبنسيتبنسيتبمنسيتبستبمتنت ليلاي زار حيران بيرون بيا زخيمه اي ذاكر پريشان كن گريه و فغان تو اي ذاكر پريشان كن گريه و فغان تو سازد بمحشر احمد بلك شفاعت تو نتينمبتينمتبمنيستبنميستبنمسيتبنسميتبنسيت بيا زينب زخيمه زود بيرون بيا خواهر كه از ميدان اعدا خبركن مادرش ليلاي مضطر بگو از خيمه او بيرون بيايد بيايد صورت اكبر ببيند بيا بيرون دگر تو اي سكينه برادر آمده او را تو درياب بيا ديگر تو كلثوم حزينم كه اكبر آمده با زخم كاري شنيدند اهل بيت خسرو دين شدند از خيمه بيرون جمله با آه بگرد نعش اكبر جمله با غم فغان و گريه شان برآسمان شد هزار افسوس و افسوس اي (زماني) بناكامي وداع اين جهان كرد نميتبينبتينبتسنبتسبتنبتيبنمتسيب نيتبنيتبنيبتنيبتنيبتنيتبنيتبنيبتنيتبنبتينيتبنيستبنمس ياد آرم كربلاي پربلايت يا حسين خواب از سررفته بيرون از برايت يا حسين مرثيه سازد كه خوانند در غرايت يا حسين قلبها خون ديده ها گريد برايت يا حسين بهر من توفيق خواهي از خدايت يا حسين خاك گردو روضة صحن وسرايت ياحسين مي كني تو درد درمان با نگاهت يا حسين كن دوا دردم از آن دار الشفايت يا حسين جز تو و آن كردگار با وفايت يا حسين خود تو داني بهر چه باشم گدايت ياحسين هم بحق جد و باب باوفايت يا حسين كن تو حاجاتم روا شاه ولايت يا حسين اين طزاري دارم از بهر دوايت يا حسين از تو اي مقتول قوم اشقيايت يا حسين يار و آن انصارهاي با وفايت يا حسين اول اكبر آن شبيه مصطفايت يا حسين درخصوص آن قاسم نوكدخدايت يا حسين آن دو دست افتاده ازپيكر جدايت ياحسين برة قربان براه كبريايت يا حسين كن روا از مرحمت حق خدايت يا حسين بتيسنبتنسميبتنيبتسمبتسبتنتبينتبنستبمستبنتينت هر زمان دل مي زند پر در هوايت يا حسين اين چنين مشتاق كويت هستم اي سبط رسول آگهي داري شها اين ذاكر و مداح تو هركجا هر مجلسي خوانند اشعار مرا سيدا من را چنين اميد مي باشد به دل تو طبيبي و دگر داروي هر دردي بود گر طبيبان درد را درمان به دارو مي كنند گشته ام مايوس شاها از دواي هر طبيب نيست در دنيا كسي آگاه از قلب كسي كي بود حاجت بگفتن حاجتم افشا كنم حق آن پهلو شكسته مادرت دادم قسم پادشاهي تو كرم كن بر گداي درگهت درد اين مسكين دوايش اي طبيبادست توست آرزوي من همينست و تمام شيعيان دادمت شاها قسم حق شهيدان رهت ديگر اي آقا قسم بر نوجوانان نبي پس بحق كودكان مجتبي دادم قسم حق سقاي يتيمانت ابوالفضل رشيد حق طفل شيرخواره اصغر ناخورده شير اي عزيز كردگار بر دل هرآنچه آرزوست حاجتي از تو كني او را اجابت يا حسين مي كني حاجت روا اي جان فدايت ياحسين حاجتش بنما روا حق خدايت يا حسين عقده هاي دل كنم برتو شكايت يا حسين حق پسندي و بود حق مدعايت يا حسين در دو دنيا خير ده او را تو بر حق حسين رحمت خود در دو دنيا باز بر حق حسين بنتيبيتبنيبتسمنبتسنبتسمنبتيسمنبتنتنتنتنتنتنت دست غم زد آن بينوا بر سر واي گرديدم بي علي اكبر بي پسر گشتم اندرين دوران آه گرديدم بي اكبر آه مه نيكو منظرم آمد آه گرديدم بي علي اكبر اكبرم آمد با شه ابرار آه گرديدم بي علي اكبر كوفي و شامي فرقة ظالم آه گرديدم بي علي اكبر ترس نه از روز جزا آخر آه گرديدم بي علي اكبر در شجاعت مثل علي بودي گركسي درشرق وغرب اين جهان سازدطلب گبر و ترسا گر بيابند بر مهمي نزد تو نيست كم زين ها زماني دربرت اي شهريار گر هزاران دفعه راني باز آيم بر درت چونكه هستي پادشاه وهم كرم داري فزون بارالاها هر كه بردارد قدم در راه خير هركه بردارد قدم در راه شر كن قطع از او نميتبنمتيبنمتبنمستبنمستبسنمتبنمسشتبينم ديد چون ليلا كشتة اكبر گفت گرديدم بي علي اكبر آخر از جور روزگار دون از جفاي اين چرخ بد اختر زينب اي زينب اكبرم آمد پيشواز آئيد از حرم يكسر ام كلثوم بينواي زار از حرم بيرون آي تو بنگر اي زنان زار بني هاشم اكبرم كشتند شبه پيغمبر خوف ننمودند از خدا آخر نه زجدش شرم و حيا ديگر آنكه شبه روي نبي بودي آه گرديدم بي علي اكبر برگشا ديده مادر ترا بين آه گرديدم بي علي اكبر پر زقوم كوفي و شامان آه گرديدم بي علي اكبر بين هياهوي فرقة مردود آه گرديدم بي علي اكبر تا عروسيت اي جوان گيرد آه گرديدم بي علي اكبر بايدم بردن زير خاك و گل آه گرديدم بي علي اكبر در فغان ليلا اي زماني بود آه گرديدم بي علي اكبر مرثيه خوان شو روزها و شب بگذرد اندر عرصة محشر واي گرديدم بي علي اكبر يبنيبينبتيبينبيبتيبيبينبتينبتينبتينبتنينبينبتينبتنتنتت بخاك افتاده ام غلطان برس فريادم اي بابا رسيده جان من را برلب برس فريادم اي بابا تنم در دشت افتاده برس فريادم اي بابا فلك را ظلم شد ظاهر برس فريادم اي بابا حسن و صورت چون يوسف آن انور گفت اي اكبر اي مه سيمين تا تسلي يابد دل مادر اكبرا بگشا ديده بين اين دشت باب تو تنها هست بي ياور راست كن مادر قد سرو خود كرده گوش كر و بيانرا كر آرزو بود از مادر پيرت رخت داماديت كند در بَر حيف صد حيف اين آرزو بر دل شد كفن جاي رختت اندر بر در سر نعش نوجوان خود هر زمان گفت با قلب پر آذر تو دگر بگشا بر مصيبت لب بلك جرم تو خالق داور آه گرديدم بي علي اكبر بتينبتنسميتبنسمتبنمسبتنسيتبسمنتبمنستبسم صدا زد اكبر از ميدان برس فريادم اي بابا به تن تا نيم جان دارم بيا اي باب افكارم پدر منشق سرم گشته رمق ازدست وپا رفته زتيغ منقذ فاجر سيه روزم بشد آخر بخون خويش غلطانم برس فريادم اي بابا امان زين كوفي مرتد برس فريادم اي بابا خبرازحال من كن باب برس فريادم اي بابا بگويش شد دم آخر برس فريادم اي بابا بيارد مادرم را او برس فريادم اي بابا كه آخر هست ديدارم برس فريادم اي بابا بيامد جان مرا برلب برس فريادم اي بابا به آن تبدار زار من برس فريادم اي بابا فتاده وعده در محشر برس فريادم اي بابا بگو خواهر حلالم كن برس فريادم اي بابا بمرگم اشك تو مي بار برس فريادم اي بابا بروز و شب نماز اري برس فريادم اي بابا بگفت اوچون ززين افتاد برس فريادم اي بابا پيامش با صبا مي داد برس فريادم اي بابا منيتبنستبسنبتسنبتسنمبتسنمتبنسمتبسمشتبم كن نظر بر حال ما اي عم از بهر خدا ديو و دد نوشند آب قيمت جان بهر ما سوختم از تشنگي آتش بجان باشد مرا بهر آب اي باوفا بهر حق كن چارة اين درد بي درمان ما پدر از ظلم عدوانم فتاده در بيابانم فلك برحال من گريددل جن وملك سوزد دگر گفت اي صبا بشتاب زبهرخالق وهاب صبا از حالت اكبر خبركن باب نيكوفر صبا برباب من برگو چه آيد جانب اين سو بيارد مادر زارم بهمره باب افكارم دگر تو عمه ام زينب خبر بنما ازاين مطلب صبا ديگر سلام من رسان بر عابدين من بگو بر عابد مضطر عليل و زار و غم پرور صبا ديگر برآن محزون سكينه خواهر دلخون بمحشر وعدة ديدار دگر شد خواهر افكار زماني تو مكن كاري بغير از تعزيت داري بياد اكبر ناكام چه جغد زار كن فرياد بحق آخرين وقتي كه مي كردآن جوان فرياد بيبيبسبسبسبسيبسبسشبيبسبيبيسبسبيسبسيبسب گفت با افغان سكينه اي عم نيكولقا ساقي لب تشنگان كن فكر آب از بهر ما موج زن آب بقا تشنه آل مصطفي اي عمو از تشنگي رفته زدل صبر و قرار نيست ديگر اختيار تشنه كامي بر دل افكار زارم زد شرر آب آور بهر ما نالة ما از زمين بنگر رسد اندر سما اي عم نيكو لقا وارهان از تشنه كامي اي عمو اطفالها اي عم نيكو لقا مادرش را شير خشكيده به پستان حاليا اي عم نيكو لقا بلك گيري آب بهر ما تو از اين اشقيا اي عم نيكو لقا آن يگانه گوهرم اي عم نيكولقا سوي اهل كوفه رفت از براي طفل ها بيبنيتبنسيتبنمستبنينستبنمستبمنتسينمبتسم قلب عمو خون مكن ناله و افغان مكن اذن جنگ گيرم از او قلب عمو خون مكن آندم از روي ادب قلب عمو خون مكن حاليا ده رخصتم سوزدم عمو جگر از براي ما صغيران اي عمو كن فكر آب قلبها گشته كباب بهر خشنودي حق بر اين صغيران رحم كن آب بر ماها رسان اي عموجان اصغرم از هوش رفته از عطش كرده در گهواره غش گير از من مشك خالي اي نكوسيما برو سوي اين اعدا برو آوري آبي مگر بهر علي اصغرم تر شود كامش مگر ننمايد او شور و نوا مشك خالي برگرفت عباس بهر جنگ رفت تا مگر آرد (زماني) آب اندر خيمه ها نيبتسبستبيسمبتيسمبنيسمبتسمبتسمبتسمبنت گفت عباس اي سكينه ناله و افغان مكن آب آرم بهر تو گر باشدم قيمت بجان مي روم در نزد بابايت حسين شاه نكو رو كنم اندر جدال فرقة شوم خسان اين بگفت و رفت اندر نزد آنشاه عرب زد زمين بوسه بنزد حجت كون و مكان يا اخا از روي طفلان تو اندر خجلتم قلب عمو خون مكن شد برون از نزد او قلب عمو خون مكن بهر تو آب آورم قلب عمو خون مكن حق بابايت حسين قلب عمو خون مكن بر سر راهم نشين قلب عمو خون مكن ساقي شاه حجاز قلب عمو خون مكن تا كه افتادش دو دست قلب عمو خون مكن شد ورا قطع اميد قلب عمو خون مكن آن علمدار رشيد قلب عمو خون مكن از ميان آن سپه قلب عمو خون مكن نيتبنستيبنمسيتبنسيتبسنميبتسنميبتنيمبتنمسيبت بشكست فربينسبتنمبتسنمبتسنمبتسنمبتسنت تا روم از بهر آب اندر بر اهريمنان عاقبت از اشه دين بگرفت اذن جنگ او آمدي نزد سكينه گفت اي عمو كنون گريه كم كن اي سكينه سوي اعدا مي روم يا كه گردم كشته يا آرم برت آب روان رونشين اندر حرم بس كن عزيزم شورشين خجلتم آخر مده من را تو شرمنده مكن اي سكينه ناله و گريه مكن تو اي حزين منتظر آرم برايت آب اي شيرين زبان داد وعده بر سكينه اين چنين آن ميرناس رفت بهر جنگ ميدان سپاه كوفيان در نبرد كوفيان بي وفا كوشيد بس مشك را بگرفت دندان ياد لعل كودكان ناگهان تيري به مشك آب زان اعدا رسيد هم عمودي زدبه فرقش بن طفيل شوم دون سرنگون شد از فرس از دل نوائي بركشيد يا اخا درياب عباست حسين جان جهان نالة عباس آمد در حرم بر گوش شه شاه دين بالين او رفت اي (زماني) آن زمان يبتنيسبتسنيبتسنتبنس بنيستبنستبنستبنمسيتبنستبسمتبين بيبيبسيبيسبيسبيسبيبيبيبيبيبسيبسيبسيبيسنتنت بشكست فرق وي از ضرب عمود دشمن آمدي خورد بمشك آب فروريخت بخاك از سر زين بروي خاك درآنگه غلطيد آب از بهر صغيران حسينم ببرم بهر حق باد صبا رو برآن سرور دين گوي شد كشته عمويت تو چرا منتظري من نيايم به برت بار دگر سوي حرم تا تسلي بدهم از تو من آن قلب كباب نشدي قسمت من آب بيارم بر تو مي دهم جان بروي خاك دراين دشت محن وعدة ما و تو ديگر بقيامت افتاد مرثيه خواني براو لعن نما قوم خصال نيتبسنبتيسبنميتسبنستبنسيبتيسمنبتينبتسمبتن بهر جنگ آن عدو بهر جنگ آن عدو كرد اينگونه خطاب بر ابن سعد شوم دون ظلم بر آل نبي تا كي ايا بي آبرو غير آل مصطفي لب تشنه وخوار اين چنين بر فلك بنگر رسد زيشان فغان اي كينه جو كرده غش از تشنگي اصغر صغير شيرخوار دربينتبنستبنيبتسنيبتسبنيتسبينبتيسنمبتيسنبت چون جدا دست ابوالفضل جوان گشت زتن تير دلدوز وزآن خيل سپاه بي باك ريختي آب چه عباس زدل آه كشيد آه صد آه بگفتا كه ميسر نشدم پس زسوز جگر آنگاه بفرمود چنين برو اي باد صبا بر به سكينه خبري گوي او را كه عموجان تو مباش منتظرم وعده دادم كه بيارم زبرايت من آب دار معذور مرا بهر خدا جان عمو اي سكينه بخدا ياد لب لعل تو من از جفاي فلك و گردش او صد فرياد بهر بي دستي عباس (زماني) تو بنال بسيبسيبنسيتبنتيبنستبنتيبتسيبنمستيبنتسيبنتنت داد و اذن جنگ بر قاسم شهنشاه نكو شد روان بر سوي ميدان آن جوان ماه رو چون مقابل گشت او بر آن سپاه كوفيان يابن سعد اي بي حياي دور از حي جهان وحش وطير دشت مي نوشند ازآب اي لعين آل پيغمبر تمامي تشنه لب اي پرزكين موج زن آب روان اي كافر بي اعتبار دركجا ظلم اين چنين اجرا شده چون ظلم تو خشك لب درجنب آب دريا آل پاك مصطفي امت احمد شما خوانيد خود پس از چه رو كردروي نحس خود بر ازرق شام آن عنيد رأس او آري بيندازي به ميدان جسم او يابن سعدا ازمن و ازجنگ اين كودك گذر من كجا و اين كجا آخر ترا انصاف كو مي كنم يك را سوي ميدان روان اي ابن سعد پس يكي فرزند را ميدان روان كرد آن عدو كشته شد بردست قاسم عاقبت آنسك بچه دومين هم كشته شد گرديد خار دست او اندران ميدان بخون خويش او آغشته شد چهارمين طفلش فرستاد شد بقاسم روبرو كشته گرديد فتادي جسم او روي زمين ديد شد كشته تمامي جمله فرزندان او تيغ بگرفتي بكف آن بي حياي پرستم حمله ور شد شامي ملعون بر آن سرو نكو دستها كردي بلند اندر دعا آن تشنه كام بر دعاي شه (زماني) شد ظفر قاسم بر او ينبتبنسبتكنبتيببيسبيسبيسبسبسيب بسيبيسبسيبيسبيسبيسبيسبيسبيبسيبسيبسبيييي بهر جرعه آب گرديده است بي صبر و قرار دركدامين دين و مذهب اي لعين باشد روا اف به تو و اين همه كوفان و شامان دغا گفتگوي آن جوان بن سعد بي ايمان شنيد بايد اي ازرق روي اين طفل را سازي شهيد گفت ازرق اين چنين بر ابن سعد پرشرر از دهانش بين كه بوي شير مي آيد بدر چهارتن فرزند مي دارم كنون اي ابن سعد در برت آرد سر او را كنون اي ابن سعد سوي ميدان رفت برگفتا رباب روسيه دومين فرزند فرستاد آن لعين دين تبه سومين پورش فرستاد آن سيه رو كشته شد روز اندر چشم ازرق همچه شاه تيره شد عاقبت از تيغ قاسم پور ازرق چهارمين مثل خوك تيرخورده گشت ازرق خشمگين جنگ شهزاده كمرخود بست آن شوم ظلم رفت در ميدان نو داماد سلطان امم ديد از خيمه سرا اي ماجرا را چون امام بارالاها ده ظفر قاسم بر اين شوم لأم نيتبنسيبتسنبتيسنمبتسينمبتسينبمس سنميبتسينمبتسينبتسبمنتسمبتسمبتسنتبنتننن نبتيبسنميتبسمبتسبمستبسنمبتسنمبتيسنمنتنت گفت يارب ده ظفر قاسم بر اين شوم دغا گشت ازرق سرنگون ازتيغ قاسم روي خاك كس نكردي جرأت آنكه آيد اندر زرم او خويشتن را زد بقلب آن همه قوم خصال تيروشمشيرش زدند ازهرطرف خيل خسان آتشش برجان زتير قوم بداختر گرفت رس عمو دادم شدم من كشتة قوم عنود سوي ميدان آنشه دنيا و دين بشنيد و رفت نبتينبتينبسيتبنيتبنمستبنسمتبنيتبسمنتنتمتنتنت از صف ميدان شهنشاه شهيد در ميان خاك خون آغشته شد حمله ور گرديد بر قوم ظلام داشتي هر سمت آنصحرا نگه ظالمي روي سرش ايستاده است خواهد از تن رأس قاسم را برد تا كه از تن قطع بنمايد سرش برد بالا تيغ بران را همي آمدي بر دست و دستش شد قلم بركشيد از دل خروشي گفت او وز دم شيرم رها بنمائيم وانيستبنسيتبنمسيتبنمتبنسيتبنسيتبسنمتبمنستبي دست خود برداشت شاه دين بدرگاه خدا شد دعاي شه اجابت در بر دادار پاك لشكر كوفي چه ديدند اين شجاعت را از او يادگار مجتبا آن قاسم رعنا غزال چون نگين او را گرفتندي ميان اهريمنان جسم او از تير پيكان هم چه عنقا پرگرفت روي خاك افتاد وبنمودي صدا عموي خود نالة قاسم (زماني) شاه دين بشنيد و رفت بنيتبسنمبتسمتبسمنتبسنمبتسمبتسنتبسمتينت نالة جان سوز قاسم را شنيد گفت آوخ قاسم من كشته شد شد سوار ذوالجناح آندم امام در ميان آن سپه آن پادشه ديد قاسم گوشه اي افتاده است خنجر بران بدست او بود بر گلوي او نهاده خنجرش در غضب شد شاه دين سبط نبي تيغ خود افكندي سوي آن ظلم چون جدا گرديد از تن دست او ايها الكوفي مرا دريابيم وارهانيدم مرا از چنگ شير حمله ور گشتند چون مور و رمه گرم شد وز جنبش قوم خسان روز روشن كرد مثل شام تار پاي مال مركب اشرار شد جنگ بس خود را رسان پهلوي من زير سم مركبان اهل كين آرزوي ديدنت جان بسپرم ديد جان داده به جانان قاسمش برد سوي خيمه با قلب كباب بنيتبنيستبنميبتتبمنسبتسمنتبسمنبيتسبمتنتنتنت منقذ مرة مردود ستمكار دغا تيغ آن زاني بيدين جفاجوي شرير بركشيد آه در آن لحظه طلب كرد پدر از جفاي سپه كفر زپا افتادم پس خطابي بعقاب گفت تو اي اسب كنون بينم و بلك رخ باب نكو منظر خود خواستي تا كه زميدان برد آن سرو چمن يوسف گم شده را در بر يعقوب برد بسوي خيمه رساند پسر سبط نبي گشت يك سمت بيابان چه باد او بشتاب دمبدم گفت اي شجاعان دلير ياري او لشگر بيدين همه كوزة گير و ده و داد آن زمان گرد سم مركبان آن شرار جسم قاسم زان جهت پامال شد با صداي ضعف گفت عموي من جسم من شد نرم بر روي زمين جان عمو شد زمان آخرم شاه دين آمد دمي روي سرش نعش قاسم را (زماني) آن جناب نتبنيتبنمستبنيستبمينبتيبمسبتسمبيستبسنميتب زد تيغ چه بر فرق علي اكبر خورشيد لقا چاك كردي زجفا تارك آنماه منير گشت شق القمر از تيغ چه فرق اكبر جان بابا بكجائي تو برس فريادم زد صدا باب خود آن تازه جوان كن شتابي كه دگرباره مگر مادر خود آن زبان بسته چه بشنيد زشهزاده سخن هر طرف زد كه مگر سوي حرم ره يابد ديد ره بسته زلشكر نه تواند كه همي گشت عاجز زسوي خيمه چه آن اسب عقاب خويش را كرد از آن لشكر خونخوار جدا گوشة دشت زدي زانوي خود را بزمين بروي خاك فتد كشتة آن قوم جهول تا بيفتاد علي اكبر شاه لولاك بسوي خيمه برد نزد شهنشاه خبر واژگون زين بدي با شيون و با ناله برفت نتبنتبنسمبتنسمبتنسمبتنمسبتنمستبسنميبتمتن غرقه درخون بروي خاك علي اكبر خويش بفتاد او بروي خاك زپشت مركب از دل غمزده اش تاب و توانايش رفت بسوي نعش پسر رفت به احوال غمين سرش از خاك گرفت اشك زديده بفشاند ديد فرقش شده چاك از دم شمشير بلا وز غمش از جگر آنشاه يكي آه كشيد گفت بگشا بروي باب علي ديده دمي گفتگو با پدر پير خودت كن آغاز تا كه جان داد به جانان علي اكبر آن جانب خيمه سرا برد همان پيكر پاك درگذر جرم و خطايش حق آن شبه نبي ينبتينبمتينسبتسنمبتسنمبتسينتبسمنبتسمبنتسن فرق او چاك شده از دم شمشير و سنانبيب رو بصحرا شد و بگرفت ره باديه را گشت چون دور از آن فرقة مردود لعين تا كه آهسته زپشتش پسر سبط رسول پهلويش كرد تهي از سر زينش برخاك آنزمان كرد از آن باديه آن اسب گذر بسوي خيمه (زماني) فرس آن لحظه برفت ددتبديتبديتبايبتينبتنيبتسنبتسنمبتسنمبتسمنيت ديد از دور چه شاه شهدا با دل ريش بركشيد آه در آن لحظه شهنشاه عرب قوت از پا و رمق از همه اعضايش رفت كه بزانو و به پهلو گهي آن سرور دين با دو صد رنج و تعب خود بجوانش برساند بروي زانو نهاد او سر اكبر زوفا تا به ابرو بدريده سر فرزند بديد لب نهادي بلب لعل پسر بوسه زدي ديده بگشا بتكلم لب خود بنما باز زار دل كرد همي گريه شهنشاه جهان نعش فرزند درآن لحظه گرفت از روي خاك يارب از لطف و كرامت (بزماني) نظري نماتناتاتاتتتناتناتا تدتادتناتاتاتاتاتاتناتااتناعهالعلعلعلعلعلعلعل فنيتبنسيتبنسيتبسنيمبتسنمبتسنميبتسنمبتسنمي فرق او چاك شده از دم شمشير و سنان گه بزانو گهي پهلو بسوي نعش علي برگرفتي سرش از خاك بزانو آنشه پدرت آمده بالين تو اي در سمين تا كه آرام بگيرد دل افكار پدر برگشا ديده ببين با دل خونين آمد بسوي خيمه سرا آي به همرا پدر آرزو ديدن تو بار دگر او به دل است مي كشد منتظر ديدن روي مه تو بهر اصغر زعطش او شده بي تاب و توان هم (زماني) زغمت از دل و از جان نالد تنمتبينمبتنيمبتسمبنتسنمبتسمبنتيستبمستبنم كو علي اكبر من كو علي اكبر من شبه پيغمبر من نور چشم تر من جنگ آن قوم خصال كو علي اكبر من اكبر آنماه لقا كو علي اكبر من زدلمنتبنسيتبنيسبتسينبتسنيبستبسنمبتيبيتاتا يوسف گم شده اش ديد حسين خفته بخون خود بيفكند زمركب بفغان رفت همي آمدي چون بروي نعش علي اكبر مه گفت اي نور دو ديده بگشا چشم ببين برگشا ديدة شهلا زهم اي نور بصر برگشا ديده طبيبت سر بالين آمد برگشا ديده زجا خيز از اين دشت خطر برگشا ديده كه مادر به رهت منتظر است برگشا ديده نشسته برهت خواهر تو برگشا ديده زجا خيز به بر آب روان برگشا ديده كه از هجر تو زينب نالد نيبتيسنمبتينسبتنسيبتنمسيتبنميستبنسيتبنمسيتب آمدي اي فرس بسته زبان در بر من بكجا بردي تو او را كه نيامد بر من كو علي اكبر من آن گل احمر من با تو رفت او بسوي معركه آنماه جمال پس چه آمد به سرش نامدي او در بر من بكجا رفت نيامد بسوي خيمه سرا شرح حالش فرسا كن تو بيان در بر من زدلم رفت قرار كو علي اكبر من اندر اين دشت بلا كو علي اكبر من برمن اي بسته زبان كو علي اكبر من گر از آن سرو سهيست كو علي اكبر من كشته گشته پسرم كو علي اكبر من اكبرم كرده شهيد كو علي اكبر من گشت آن لحظه روان كو علي اكبر من سوي صحرا بشتاب كو علي اكبر من آن گل نوثمرت كو علي اكبر من بسوي باديه رفت كو علي اكبر من زمطالب بگذر راست بنما تو بيان قصة او بر من زار از غم دوري او خون بود آخر دل من گوي از پشت خود افكندي تو او را بكجا دور از ديده ام آن شاخ گل احمر من زين و برگ تو زخون سرخ بود ساز بيان هست گر خون علي اكبر مه منظر من كن مرا باخبر اين خون اگر ازشبه نبي ست باشد از او اگرم خاك بود بر سر من بگمانم رسد از حال تو از قوم ظلم كشته گرديده نيايد دگر اندر بر من گوئيا منقذ بيداد ستمكار عنيد كرده شق فرق وي از تيغ همان كافر من ديد آن اسب زليلاي حزين آه فغان جانب باديه يعني تو بيا همره من كرد هر لحظه اشاره بسر آن اسب عقاب آي اي مادر شهزاده نيكوفر من زقفا آي تو ليلا سر نعش پسرت تا نشانت بدهم خاك شود بر سر من جانب دشت روان مركب شهزاده برفت بسوي نعش علي اكبر آنشاه زمن قصه كوتاه (زماني) تو مده طول دگر كو علي اكبر من نمبتنبتينبتسنبتسنيبتنسبتسنبتسمبتيمبنتسمبتم ميان بحر خون اندر بود آن قد زيبايش رمق ازپاي او نور از دوچشم اوشدي بيرون سرفرزند خود را برگرفت ازخاك اندر بر جوانمرگم جوانمرگم بگفت آن زادة زهرا به خون خويش غلطيده به بالينت پدر آمد نگر بابت چه مجنون وار نشسته در فراق تو بيان بنما بسر زخمت علي اكبر زتيغ كيست خطرناكست اين صحرا فراوان لشكر دشمن زهجرتوچه باران اشك غم ازديده مي بارد دگر اصغر بگهواره بود ازتشنگي بي تاب نباشدجاي خوابيدن دراين صحرا ترا اي مه سپاري جان به جانان اندرين وادي بصد خواري ولي باشد (زماني) مرثيه خوانت دل پرغم نبتينبتنبتينمبتسينبتسنميبتسمبنسيتبنمستبمس در كربلا شد بي يارو تنها بهر جنگ قوم اعدا خواهر كفن كن بهرم مهيا شد مرا اي دخت زهرا آن كهنه پيراهن كه رشته مادر من خون نمودي دل هرشيعه توزين نطق سخن ينستيبنسيتبمنسيتبنميتبنيتبسنبتسمبتسميتنبمن بديد از دور شه نعش جوان ماه سيمايش بيفتاد از فرس روي زمين آنسرور خوبان به زانو گه به پهلو رفت آنشه جانب اكبر نهادي لب بلبهاي علي آن سرور والا علي اكبر گشا ديده به بالينت پدر آمد گشا از هم لبان لعل با من گفتگو كن تو سرت شق القمر بينم بدل صبر و توانم نيست زجا برخيز زينجا تا برم درخيمه گاهت من نشسته مادرت ليلا براهت چشم مي دارد زجا برخيز باشد خواهرت چشم انتظار آب زجا برخيز زينجا تا كه رو آريم در خيمه تو شبه مصطفي باشي روا نبود در اين وادي نباشد مادرت اينجا كه برپا سازد او ماتم بتنيستبنيتبنستبينتبينمسكتيبمنستبمنسيتبمتنت اي وامصيبت فرزند زهرا شد عزيز حق مهيا گفتا بزينب سلطان بطحا نوبت ميدان اعدا آور برم اي خواهر غم پرور من خواهر روم من بر جنگ اعدا فرزند زهرا جاي كفن خواهر مرا باشد به ميدان غارت لباسم سازند آنها وقتي شود غارت لباسم جمله يكسر ماند بتن اين از بهر گرما فرزند زهرا صبر و تحمل را بدوران پيشه ميدار از دست قوم بدتر زترسا با كودكان خردسالم اي پريشان ديگر سر من بر دوش اعدا بازار كوفه حمد حق بنما تو ظاهر بر كوفيان كن حق آشكارا اندر خرابه جا دهندت دشمنانم نگذار صدقه گيرند از آنها با عابد تبدار زار مضطر من لعل لب من چوب ستم را برگرد اي خواهر برو تو سوي خيمه مگذار سازند فرياد و غوغا بنما پرستاري تو آن با غم قرينم دين الهي از اوست برپا جاي كفن پوشان تو او را در بر من اي وامصيبت برتن بپوشم كهنه پيراهن من اكنون وقتي فتد نعشم بخاك از ظلم كوفان زير لباس اين كهنه را بپوشم به پيكر خجلت كشند از بردن اين قوم كافر وا مصيبت گريه مكن اي خواهر زار دل افكار بر تو رسد رنج و تعب زين بعد بسيار زينب زبعد من روي در شام ويران بيني در اين ره ظلمها از حد بس افزون زينجا چه رفتي شهر كوفه جان خواهر نام و نشان خود بگو اي دخت حيدر در شام ويران چون رسي با كودكانم با صدقه نان شامي دهند غمديدگانم رفتي چه در بزم يزيد اي خواهر من بيني بطشت زر بود آنجا سر من نبود مجالم بيش از اين اي غم رسيده ده دل تسلي تو سكينه با رقيه جان تو خواهر جان زين العابدينم چون بعد من باشد بدوران جانشينم از خيمه گه بيرون تو پاي خويش نگذار خنجر به حنجر بنهاده من را از فاطمه اندر زمانه يادگاري از دشمن هرگز منماي پروا سلطان دين رو بر جدال مشركين كرد از داغ او خون گرديد دلها فرزند زهرا نيتبنستبنيبتنمبتينبتيسبتيسبتسميبنيتبمسنيبتنتنت آهسته رو اي زادة پيمبر اي نور چشم خواهر آهسته رو اي يادگار زهرا بنماي صبر آخر تو اي برادر اي نور چشم خواهر اي زاده پيمبر آهسته رو اي سرور شهيدان آيد ترا اي يادگار مادر بنما تو صبر اي ماه انور من آرم بجا گفتارش اي برادر از مادرت بانوي باغ جنت امروز من آن گفته هاي مادر دربارة تو شاه بي معينم در كربلا از جور قوم كافر زينب چه ديدي من فتم از جور كفار تا ننگري بر سينة من شمر خونخوار زينب تو آخر دخت شير كردگاري از باب خود حيدر شجاعت ارث داري با خواهرش زينب وداع آخرين كرد زين رفتنش قلب (زماني) را غمين كرد اي واي مصيبت نتبنيتبنستبنستبنسيتبنسيتبنستبنستبنستبنيتبنت زينب صدا زد با دو ديدة تر مهلا مهلا برادر آهسته رو شاها به جنگ اعدا با حضرت تو گفتگوست من را مهلا مهلا برادر يابن الزهرا برادر آهسته رو اي پادشاه خوبان بنگر قفا خواهر بچشم گريان بنما تو صبر آخر برادر من باشد وصيت اين زمادر من با تو مرا باشد يكي وصيت كن صبر تا آرم به جا فدايت كرده وصيت مادر اين چنينم گفت او چه بي ياور شود حسينم زير لباس خود چه اين بپوشد بوسش گلوي او به جاي مادر مي داشتم بدل نكردم اظهار دانم كه گردم خاك تيره بر سر بشنيد از او آن پادشاه بطحا گشت او روان از مهر سمت خواهر گفتا بيا در نزد من تو زينب من نايم اندر خيمه گاه ديگر بوسيد زينب با فغان و ناله چرخيد دور او بديدة تر چون بوسه زد زينب بچشم نمناك عالم چه شب گرديد تار يكسر سلطان دين با زينب پريشان اندر نبرد كوفيان ابتر سبط نبي آن پادشاه ابرار هم دور از اطفال زار مضطر ديگر نديد او روي طفلهايش از پيكر آن دور از خداي داور روشن زنورش كوه و دشت گرديد گفتا شدم اي واي بي برادر بر انبياء مرسل گرامي اين كهنه پيراهن طلب نمايد ميدان دگر او در حرم نيايد گفتار مادر تاكنون من زار حالا زجور روزگار غدّار با گريه گفتا زينب اين سخنها آمد فرود از مركب اندر آنجا بگشاد شاه تشنگان زهم لب آور بجا آنچه تراست مطلب نازك تر از گل زير حلق آنشه آنشه چه مه خواهر چنان ستاره زير گلوي پادشاه لولاك زين غم فلك جامه بتن زدي چاك كردند يكديگر وداع اينان وانگه فرس راندي حسين بمديان آمد صف ميدان بجنگ كفار گرديد دور از چشم زينب زار رفتي نيامد در حرم سرايش ببريد رأسش شمر پرجفايش زد بر سر نيزه بسان خورشيد آه از دمي زينب كه اين چنين ديد يارب قسم برتو دهد (زماني) ده اجر بر ايشان بروز محشر اي نور چشم خواهر اي زادة پيمبر نمبتينبمتيبنتيسبنتبنمسيتبنميبتنمبتمنبتسنمبت بنهاد سر روي خاك آن پادشاه خوبان در قتلگه چه ماهي در خون خويش غلطان پاي برهنه و سر با ناله آن جگر خون ديدي بخاك خفته باشد عزيز سبحان زينب ميا تو برگرد اي خواهر پريشان بگذار تا دهم جان در زير تيغ عدوان وز اينكه اين چنينت بينم ترا من اكنون خجلت مده مرا تو زين قوم نامسلمان بنماي سرپرستي آن كودكان ويلان او را بشو پرستار يادگار من بود آن ذاكر بمن (زماني) باشد دگر بدوران نيبتنبتيسنبتيبنستبنيبتينمبتيمبتنتنتمتنتنتنتنتنتنت امريست از تو شاها چاره نباشد اكنون اما روا نباشد باشي تو در يم خون آرام كي گرفتي آن بي نواي گريان بر ديدن حسينش آمد ميان ميدان دستي گلوي آنشه يكدست تيغ بران اندر نظاره باشد آن بي حياي ملعون بنما قبول از ساعيان و باني مهلا مهلا برادر يابن الزهرا برادر تبنيتبنيبتنيتبنستبنستبمنسيتبنتبمنسيتبمسنتبم افتاد از سر زين سلطان تشنه كامان ديدي برادر خود زينب فتاده در خون از خيمه گه دوان شد با آه و ناله و داد بر جانب حسين رفت آن زار غمرسيده برداشتي شه دين از خاك سر بگفتا زينب ميا تو خواهر برگرد رو بخيمه خواهر ميا كه بر من سهلست اين ستمها خواهر ميا بدينسان در پيش دشمنانم تا زنده ام برو تو در خيمه گاه بنشين در خيمه رو بنزد بيمار زار تب دار زين بعد جانشين بر من عابد فكارست نبتينبتيسنبتنيبتبتسبنتبنتيبسبسمينتنتمتنتنمتنتنت زينب شنيد گفتا قربانت اي حسين جان بر گفته ات حسينم بر خيمه روي آرم برحرف خسرو دين بر سوي خيمه رفت او وز خيمه گاه آخر آن خونجگر شتابيد ديدي بسينة او شمر لعين نشسته در گوشه اي زمقتل ديدي ستاده بن سعد داري نظر كشد شمر گفتا عزيز سبحان در زير خنجر شمر اي شوم نامسلمان باشي عرب حميت از تو كجاست ايدون مهمان توست ظالم بنماي رحم بر آن برروي سفرة خود برد سر او زمهمان ظاهر شدست امروز از دست آل سفيان در پاسخش چنين گفت آن ملحد بدايمان عمرش رسيده باشد از اين جهان به پايان داغ علي اكبر البته مي كشد آن وز داغ قاسم خود ديگر سپارد او جان در مرگ تو تو زينب اي شمر زود بنشان وانگه دوان بيامد بر سوي شمر نادان نبتينبتينبتنبتمنيبتنبتمنسبتيسيتبستيتاتاتاتاتتاتاا ظالم براي حق ده گوشي بحرفم اكنون لعل لبش نما تر در وقت دادن جان آبش بده دم مرگ پس قطع كن سر آن سازم بقبله پاي اين پادشاه خوبان بر من اجازه ده تا بندم دو ديدة آن وز آب ديده تر من سازم لبان عطشان سودي نكرد برشمرظلمش همي شد افزون بنمود قطع رأس شاهنشه شهيدان اندر حضور بن سعد با گريه رفت زينب سبط نبي حسينست آنكه فتاده بي ني قتل حسين تماشا برگو چه دارد آخر اين تشنه اي كه بي ني افتاده برروي خاك بر ميهمان خود كس ننموده اين چنين ظلم اين ظلم كس نكرده بن سعد تا به حالا شد شرمسار بن سعد از حرف زينب آندم زينب بدان دگر تو كار حسين تمامست شمر ار سرش نبرد اين را بدان تو امروز شمر ار سرش نبرد ميدان تو داغ عباس كردي به شمر اشاره وانگه ببر سرش زود مأيوس شد (زماني) از ابن سعد زينب بنيستبنستبنتبنستبسنيتبمسنتبنميبتسمبتنيستب گفتا به شمر ملعون زينب به چشم گريان گر مي كشي حسينم بشنو زمن تو ظالم نبود روا حسين را تشنه بري سر از تن ديگر اجازه اي ده اي ظالما تو بر من مادر نباشد او را بندد زمهر چشمش آبش نمي دهي گر تو مهلتي بمن ده زينب نمود هرچند زاري و بيقراري در پيش چشم زينب آن بي حياي ناپاك لعن خدا (زماني) بادا بر آن سك دون تنبيتنبتيسنبتنمسيتبنمسيتبنمسيتبنمتسيمبنتس در آن صحرا چه مور ومار بنگر لشكر اعدا كنند آماده خود از بهر قتل زادة زهرا تلئلؤ نور از آن خرگه رود بر عالم بالا كه از سوز عطش دارند آنان ناله و غوغا رود از بهر آب اندر بر عموي مه سيما رسيده بر لب ازسوز عطش بنگر تو جان ما زبي آبي شده خاموش درتن مرغ روح از ما شده مدهوش بهر جرعه آب آن نوگل زيبا مگر باشد حرام اين آب بر ذرية طه چرا از خوردنش مانع شدند امروز بر ماها نما بهر خدا فكري بحال كودكان حالا زخجلت سربزير افكند پس ازآن حزين گفتا بميدان يا شوم كشته و يا آب آورم جانا فداي آل پيغمبر تو ميكردي سرو جان را نبتسنيبتنسيمبتسنيبتنسيبتسنيتبنميتبنمستبنست چه بگرفت از برادر اذن جنگ فرقة كافر خطابي بر سپاه كوفيان بنمود آنسرور جوي ننمود اثر بر قلب آن قوم جفا گستر بزد خود را بقلب آنسپه آن پور اژدر در رأسش به نيزه كرد وجسمش بخاك افكند فرسرانتبنيستبنسيتبنمسيتبنمسيتبنمستبمسنتبنم بيا اي دل بدشت كربلا يكدم گذر بنما بسمتي خيمه گاه كوفي و شامي به پا باشد بيك سمت دگر خرگاه اولاد نبي بينم صداي گرية طفلان هنوزم آيد اندر گوش همي بينم سكينه دختر سلطان مظلومان بعمو گويد او اي عم تو سقاي يتيماني رسان يك جرعه آبي برلب عطشان ما عمو بگهواره بود لب خشك اندر خيمگه اصغر همه وحش وطيوردشت مي نوشندازاين آب فراتي كه بمهر مادر ما فاطمه باشد رواكي باشد اي عم موج زن اين شط وماتشنه شنيد اين گفتگو عباس نام آور ازآن كودك مخورغم اي سكينه جان عمومي روم امروز زماني كاش بودي تو بدشت كربلا آنروز بيبينبتينبتنسيمبتنميبتسميبتمنيتبسنيمبتسمنبتم علمدار حسين عباس آنماه نكومنظر بدستش ذوالفقار حيدري آمد صف ميدان نصيحت هرچه كرد آن كوفي وشامي بي بنياد بقلب سنگشان چون ديد اثرننمود گفتارش فرس را راند آمد بر شريعه آنمه انور بناگه يادش آمد لعل خشك سبط پيغمبر تو نوشي آب لب تشنه حسين باكودكان يكسر نمودي مشك راپرزآب ننمودي لب خود تر روان گرديد بر سمت حريم شاه بي ياور سخن كوته مگو ديگرچه شد زين گفتگوبگذر بنيتبنيستبنسيتبنمسيتبنمسيتبمنسيتبمسبتنسميب نمائيد حمله از هر سمت بر عباس نام آور بنوشند و شوند از آب سير اولاد پيغمبر ميسر ني شود قتل حسين ابن علي ديگر چه مورومار گشتند حمله ور با نيزه وخنجر بناگه شد برون از پشت سر يك ظالم ابتر بشد دست رسايش قطع از شمشير آن كافر جداشد مشك بردندان گرفت آن ثاني حيدر مگر بيرون بري من را بسوي خيمه زين لشكر كه تيري آمدي برمشك آبش ريختي يكسر عمودي برسرش زد ازغضب آن دور ازداور صدا زد يا اخا ادرك حسين اي مظهر داور مگر رخسار تو بينم كه عمرم آمده بر سر بگفتا آه عباسم شد اندر خاك خون اندر تنتاتنانتبنيبسيبيسبيبييبسبسببيسبسيبنسيبتنسيتب چه كرباس او زهم قلب سپاه كوفه را بدريد كفي برداشتي زان آب به نزديك دهان آورد بخودگفتاكه عباس اين طريق مهرباني نيست بيادلعل عطشان حسين ازكف بريخت آن آب شدي لب تشنه بيرون ازفرات آن باوفا عباس (زماني) كرد عزم رفتن خرگاه شاه دين تناتاتناتاابللببليبليبسيقيسقبالبتالتالاتلاللالالال خطابي كرد بن سعد ستمگر گفت برلشكر رساند گر به خرگاه حسين اين آبرا عباس دگر دشوار گردد كار ماها كوفيان دانيد بحرف ابن سعدآن لشكر ازهرسمت هرجانب بشد گرم جدال كوفيان عباس شير افكن بدست راست عباس جوان شمشير افكند او بدست چپ گرفتي تيغ آوخ دست چپ ازوي نهادي سر بزين گفتاكه اي مركب توهمت كن بدين حالت بدي عباس باخودگفتگو ميداشت زبعد اين حكيم ابن طفل اندر برش آمد بهم بشكست فرقش برزمين افتاد از مركب به بالينم بيا جان اخا ديدار آخر شد (زماني)صيحة عباس درخيمه حسين بشنيد بيبيسبيبيبسيبيسبسيبسبسيببيبيسبسيبسيبيبيبيي نيتبنتيبنسيتبنيستبنسيتبسمنتبسمنبتسمنبتسمبتن زبهر جرعه آبي آن يگانه گوهر خود را برون آورد زآغوشش پسر آن مظهر يكتا بلند اندر هوا بنمود آن شش ماهة خود را كجاشد رحم واحسان ازشما اي لشكراعدا تمام وحش و طير دشت جز ذرية زهرا دهدجان طفل شش ماهه زبي آبي لب دريا چه تقصيريست برگوئيد طفل شيرخواري را برد آبش دهد پس آورد در نزد من او را خروش و همهمه افتاد اندر جملة آنها در آندم حرمله آن كافر مردود بي دين را نمي گوئي جوابي بر حسين آن زادة زهرا جواب باب گويم يا جواب كودك او را سفيدي حلق اصغر را نشان تير تو بنما نبتنميتبنيتبمنستبنمسيتبمنسيتبمنستبنسيتبنيتن بديدي حرمله نازك تر ازگل حلق اصغررا نهاد اندر كمان اندر هدف كردي رها او را بيامد بر گلوي اصغر آن سرور بطحا چه ديد اينگونه شه بگرفت كف زيرگلو اورا فشاندي برهوا خون گلوي نازك اورا فدا گردم براه تو صغير شيرخواري را گذشتمنبتنمسيتبيسنتبنميستبنميستبنميستبم بسوي قوم كوفي برد شه چون اصغرخودرا چه اندر صحنة ميدان بيامد سبط پيغمبر برو دست خود بگرفت قنداق علي اصغر خطابي كرد برلشكر كه اي قوم خدانشناس نوشند آب از آب فرات اي كوفيان آخر كجا باشد روا گوئيد در هر مذهب و آئين اگر كه من گنهكار شما هستم ايا كوفي بيايد ازشما يكتن بگيرد از من اين كودك چه گفتار شه خوبان بگوش آن سپه آمد بدينسان ديدچون بن سعدطلب كرداوبنزدخود بگفتاحرمله ازچه ستاده جاي خود خاموش بپاسخ حرمله گفتا اميرا گوي تو برمن (زماني)كرد اشاره يابن سعدبرحرمله آنگه بيبيبيبيبيبيبينبتينتبنسيتبنسيتبنمسيتبنسيتبنيتنت بروي دست شاه دين حسين آن زادة زهرا سه شعبه تير زهرآلود از تركش برون آورد بشد پرش زنان اندر هوا آن تير زهرآلود بدادي تشنه جان اصغر بروي دست بابايش همي بگرفت خون حلق فرزندش شه خوبان بسمت آسمان خون مي فشاندآنشاه گفت يارب گذشتم در رهت دادم دگر يارب برادرها رضايم شمر در راهت جدا سازد سر من را برند اندر اسيري شاميان اهل و عيالم را خداوندا تو هم آن وعده اي دادي وفا بنما وزان پس جانب خيمه ببرد قنداق اصغر را نبتينبستبنيتبنمسبتسنمبتيسنمبتسينمبتسينمبت خواب كن دامان مادر گلعذارم لاي لاي سير گرديدي زآب حاليا مادر بخواب يكزمان آرام شو اي شاخة ريحان من از عطش تا صبحدم روح و روانم لاي لاي چون نخفتي دوش تو تا سحر از تشنگي بهر جرعه آب نزد كوفي بي اعتبار از دم تير سه شعبه نونهالم لاي لاي بر سر دست پدر رفت از سر هوش تو اين چه آبي بود نوشيدي شدي بي تاب تو تا شود آرام اين قلب فكارم لاي لاي مثل بلبل چهچه زن دامن من حاليا تا تسلي يابد اين قلب من مضطر علي وزغمت مادرمسوزان جسم وجانم لاي لاي ديدة شهلاي خود بر رخ من باز كن پس بيامد زينب افكار زار ناتوان خداوندا زيار و ياور و فرزندهاي خود الاهي بعد ياران نوبت خودهست بدهم سر رضايم در وفاي تو رود اين سر مرا برني وفا بر وعدة خود اي خدا من ميكنم امروز (زماني)گفتگواين گونه شه باكردگارش كرد نتبينبتنيتبنيتبنيستبنسيتنمبتسينمبتيسباللببلذللل اصغر اي طفل صغير شيرخوارم لاي لاي كوفيان دادند آب برتو اندر دست باب آب نوشيدي تو منما بي قراري جان من چون نخوابيدي تو ديشب اي مه تابان من خواب راحت كن علي دامن مادر دمي جان من امروز رفتي همره باب كبار داد برتو حرمله آب اي صغير شيرخوار اين چه آبي بود او برتو داد اي ماه رو جان مادر تشنه رفتي آمدي سيرآب تو لب گشا مادر زهم با مادرت كن گفتگو لب گشا اصغر زهم گفتگو با من نما برگشا لب بر تكلم بر رخ مادر علي بر جراحات دل مادر بنه تو مرهمي اي علي اصغر دگر قلب مادر خون مكن مادر شهزاده اصغر بود با آه و فغان نوحه گر مادر برايش شيرخوارم لاي لاي همچه ني نالان بود ريزد اشك از چشم تر موج زن آب روان در وادي كرببلا آب نوشد اصغر از تير شرارم لاي لاي در لب شط فرات از جفاي روزگار كودك و پير و جوان باشند زارودل كباب داد جان تشنه عزيز كردگارم لاي لاي آن فراتي از ازل بود مهر فاطمه بخش جرم حاضرين را جملگي ازمردوزن هم (زماني) ذاكر و مداح زارم لاي لاي بر علي اصغر آن امام انس و جان نبتيسبنيتبينبتينبتسنبتسنيبتسنبتمتسنتنتنتنتنتنتت اصغرا سير زآبت لب دجله زجفا روي دست پدر اي كودك من آن بيدين آب دادت عجب آن حرملة كافر من گلوي نازك تو را هدف تير نهاد گوش تا گوش گلوي تو چه كرباس دريد آب گشته بصف كرببلا قيمت جان ديو و دد آل پيمبر همه باشند كباب دستگير سپه شام خرابند همه گلويت چاك بشد از دم پيكان شرار حلق اصغرچاك ديدازگوش تاگوشش چنان ديد بر دست رباب هست قنداق پسر بركشيد آهي زدل زينب بگفتا اي خدا ديو و دد سيرآب شادابند زين آب بقا جان دهد آل نبي بهر آب اي كردگار بارالاها آل پيغمبر زبهر جرعه آب تشنه جان دادند ياران حسين خود آنجناب در لب شط فرات تشنه جان دادند همه دادمت برتو قسم اي كردگار ذولمنن در خصوص از ذاكران و بانيان انجمن بخش اين سينه زنان خالق كون و مكان نبتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت حرمله كرد عجب از دم پيكان بلا داد از تير سه شعبه به تو آب از ره كين تشنه بودي بسر دست شهنشاه زمن رحم بر كودكي تو ننمود آن شداد نوك پيكان بگلوي تو چه از راه رسيد آه فرياد كه از جور و جفاي عدوان موج زن شط فراتست بنوشند از آب تشنه لب آل نبي جمله كبابند همه جاي يك قطرة آب اصغرم اي ماه عذار دمبدم مي شود افزوده بر اولاد نبي از كرم كن (بزماني) نظر اي حي مجيد جرم و عصيان همه شيعه ببخشا زكرم نبتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت بقصد شيرخواره اصغر شه هدف بگرفت او حلقوم اصغر بقصد كودك سلطان ابرار گلوي طفل شه پاره از آن شد زخون گرديد سرخ قنداقة آن به بازوي پدر آن تير بنشست بيافتاد و نهان شد بر دل خاك گلوي طفل و بازوي پدر زد بگفتا خالقا پروردگارا بدرگاه خود اي خلاق بي چون بدادم در ره تو شيرخوارم شده مرثيه خوان بر من (زماني) نبتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت بزد صدا بكجائي عمو بدادم رس بخاك و خون تنم از ضرب تيغ افتادست برون ببر تو مرا از صفوف قوم ظلام اجل مقابل من قاتلم بسر آمد بارالاها تو وزاين ظلم يقين آگاهي اي خدا حق علي اصغر آن شاه شهيد حق آن كودك شش ماهة سلطان امم نبتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت نهاد اندر كمان تير سه شعبه كشيدي گوش تا گوش آن ستمگر رها بنمود از شصت آن جفاكار چه تير حرمله پرش زنان شد سر دست پدر وزنوك پيكان زحلق نازك اصغر چه بگذشت گذشت از بازوي آن شاه لولاك به تيري دو نشان آن بدسير زد شه خوبان چه ديد اين ماجرا را قبول از من تو اين قربانيم كن توئي شاهد ايا اي كردگارم الاهي شاهدي البته داني نبتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت فتاد روي زمين چنن كه قاسم نورس عمو بيا كه مرا رفته است كار از دست رسان توخود بمن اي عم كه گشت كارتمام زمان آخر من گشت عمر سرآمد كه ديدن رخ تو شد دگر بمن مشكل مراست آرزوي ديدنت عمو تو بيا بگوش شاه شهيدان فغان زدل بكشيد روانه گشت بسمت عدوي بداختر بزانويش سر قاسم (زماني) او جان داد نبتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت آن شهنشاه نكوفر خود بيامد سوي ميدان گفت بر آن خيل لشكر اي گروه نامسلمان زادة زهراي اطهر كوفي و شامي ملعون من كه امروزازجفاتان گشته ام بي ياروياور ميوة بستان احمد آن رسول حي سبحان سبط پيغمبر حسينم مظهر خلاق بي چون اي ستمكاران كافر برشما من ميهمانم دركجا كس ياددارد اين چنين ظلمي بمهمان تشنه لب اندر لب آب سربرند ازجسم مهمان پس كجا شدعهدوپيمان اي لعينان ازشماها بي وفائيها سراسر از شما ظاهر بدوران از شما اي قوم ملعون اندر اين دشت و بيابان اين ستم ننمود نمرودكي به جا آورد شداد بي وفايان ستمگر دور از خلاق يزدان سرم بخنجر بران همي برد قاتل نهاده خنجر خود را بحنجرم اعدا امان كه صيحة قاسم بخيمه گاه رسيد سوار بر فرس خويش گشت آن سرور رساند خود بسر نعش قاسم ناشاد نبتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت گشت بي انصار و ياور شاه مظلومان حسين چون كرد برآن قوم ابتراين خطاب آنشاه خوبان سبط پيغمبر حسينم اي گروه نامسلمان ايهاالكوفي بدانيد اي ستمكاران ابتر زينت عرش خدايم زادة زهراي اطهر اي گروه نامسلمان ايهاالكوفي ملعون باب من ساقي كوثر بر شما من ميهمانم از جهود و گبر كمتر بر شما من ميهمانم درتمام مذهب ودين كي دهدكس ياد اينسان در ديار كوفه كوفي ميهمان گرديد ما را جمله ببريديد يكسر از چه ره مهر و وفارا ظلم بي اندازه تا كي برمن و اطفال زارم كس چنين ظلمي به عالم تاكنون كي ميدهد ياد جز شما آل اميه لعن حق بر جمله تان باد كذب شد گفتارهاتان كذب شد گفتارهاتان درجوابش جمله خاموش آن همه قوم ملاعين غيرتيرازچهارسمتش جانب آن شه چه باران سوي شاه دين چه باران حلقه سان آن قوم كوفان ذوالفقار حيدري را بركشيد آنشاه ابرار همچنان آتش كه افتد در ميان يك نيستان از دم تيغش گريزان كوفيان و اهل شامان چون خزان برگ ازدرختان برزمين ازاهل كوفه كوزند خود رابقلب سنگ اندر كوهساران سوخت جسم و جان آنان سان برگي از درختان هركرا اندر كمر زد زان ستمكاران سفاك الحذر زان قوم كافر از زمين رفتي بكيوان داد فرياد عدويان هرطرف آن قوم كوفان هرطرف سيلاب جاري خون زقوم اشقيا شد پشته پشته برروي هم ريختي كشته زآنان راه از رفتن بر اسبان برشماها باد لعنت اي گروه شوم ملحد اصل ونام خويش ظاهركردچون آن خسرو دين نامدي اندر جوابش زان جفاجويان پركين تير از هر سمت آمد چون نگين او در ميانه ديد چون سبط پيمبر آن ستمكاران غدّار حمله ور گرديد وانگه بر گروه شوم اشرار هرطرف مي كرد رويش مثل روباهان مكار ازدم شمشيرخونريز برزمين مي ريخت آنشه مي زد آتش جان آنان همچنان برق جهنده از دم شمشير آنشه از فرس برخاكشان ريخت هركرا برسرزدي تيغ تا بسينه كرديش چاك چون خيار اورا قلم كرد ازفرس افتاد برخاك از زمين بر آسمان رفت در گريز از تيغ آنشه همچنان يك دجلة خون سرزمين كربلا شد غوطه ور اندريم خون بس گروه بي حيا شد آنچنان گرديد بسته خون در آن دشت و بيابان مي نمودي چاك فرق آن ستمكاران بدخو داد بر او عهدنامه بسته بود آنشاه خوبان جبرئيل و گفت برآن گير اي سرور تو برخون اي حبيبم زندگي اين جهان گركه توخواهي شد قبول از تو شهادت نزد ما البته ميدان يا حسين اين را تو ميدان تا رضا گردي تو از آن زاده زهراي اطهر ايها الكوفي و شامان در بر آن حي معبود رو پيامم بر تو جبرئيل نوجوانان جمله دادم خوددهم سرراه يزدان من وفا بر عهد و پيمان شمرم از تن آن سك دون دل بر اين دنياي فاني من جوي ديگر ندارم تاكه بنمايد وفا برعهد خود خلاق بي چون بر دلم باشد تو ميدان آرزوئي نيست جز آن تكيه بر نيزه زد هل من ناصر وانگه بفرمود ياوري برمن در امروز او نمايد از دل وجان جد من ختم رسولان هر طرف بودي روانه بود سرگرم جدال كوفيان آنشاه نيكو ناگهان جبرئيل آمد از سما اندر بر او برگرفت آنگه ركابش يا حسين اين عهدنامه گفت پيغامت رساند حق ايا شاه گرامي مي دهم برتو نمايم زنده يارانت تمامي آنچه داده برتو وعده آنقدر زامت ببخشم سبط پيغمبر حسينم اي گروه نامسلمان نامة عهد ازل ديد شه بگفتار و تو جبرئيل بر سر عهد و وفايم استوارم رو تو جبرئيل گو به محبوبم نمايم مي دهم سر تا كه برد جبرئيلا بمن بعهد خويشتن بس استوارم بر اميد وعدة خلاق خود روز شمارم بخشش عصيان امت در جزا از كردگارم گفتگوي خويش آنشه چونكه باجبرئيل بنمود يكنفر مي باشد آيا ازشما اي قوم مردود تا كه اندر روز محشر شافعش از جرم و عصيان عاقبت ازخاك آنشه ازسرزين سرنگون شد سرجدا زانشه(زماني) قطع تو اين گفتگوكن كرد رأس شاه شاهان بر فلك چون ماه تابان نبتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت آمد از خيمه برون ديدن شاه شهدا زينت عرش خدا روي زمين افتاده طرف ديگرتن صدچاك حسين روي زمين اين حسينست كه افتاده بدست جلاد يا كه مهمان بشما فرقة بد اختر نيست كشتن زادة زهرا چه تماشا دارد گفت تقدير خدا را نتوانم تدبير ور من او را نكشم ماتم اكبر كشدش داغ قاسم كشدش مرگ علي اصغر آن بسوي شمر سرش قطع تو بنماي بزود التماسش به بر زادة بين سعد پليد آمدي گريه كنان جانب شمر آن مضطر نبتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت شمر بنشسته بكف خنجر بران زستم بهر خلاق جهان بر تو مرا هست سخن در بر دادار گردد درجوابش تيرخنجر زان بدانديشان روان شد شمر بيدين تيغ بركف بهر قتل او روان شد بر سر نيزه چه خورشيد نور از آن سر بود رخشان نبتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت زينب غمزده با چشم تر و سوز و نوا ديد از خاتم اجلال نگين افتاده يكطرف ديد ستاده پسر سعد لعين گفت اي ظالم بيدين زدل سخت تو داد مگر اين غرقه بخون زادة پيغمبر نيست شمر بر سينة بي كينه او جا دارد عمر سعد خجل گشت سرافكند بزير گر من او را نكشم داغ برادر كشدش گر من او را نكشم زينب بيچاره تو دان پسر سعد چه اين گفت اشاره بنمود ديد چون زينب بيچاره نيفتاد مفيد نااميد گشت (زماني) چه زبن سعد شرر نبتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت ديد زينب بروي سينة سلطان امم گفت اي شمر كمي صبر و بده گوش بمن التماس من اگر هست بنزد تو قبول گر كه خواهي ببري مهلتي بر خواهر او سير بينم دم مردن رخ زيباي حسين داغ عباس جوان كشتة اكبر ديده بهر يك جرعة آبي جگرش گشته كباب سر ببرند زحيوان زبان بسته چنين تشنه زو سر زبدن شمر ستمگر نبرند از چه ره تشنه جدا سر ببري از تن او پسرفاطمه آن دخت پيمبر باشد زينت عرش خداوند خود اين شمر دنيست آب نادادن او در دم مردن نه رواست ده اجازه تو بمن يكدم ايا شوم دغا دم مردم لب او تر بكنم اي فاجر بس (زماني)كه دل شيعه همه گشت كباب نبتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت صبر نما جان اخا يا حسين خسته دلي بين عقب غافله بلك سوي قافلة خود رسد برتو وصيت بودم يا اخا گويمت اي خاك سيه بر سرم چون كه حسين كرد سفر از وطن آخر اي شمر منم دختر زهراي بتول رأس فرزند نبي را تو مبر از تن او تا كشم جانب قبله زوفا پاي حسين آخر اين غرقه بخون داغ برادر ديده بعد از اين داغ فراوان بلب دجلة آب كي روا هست چنين در همة مذهب و دين وقت كشتن بزبان بسته اول آب دهند كم زحيوان زبان بسته نمي باشد او اين كه افتاده بخون سبط پيمبر باشد باب او ساقي كوثر علي بن عم نبيست زينت عرش خدا مي كشي رحم توكجاست گر كه ناياب بود آب در اين دشت بلا تا زآه دل وز اشك دو چشمان آخر كي روا هست حسين تشنه دهد جان لب آب نبتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت تند مران مركب ايا نور عين قافله سالار قفا كن نگه اشك فشان ناله كنان مي دود صبر برادر تو حسين جان نما هست وصيت بتو از مادرم گفته چنين فاطمه مادر بمن باشدش آن منزل آخر براو بهر جدالش رسد از هر ديار از تو چه اين كهنه طلب او كند دان بودش آن سفر آخرين بوس تو حلقوم ورا آن زمان آمده صبري كه به جا آورم جاي بيارم من زار ملول صبر نمود زينب گريان رسيد تا كه بدان گفته نمايد عمل گشت جدا زان شه بدر حنين او بحرم با غم و ناله رفت گشت همينش ز امام غريب بود بدوش سپه كافرش تازه از او خون چكد اندر زمين كو تن تو هست به نيزه سرت جبهة بشكسته ببينم ترا رأس خود او چوبة محمل بزد جاري وز او خون شدي ريزان بخاك خون زسر او بزمين مي چكيد نبتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت نبتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبتكركرد چه در كرببلا منزل او لشگر بي حد و فزون از شمار بيكس و بي يار حسينم شود زير لباسش چه بپوشيد اين در عوض مادر خود آنزمان حال بخاطر سخن مادرم آي فرود تا سخنان بتول گفتة خواهر شه شاهان شنيد آمد و بگرفت برادر بغل بوسه بزد زير گلوي حسين شه بسوي لشگر كوفه برفت آخر ديدار بر آن غم نصيب بار دگر ديد سر ني سرش ديد كه او راست شكسته جبين گفت فداي تو شود خواهرت دور زانصاف بود اين اخا آه در آندم زجگر او بزد جبهة انزار حزين گشت چاك دمبدم او ناله (زماني) كشيد نبتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت نبتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت نبتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت بنهاد بروي خاك سر آن پادشه اطهر ضعف كرد آنسرور در دجلة خون اندر مي زدي شنا درخون خود بود برزمين غلطان آورده چه عنقا پر برون جسم حجت داور بين كه نيستم ياور حق خالق داور مادرم نباشد فاطمه مادري بمن بنما هم چه باران از اطراف من تير آيد ازلشكر اي خاك بلا بنگر كوه و دشت سرتاسر چاك چاك اعضايم همه ازتير وسنان باشد بهر حق بيا شو مرهم زخم هاي من يكسر اي خاك بلا بنگر بر جراحتم آخر زخم بي دوايم بجگر داغ علي اكبر هست شد قدم چه دال ازغم عباسم آن غضنفر فر آه بر جگر ديگر شيرخواره ام اصغر سوزدم زبان از تشنگي اندر كام خشكيده نبتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت افتاد چه بر روي زمين شاهنشه بي ياور وز جراحت بسيار هم چه ماهي غلطان هم چه ماهي غرقه بخون آنشاه ملك دربان از تير و سنان نيزة آن گروه بي ايمان اي دشت بلا گفتا ياوري بمن بنما اي دشت بلا بهر خدا ياوري بمن بنما نيست ياوري بهرم بجز تير و نيزة اعدا زخم تنم افزونست چون مور و ملخ دشمن اي زمين مرا زخم بدن بين زحدفزون باشد همچه چشمه خون ازبدنم روي توروان باشد زخم تنم افزون است بهر حق بشو مرهم اي خاك بلا اين همة زخمها بمن سهلست زخم دگرم بركمر است آن داغ برادرهست جا گرفته روي داغ داغ طفل شش ماهه اي خاك زسوزتشنگي بين اين دل غمديده زخمها زگرما سوزدم نيست طاقتم ديگر بر جراحتم يكسر جسمم شده پر آذر چون دائره اندر گرد او خيل فرقة بي باك اندر شادي وشوق و شعف كوفيان بداختر كوفي جفاگستر نور چشم پيغمبر چون عموي خوددرخاك وخون آن كودك مه ديدي جانب عمو آمد دوان آن كودك مه منظر عم خود بچشم تر عبدالله مه منظر ديد آيد عبدالله دوان اندر طرف ميدان مگذار تو عبدالله را آيد بسوي لشگر اي خواهر غم پرور اين گروه بد اختر از مهر درآغوش كشيد آن كودك انور را ترسم كه زداغ تو شود خاك ديگرم برسر جمله لشگر كافر وز رفتن خود بگذر اين دشت سراسر چون ملخ پرزقوم عدوانست ترسم آفتي زينان رسد برتو اي گل احمر گرمي توازحد بس فزون برمن ازچه گرديده پاشيده نمك گويا وز شدت اين زخمان چون طائر بسمل بزمين آن پادشاه لولاك هاي هوي ان اهريمنان مي رسيد برافلاك فخر مي كنند برخود كشته اند آن دونان درخيمه سرابود ازحسن كودكي چه خورشيدي بيرون زحرم روبسوي قتلگاه گرديدي مي دويد بر سوي تا بعم رساند خود بگشود زهم ديده چه آن شاهنشه مظلومان زد صدا درآندم از حرم گفت زينبا اكنون مگذار بيايد او مي كشند او را هم بشنيد چه زينب آنزمان آواز برادر را گفت اي ضياء ديدگان برگرد مرو اما در كمين چه صيادان عمه جان بيا خيمه سوي خيمه رو اي عمه جان آفتاب سوزانست هريكي چه گرگي دركمين گوشة بيابانست قوم دور از داور عمه از دم خنجر بين عموي من بيكس وياركن رهايم اي عمه قاتلش بسر عمه ببين ايستاده با خنجر بهر خالق داور برعمو زمن بگذر آمد طرف ميدان بر آن پادشه عالم چون ماهي دردجلة خون باشداوبخون اندر ديد دست با خنجر سربرد از آن سرور نبتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت بر سر نعش حسين آن امام عالمين ازحد افزونست بر او جاي شمشير و سنان بر زمين جاري زضرب تير و شمشير وسنين يك نگين جاي درستي برتن آنشه نديد گفت آيا اين تن بي سر حسين باشد حسين هست مثل خانة زنبور از تير عنود كس شمار آن نداند جز خداي عالمين تا كه ديده كارگر باشد بر او بنشسته تير سروري كو بود سرور بر تمام نشئتين فرصتت نخواهند داد سر جدا نمايندت پس بگفت عبدالله زار كن رهايم اي عمه گرد او سپاه نابكار كن رهايم اي عمه عمه جان رهايم كن تا كه خود رسانم من زد دست بدست عمه اوگرديد دوان وزغم ديد مي زند درخون شنا بهتر بني آدم قاتلش بسر باشد خواستي (زماني) او بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت آمد اندر قتلگه زينب دوان با شورشين ديد چون ماهي به بحر خون شه بدر حنين ديد جسم بي سر شه را فتاده بحر خون هم چه چشمه خون ازآن جسم لطيف آيد برون كارگر تا چشم باشد جاي تيرو نيزه ديد از دل پردرد خون آن لحظه آهي بركشيد اين تن بي سر كه مي باشدچنين سرخ وكبود تير در پهلوي هم از چه بر اين تن جا نمود پر برآورده چه عنقا گفت اين جسم منير ازجفا و ظلم اين شامي و كوفي شرير چون گل پژمرده اي افتاده اندرروي خاك گفت آيا اين بدن باشد مرا نور دو عين زان بدن باشد حسين آيا عزيز كردگار باشد از چه بي سر افتاده شه با زينب وزين كورگردم گركه اين هست نورچشمان علي حال بينم بي سرش ازظلم قوم ظالمين اي تن بي سر اگر هستي تو فرزند رسول گر حسين من تو باشي اي ضيا هر دو عين شد برون اي زينب محزون من خواهر بيا آمدي خوش آمدي خواهرحسينم من حسين اين صدا را اي زماني زينب زار حزين اندر آغوشش كشيدآن جسم رابا شورشين بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت ازچه ره عريان بدن افتاده باشي چاك چاك مثل شاخ ارغواني بودي اندر نزد من بي سروصد پاره پيكر اي عزيز داورم همچه ماهي جسم تو غرقه بخون در قتلگه ساز برخواهر بيان آيا كجا شد از تو سر ميهمان برخولي مردود بي دين گشته است اي (زماني) آن ستم ديده بيان مي كرد او بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت هست اين جسم لطيف ازتيغ عدوان چاك چاك بود حيران زينب آنگه با نواي سوزناك در تعجب بود آن مظلومة زار و فكار گفت خاكم برسراين تن گرحسين گلعذار كاش ميرم گر كه باشد اين بدن سبط نبي ساعتي نگذشت زين اوداشت جسم سالمي پس كشيدازدل خروشي گفت باقلب ملول ده جواب خواهرت را حق زهراي بتول ناگهان از حنجر ببريدة شه يك صدا من حسين باشم قتيل كوفيان بي وفا چون شنيد از حنجر ببريدة سلطان دين شد دوان بر جانب نعش شهنشاه مبين بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت جان خواهر باد قربانت ايا اي جسم پاك ساعتي نگذشته از اين بيش اي رنگين بدن حال مي بينم چنينت خاك عالم بر سرم گوي بر خواهر سرت باشد كجا اي پادشه جسم تو در قتلگه در دجلة خون غوطه ور خاك برفرقم سرت گويابه كوفه رفته است گفتگو اينگونه زينب با تن شاه نكو بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت اي ستم پرور بيا خواهر مضطر بيا نوبت ميدان من شد جنگ قوم كافرم زين سفر نايم برت ديگر من اي غم مبتلا كشته گرديدند اندر دست قوم بدسير در زمين كربلا از ظلم قوم اشقيا داغ قاسم برده صبر و طاقتم از دل چنين آه آه از داغ اصغر آن صغير مه لقا تا كه آرد ذوالجناحم در حضور من همي تا روم شد دير آن عهدي كه بستم با خدا حالت آنشاه را افسرده آن مضطر بديد خواهرت گردد فدايت گفت اي شاه هدا ذوالجناح آورد نزد سرور خوبان حسين شو سوار ذوالجناح اي نور چشم مصطفي تو شهي ما جملگي اندر ركابت بنده وار همره تو سوي ميدان گروه اشقيا تا بخاطر نگذرانند اين چنين قوم ظلم صف كشيم اندر مقابل بر سپاه بي حيا صبر بنما زينبا ده گوش بر گفتار من كن پرستاري تو ايشان از ره مهر و وفا بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت شاه دين گفتا بنزدم زينب اي خواهر بيا نوبت جانبازي من گشته اي خواهر بيا آي اندر نزد من اي خواهر غم پرورم با تو مي باشد وداعم شد زمان آخرم ياوران و نوجوانانم تمامي سربسر حاليا بي يار و بي ياور شدم خواهر نگر خواهرا قدم كمان از داغ عباسم ببين قلب سوزد از فراق اكبرم آن مه جبين عزم ميدان دارم اي خواهر ندارم ياوري آر اسبم زينبا چون يار من در هر غمي زينب غمديده گفتار برادر را شنيد زد دو دست خويش برسر آه ازدل بركشيد شد روان زينب در آندم با فغان و شورشين گفت گيرم من ركابت اي ضيا هر دو عين غم مده برخويش ره اي پادشاه تاجدار صف زده پش سر آئيم از صغار و از كبار جاي عباست اخاجان من علم برپا كنم بي علمدار سپه باشد حسين شاه امم گفت شاه تشنه لب اي خاهر گريان من بر سوي خيمه تو خواهر كودكان زار من ظلم بي پايان رسد برتو همي از كوفيان زين زمين تا كوفه از كوفه سوي شام بلا رأس من در طشت بيني پيش روي آن پليد پيش چشمان تو و طفلان زار بي نوا بهر جنگ كوفيان آنزادة ختمي مآب سوي ميدان بهر جنگ آن پادشاه هل اتا بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت كوفيان بي وفا شاميان پرجفا ايهاالكوفي بگويم من نژاد خود همي در جزا عذري نباشد ديگر از بهر شما نور چشم فاطمه بانوي روز جزا من حسينم من حسين اي كوفيان روسيه شير يزدان باب من باشد علي مرتضي مادر من فاطمه بانوي روز جزا خواستگار آمدن بر من شديد از مرد و زن آمدم حالا چه باشد از شماها اين جفا هرچه شه بنمود با آن روسياهان گفتگو ني جوابي آمدش بر او بجز تير بلا ذوالفقار حيدري بيرون كشيد آن پاك زاد خرمن عمر عدو را داد بر باد فنا زينبا رنج تو باشد بعد از اين از من فزون مي روي اندر اسيري با تمام كودكان مي روي بزم يزيد از ظلم اين قوم عنيد مي زند چوبم بلب آن دور از حيّ مجيد اين بگفت و شد سوار اسب آن عاليجناب مركب خود راند آنشه اي (زماني) با شتاب بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت شاه دين گفتا بلشكر ايهاالقوم جفا من حسينم من حسينم نور چشم مصطفي كرد بر لشكر خطابي اين چنين سبط نبي تا كه از اصل و نژاد من بيابيد آگهي سبط پيغمبر منم زادة شير خدا نام خود گويم شما دانيد اكنون اي سپه جد من باشد محمد مادر من فاطمه نام من باشد حسين كوفيان پرجفا كوفيان خوانديد من را در ديار خويشتن من بگفتار شما بي غيرتان پرزفن جمله خاموش ازجواب شاه خوبان آن عدو مثل خاموشان همه خاموش از گفتار او ديد شه آن بي حيائي زانگروه كج نهاد هم چه آتش در نيستان قلب آن دونان فتاد برگ ريزان كوفيان برخاك مي افكندورفت دجلة خون كرد از خون عدو آن دشت را پشته پشته كشته روي هم از آنقوم جهول اين شجاعت از ازل در شأن او بودي روا مي فكندي از سر زين بر زمين قوم خصال جبرئيلا خود رسان تو در بر محبوب ما ناگهان جبرئيل حق آن لحظه آمد در برش ديد شه آن عهدنامه بسته بود او با خدا تكيه بر نيزه بزد آن پادشاه محترم آورم پيمان و عهد خود به جا من حاليا رو زنزد من بر حي مبين اي جبرئيل آنچه بستم عهد با دادار خود سازم وفا اززمين كرداوعروج آن لحظه سمت آسمان تكيه بر نيزه نمود بگذر (زماني) قصه را بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت خرمن عمر مخالف را همي مي داد باد جبرئيلا از سما اين لحظه رو اندر زمين نزد محبوبم حسين رو تو پيام از ما ببر پس زقول ما سخن در نزد محبوبم بگو گرجهان خواهي دگربرتودهم سبط رسول باز هريك را حيات تازه از نو من دهم هرطرف رو كرد چون باد خزاني ازدرخت قلب آن لشكرهمي ازيكديگربدريد سخت بسكه افكندي زكوفي برزمين سبط رسول مرحبا براو كه بودي نازپرورد بتول بود سرگرم جدال آن پادشاه با كمال شد خطاب آندم بجبرئيل از كريم لايزال بود شه سرگرم جنگ با آن گروه كافرش داديش آن عهدنامه بسته او با داورش بركشيدازجنگ دست وان لحظه سلطان امم بروفا و عهد خود از جان و دل من حاضرم گفت شه آندم بجرئيل امين اي جبرئيل ده پيام از من بخلاقم چنين اي جبرئيل چون شنيدي جبرئيل حق از آن شاه جهان بركشيدي دست شه وانگه زجنگ كوفيان بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت بود شه سرگرم جنگ كوفيان بدنهاد شد خطابي آنزمان از حق جبرئيل امين در زمين كربلا زودي برو بنما گذر ده نشان اين عهدنامه جبرئيلا تو به او گوي او را شد شهادت از تو در نزدم قبول نوجوانان و عزيزانت همه زنده كنم در زمين كربلا اندر بر سبط نبي جبرئيل حق گرفتي كرد بر او اين خطاب گوش ده گويم پيام خالق سبحان من گر جهان خواهي نمايم باز بهرت برقرار شد قبول از تو شهادت يا حسين در نزد ما ياور و انصار تو زنده كنم اي پادشه بركشيد آنگاه دست آن شاه شاهان از نبرد بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت زجور چرخ فلك بين چه فتنه برپا شد بدشت كرببلا محشر آشكارا شد زگرد سم فرس تيره دشت و صحرا شد براي جنگ مهيا تمام آنها شد بخيمه آب دل زار آل طه شد بسوي خرگة آن پادشاه بطحا شد يقين بخود همگي وقت جنگ آنها شد يكان يكان همه عازم بجنگ اعدا شد روان حسين بسر نعش پاك آنها شد زبعد آن همه نوبت بشاه والا شد مرا هواي نبردم بجنگ اعدا شد چه برگ گل همه پرپر ببين بهر جا شد كه تا بپوشمش آن رشته دست زهرا شد زآسمان آنگاه آمد پيك خلاق جلي اندران هنگامه وان گيردار او را ركاب نامة عهد ازل را گير اي سلطان من حق سلامت مي رساند اين چنين اي شهريار باز پيغام دگر اين گونه ات داده خدا جان دهم من باز از نو نوجوانت همه گفتة جبرئيل حق را شه (زماني)گوش كرد بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت دلا بنال كه وقت خزان گلها شد بحكم زادة بن سعد روز عاشورا بجوش لشكر كفار آن چنان آمد چه مور و مار كشيدند صف زهر جانب صداي كوس و نقاره بلند از هر سمت چه رود آب روان لشكر عبيد زياد سپاه كفر بديدند ياوران حسين براي جنگ گرفتند اذن از شه دين شدند عاقبت از خرد وزكبار شهيد فتاده روي زمين پاره پاره تن هر يك بگريه گفت بزينب بيا برم خواهر بخاك و خون شده غلطان تمام يارانم برو بيار تو آن كهنه پيرهن برمن براي سردي دگر حفظ بهر گرما شد مرا تو سير ببين وعده روز عقبا شد سوي سپاه روانه عزيز يكتا شد بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت بسان ماهي بسمل فتاده در يم خون نمود قطع زپيكر سر منور آن نگر كه بعد چه ظلمي بشد بكشتة آن نماند در بر آن غير جامه كهنة آن بجاي ماند همان كهنه پيرهن تن آن زبهر بند زر آمد بروي كشتة آن بجاي مانده همان بند بود مقصد آن گره گشود يكايك زبند آن سك دون بلند گشت در آنگاه دست شاه جهان كه يعني شرم از اين ساربان شوم بكن گرفت دست شه دين بدست زشت چنان جوي نداد تكان دست آن امام زمان بجستجوي درآمد بمقتل آن سك دون بيامد او بسر نعش پاك بي سر آن نكرد خوف زخلاق پاك داور آن بلند دست چپش بند برگرفت چنان كه دست چپ فكند او زشاه تشنه لبان بزير جامه كنم كهنه پيرهن در بر كه اين سفر سفر آخر است اي زينب (زماني) كرد ببر كهنه پيرهن آخر بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت زصدر زين بزمين شد چه شاه دين غلطان رسيد شمر ستمگر براي كشتن او بزد بنوك ني و جسم او فكند بخاك برفت از تن آنشه لباس بر غارت كه آن سپه زبرون كردنش حيا كردند خداي لعن كند ساربان ناجنسش بديد آنگه بغارت لباس او رفته بدست بي وضوي خويش آن لعين دغل نمود عزم كه بيرون بياورد آنرا بروي بند نهاد و گرفتيش محكم حيا نكرد از آن ساربان بد اختر تلاش كرد بسي تا جدا كند آن دست بشد چه عاجز و از جا بلند شد وانگه در آن زمان يكي تيغ شكسته پيدا كرد زبند دست شه دين جدا نمودي واي چه خواست بند ربايد دگر عزيز نبي نمود عزم دگر آن لعين بي بنياد فتاد خوف بر او شد جدا زكشتة آن (زماني) گشت نهان مثل غالب بي جان بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت كشته شد با نوجوانانش عزيز كردگار ابر تيره از زمين برخاست خون آمد به بار كوه و دشت وآسمان را كرد پر گردوغبار گوئيا طوفان نوح اندر جهان شد آشكار زان شدي رضوان چه لاله ازغم آن تاجدار نه فلك گريان شدي خون آمدازچشمان به بار چون شدند ايشان اسير اندر كف قوم شرار خاك آن صحرا زخون پاك آنان لاله زار بر سروسينه زنان گريان چه ابر اندر بهار آوخ از دست جفايت اي سپهر كج مدار آشكارا كردي آنچه دل بدت اي نابكار كشتي آنكس راكه بودي زينب عرش كردگار دست برسينه ستاده خدمت او بنده وار كشتي آنكس مادر او هست خاتون شمار روز را كردي بچشم شيعيان چون شام تار تا ابد ظلم تو ماند اندر زمانه برقرار از (زماني) ماند اندر دست شيعه يادگار بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت رسيد هاتفي ناگه زآسمان گوشش زترس گوشه اي اندر ميان آن اجساد بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت در زمين كربلا از ظلم قوم بدشعار عرش حق لرزان شدولوح وقلم خون گريه كرد باد طوفان شديدي روي عالم را گرفت در تمام روي اين دنياي پراندوه و غم گشت حوراهمچه گل درخلدازغم جامه چاك زآه آل مصطفي شدجن وانس اندرخروش شد زدود و آه شان روي جهان يكسر سيه نوجوانان نبي هريك فتاده گوشه اي دختر زهرا دوان گرديد از پرده برون بركشيد از پردة دل ناله گفتا اين چنين عاقبت اي بي حيا كشتي جوانان نبي فكر كن بنگر كه را كشتي ايا اي نانجيب آنكسي را كشته اي جبرئيل خادم بر درش تومكن برخويش فخر ازكشتن سبط رسول بي حيا انجام دادي عاقبت كار خودت لعن حق بادا بتو بركار و هم رفتار تو ظلم از تو ماند ليكن شعرهاي جانگذار بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت در زمين كربلا از ره مهر و وفا بهر غارت آن ستمگر از براي بند زر خواستي دست دگر زانشاه بنمايد جدا درهراس افتاد از آن صوت آن مردود دون در تماشا بود بيند تا چه باشد ماجرا بر سر نعش حسين آن پادشاه بي معين هم علي ديگر حسين آن پادشاه مجتبا مير بايد اين صدا از سر تمام عقل و هوش ديدن فرزند خود صديقة روز جزا بر سر نعش حسينش با دو چشمان پرآب روي نعش بي سر آن كشتة قوم دغا يكصدائي شد برون اي مادر من السلام ديدن من با پدر هم با برادر از وفا نيست دست و پا و سر اعضايم افتاده زكار مي شدم از جا بلند اي مادرا اي مادرا مي زدم بوسه زراه مهر من بر پاي تو دار معذورم بدين حالت تو اي مادر مرا جسم من آن بي حيادرخاك واندرخون كشيد بعد كشتن تاختندي بر تن من اسبها بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت از جنان آمد بديدار حسينش مصطفي با علي مرتضي با فاطمه با مجتبا روي نعش شه بدي آن ساربان بدسير دست شه افكنده بود آنشوم از حق بي خبر ناگهان صوتي رسيد از آسمان برگوش آن خويش را بنمود پنهان در ميان كشتگان ناگهان ديد از سما يك هودجي آمد زمين شد برون زان مصطفي قد كمان حال غمين باز ناگه ديد صوت طرقو آيد بگوش ديده بربنديد زهرا مي رسد با صد خروش از جنان زهراي مرضيه بيامد باشتاب مرتضي و مجتبي و خاتم ختمي مآب ناگهان از حنجر ببريدة شام انام آمدي خوش آمدي مادر تو با جد گرام مادرا يا فاطمه اينك مرا معذور دار گر كه بودم پا به استقبال تو در اين ديار بوديم گر سر بتن مادر بدان اين قدر تو دست گر بودم درآوردم همي آغوش تو شمر بي ايمان مرا مادر بخاري سر بريد ني نمودند اكتفا بركشتنم قوم پليد از جفاي ساربانم بين چها آمد بمن دست چپم راهمي مي خواست اوسازدجدا خوف وترس ازآنصدا پيدا شدي برقلب او ايستاده منتظر برقصد خود آن بي وفا ناله هاي فاطمه يك بر هزاران شد زياد در تزلزل زآه او آمد يقين عرش علا شكوه بر او زامتان شوم بداختر نمود گفت بابا بين جفاي امتتت شد تاكجا با غضب بر ساربان بي حيا كردي نگه خشك گردد دستهايت اي سك دورازخدا خشك گرديدي درآن لحظه وزآن سك هردودست واي بر او زان مكافاتي كه بيند در جزا بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت حسين من حسين من ترا قربان شود مادر به اين كوي و اين شامي دور از خالق داور نسازند اين ستمها را بتو اي حجت داور برون آمدرسيدي خوش به بالينم تو اي مادر نه پا دارم كه برخيزم به استقبال اي مادر خجالت مي كشم درپيش تواي بضعة محشر زدم بوسه به پاي تومن اي مادرمن اي مادر ابانام خودم گفتم به اين كوفي بداختر ديگر از من گوش كن مادر ترا گويم سخن بهر بند زر جدا دستم نمود آن اهريمن هاي هوئي از سما مادر رسيدي گوش او در ميان كشتگان پنهان شد آن بي آبرو چون نمودي آن امام بر مادر خود عرض داد گوئيا رخنه زآهش عالم امكان فتاد روي خود را فاطمه بر خاتم داور نمود شكوه بيش ازساربان آن بانوي محشر نمود مصطفي بشنيد آنگه گفته هاي فاطمه ساربان رو روي تو در دو جهان گردد سيه وزدعاي مصطفي رويش سياه وتيره گشت اين جهانش اي (زماني) با مذلت اين گذشت بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت بگفتا فاطمه بر آن تن افتادة بي سر عزيز من مگر نام و نشان خود نگفتي تو كه آگه از نژاد و اصل تو گردند اين دونان بناگه يك صدا از حنجر ببريدة آنشه رسيدي مادرا وقتي سرم بر تن نمي باشد شدم بي دست و پا و سر تو مادر دار معذورم بتن گر بوديم سر اين زمان مادر زجان و دل دگر دان مادرا ديگر همه اصل و نژاد خويش نمودندي ستم برمن يكي زانديگر افزون تر زبعد ياوران مادر امان از شمر بداختر سرم را از قفا ببريد آن شوم جفاگستر بپيش چشم زينب خواهر غميديدة مضطر در اينجا ساربانم ماند او از بهر بند زر نمودي آن نمك نشناس دستم قطع با خنجر ببرد انگشت و انگشتر بغارت از من بي سر زبن اميه و مروانيان آمد چه ام بنگر (زماني)راشفاعت كن تو اندرعرصة محشر بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت براي ديدن من از طريقة احسان چه ماهي در يم خون قتلگه شده وطنم زجاي خيزم و سازم كنون ترا ديدار كه خوار و زار نمودند آل پيغمبر بزد بنوك سنان آن ستمگر مرتد بكنج مطبخ خود جاي داده است همي (زماني) ذاكر من با خروش و گريه بود بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت طفل بي بابايم و ديگر نباشد طاقتم زجر كمتر كن به من آخر اي شوم ظلم رحم بنما بي حيا بنگر منم طفل يتيم نكردند اكتفا يكجو به اصل و نام من اينان اول كشتند ياران و جوانانم بتيغ كين شكستي استخوان سينه ام با چكمه آن بدخو زبعد سر جدا كردن سر مرا زد بنوك ني ببردند اهل بيتم در اسيري قوم دور از حق زبهر بند زر آمد بروي نعشم آن فاجر وليكن مادرا ديگر بگويم بشنو از بجدل شدي مادرتو آگه وزهمين ظلم وستمهايت الا اي بضعة خيرالبشر اي مادر سادات بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت خوش آمدي بسر كشته ام تو مادرجان رسيده اي تو بوقتي كه نيست سر بتنم نه پاي هست نه دستي بتن كه با دل زار امان زامت بي دين جدم اي مادر نمود شمر سرم را جدا به ده ضربت سرم بخانة خود برده از ستم خولي تنم بكرببلا و سرم بكوفه بود بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت گفت از سيلي مكن اي شمر نيلي صورتم اي ستمگر از ستم گشته نيلي صورتم اي ستمگر شمركن خوف ازخداوند كريم بر دل و جان داغ او سوزنده باشد آتشم داغ اكبر بس بمن هست داغ اصغرم در لب آب روان آبش ندادي آه آه در ميان دجلة خون اي جفاجو از ستم روي خاك گرم افتادند بي سر جملگي اف براين رفتارواين كردارت اي شوم ظلم سنگ دل بي رحم وناترس ازخداوند مبين بدتر از گبر و نصارا بي حيا و پرستم خانة آل علي كردي خراب اي كج نهاد عالمي را از غم ايشان نشانيدي به غم قلب سنگ شمربيدين ني جوي كردي اثر كرد نيلي صورت آن طفل انور از ستم مردم آخرمن كنون اي شمر بيدين رحم كن صورتم نيلي مكن اي شوم دور از داورم لعل لبهايم ببين از تشنگي گشته كبود كاين چنين سازي ستم ظالم بصيد آن حرم كرد اثربرجان آن كودك فزون شدظلم او كرد با جدش خطاب آن طفل زار محترم سر برآر از خاك در كرببلا بنما گذار بين جوانانت تو بي سر جد پاك اطهرم آمدن از بهر تو جدا علي دشوار نيست از غم مرگ پدر هستم فكار و دل دو نيم ظالما من را بسست داغ باب اطهرم كشتي بابايم حسين را تشنه لب اي روسياه جسم پاكش بي سر افكندي ميان قتلگاه اي لعين از ظلم تو شد خوار اولاد نبي بعد كشتن خيمه و خرگاه شان آتش زدي ياد ندهد اين چنين اندر همه آئين و دين چون شما كوفي وشامي اين گروه پرزكين شمر بس ديگر زظلم تو هزاران آه داد خرمن عمر عزيزانش همه دادي به باد هرچه زاري كرد آن طفل صغير خونجگر از غضب سيلي بزد بر صورت او بيشتر با دو چشم خون فشان گفتا بفرياد و فغان بس دگر ظالم مزن سيلي برويم الامان كن نظر بر حال من آخر تو اي شوم عنود زين ستم كردن بما طفلان بگو بهرت چه سود التماس آن صغيره كي بقلب سنگ او عاقبت آن طفل برسوي نجف بنمود رو يا علي جدا بگفت اي قدرت پروردگار روز محشر را ببين گشته قيامت آشكار از نجف تا كربلا راهي فزون بسيار نيست آي جدا داد ما برگير زين قوم ظلم اشك ريزان مثل باران گفت با قلب ملول بر عزيزانت نگاهي كن تو امروز از كرم جده جان يا فاطمه امروز تو با صد شتاب روز محشر بين قيامت آشكارا ديگرم گفت اي باب گرام زار افكارم حسين بشنو و شادي دگر زين فرقة بداخترم ني جواب آمد بر او بنما (زماني) كم سخن شامل حال تو گردد لطف داور از كرم بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت بعد ظهر يازده از آن زمين پرخطر برشترها برنشانيدند قوم بدسير آنكه بودي يادگار از خسرو جن و بشر از كنار قتلگه دادند آنها را گذر قلبشان سوزد زبهر نوجوانان بيشتر برتنان بي سر غلطيده شان آمد نظر غير زين العابدين بيمار زار خون جگر يا ابه برخيز ازجا حال طفلانت نگر روبره دل در قفا مي دارم اي جان پدر اشك ريزم در عزايت من همه شام وسحر شام و كوفه همره اين خيل از حق بي خبر ايستادن جاي خود اي قدرت دادار چيست باز آن كودك نمودي رو سوي قبر رسول كربلا بنما گذر اي باب زهراي بتول روي كردسمت بقيع آن طفل زار دل كباب كربلا بنما گذر اي دختر ختمي مآب قتلگه وانگه نمود رو با فغان و شورشين نالة اطفال خود اي آفتاب مشرقين هرطرف رو كرد آن مظلومه با شور ومحن ده خدارا تو قسم بر حق هفتاد و دو تن بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت روز عاشورا گذشت آمد چه آنروز دگر اهل بيت مصطفي را از صغار و از كبار غل نهادندي بگردم سيد سجاد را با زنان و كودكان آن كوفيان نانجيب تا كه بينند آن زنان آن كشته گان خويشتن چون رسيدند آل پيغمبر كنار قتلگه از شترها برزمين خود را فكندند با خروش كرد با نعش پدر از پشت اشتر اين خطاب از جوارت مي روم بابا ببين احوال من نيستم مهلت كه مانم يكشبي در كوي تو از سر كويت روم بابا مرا بنما حلال پيش چشمانم بودچون ماه روشن جلوه گر اي (زماني) بود اين شد سمت كوفه راه بر بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت هم چه زينب داغديده زين سپهر كج مدار ديده اي چون ديدة او كس نديده اشكبار داغ مادر ديد بعد داغ جدش آن فكار آمدش بر قلب او را داغ باب تاجدار بود بهر باب گريان او چه ابر اندر بهار باز داغ مجتبا را ديد آمد آشكار آه از آنساعت كه آمد كربلا او را گذار ديد در آن سرزمين ظلم فراوان بي شمار پيش چشمش سرجدا كرد ازعزيز كردگار خاك آن صحرابشدازخون پاكش لاله زار جاي ديگر چاك حلق اصغرش آن شيرخوار آن زمان رأس حسين بنهادطشت آن نابكار آن سك بي آبرو ناترس از روز شمار چوب بيداد ستم كم زن يزيد اي بدشعار زين سر ببريده اي دور از خدا دستي بدار اين جهان ازدست ظلمت كرده اي بين شام تار لعن بنمايد مدامين برتو اندر روزگار تازتو نام نكو ماند بدوران برقرار مي روم بابا ولي رأس تو اندر روي ني گفتگوي عابد بيمار وقت رفتنش بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت كس نديده درجهان محنت كش اندرروزگار نيست يكدل در زمانه چون دل سوزان او داغ جدش مصطفي را ديد اول آن حزين بعد اندك مدتي از گردش اين چرخ دون شد علي باباي او كشته بمحراب و سجود مرگ بابايش نرفت ازخاطرآن محنت قرين روي داغ مرتضي بودي بدل داغ حسن با حسينش رفت در كرببلاي پربلا واي ازآن وقتي كه شمراندرلب آب فرات برسنان زد رأس او افكند جسمش روي خاك طرف ديگر نعش اكبر در ميان خون بديد اين ستمها سهل بر او داد از ظلم يزيد مي زدي در پيش زينب چوب بر لعل حسين مي زدي در پيش زينب دختر شاه عرب خيزران چوبش مزن بس ظلمهاي تو براو از سر ببريده تو كوتاه بنما دست نحس درجهان هركس كه آيد اي يزيدا بعد از اين تا كه هستي زنده تو آخر زماني سعي كن بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت ليلاي بي نواي بغم زار مبتلا آغوش بركشيد تن پاكش از وفا كردي زداغ خود بجهان خون جگر مرا كاينسان نديد تارك شق القمر ترا از خاك راست كن توقد سروناز را همراه كوفيان جفاجوي پرجفا مگذاريش كه او رود همراه اشقيا برخيز كن تو همرهيم از ره وفا بازوي من بگير ايا شبه مصطفي كن ياد اي (زماني) زكلثوم بينوا بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت آمد كنار علقمه با ديده هاي تر ديدي چه نعش او بكشيد آه از جگر چون جان گرفت آن تن بيدست را به بر گفتا اخا تو آگهي از حال من دگر دل جاي توست ليك مرا روي در سفر از چنگ خصم خواهر و اطفال بي پدر همراه اين گروه زخلاق بي خبر اطفال بي پدر همه زنهاي بي پسر برپا كنم عزا زبرايت به چشم تر بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت آمد بروي نعش پسر با خروش و آه افكند خويشتن بروي كشتة پسر كردي خطاب گفت علي اي جوان من اي كاش پيش از تو همي مرد مادرت اي نوجوان مهوش ليلا زجاي خيز برخيز بين كه مادر پيرت رود سفر دارد خيال آنكه رود او از اين زمين تو بي وفا نبوداي تا حال اكبرم محمل ببند بر شتر از بهرم اي علي ليلا بروي كشتة اكبر بشورشين بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت كلثوم بي نواي پريشان خونجگر اندر كنار كشتة عباس خود رسيد بر روي نعش پاك برادر فكند خود كردي چه ني زسوز جگر ناله و فغان از كوي تو برند مرا اين مخالفين از جاي خيز جان برادر نجات ده عازم بسوي شام بلائيم يا اخا برخيز برنشان تو به محمل زراه مهر مهلت نباشدم كه بمانم يكي شبي از كربلا تمامي زنهاي خونجگر البته اجر توست بخلاق دادگر بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت بجاي اشك اي ديده تو خون امشب رهابنما پريشانند برآنها نباشد منزل و ماوا چه مرغان كودكان صف بسته دورزينب كبري بسان ابر ريزانست آب از ديدة آنها يك از داغ برادر در نوا چون بلبل شيدا دود اطراف هامان بلك يابد يوسف خودرا سر نعش حسين خود نمايد شيون و غوغا چرا افتاده اي بي سر به خاك اي زادة زهرا تن بي دست وبي سر چاك چاك ازنيزة اعدا برو خيمه نما خاموش تو اطفال پريشانرا كه خوف و بيم دارندي بدل از لشكر اعدا (زماني) ذاكر مداح اي شاهنشه والا بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت مات و مبهوتم رسد اين ناله آيا از كجا بارالاها حيرتم امشب چه باشد ماجرا اين فغان و ناله ها آيد زسمت كربلا بي سروسامان همه در آنزمين پربلا خيمة نيم سوخته زان خيمه ها مانده به جا رفتند اهل بيت نبي اي (زمانيا) از بهرشان تو مرثيه خون شو زجان و دل بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت شب شام غريبانست چي ني اي دل نوا بنما بدشت كربلا آوخ عزيزان خدا امشب زبيداد مخالف سوخته خرگاه شان يكسر نواخان هريكي سمتي بود با ديدة خونبار يكي نالد زهجر باب يك از داغ پسر نالد شده مجنون زداغ اكبرش ليلاي دلخسته بسوي قتلگه زينب رود با ناله و زاري همي گويد برادرجان حسين گردم بقربانت فتاده در ميان دجلة خون اي عزيز من عزيز من زجا برخيز اي سلطان خوبانم زجا برخيز امشب بر صغيران پاسباني كن حسين جان چاكر درگاه تو باشد زجان و دل بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت مي رسد برگوش امشب آه و فرياد و نوا زين صدا و نالة جانسوز عقل از سر رود گوئيا شام غريبان حسين امشب بود باشد امشب گوئيا آنشب كه اولاد نبي خيمه هاشان سوخته از ظلم آن قوم ظلم جمع دور هم شدندي آن زنان و بچه ها در هواي آن تن بي سر زسبط مصطفي جمع سازد دور خود آن كودكان بي نوا باز رو آرد بسوي مقتل آن كشته ها خواهرت قربان تو اي جسم سر از تن جدا نالة جانسوز و آهي كه بود بس دل ربا همچه مجنون در فراق اكبرش دارد نوا عاقبت شد از جفايش خاك غم بر سر مرا گويد اي كرببلا اي خاك پررنج و بلا بي پسر گشتم بتو اي بي وفاي پرجفا كردي ظلم خويش آخر آشكار اي بيوفا از كفم بيرون نمودي يوسف مصر مرا ديده گريان خون بجاي اشك مي گردد رها مي زند بر سينه بهر اصغرش آن مه لقا آن چنان فرياد آن مضطر رود اندر سما بلبل بستانم امشب از چه شد از من جدا در فراق خود نمود او مادر خود مبتلا اي عزيزان بهر حق آريد او را حاليا تا مكد با لعل شيرين شير پستان مرا بود امشب اي (زماني) در زمين نينوا بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت در ميان خيمة نيم سوخته آن كودكان گاه زينب مي رود امشب بسمت قتلگه گاه او از قتلگه آيد سوي اطفال زار دل تسلي چون دهد بر كودكان بي پدر بر سر نعش حسين آيد كند بر او خطاب جاي ديگر مي رسد امشب بگوش من چنين اين نوا باشد يقينم نالة ليلاي زار دمبدم بينم كه گويد آوخ از دست فلك گاه آن پير حزين نالد چنين از سوز دل كربلا از دست تو شد خاك عالم بر سرم اي زمين كربلا از ظلم تو صد آه و داد ظلم خود كردي تو ظاهر عاقبت برجان من باز آيد ناله و آه و فغان دل خراش اين فغان و گريه گويا از رباب زار هست در فراق شيرخوارش مي كند ناله چه ني دمبدم گويد كه امشب شيرخوار من چه شد دركجا آن شيرخوارم رفته امشب واي واي آه و واويلا كه امشب اصغرم ناخورده شير زينب اي زينب تو امشب اصغر من را بيار مادر شهزاده اصغر اين چنينش گفتگو بتنيبتسنبتبسنميبتنسيمتبمسنيبتمسيبتسمنيبت بتينبتينمبتينمبتينبتنسيببينبتسنبتنيبتسمبتسيمبنب اصل عزا باشد اصل عزا باشد زينب پريشانست خونابه افشانست با چشم از خون تر اصل عزا باشد با حالت غمگين اصل عزا باشد ذرية حيدر بي منزلند امشب در شوق و در شادي اصل عزا باشد زنهاي دل بريان از بهر فرزندان آسوده خوابيده اصل عزا باشد امشب رود با غم برپا كند ماتم آن ظالم پركين اصل عزا باشد بر آل پيغمبر كشتي حسين آخر تا صبح گريانند بيبيسبيسبسيبسيبسيبسبييبي امشب بدشت كربلا شيون بپا باشد بي سر حسين افتاده در خاك بلا باشد شام غريبانست بر سينه كوبانست امشب زنان و كودكان آل پيغمبر بي منزل و ماوا بدشت كربلا باشد در خيمة نيم سوخته اطفال شاه دين دارند جا زينان فغان اندر سما باشد اولاد پيغمبر بي منزلند امشب چون حلقة انگشتري اطرافشان كوفي ليكن پريشان آن عزيزان خدا باشد گريان همه طفلان برسرزنان باشند امشب تمام شاميان و لشكر كوفه اما بتول دومين اندر نوا باشد دخت علي زينب در قتلگاه شه شادي كنان بن سعد و خولي وشمر بدآئين اف اي فلك بنگر جفايت تا كجا باشد آخر فلك كردي ظلم خودت ظاهر تا صبح گريانند اصل عزا باشد بر حالت اينان سوزد همه دلها بر روي نعش شه اصل عزا باشد زينب زغم نالد آن بي نوا آيد دارد دل پرخون اصل عزا باشد از چه جدا از ما گرديده اي عمه باب نكوي من اصل عزا باشد از دوريش بنگر بي تاب گرديدم آن بجدل ناپاك اصل عزا باشد غارت برد فردا آن بجدل كافر آن كافر خناس اصل عزا باشد غارت برد آن بند از آنشه نيكو اي آه و واويلا اصل عزا باشد آل نبي امشب همه سرگرم افغانند گوش فلك وزآه شان كر در سما باشد گريان ملك باشد در عالم بالا امشب رود در قتلگه زينب كند گريه وزقتلگه پس رو بسوي طفلها باشد بر روي نعش شه پس جانب اطفال امشب سكينه از فراق باب خود گريان چون بلبل شيدا بفرياد و نوا باشد گويد كه باب من امشب كجا رفته اي عمه جان ديشب پدر بودي بنزد من حالا بيان كن باب من امشب كجا باشد خاكم بسر عمه بي باب گرديدم امشب هواي خاتم آن خسرو لولاك فردا جدا انگشت شه زان بي حيا باشد انگشت انگشتر از آنشه اطهر امشب كمين گه ساربان شوم حق نشناس در گوشة آندشت پنهان آن دغا باشد از بهر بند زر گرديده پنهان او فردا بيايد روي نعش سيد بطحا از بند دست شه جدا زان بي وفا باشد دست عزيز حق آنزاني مرتد با پيكر صدچاك اصل عزا باشد در كوفه رأس او باشد به خاكستر رفته به مهماني اصل عزا باشد در مطبخ خولي مهمان سر ماهست آنكافر مطلق اصل عزا باشد كس در طنورش جا خابيده واويلا بر ديدن آنشه اصل عزا باشد بيند حسين خود اصل عزا باشد بوسه زند بر لب نور دو عين خود با محنت و ماتم اصل عزا باشد آيد در آن گودال اصل عزا باشد زار و پريشانست با تيغ بشكسته قطع از بدن سازد امشب سليمان جهان خوابيده روي خاك رأس شريفش كوفه در مطبخ سرا باشد در كربلا جسمش امشب بود بي سر در كوفه رأس انور محبوب يزداني مطبخ خولي براو جا از جفا باشد دور از رُخ اطفال امشب سر شاهست خولي مبطبخ جاي داده بر عزيز حق مهمان به خاكستر روا اندر كجا باشد ديده كجا مهمان ميزبانش اندر كاخ امشب رسد از باغ خلد زهراي مرضيه بيند تنش بي سر بگودال بلا باشد آيد بكوفه مطبخ آن خولي مردود خاكسترش جا زينت عرش خدا باشد گيرد زخاكستر رأس حسين خود امشب بدشت كربلا شير خدا با غم اشكش روان بهر حسين از ديده ها باشد ختم رسولان مصطفي با قامت چون دال همراه آن حضرت تمام انبيا باشد يارب (زماني) ذاكر سلطان خوبانست اصل عزا باشد نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت لب تشنگان عمو لب تشنگان عمو عم وفادارم عم وفادارم تاب و توان عمو بي صبر و بي تابم ده جرعة آبم در اندرون عمو باشيم در ناله از آب يك جرعه ما بيكسان عمو جمله نظر بنما عمو نظر بنما بيچارگان عمو رو جانب كوفي از لشگر شامي اين كودكان عمو گرديده او مدهوش بهر خدا ده گوش چشم اميدش بر حسين روز جزا باشد نبيتبنيتبنميبتنتبنتبمنسيتبنميستبنيستبسمنيبتسنم اي سرور و سالار ما لب تشنگان عمو بنگر بحال زار ما لب تشنگان عمو جان عمو بنگر بحال زار افكارم بي تابم از سوز عطش بنگر در آزارم رفته قرار و صبر من تاب و توان عمو امروز اي جان عمو لب تشنة آبم جانم بلب از تشنگي عمو تو دريابم تف زد جگر از تشنگي در اندرون عمو سقا تو باشي كي روا ما تشنه لب جمله شط موج زن ندهند برما لشكر كوفه نوشند وحش و طير جز ما بيكسان عمو سيراب مي باشند وحش و طير اين صحرا گشته كبود از تشنگي لعل لبان ما شو دادرس امروز بر بيچارگان عمو از من ستان اين مشك خالي اي عم نامي شايد ستاني آب از اينان در حرم آري سيراب سازي از كرم اين كودكان عمو درگاهواره رفته اصغر از عطش از هوش رنگش شده زرد ازعطش گرديده اوخاموش سرو روان عمو زانكودك مضطر رفت او سوي لشكر در خيمه آن مه رو آب آورد سويش نامد دگر سويش ديگر رخ عمو نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت اين قدر ناله مكن اين قدر ناله مكن اشك از ديده مبار اين قدر ناله مكن بسوي قوم ظلم اين قدر ناله مكن قلب من گشت غمين اين قدر ناله مكن باش تو چشم بره اين قدر ناله مكن آورم در بر تو اين قدر ناله مكن جنگ آن خيل لعين بر لب رسيده جان آن سرو روان عمو آن مشك خالي را گرفت عباس نام آور افكند اندر دوش وانگه زادة حيدر اما سكينه منتظر بود از براي او كي آب بهرش آورد آن عم نيكويش بي دست و سر شد او زتيغ قوم بدخويش آن كودك دلخون نديد ديگر رخ عمو نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت رو سوي خيمه سكينه بنشين گريه مكن روم آرم زبراي تو كنون آب روان جان بابت قسمت مي دهم اي كودك زار خون دل عم خود اي كودك غمديده مكن در دم خيمه نشين منتظر من كه روم آب آرم زبرايت تو دگر گريه مكن اي عزيز شه بطحا تو مكن گريه چنين صبر و بي تابي تو اي كودك مه پاره مكن منتظر باش عموجان بنشين بر سر ره مي روم من بجدال سپه كوفه كنان قيمت جان بود ار آب روان جان عمو يا شوم كشته بدست سپه شوم خسان رفت عباس و (زماني) بسوي لشكر كين اين قدر ناله مكن نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت بخدا خون شده از گرية تو قلب عمو بلك آرم زبراي تو عمو آب حيات يا بجنگ سپه قوم لعين كشته شوم آورم بهر تو اي طفل حزين آب روان تا مگر آب سوي خيمه برايت آرم آتش اندر جگر از آه تو اي طفل فتاد منتظر باش دم خيمه عزيزم تو منال ديده مي داشت بره دختر سلطان مبين نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت دختر غمديدة شاه هدا كو پدرم ذوالجناح تاج سرم ذوالجناح زين تو از چه شده است واژگون كن بيان قصة خود كن بيان كو پدرم ذوالجناح گريه كني اي فرسا زار زار زار و زار حادثه بهر پدر كو پدرم ذوالجناح حجت خلاق مبين اي فرس اي فرس عاقبت دست جدا گشته شد آن سرو روان نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت رو سكينه بسوي خيمه ايا طفل نكو مي روم بهر لب خشك تو بر شط فرات يا زبهر لب خشك تو عمو آب آرم بنشين خيمه روم من بسوي قوم خسان تاكه جان دربدنست ازدل وجان مي كوشم طاقتم نيست زتو بشنوم اين شيون و داد رفتم اكنون بسوي اين سپه شوم ظلال رفت عباس (زماني) بسوي لشكر كين نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت گفت سكينه بخروش و نوا كو پدرم ذوالجناح تاج سرم ذوالجناح سرخ زخون يال تو گرديده چون كن بيان مركب بسته زبان حال بر اين خسته جان اشك تو جاريست توئي بيقرار بيقرار بگوي مركب اگر آمده سازم خبر بردي زنزدم شه دين اي فرس اي فرس عزيز پيغمبرم كو پدرم ذوالجناح سم زني وز غصه چنين بر زمين بر زمين حادثه بهر پدر كو پدرم ذوالجناح بردي سوي اين سپه كافرم كافرم پادشه بحر و بر كو پدرم ذوالجناح كجا فتاده بدن چاك چاك چاك چاك خسرو دنيا و دين كو پدرم ذوالجناح زگردش اين فلك بي وفا بي وفا دربدرم واي واي كو پدرم ذوالجناح دوان سوي خيمه شد آن ماهتاب ماهتاب گفت بزينب سخن كو پدرم ذوالجناح به ذوالجناح پدرم كن نگه كن نگه ز رزم قوم عدو كو پدرم ذوالجناح نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت باب نكو منظرم فرس تو تاج سرم ساز بيان از چه فرس اين چنين اين چنين بگوي مركب اگر رسيده او را بسر ساعتي زين بيش پدر از برم از برم تو آمدي كو پدر امام جن و بشر بگو فتاده بكجا روي خاك روي خاك كدام گوشه زمين پادشه بي معين يقين كه بي باب شدم حاليا حاليا بي پدرم واي واي خاك سرم واي واي گريه كنان ناله كنان باشتاب با شتاب دختر شاه زمن عمة افكار من عمه برون آي تو از خيمگه خيمگه آمده بي باب او سرخ زخون زين او نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت آمدي بي باب اندر خيمه ها از چه ناوردي بخود باب مرا رفت بابم با تو جنگ اشقيا نامد از چه كن بيان تو ماجرا واژگون بينم چنين زين ترا گر زخون باب من افشا نما باب من افكندي بر خاك بلا مدح خوان باشد (زماني) از وفا نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت
برادر ده اذن مي دانم اي حسين جانم اي حسين جانم
روم جنگ اين عدويانم اي حسين جانم اي حسين جانم
برادر جانم بقربانت از تو مي خواهم اذن ميدان من
روم جنگ اين عدويانت از تو مي خواهم اذن ميدان من
اجازه ده عبد دربانت اي حسين جانم اي حسين جانم
بخيمه اطفال تو تشنه جملگي اندر آه و در ناله
منم سقا و روا كي هست كودكان تو تشنه لب جمله
رود زايشان آه بر افلاك اي حسين جانم
شدم سير از دهر فاني چون حال طفلانت را چنين بينم
رضا بر مرگم من اي سرور حال طفلانت را چنين بينم
روم جنگ اين عدويانم اي حسين جانم اي حسين جانم ربلبلبلزلبلبلبلبلبالااتنبانيتابتيابتمسيابتنيابتيابتنيسابتنيسابتنيسابتنيابتنسيباتيسا بتياب تنيا بتنياب تيابت ياب تياب تياتبا يتبايتابتا تايبتي ابتيا ب ن نننسننننننننننننننننننننننننننننننننننننن نننننن تبتنيابت ايبتنايباتيا بتيسابتيا تنياتب ايتبا تايبتيا تباي بتياتب ايبتايت بايت باتياب تيابتا يتابتي ابتيا بتيساب تياب تيابتي ابتيا تبيا تيا تياتب ايتا بتيا تيا تيتابت ايتبا تيا يتا نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت ذوالجناح اي ذوالجناح برگو چرا ذوالجناحا آمدي تو در حرم ذوالجناحا ساعتي زين بيشتر ذوالجناحا پس چه شد باباي من ذوالجناحا رنگ از خون يال تو ذوالجناحا سرخي اعضا بود ذوالجناحا در كدامين گوشه اي ذوالجناحا بهر بابم روز و شب نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت ذررلابليبي تنالتن ات تاتنابتنيا يابتايتبايت تيبايتن تنبيسابتيابت يتابتيا تيابتيا تياب تيا نتبايستنبا تنيابت نايتب اتيابيت ابتيتبا تايتنب اتايتب يتبتبا تتيابتي تيا تياب يت اتيابتي اتياب تيابتيابتنيا بيبتاتيسا بتياب تايتباتيبايستبايت ايستبايت ايتبايت يستب تيابتي تيساب يتبا يتبا يتاب تيابيابيتس بيتسا بتيسن ابتيس ايتسابيتسباتينس ابيستنيستباتيسابتيا بتنيس ابتنسياب تيابتن ايبتابتيس ابتيسا بتيابتنيساب تنيساب تنيسابتياب تنيابتيابت يساتنبايسيستاتسي
در سودي ماندنم نبود اي حسين جانم اي حسين جانم
منم سردار و منم ساقي بر سپاه و بر كودكان تو
اجازه خواهم زتو اكنون رو كنم جنگ دشمنان تو
شوم كشته يا كه آب آرم اي حسن جانم اي حسين جانم
برادر جان در حرم ده گوش ناله هاي اطفال خود بنگر
كه بر حال زارشان گردد سنگ را دل آب اي شه اطهر
بده اذن جنگ عدوانم اي حسين جانم اي حسين جانم
(زماني) از شاه مظلومان برگرفت آخر اذن ميدان او
روان شد بر جانب ميدان بر نبرد آن فرقة بدخو
خداحافظ وقت رفتن گفت اي حسين جانم اي حسين جانم
تسي اتنسي اتسياتيسا تيسا تيس تيس تيسا بتيسابيساتيسا تيستنايست ايسنت تنيس اتيس اتي ابتي ابيبيتاتي ابتياتبيس اتبيسابتسي ابتسي ابتسابتس ايتبسام حكم روم جنگ اين عدويانم اي حسين جانم اي حسين جانم ربلبلبلزلبلبلبلبلبالااتنبانيتابتيابتمسيابتنيابتيابتنيسابتنيسابتنيسابتنيابتنسيباتيسا بتياب تنيا بتنياب تيابت ياب تياب تياتبا يتبايتابتا تايبتي ابتيا ب ن نننسننننننننننننننننننننننننننننننننننننن نننننن تبتنيابت ايبتنايباتيا بتيسابتيا تنياتب ايتبا بدندان مشك بگرفت آن خوش انفاس ميان آن سپاه قوم بدبين بسوي خيمه شايد من برم آب كه اطفال حسينم دل كبابست مگر آبي برد بهر سكينه بمشك آب آبش گشت ريزان عمودي زد بفرق آن علمدار صدا زد يا اخا رس تو بفرياد شنيد اندر حرم سلطان اطهر روم جنگ اين عدويانم اي حسين جانم اي حسين جانم ربلبلبلزلبلبلبلبلبالااتنبانيتابتيابتمسيابتنيابتيابتنيسابتنيسابتنيسابتنيابتنسيباتيسا بتياب تنيا بتنياب تيابت ياب تياب تياتبا يتبايتابتا تايبتي ابتيا ب ن نننسننننننننننننننننننننننننننننننننننننن نننننن تبتنيابت ايبتنايباتيا بتيسابتيا تنياتب ايتبا تايبتيا تباي بتياتب ايبتايت بايت باتياب تيابتا يتابتي ابتيا بتيساب تياب تيابتي ابتيا تبيا تيا تياتب ايتا بتيا تيا تيتابت ايتبا تيا يتا روم جنگ اين عدويانم اي حسين جانم جدا شد از بدن چون دست عباس سر خود را نهاد او بر سر زين بمركب گفت اي مركب تو بشتاب شتاب اي اسب هنگام شتابست خيالش بود اين تا سوي خيمه بناگه تيري آمد زان عدويان دگر ابن طفيل آنشوم غدار وزان ضربت بروي خاك افتاد (زماني) صوت عباس دلاور نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت اول قلم بنام رسولان كشيده شد يحيي سرش بطشت زر آن كين بريده شد از ارة ستم زكريا دو نيمه شد زهري بكام او ز زمانه چكيده شد دندان او زسنگ حوادث شكسته شد بشكست وچاك فرق علي روي سجده شد قلب و جگر تمام وزانشه دريده شد بهرش تمام جن و ملائك بناله شد چون ني به آه و ناله همه در عزاي او نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت بست از مدينه بار سفر آن بزرگوار گفتا سلام من بتو اي جد تاجدار آمد چها بجان حسينت بروزگار در بسته بر رخش نبود چاره جز فرار رو در سفر روم به پي امر كردگار دل جاي تو بود چه كنم نيست اختيار غربت روم ترا بشوم دور از مزار چون مي رود زكوي تو رو سوي هر ديار زانجا روانه روي بسمت بقيع كرد نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت بنياد جور ظلم چه در اين زمانه شد هابيل شد قتيل اول آه از آن دمي وز گردش سپهر و جفاهاي اين فلك آمد زانبياء گرامي هر آن يكي تا مصطفي كه ختم رسولان بدي تمام پس زانگذشت پهلوي خيرالنسا زدر الماس كين بقلب حسن گشت كارگر اي آه از آندمي كه شدي نوبت حسين نالند وحش و طير بيابان براي او نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت آه از دمي كه سبط پيمبر به حال زار رفت از پي وداع سوي روضة رسول جدا تو آگهي زجفاهاي امتت اكنون حسين تو زند هر در بدان تو اين ناچار گشته ام كه جلاي وطن كنم من مي روم بلطف خدا در سفر وليك وز گردش سپهر جفاهاي اين فلك بنما حسين خود زوفا و كرم حلال با جد خويش آنشه شاهان وداع كرد نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت سوي بقيع دختر خيرالبشر حسين بنشست برزمين شه جن و بشر حسين مادر سري برآر نظر كن تو بر حسين اينجا وليك چاره ندارد دگر حسين اندر سر مزار تو بار دگر حسين چون مي رود زكوي تو اندر سفر حسين آمد بسوي خانه شه بحر و بر حسين محمل نشاند شد ز مدينه بدر حسين وز جور روزگار بلب داشت شكوه رفت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت آن خانه اي كه قبلة اهل وفا شدي بر او پناه بر خلف مصطفي شدي ماندن بر آن امام جهان مدعا شدي حاضر زحد زياد عدوي دغا شدي شمشير تيز بسته بزير عبا شدي بركشتن حسين همه را مدعا شدي عزم سفر زمكه شه هل اتي شدي رو بر سفر زخانة خاص خدا شدي سوي ديار كرببلا خسرو عرب نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبتنبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت بهر وداع رفت بچشمان تر حسين آمد بنزد تربت مادر بحال زار وانگه بقبر مادر خود كرد اين خطاب من مي روم زكوي تو ليكن دلم بود مشكل مراست بار دگر آمدن وطن كي بانوي جنان تو حلالم نما حلال كردي وداع تربت مادر بپاي خاست در شب ببست بار سفر اهل بيت خود آنگاه روبراه همي سمت كعبه رفت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت آن خانه اي كه خانة امن خدا شدي وز حادثات دهر زآفات روزگار در آن مكان كه خانة حق بود اندر آن از هر مكان و شهر پي قتل آن جناب آماده بهر كشتن او جمله سربسر بر اين خيال تا كه دهم روز سر زند آگاه شد امام چه از قصد مشركين بربست بار بر شتران روز نهمين بنمود روبراه همي رفت روز و شب نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت از مكه شد بعزم زمين بلا بدر بر محملان نمود بهامان همي گذر بر جانب زمين بلا گشت ره سپر گويا غم زمانه دلش كشت راهبر اين دشت را چه نام بود ده بمن خبر هم قبضه اي زخاك زمين ده بمن دگر كرببلاست نام همين دشت پرخطر گفتا به ياوران كه به پايان شده سفر پايان عمر ماست سفر هست آخرين نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت افكند بار خيمه زد آنشه در آن زمين بنشاند بانوان پريشان دلغمين حمد سپاس خالق يكتاي بي معين بر جنگ اون زكوفه سپاه مخالفين پرگشت دشت ماريه زانفرقة لعين شمر لعين بجنگ حسين شهريار دين گفتا بطبل زن بنوازيد طبل كين بهر جدال سبط نبي حاليا چنين بر آسمان رسيد زصحراي كربلا نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت بار سفر ببست شهنشاه بحر و بر بنشاند خواهران و زن و دختران همه روز و شبان برفت بصحرا و كوه و دشت چون وارد زمين بلا گشت آن امام قلبش گرفت كرد طلب ساربان خويش برگو چه نام هست بر اين دشت ساربان قدري زخاك داد بران ساربان بگفت بشنيد نام كرببلا را چه آن جناب افكنيد و خيمه زنيد اندر اين زمين نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت شد وارد زمين بلا چون كه شاه دين جا در درون خيمه به اهل و عيال داد بر وعده گاه خويش رسيد آن امام كرد بودي بذكر حق شه خوبان و مي رسيد لشكر همي رسيد زدي خيمه روي دشت آه از دمي زكوفه بيامد بكربلا چون آمد آنلعين در جنگ و جدل گشود شيپور را بگفت بصدا آوريد زود آواز طبل و نالة شيپور اشقيا نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبتنبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت فصل خزان گلشن خيرالبشر رسيد بر هر صفي صفوف دگر تازه در رسيد خورشيد شد نهان و شب تار در رسيد از آتشش شراره بهر خشك و تر رسيد باد خزان بگلشن خيرالبشر رسيد پايان عمر جمله زقوم شرر رسيد بر ياوران پادشه بحر و بر رسيد بنگر چشان ز دشمن بيدين بسر رسيد زان پس رسيد نوبت ميدان بشاه دين نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت از ظلم كوفيان دگر از جور اهل شام بنمود عزم رفتن ميدان آن ظلام زينب بيا برون تو ايا خواهر گرام عمرم از اين جهان شده نزديك بر تمام امروز اين گروه سبتم پيشة لأم وز بعد ياوران بودم زندگي حرام رشته به دسته فاطمه آن مام نيكفام وقتي رود به غارت كين رخت بالتمام بر اين طزار شمر بود آن دغاي من نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت در كربلا چه موسم جنگ و جدل رسيد زاسلام و كفر بسته شد از بهر جنگ صف وز گردهاي سم فرسهاي اهل كين وانگه تنور حب بشد كرم اين چنين از جور روزگار و جفاهاي اين فلك آن بلبلان باغ نبي يك بيك تمام هر تير از كمان مخالف شدي رها آن نوخطان كه چهرة آفاق بوده اند كشته شدند جمله زشمشير مشركين نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت شد بي معين و يار حسين سرور انام فرياد از آندمي كه خود آنشاه تشنه لب از خيمه گه صدا زد و فرمود اين چنين زينب بيا كه نوبت ميدان من رسيد شد وقت آن به شيشة عمرم زنند سنگ اين دهر بي وفا نبود سود بهر من آور برم تو پيرهني راشد است آن پوشم به زيرجامه كه آن باشدم بتن نبود مجال زيست دگر از براي من نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت از بهر جنگ كوفي و شامي كينه جو با آن گروه شوم بسي كرد گفتگو گشتند حمله ور همه يكباره سوي او انصاف ده تو شيعه براي خدا بگو از صدر زين فتاد روي خاك تيره او بنمود شرم چون كه به او گشت روبرو آمد ميان قتلگه آن شوم زشت رو وانگه جدا نمود زتن رأس ماهرو عريان فتاده آن بدن پاك چاك چاك نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت آتش به خيمه گاه حسين از ستم فتاد دود سياه رو به سوي آسمان نهاد هم وحش و طير دشت همه در فغان و داد پنهان به غرب روي خود آن لحظه برنهاد جز زينب حزينه سوي خيمه رو نهاد اندر ميان آتش و مي كرد آه و داد برسوي دشت ناله كنان با خروش داد وز ترس مي دويد و همي مي كشيد داد آمد به جان آل نبي در صف بلا نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت از خيمه گاه شاه شهيدان چه كرد رو آمد ميان معركة رزم آن امام وز بعد گفتگوي حسين فرقة جهول يك تن كجا مقابل صدها هزار كس آخر زتير و تيغ گروه مخالفين از بهر كشتنش زسپه هركس آمدي آخر زبهر كشتن او شمرِ نانجيب با پاي چكمه دار اول سينه اش شكست بردي سرش ولي تن او ماند روي خاك نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت از ظلم شمر شوم ستمكار كج نهاد شد بر فلك بلند چه از دشت كربلا زان دود روي دشت بشد تار همچه شب گوئي كه روز شب شد و خورشيد آنزمان اهل و عيال سرور دين جمله در فرار در جستجوي عابد بيمار مي دويد اطفال خردسال چه آهو دوان همه طفلي فتاد آتش سوزان به دامنش كس در جهان نديده چنين جور و ظلم ها نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت اندر اسيري همره آن قوم اشقيا در مجلس عبيد زياد آنسك دغا ابن زياد كافر ناترس از خدا همراه كودكان حسين شام پربلا رأس برادرش چه مهي روي نيزه ها جايش بطشت پيش يزيد است از جفا چوبش زكينه و ستم آن زادة زنا گويد مزن تو چوب لب سبط مصطفي دادند شان عبور تمامي زقتلگه نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت بر كشته گان خويش نمودند چون نگه افتاده اند غرقه به درياي خون همه در قتلگه به گريه شدندي دوان همه كردي به حسرت او به تن بي سرش نگه زين ماجرا كشيد فغان دخت فاطمه جدا به دشت كرببلا كن تو يك نگه چون ماه روي نيزه سر دوش اين سپه اي بانوي شكسته دلان آي فاطمه سر بر سنان تنش زجفا چاك چاك بين نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت آمد زمان آنكه رود زينب از جفا آمد زمان آنكه رود كوفة خراب آمد زمان آنكه دهد حكم قتل او آمد زمان آنكه زكوفه كند گذر آمد زمان آنكه رود پيش محملش آمد زمان آنكه ببيند سر حسين آمد زمان آنكه ببيند بلب زند آمد زمان آنكه به افغان التماس وقتي شدند اسير زنان دست آن سپه نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت شد چون عبور آل پيمبر زقتلگه ديدند پاره پاره جوانان هاشمي آن بي كسان زناقه فكندند خويش را زينب رسيد بر سر نعش برادرش تا چشم كار كرد بر او جاي نيزه ديد رو كرد در مدينه به جدش خطاب كرد جدا بيا بكرببلا بين سر حسين پس روي در بقيع به زهرا خطاب كرد مادر بيا حسين عزيزت به خاك بين نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت از تيغ كوفيان ستم گار پرجفا بر ناقة برهنه نشاندند جمله را دادندشان عبور زكين فرقة دغا بر نيزه جاي بود سر دوش اشقيا در مجلس عبيد ستمكار بي حيا دادند جايشان زستم اي (زمانيا) نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت زينب غمديده شد با جمله اطفال حسين كف زنان شادي كنان باشند از خرد وكبار آنچنان شادان و خندانند مرد و زن همه مثل بابايش علي بهر سخن لب برگشود بعد حمد حق چنين فرمود او بركوفيان جمله شادانيد و نظاره كنان از هر گذر مژده بر هم مي دهيد كه خارجي ها آمدند نور چشمان نبي آن خاتم پيغمبريم كين چنين خواروذليل دست شمائيم اي گروه مادر من فاطمه مي باشد او دخت نبي خاتم پيغمبران اي كوفيان پرجفا مادر او فاطمه باب نكوي او علي ست مصطفي را هست او اي كوفيان نور دوعين نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت گشتند كشته آل نبي چون به كربلا اهل و عيال سرور دين كوچك و بزرگ از دشت كربلا به سوي كوفه از ستم سرهاي كشتگان همگي هريكي چه مه بردندشان به كوفه بدين حال كوفيان در گوشه اي زمجلس آن شوم سنگدل نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت وارد اندر شهر كوفه با فغان و شورشين خلق كوفه در تماشا ديد از گوش و كنار گوئيا از بهر ايشان عيد نوروز آمده زينب دل ريش چون اين گونه نظاره نمود حمد خلاق جهان و آنگاه بنمود او بيان ايهالكوفي ايا اي اهل از حق بي خبر يكدگر را مي كنيد آواز با صوت بلند خارجي ما را نخوانيد جمله آل حيدريم ما اسيران اهل بيت مصطفي ئيم اي گروه نام من زينب بود باب نكوي من علي جد من باشد محمد آن رسول با وفا آن سري برني چه مه باشد سرسبط نبي ست زينت عرش خداوند است نام او حسين خوب احسانش نموديد اي گروه پرزفن بي وفايان عهد و پيمان شما آخر چه شد بر شما بادا هزاران لعنت حي مجيد خلق شد در هم همه آمد عيان محشر يقين ناگهان در پيش محمل ديد رأس ماهرو گوئيا او را برون كرديد از سر عقل وهوش نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت صوت قرآن خواندني ناگه بيامد گوش او رأس پرخون برادر را سر نيزه بديد گوئيا او را زسر بيرون پريدي عقل وهوش روي نيزه بر سر دوش عدوي نابكار منخسف از آن بدي آن جبهة نورانيش گفت قربان سر پاكت برادر من شوم جان او قربان اين لعل لب پژمرده ات جبهه ات بشكسته از سنگ اي امام عالمين اين مصيبت چون نباشم باتوامريست اين عجيب گر چنين باشد نباشد اين ره مهر و وفا همچه فواره ز زير معجرش خون شد روان دمبدم از دل كشيدي او نواي سوزناك نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبس نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت ميهمان كرديد او را در ديار خويشتن روي سفره سر جدا كرديد از مهمان خود ميهمان داري عجب كرديد اي قوم عنيد وز بيان زينب زار و پريشان اين چنين آنچنان زينب (زماني) داشت باخود گفتگو رأس پرخون حسينش ديدچون گشتي خموش نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت بود در بازار كوفه زينب اندر گفتگو سرزبرج محمل آنگه آن حزين بيرون كشيد چون سر پاك برادر ديد گرديدي خموش ديد بر نيزه سر ماه برادر آنفكار ليك مي باشد نشان سنگ بر پيشانيش بركشيد از دل خروشي آن زمان با سوز غم خواهرت گردد فداي جبهة بشكسته ات كي توان صبر آورم بينم چنينت يا حسين در مصيباتت همه خواهر بود با تو شريك رأس تو بشكسته سالم سر زمن نبود روا اين بگفت وز دبه چوب محملش سر آنچنان ريختش اورا (زماني)خون زسربرروي خاك نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت صابر به غم و رنج و بلا زينب فكارم من يادگار از او من به جهان قوم بدشعار هستم حال خوار در پيش شما اهل اين ديارم من بانوي جنان اي شامي و كوفي زدين گمراه يادگار آنان اندر اين دهر كج مدارم من اولش محمد دگرش مصطفي بر او نام است همسرش خديجه يادگار زو بروزگارم من آن دو گوشوار عرش حق نور ديدة حيدر باشند برادر خواهر آندو گل عذارم من گرديد حسن مسمو از زهر جعدة مكار وزغمش شب وروزمدام چشم اشكبارم من ازآب دوچشمانم كنم باخاك زمين يكسان ظلم و ستم اينان زبيخ و ريشه درآرم من تا در او دگر جا ندهم وحشيان اين صحرا نام نحس او گم نكنم تا ز روزگارم من برهم زنمش بركنمش از ريشه زآه دل دين احمدي وزنو به خلق آشكار دارم من هوشيار دگر يكسر همه اين ديوانگان سازم بر پايگه ظلم زنم آتش شرارم من تاريك كنم برخائنين چون شب روز آينده مبهوت زكار خودهمه خاص وعام دارم قهرمان ميدان بلا زينب فكارم من دختر علي مرتضي من بروزگار هستم حافظ حجاب هم دختر بانوي شمار هستم مادر هست بر من فاطمه دختر رسول الله همسر پر عم نبي آن علي ولي الله جد من رسول عربي پيغمبر اسلام است ازجانب حق نازل بر اوآيه هاي قرآن است شاميان دو سبطين نبي دانيد كنان ديگر يك حسن بودنام وحسين نام باشدش ديگر بر مهر يزيد فاسق مردود ستمكردار شد دگر حسين در كربلا كشته آنشه ابرار از شام نخواهم رفت من تا كاخ يزيدون رسوا به جهان تا نكنم اين آل ابوسفيان ويران نكنم تا كاخ بيداد اين ستمگر را تا ازو نگون من نكنم بيرق ستم اما ويرانه كنم من كاخ استبداد ستم آخر آشكار حق را بكنم كفر را كنم باطل بيدار زخواب نازخود من خوابيدگان سازم آزاد زقيد و غم تمامي شيعيان سازم قرآن نبي بايد كنم از نو به جهان زنده مبهوت زكارخودهمه خاص وعام دارم من كي ازاومراخوف كجا بردل هست يك جو بيم چون روا ستايش دارم از بهر كردگارم من از جفا و ظلم زادة سفيان نزنم فرياد گويد اين(زماني) بس سخن كوتاه بدارم من نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت زينب غمديده با اولاد پاك مصطفي خود تو آماده نما يك به يك اين طفلها تا كه بر محمل نشانيم اين يتيمان صغير بر شتر بنشاندن اطفال برما شد روا از ره مهر و وفا كودكان زار را روبره كردند آن اطفال زار محترم ليك زينب بود ازاين رفتن به مرگ خودرضا اندر اين شام بلا ديگر آن غم مبتلا بودهمراهش حسين آن خسروكون ومكان با مقام و احترام امد به دشت كربلا دارد اكنون حاليا هست بر مرگش رضا آشكار و ظاهر بكنم دين احمدي اين گه هرگز نشوم من پيش ظلم يزيد دون تسليم بپيش خالق كون ومكان سجده سازم وتعظيم آنچه ازخدا پيش آيدم باشم من بر اودلشاد چون كه تا ابد دنيا نباشد براي آن شداد نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت عازم كوي وطن گرديد از شام بلا گفت اي كلثوم زار تا نشانيم بر شتر خواهرا كلثوم آي بازوي طفلان را بگير نيست محرم خواهرا شو تو بر آنان دستگير زينب و كلثوم زار برنشاندند بر شتر كاروان از شام وانگه با فغان و اشك غم جانب شهر وطن رفتند از شام ستم بود راضي جان دهد ناورد رو در وطن اندر ايامي كه زينب از وطن آمد برون جاي ديگر بوديش همراه عباس جوان عزم رفتن بر وطن بي برادر زين جهت زينب غمديده آن لحظه كشيد افغان و داد داد از دست جفايت اي ستمكار دغا اي ستمكار دغا ظلم بر خاطر تو را روي خود بنمود بر ايشان بگفتا اين كلام يك امانت هست از ما اندرين شهر شما بهر باب با وفا جان به جانان از وفا در خرابه مدفن او هست زين جا ما رويم كودكست و داده او جان اندر اين شهرشما بر مزارش از وفا شاميان بهر خدا زينب غمديده وانگه گفت با سوز و محن گر سفارش در وطن داري بگو آرم بجا اي صغير امروز ما باشدت افشا نما تا نمايان شد بروزي بهر آنها دو رهي گفت زينب آن زمان رو كاروان دشت بلا مي رود در كربلا آرزو باشد مرا رفت وانگه كاروان بر جانب آن سرزمين روي بر راه مدينه كاروان چون كه نهاد زدبه سرگفت اي فلك اي بيوفاي كج نهاد داد از دست تو داد كردي ظاهر آنچه بود شكوه ازدست فلك كرد ودگر براهل شام مي رويم از شهرتان امروز ما اي اهل شام آن سه ساله كودكيست گوشة ويرانه داد نام او باشد رقيه مانده اينجا ما رويم حرمت او را شما داريد زين جا ما رويم چون شب جمعه رسد شمعها روشن كنيد كاروان مي رفت بر ره جانب شهر وطن از سر كويت روم آخر رقيه جان من از جوارت مي رويم بر تو پيغامي اگر روز وشب سمت مدينه كاروان رفتي همي رفت يك ره در مدينه كربلا رفتي رهي كاروان روزان رهي ديدن قبر حسين در ره كرببلا بر گفتة آندل غمين ديد زينب تربت پاك حسين خويش را گفت اي جان اخا پرس احوال مرا ديدة تر قلب سوزان آن ستم پرور نشست بر سر قبر پدر بيمار با غم مبتلا نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت سر برآور از لحد آمد برايت ميهمان خواهرت از شام ويران آمده با كودكان از رقيه دخترت گويم من آن شيرين زبان گشت اندر شام ويرانه بر او جا و مكان خيز از جا بوسه زن رخسارة اين كودكان شكر حق سازم رسيدم بر مزارت اين زمان تا دهم شرح آنچه بر سرآمدم نزدت كنون داد حكم قتل من آنجا عبيدالله دون داد از دست يزيد فرياد از كردار آن در حضور كودكان ببرند سر از جسم آن ازسر خشم وغضب آن شوم چوب خيزران ني زمانيرا بود ياراي گفتار و بيان نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت بر اهل بيت يكس خود يك نظر نما تازه زره رسيده در اين جايگاه تو تا شدند نزديك بر قبر حسين سلطان دين بركشيد از دل خروش سر بر آور از لحد بر سر قبر برادر زينب مضطر نشست سمت ديگر اي (زماني) عابدمضطر نشست نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت اي عزيز فاطمه اي سرور لب تشنگان سر برآور از لحد اي نور عين من حسين يا اخا معذور دارم خجلتم باشد زتو اي برادر دختر تو من نياوردم زشام كودكان ديگرت آورده ام اندر برت مدّتي باشد كه من دور از مزارت گشته ام خيز از جا پرس از خواهر تو از رنج سفر يا اخا از قصة كوفه اگر پرسي زمن سهل كوفه بود بر ما يا اخا از شام داد حكم قتل عابدينت داد آن شوم ظلم بر لبان لعل تو در پيش چشمانم بزد يا اخا گر ظلم او خواهم بگويم يك بيك نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت بردار سر زخاك لحد اي برادرا بردار سر زخاك كه مهمان براي تو من ميرسم بهمره طفلان خسته جان وز دخترت رقيه به تو گويمت سخن در شام آه و داد كه از دست دادمش ناوردمش (زماني) تو ريز اشك از دو عين نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت عابد بيمار تو امروز آمد از سفر تا كه افشا سازد از بهر تو رنج اين سفر شكر الله آمدم بركوي تو بار دگر خجلتم باشد كه گويم از براي تو دگر دخترت ناورده ام معذور دارم اي پدر شد خرابه مدفنش بابا چه گويم من دگر خيز استقبال كن زين مهيمانان سر به سر خيز از جا و تو بر اين ميهمانانت نگر تا كنند اظهار آنچه آمد ايشان را بسر قصه كوته صبر و طاقت گشت از دلها بدر نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت جانب شهر وطن رو آورد با طفلها از جوارت مي روم امروز اي جان اخا گر سفارش باشدت با خواهرت افشا نما گوي برخواهر كه تا ازجان ودل آرد به جا تا رسانم بر مزار آن رسول با وفا بردار سر زخاك كه از شام غم كنون خجلت به پيش تو كشم اي شاه حال من از كربلا به كوفه و تا شام بردمش حالا خجل به پيش تو هستم من اي حسين نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت سر برآور از لحد يك دم تو اي جان پدر جان بابا خيز از جا حال او از مهر پرس جان بابا مدتي باشد زكويت رفته ام آمدم با كودكانت اي پدر از شام غم خجلتم باشد از آن بابا كه از شام بلا دادمش از دست از جور جفاي روزگار حاليا جان آبه هستيم بر تو ميهمان ميزباني اندر اين جا اي پدر امروز تو خيز ازجا يك به يك احوال پرس ازطفلها گفتگوي عابد مضطر (زماني) بود اين نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت باز شد وقتي كه زينب از زمين كربلا روي بر قبر برادر گفت از سوز جگر مي روم از كربلايت يا اخا سوي وطن يا اخا داري سفارش گر تو با اهل وطن گر سفارش داري بر جدت نبي اظهار كن گوي تا بر او رسانم واقعات كربلا اي (زماني) بس بگو از عابد غم مبتلا نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت از جوارت مي روم امروز اي باب نكو گرچه رو بر ره ولي دل باشدم بر جاي تو مشكلم قسمت دگرباره رسم پابوس تو اي برادر مي روم امروز من از كوي تو كن بيان تا من رسانم آن سفارش را بر او منتظر باشد كه تا كي تو روي بر سوي او سان يعقوب چون (زماني)يوسف خود ديد او نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت براه روي من است و دلم بود اينجا نماي محمل شان بر نشان روند زينجا چه گونه بي تو روم حاليا وطن بابا بپرسد از تو اول خواهرم زمن صغري ز سرگذشت تو و ماجراي تو او را بريد شمر سر او بدشت كرببلا مرا خوشست كه گر مرگ آيدم حالا زماني گفتگو اين بود گوي از ليلا نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت زجاي خيز نما همرهي تو بر مادر ديگرت باشد سفارش گر بقبر مادرت گفتة زينب به قبر شاه دين بودي همين نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت سيد سجاد بر قبر پدر بنمود رو از جوارت جانب شهر وطن رو بر رهم دل در اين جايم ولي رو در ره شهر وطن پس خطابي كرد بر قبر علي اكبرش گر سفارش باشدت از بهر صغرا خواهرت در وطن ديده براه توست آن افكار زار بيند او روي تو را از ديدنت روشن شود نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت زتربت تو روم جانب وطن بابا برآر سر زلحد همرهي طفلانت پدر زشهر وطن با تو آمديم و وليك چه در وطن بروم اي پدر يقين كه زمن جواب خواهر بيمار خود چه برگويم بگويم ار كه به او باب را لب تشنه يقين چه بشنود او جان دهد زغصة تو به تربت پدر خود سكينه با گريه نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت زجاي خيز نما همرهي تو بر مادر سفارش ار بودت گوي اي تو نور بصر براي خواهر چشم انتظارت اي مادر سفارش از تو رسانم بخواهر مضطر پيام تو ****** هم زبهر خبر بيان نماي به مادر تمام را يكسر به محملم بنشان اي زياء ديدة تر اگر خدا دهدم مرگ زماندنم بهتر به خاك دفن شوم بس (زمانيا) ديگر نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت گفت بر قبر برادر اين سخن آن داغدار عزم رفتن در وطن دارد رود از اين ديار گر سفارش باشدت برگوي بر اين دلفكار تا رسانم گر مرا عمري بود در روزگار حال بي تو چون روم سوي وطن زين مرغزار گوشه اي در اين زمين ازبهرمن گردد مزار ليك دل باشد مدامينم مرا در اين ديار بر سر قبرت رسم بنشينمت اندر مزار خيزي ازجاخواهرت سازي توبرمحمل سوار جانب شهر وطن زين جا مرا معذور دار نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت جوان نورس ناكام من علي اكبر ز جاي خيز كه از كوي تو روم به وطن سفارش هرآنچه تو داري اي جانا اگر كه قسمت من شد روم وطن روزي گرم نصيب نشد در وطن روم اين دان دگر زبهر رفيقان سفارش ار داري پس از سفارش خود گير بازويم از مهر براه شهر وطن رويم و دلم اين جاست بمرگ خويش رضايم كه اندر اين وادي نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت كرد رو بر قبر عباس اين چنين كلثوم زار يا اخا بردار سر از خاك بنگر خواهرت عزم رفتن در وطن دارد زكويت مي رود بهر اطفالت سفارش گر تراست اظهار كن از وطن همراه تو جان برادر آمدم راضيم گر كه اجل آيد مرا گيرد بغل دار معزورم نباشد چاره اي من مي روم قسمت من يا اخا آيا دگرباره شود آرزو بر دل مرا باشد دگر بار اي عزيز رفتم از كويت برادر جان ابالفضل الوداع بهر رفتن در وطن گرديد بر محمل سوار ماند از تو شعرها دردست شيعه يادگار نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت در خاك نهان تمام آنها رفتند با حسن و جمال صورت زيبا رفتند نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت جز نام از آنها نبود هيچ اثري زو دست از اين جهان تو كردي سفري نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت لازم بودت هرآنچه اسباب ترا دشوار در آن سفر شود كار ترا نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت كار تو به تيرگي مبدل نشده بر تو اجلت ز در برابر نشده نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت گاهي به يمين و گه برد سمت يسار هر روز به سمتي دهدش باد گذار نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت خوابيده چه سركشان در اين قلب زمين پنهان بدل خاك نهانش تو ببين اي جان برادر انشين در خلوت راز دل كلثوم بر قبر برادر چون بگفت رفت زان وادي(زماني)درگذرزين قصه تو نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت افسوس كه سروران دنيا رفتند آنها كه بدند قد چه سرو آزاد نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت وز حالت سروران نباشد خبري حالا تو نشين لحظه اي بنما فكري نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت پيش از سفرت بيا تهيه بنما اسباب سفر نكردي آماده اگر نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت تا اينكه ترا عمر گران سر نشده كن چارة درمان خودت تا وقتي نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت اين خاك كه هر طرف برد باد بهار باشد زمن و تو اي برادر به يقين نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت با ديده عبرت نگر اي دل تو ببين هر گوهر قيمتي كه مي خواهي آن تا آنكه ترا هنوز باشد فرصت گر عقل و خرد (زماني) باشد به سرت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت تا به كي باشد در اين زندان مرا جا و مكان اي خدا سيرم زجان دائما در رنج و آزارم زظلم ظالمان آگهي سيرم زجان تا به كي مانم در اين زندان زجور روزگار محبس تاريك تا كي جاي من روز وشبان آگهي سيرم زجان جان موسي را ستان روز وشب درآه فرياد اي خدا من تا به كي دست گير ظلم او من تا به كي باشم چنان روز و شب بر من فزون زين جفاهاي فزون سندي شاهك زبس زجرم نمايد دمبدم دست ظلمش كي كني كوتاهم ازاين جسم وجان بر من بي آشيان اي خداوند جهان اندر اين زندان پر محنت بمانم دستگير ظلم افزايد به ظلمش تا به كي آنشوم دون سير مي باشم زجان فكري بكن از گناه خود توبه نما نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت موسي جعفر منم باشم چه مرغ لامكان اي خدا سيرم زجان زير زنجير گرانبارم زظلم ظالمان اي خداي انس و جان بارالاها تا به كي باشم بقيد غم دچار پا بكنده زير زنجير گران با حال زار اي خداي انس و جان گر تو داني مصلحت اندر اين زندان بغدادي خدا من تا به كي دست سندي شوم شداد اي خدا من تا به كي آگهي شد ظلم او صبر من پايان رسيد صبر من آمد به سر يارب از اين ظلم وستم كي دهي يارب نجاتم تو زچنگ اين ظلم كي نجاتي زين قفس تو دهي از مرحمت اي خدا تا كي به دست ظلم بي دينان اسير تا به كي باشد مسلط بر سر من اين شرير زين ستم هاي فزون اي خدا از اين مكان داشتي گه در شكايت بود از جور عدو در كجائي اي رضاجان اي مرا روح روان ديدن بابا كنون اي مرا روح روان نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت روز وشب در كند وزنجير ستم مي بود آن راضي برمرگ ورهاگشتن ازآن زندان بشد گفت سيرم من زجان يارب تومرگ من رسان مرگ من را تو رسان مرگ من را تو رسان سندي ابن شاهكش پاسبان بودي بران مرگ خودخواست ازخداآن امام روزوشبان شد دگر از من برون اي خداي انس و جان گاه بر باد صبا كردي خطاب اين گونه او از من مضطر پيامي بر رضايم تو رسان اي صبا از حال من شرح تو احوال من بعد ازآن بادخترم معصومه برگو اين سخن گريه بنما ياد بابا ريز اشك از ديدگان كي دهي من را نجات با خداي خويشتن موسي بن جعفر گفتگو گه (زماني) جانب شهر وطن بنمود رو اندر اين زندان بيا اي رضاجان اي رضا نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت گشت برموسي بن جعفركنج زندان شد مكانعاقبت ازظلم سندي صبر او پايان بشد روز و شب اندر دعا با خالق يزدان بشد اي خدا سيرم زجان شد زمن صبر و توان بر امام هفتمين كنج زندان شد مكان ظلم كردش آنقدر سندي مردود دون طاقت و صبر و توان راضي بر مرگم كنون گه از آن زندان سوي شهر وطن بنمود رو اي صبا بر جانب شهر وطن بنماي رو كن رضايم با خبر ده برايش از وفا اي صبا چون بارضا گفتي توشرح حال من ياد باب خويشتن اي دختر افكار من از فراقت اشك ريز بهر بابا اشك ريز چون به زير دست سندي ظالم بد اخترم جان سپارم زير زنجير ستم از ظلم آن ديدن روي ترا بينمت من از وفا بهر ديدارم بروز و شب تو چشم اندر رهي باش صابر دخترم تو بر جفا گريه نكن با خدا بربند دل رفت زير خاك و گل روز وشب افزوده شد بر او همي ظلم وجفا بارالهي گشته پايان طاقت و صبر و توان صبر من پايان شده زين جهان اكنون شده تا اجابت حرف او اندر بر دادار گشت گردد آسوده (زماني) او از اين دنياي دون زهر بر آنشه بداد جان شيرين را بداد نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت برد در نزد امام هفتمين آن بي حيا زهر آن دور از خدا من در اين زندان غم شو تو در شهر وطن بهر باباي غريبت گريه كن اي دخترم نيست از دست جفاي او نجاتي ديگرم بر دلم بود آرزو قسمتم ديگر نشد دخترم معصومه جان دارم من از تو آگهي از فراق من مثال جغد ناله مي كني دخترم بنماي صبر هركس آمد در جهان اندر آن زندان بدي در زير زنجير بلا با خداوند جهان هر لحظه كرد او التجا ني توانم صبر كرد دير ديگر رفتنم روزوشب اندر دعا آن زار دل افكار گشت وقت بيرون گشتن از زندان وان آزار گشت سندي شاهك زكين از كف از آن زهر او نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت كرد مخلوط رطب سند بن شاهك آن دغا زهر آن دور از خدا كرد بر آن شه خطاب آنگاه از روي عناد تا تناول سازد آن سرور از آن زهر جفا ميل بنما زين رطب گفت كن ميل اين رطب گفت مجبوري تو بايد ميل بنمايي از اين چند دانه خورد از آن خرما بجانش شد بلا قلب او آتش گرفت قلب او آتش گرفت قلب نازكتر زگل زان زهرگرديدش كباب وقت مردن آرزوي ديدن روي رضا فارغ از زندان شد او رو سوي جنت نهاد نزد زهرا مادرش صديقة اطهر برفت شد خلاص از محنت ايام و اين دار فنا قلبهاي شيعيان آفتاب او نهان هم به روح پاك جد او رسول الله قسم بخش عصيان زماني ذاكر مداح را ديگر از اين ساعيان اي خداوند جهان نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت آن رطب ها پيش روي آن امام آنگه نهاد اين رطب راميل كن آنجاخود آن ظالم ستاد كرد اصرارش مدام هرچه عذر آورد شه هرچه عذر آورد شه اصرار كردي آن لعين راه چاره ديد بسته چون امام هفتمين منقلب شد حال او درد دل آمد بر او كارگرشد زهر آن بي دين بجان آن جناب جان بجانان داد اما داشت چشمان پرآب جان بجانان آفرين آن امام دين بداد زين جهان پرمشقت آن شه اطهر برفت در بر بابايش علي آن ساقي كوثر برفت ماند داغش تا قيام تا كه در مغرب شدي بارالها بر امام هفتمين موسي قسم هم به بابايش علي و مادرش زهرا قسم كن قبول از بانيان زحمت خدام ها نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت بند و زنجير گرانم اي خدا تا كي بمانم صبر پايان شد توانم اي خدا تا كي بمانم ظلم افزون شد بجانم اي خدا تا كي بمانم تارهم چون شب چنانم اي خدا تاكي بمانم دردمند و ناتوانم اي خدا تا كي بمانم آمده بر لب روانم اي خدا تا كي بمانم هم جفاي ظالمانم اي خدا تا كي بمانم سير از جان گرانم اي خدا تا كي بمانم ظلم افزايد بجانم اي خدا تا كي بمانم از غضب مردم چنانم اي خدا تا كي بمانم روز و شبهايم مدامم اي خدا تا كي بمانم مرگ را برمن رسانم اي خدا تا كي بمانم بر دل افتاده شرارم اي خدا تا كي بمانم بس كه مي آيد بجانم اي خدا تا كي بمانم گفت گه اي كردگارم اي خدا تاكي بمانم گاه گفت اي نونهالم اي خدا تا كي بمانم آگهي بابا زحالم اي خدا تا كي بمانم شد زمان احتضارم اي خدا تا كي بمانم دخترم معصومه جانم اي خدا تا كي بمانم تا ببندي چشمهايم اي خدا تا كي بمانم نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت گفت يارب كنج زندان تابكي باشدمكانم بارالها كنج محبس هست موسي رادگربس درقفس جايم چومرغان روزوشب باشد مدامين اين چه زندان است يارب روزآن برديدةمن اي خدايا آگهي تو از ضمير دردمندان بس كه ديدم رنج ومحنت رفته ازمن صبروطاقت آگهي داري تو يارب ازمن و ازعين مطلب ظلم بر جسم ضعيفم بيش شد چاره نباشد روزوشب سنيدن شاهك باشدم اندر مقابل بررخم آن شوم بدكيش صيحه زن باشدزحدبيش پا بكنده زير زنجير شد انيسم آه شب گير اين همه ظلم فراوان بر من افكار آيد يارب ازهجرعزيزان شددل غمديده ام خون اي خدا شهر بغداد زين جفا و ظلم و فرياد گه از آن زندان بناليد گه زجور چرخ ناليد گاه از هجر رضايش ناله كرد سوز دل او از فراق روي فرزند روي بر شهر وطن كرد جان بابا كي تو آئي از پدر ديدن نمائي گفت پس آن زار افگار بادوچشمان گهربار وقت مردن دركجائي دخترم معصومه آخر در وطن رو بر بيانم اي خدا تا كي بمانم بهر خلاق جهانم اي خدا تا كي بمانم سير يارب من زجانم اي خدا تا كي بمانم عمر دنيا را نخواهم اي خدا تا كي بمانم گفت يارب جان ستانم اي خداتاكي بمانم رفت از اين دارجهانم اي خدا تا كي بمانم آن امام ابن امامم اي خدا تا كي بمانم رفت آن سرو روانم اي خدا تا كي بمانم نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت با حال زارم من با حال زارم من در بند و اين زنجير با حال زارم من از دست اين بيدين با حال زارم من نبود دگر طاقت با حال زارم من اي داد اي بيداد زار و فكارم من افسرده و مهجور زار و فكارم من با صبا پيغام خود پس آن امام هفتمين داد اي صبا از من خبر بر جانب شهر مدينه گفتگوچون باصبا كرد هم خطاب آن بي نواكرد اي خدا بر مرگ بنما اين حياطم را مبدل از جفاي اهل ناحق شكوه گر ميبود با حق شددعاي او اجابت شد خلاص ازرنج آخر ابن شامك كردمسموم آخرآن مظلوم محروم اي (زماني) سوي زين جهان پرمصيبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت يا رب به زندان بلا بنگر دچارم من در كند و زنجير جفا اي كردگارم من يا رب در اين زندان غم تا كي من دلگير مانم مدامين روز شب با غم دچار من ظلم و ستم افزوده شد بر جان خدايا بين روز شبم سازد جفا چاره ندارم من يا رب نجاتم ده از اين زندان پر محنت برمرگ خود روز و شبان در اين طزارم من زين شهر بغداد و از اين زندان غم فرياد تا كي دچار جور ظلم ظالمانم من از گردش چرخ فلك تا كي بوم رنجور روز و شبان چون جغد تا كي ناله دارم من اشك از بصر باريد زار و فكارم من چون عمر پايانست زار و فكارم من مي ماندم بر دل زار و فكارم من باد صبا زين جا زار و فكارم من از باب افكارش با حال و زارم من جان پسر بشتاب چشم اين طزارم من گه بهر معصومه زار و فكارم من اي دختر غمگين زار و فكارم من جرم من محروم مداح زارم من نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت موكل بوديش بر او مدامين سندي ظالم بجان موسي الكاظم جفاي خويش را افزود در كنج آن زندان گه از جور فلك ناليد گه گفت از هجر عزيزان بيقرارم من گه گفت از هجر رضايم دل پريشانست در آرزوي ديدنش چشم انتظارم من افسوس و داد اين آرزو بر من بود مشكل ديدار او بينم مگر روز شمارم من پس با صبا كردي خطاب آن لحظه اوگفتا سوي وطن رو ديده اندر راه دارم من اندر وطن بنما رضايم را خبر دارش گويش كه مشتاق رخت اي گل عذارم من برگو هواي ديدن روي تو دارد باب عمرم به پايان ديده در راه تو دارم من از فرقت روي رضا ناله كنان آن شه معصومه جان از دوري تو بيقرارم من معصومه جان در اين طزار باب تو منشين بي باب گشتي اي حزين داغدارم من يارب (زماني) گويد اين برحق اين مسموم بگذر زدرگاه تو اين اميد دارم من نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت بزندان بلا چون شد مكان بر موسي الكاظم هرآنچه آمد ازدستش ستم آن پرجفا بنمود درآن زندان تاريك آن غمين را آشيانش داد بجسم لاغر او آن سك دور از خدا كردي بمرگ خود رضا شدآن امام صبرش بسرآمد گهي سائيده از زنجير آن بيدين گلوي او بكنج محبس تاريك كه شد ازعمرخود اوسير طلب مرگ خودآن سرورزحي كبريامي كرد توئي آگاه البته زاحوال فكار من چه مرغ اندرقفس يارب بدينسان تابه كي مانم ستان جان مرا بهرم نجات از بند كن پيدا ازاين زندان خلاصم كن زدست اين سگ سفاك نجات من ازاين زندان خدايا تابه كي باشد زدرد دوري آنها همي نالم به روز و شب كه ديدن روي فرزندم رضاهست آرزوبردل بشدمسموم زهر افتاد قلبش آتش جان سوز (زماني) ذاكرش ازجان ودل با چشم ترگرديد نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت سيرم خدايا من زعمر خويش بنگر اي حي داور با محنت و رنج و الم تا كي بمانم در زير دست سندي شوم بداختر سندي به جانم صبر و توانم بزير بند و زنجير گران او را مكانش داد هرآنچه ظلم از دستش بيامد آن دغا كردي بجائي پاية جور و جفاي آن دغل آمد گهي زد از غضب آن بي حيا صيحه بروي او بدين ظلم و ستم بودي بزير كنده و زنجير بروز و شب درآن زندان تضرع باخدا مي كرد مدامين گفت يارب اي كريما كردگار من زير بند و زنجير گران من تا به كي مانم خداوندا نخواهم من دگر عمر اندراين دنيا رسان تو مرگ موسي را ايا اي كردگار پاك قرار و صبر و طاقت ديگر زين بيش ني باشد ز هجران عزيزان قلب زارم خون بود يا رب چه گردد آنكه حل سازي مرا تو يارب اين مشكل دعاي او اجابت شد در آن زندان غم افروز به جنت زين جهان پرمشقت رهسپر گرديد نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت گفتا امام هفتمين موسي بن جعفر اي حي داور يارب در اين زندان غم تا كي بمانم بر اين جفا و اين ستم تا كي بمانم بس ظلم سازد پايان رسيده پايم بكنده آنچنان تا كي خدا روزم ندارد روشني شامست يكسر روزم مدامست يكسر بجانست چون طائران اندر قفس بين آشيانست كي گردم آسوده زدست اين بداختر از من الهي گرديده راضي كي آوري پايان ايا اي حي ذولمن دنيا نخواهم مرگ بهرم هست بهتر در پيش ديده اين غم رسيده در زير دست ظالمان اي آه فرياد اي داد از سند بن شاهك آن بد اختر بر دل جوي او آن شوم بدخو ديدار فرزندان دگر گرديده مشكل يكجو نباشد خونفشان از روز محشر شرح مصيبت بنماي لعنت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت در زير زنجير گران تا كي خدايا زندان به من شد آشيان تا كي خدا چون شام تاريك ظلم فزونم يار در اين زندان مرا بنگر مكانست پايان محنت كي مرا از اين جهانست يارب ستان جان برمرگ خود من اين محنت و اندوه را يارب تو از من كي جان موسي را ستاني داور من مرگست شيرين دنيا نخواهد تا كي در اين زندان و در اين شهر بغداد يكجو نباشد رحمشان بدتر زشداد رحمي ندارد ظلمش فزايد ظلم عدو سهلست يارب سوزدم دل اي داد از جور جفاي اهل باطل بس كن (زماني) بر سندي شوم نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت بر حكم هارون بر حكم هارون ديگر مسلط ابن شاهك بر سر او تا كه به مرگش شد رضا آن زار نالان يارب دگ خوش مرگ باشد بهر موسي زين ظلم اين جور و جفاهاي فراوان گه روي خود ميكرد بر سمت مدينه داري زباب آيا خبر اي راحت جان در راه تو ديده مرا در انتظار است ديدار تو دارم بدل اي نور چشمان معصومه جان باشي كجا شد فصل ديدار چون بگذرد بر او در اين زندان هارون بهر خدا اي باد تو بنما شتابي احوال من از بهرشان اظهار تو كن كه گفتگو كرده بحق زان كندوزنجير ديگر نخواهم اين جهان اي حي سبحان هستم گرفتار هزاران رنج و محنت جانم ستان ذلت رسان از من به پايان باشد چه زنداني كه روزش هست چون شب كي كم كني يارب زمن ظلم فراوان نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت جاي امام هفتمين شد كنج زندان روز و شبان در محبس تاريك بود آن زندان هارون گشت طولاني چه بر او ظلمش مدامين كرد آن مردود بدخو بر درگه حق روي خود كرد او بگفتا ديگر نخواهم عمر من سيرم ز دنيا گه با خدا اندر دعا مي بود آن شه بابا رضا باشي كجا اي نور ديده جان پسر از دوريت حالم فكارست چون عمر من پايان دگر زين روزگار است پس گفت اينگونه دگر قلب پر آزار آيا زحال باب مي باشي خبردار بنمود بر باد صبا آنگه خطابي رو در وطن نزد عزيزان گرامي گه با صبا پيغام داد آن زار دلگير يارب دگر از عمر خود گرديده ام سير اي خالق كون و مكان خوارم به غربت تا كي به دست ظالمان باشم به ذلت صبر و توان از كف مرا بين رفته يارب از جور و ظلم و كين مرا جان است بر لب در زير دست سندي مردود ناپاك چون طائران تا كي بمانم دام آن دون گه از عدو شكوه كنان در نزد معبود باشي كجا گفتا رضايم اي پسر جان تا سندي شاهك بر او زهر ستم داد جان را به جانان داد رفت او سوي رضوان اندر حضور مادرش خير النسا رفت بهر شفاعت در جزا از جرم عصيان نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت امام هشتم شاه خراسان داد از جفاي مأمون اندر مدينه در نزد ياران داد از جفاي مأمون بنما تقيم را خبر بر او تو برگو چون عمرش از زهر آمد به پايان كرده چه ها مأمون به جان خستة من دور از خدا اين بي رحم مأمون باشد اميدم وقت مرگ رويت ببينم از شدت زهر مي نالم از جان روزم سيه بنمود چون شب اين بدآئين اي داد و بيداد از ظلم اين دون مانم به زندان تا به كي اي داور پاك از ظلم او تا كي رود آهم بر افلاك گه از جدائي گفتگو آن شاه بنمود گه در وطن رو كرد و اين گونه بفرمود اينگونه بودي گفتگويش آه و فرياد زان زهر آتش بر دل و جان وي افتاد سوي جنان در نزد جدش مصطفي رفت مرثيه خوان بر او (زماني) از وفا رفت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت شد دل پر از خون از زهر مأمون واي از جفاي مأمون گفت اي صبا رو از راه احسان واي از جفاي مأمون رو اي صبا از طوس بر شهر وطن تو باب تو دارد آرزوي ديدن تو بابا تقي آيا خبرداري تو از من آتش ز زهر كين زد اين ظالم دل من بابا تقي آمد زمان آخرينم اينجا گذر كن بين تو احوال حزينم بابا بيا بين زادة هارون بي دين از زهر پايان كرد بر من جان شيرين آتش به قلب نازكم اين زهر افروخت اين درد من را كي هست درمان روزم به ديده همچنان شب نيلگون شد بر اين گواهي تو حي سبحان در وقت مردن ديده دارم من به سويت اي نور چشمان بابا تقي جان از زهر مأمون بين كه من از پا فتادم اندر خراسان از ظلم مأمون دور از بر من اي عزيزم از چرائي شد عمر پايان اندر خراسان اندر خراسان آي هنگام شتاب است بر من زمان آخر شد اكنون در خدمت باباي دل غمگينش آمد رأس پدر را بگرفت دامان من آمدم بر روي من ديده تو بگشا وز مهر كن اي شاه خراسان نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت سرور خوبان رضا قلبش بشد زان زهر خون عاقبت مأمون دون آتش افتادش به جان شد بلند از جاي خود آن شه زبزم آن لأم بابا سراپايم از اين زهر ستم سوخت از زهر و هم دل از فراق دوريت سوخت زين زهر مأمون آه قلبم پر زخون شد از دست او اين ظلم بر جانم عيان شد گفت اي تقي بشتاب بينم بلكه رويت جان پسر مي دارم اكنون آرزويت خود را رسان اندر برم اكنون جوادم بر مرگ گرديده بدل جانا حياتم جان پسر اندر دم مردن كجائي شد آخرين عمر اي عزيز داد از جدائي بشتاب اي جان پسر حالم خراب است ديدار ما و تو دگر روز حساب است از راه دور آندم تقي بالينش آمد بالين آن مسموم زهر كينش آمد گفتا تقي گردم فدايت جان بابا گويد (زماني) هم نگاهي جانب ما نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت گشت مسموم ستم از زهر مأمون شيعيان آه فرياد و فغان زهر داد او بر امام كارگر چون زهر او گرديد بر جان امام ميل از انگور بنما يابن عما اين زمان كرديم مسمون از زهر خود اي دور از خدا گفت از اين مجلس مأمون برون شد آنزمان گفت وانگه بر اباصلت تو در حجره ببند تا به روي خشت بگذارم سرم را اين زمان من چگونه بندم از اين حجره در برروي تو چون ببندم من در ازاين حجره بررويت كنون كس نمي آيد بپرسد حالت زار غريب فرش برچين تو زحجره حرفهايم گوش كن گفت اي شه يادكن ازغربت جدت حسين تشنه لب در جنب دريا داد زير تيغ جان كارگر كشتش به جان جانب حجره روان اي اباصلتا غريبم اندر اين شهر و ديار نه پسر باشد نه خواهر بر سرم گريه كنان جمله اندر خدمتش از جان و دل بسته كمر بوديش زينب به بر آن خواهر غمخوار آن از قفاي او روان مي بود زينب خواهرش خواهر من نيست معصومه كند بهرم فغان زادة هارون ببيند روز من كرده سياه روزمن چون شام كرد ازكينه اش اين بدگمان تا رود مأمون بر او بنمود اسرار تمام گفت شه مقصود توبودآنچه آوردي به جا بي پدر كردي به دوران تو عزيزان مرا آمد اندر حجرة خود آن امام ارجمند خشت خام آور برايم من غريبم دردمند چون شنيد ازشه اباصلت اين سخن گفتابه او بهر ديدارت بيايندي خلايق سوي تو گفت شه آخر اباصلتا غريبم من غريب دردمندم مستمندم نايدم بر سر طبيب حرف شه بشنيد اباصلت گشت اندرشورشين كشته شد در كربلا با تيغ و شمشير و سنين زهر مأمون شيعيان گشت زان مجلس برون در جوابش اين چنين فرمود شه با حال زار دور از ياران منم بي مونس و بي غمگسار كربلا جدم حسين بودند يارانش به بر شش برادر بوديش ديگر بهمراهش پسر وقت ميدان رفتنش بر جنگ قوم كافرش بوسه زد زير گلوي او بجاي مادرش خواهرم معصومه نبود بر سرم اي آه آه كرده مسمومم زكين برگو چه ام بوده گناه روي بر سمت مدينه كرد اين گونه خطاب عمر او پايان (زماني) شد بر او مرثيه خوان نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت از خراسان جانب شهر وطن رو اين زمان تو زاحوال پدر شال ماتم كن به سر از مدينه در خراسان كن سوي بابت گذر گير زانويت سر باب غريب خسته جان دور از من جان بابا شد زمان آخرم روي تو بينم شود روح روان من برون بر سر بالين من اين دل غمگين من اي تقي بشتاب باشد آخر ديدار من مرغ روح من وزآن پس ازبدن گردد برون از ره مهر و وفا مي كرد با او گفتگو لب گشا كن بر جواد خود دمي نطق وبيان آمدت بالين تقي ات روشنائي دلت آمد او بالين فرزند وقت جنگ كوفيان گفت اي جان پسر ديده گشا بابا ببين مي روم نايم برت ديگر عزيز من تو دان رفت بر رزم سپاه كوفي بداخترش بعد گفتار سخن آنشه به احوال خراب اي تقي داري خبر آيا تو از احوال باب نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت گفت اي باد صبا بهر خداوند جهان كن تقي را باخبر گو پدر مسموم شد جان من برگو تقي جان در كجائي اي پسر آي بالينم دمي تو اي مرا نور بصر در كجائي اي تقي نور دو چشمان ترم چشم در راه وطن كي تو بيائي بر سرم جان بابا كي رسي تا كه گردد شاد از اين جان شيرينم رود يك لحظة ديگر زتن تا كه بينم وقت مردن روي تو اي جان من از مدينه آمدي آن دم تقي بالين او گفت بابا ديده بگشا آمدم بالين تو اي امام هشتمين اندر زمان آخرت جان به قربان حسين جد نكوي اطهرت وقت رفتن آمد او بالين زين العابدين با تو مي باشد مرا اكنون وداع آخرين كرد آن سرور وداع عابد غم پرورش ران تو آهسته فرس جان برادر صبر كن حق شاه كربلا فرزند دلبند نبي بگذر از جرم (زماني) بانيان و ساعيان نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت از خراسان به سوي شهر وطن بهر خدا كن خبردار تقي را جگرم گشته كباب بي پدر كرده تو را زادة هارون دغا آمد از زهر جفا جان عزيز او بسر بندد از مهر دم مرگ دو چشمان ترم سرم از خاك دم مرگ به زانو بگذار منتظر در ره تو جان پسر چشم ترست كي تقي آيدش از شهر وطن در بر او ديد بنشسته به بالين پسرش را وانگه سرش از مهر پسر داشت بروي دامان بود در كربلا بي كس و بي يار حسين آمدش شمر به بالين زجفا آن بي دين شمر خنجر به گلوي شه خوبان بنهاد از حرم جانب ميدان به غم و ناله دويد اشك ريزان ز بصر چشم پر از خون آمد جا گرفت است بگفت او به فغان و فرياد تالبش تر كنم از آب بقا اي فاجر از قفاي او روان با گريه گشتي خواهرش بار الاها خالقا دادم قسم بر تو همي قسم به حق اين شهيد زهر مأمون دني نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت گفت سلطان خراسان برو اي باد صبا شد دم مردن من باد صبا تو بشتاب به تقي گوي گذر تو بخراسان بنما گوي او را خبرت هست ز احوال پدر بي كس و زار غريبم نبود كس به سرم جان بابا به بر من گذر از مهر تو دار عمر پايان شده بر من اجل من به سرست بود آن شه به فغان بود به ره ديدة او بهر ديدار پسر داشت همي چشم به ره گرچه او بود غريب ليك دم دادن جان جان شيعه به فداي شه ابرار حسين آه از آن دم كه بيفتاد ز زين روي زمين گر سر اين پسرش بر سر زانو بنهاد زينب زار پريشان چه بدين گونه بديد در بر شمر ستمكار به افغان آمد ديد بر سينة شه شمر لعين شداد به حق مهلتي اي شمر به من ده آخر تشنه لب قطع كني سر زتن سبط نبي خنجر خويش (زماني) به گلويش بنهاد نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت به مكروحيله تا مسموم سازد آن شه خوبان به صدرمجلس خود آن ستمگر جاي بر اوداد قدم را رنجه دادي و صفا دادي به بزم من به باطن بود قصد جان او آن دور از داور كه آرند از براي او همان انگور زهرآلود نمود او ميل چند دانه ازآن انگور شدرنجور بلند ازجاي خود شد كردميل رفتن اوآنگه نشين جايت پر عما طناول كن وزاينها تو روا شد مطلب تو دان ايا اي زاني فاجر چه شد وارد بحجره دادزد آن شه زدرددل كه آخر زادة هارون بدانچه آرزو كردش دگر اين فرشها برچين و خشتي آور ازبهرم گذارم من بر او پايان عمرم شد از اين دنيا صداي شيون و فرياد اورفتي سوي افلاك تقي مردم به غربت من نديدم روي توافسوس نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت تا كه بنمودم سر و جان را فدايت يا حسين اندر آن وقتي كه صف بستند قوم بي حيا در لب دجله روا هست كجا اي زاني گوش بر گفتة زينب به كجا شمر بداد نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت طلب درمجلس خودكرد امام هشتمين مأمون قدم دربزم آن بي دين چه شاه دين رضا بنهاد بگفتا يابن عما آمدي خوش در حضور من زمكاري سخن مي گفت برآن سرورآن ابتر اشاره آن زمان بر خادمان خويشتن فرمود بياوردند پيش او نهادند آن طبق انگور چه ديدآثارزهر اندر وجودخويشتن آن شه بگفت آنگاه مأمون جفاجوي دغا بر او جوابش داد اي مأمون مرا بس باشد اين آخر برون گرديد آن سرور روان شد جانب منزل ميان حجره مي غلطيد گفتا بر اباصلتش اباصلتا برو بربند در حجره بيا نزدم بياور خشت خامي تا غريبانه سر خود را چه گفت اين گفتگو غلطان شدآن سروربروي خاك (زماني) دروطن روكرد آن سرور زشهرطوس نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت كاش مي بودم به دشت كربلايت يا حسين كاش مي بودم من اي جدا در آن دشت رفتم آن لحظه به جنگ اشقيايت يا حسين آن زمان از تو مبارز خواستند آن اهل كين سوي ميدان عدو گشتم فدايت يا حسين بهر ياري تو اي جدا علي اكبرت جاي او رفتم سوي قوم دغايت يا حسين بد بلند از تشنگي زان كودكان بي گنه آب آوردم براي طفلهايت يا حسين گشت بي دست او زظلم فرقة قوم عنيد خود رساندم من بر آن باوفايت يا حسين تو شدي بي يار و ياور از جفاي كوفيان عمه ام مركب بياورد از برايت يا حسين كهنه پيراهن طلب كردي چه تو از عمه ام عمه ام آن كهنه آورد از برايت يا حسين آن زمان آن كهنه پوشيدي به تن اي جد من بازويت زينب گرفت آن باوفايت يا حسين يادم آيد زان زمان تو اصغرت آن شيرخوار بر سر دستت گرفتي مه لقايت يا حسين نوك پيكان آمدش بر حلق اندر جاي آب داد جان او تشنه روي دستهايت يا حسين يادم آيد زان زمان از كينة قوم عدو سر نهادي روي خاك كربلايت يا حسين اولين ياور بدم آنروز جدا من تو را جد والا امجدم اي كاش بودم آن زمين بهر ياريت برفتم اي شه دنيا و دين كاش مي بودم در آن وقتي كه آمد دربرت تا رود ميدان جدال كوفي بد اخترت كاش بودم آن زمان سوزعطش ازخيمه گه من برفتم بهر آب اندر جدال آن سپه كاش جدا بودم آن وقتي كه عباس رشيد بر زمين افتاد وقتي صيحه او از دل كشيد كاش بودم آن زمان اي خسروكون ومكان يكه و تنها شدي عازم تو بر جنگ خسان دل مرا سوزد ايا جدا چه بر ياد آيدم گفتي او را آر تا پوشم به زير جامه ام تا قيام اين غم نمي گردد برون از قلب من خواستي گردي سوار ذوالجناح خويشتن شعله ور آتش وزين بيشم بود بر قلب زار بهر جرعه آب بردي نزد قوم بد شعار آه و واويلا دلم از بهر اصغر شد كباب شد دريده گوش تاگوشش گلو آن ماه تاب سهل اينها جملگي برمن ايا جد نكو با تن صد چاك افتادي ز زين بر خاك تو تا سرت گيرم به زانو اي شهيد تشنه كام گومدامين روزوشب جانها فدايت ياحسين نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت السلام اي حجت حق قائم دين نبي در تماشا تو نظر سازي به ظلم ظالمان يك گرفتار جفا يك را ته زندان ببين يكچنان ظلمش شود برمرگ خودگرددرضا يك نباشد تا كه پرسد حال و درد مستمند بهر گفتار حق او آن گروه بدمنش اندر اين دوران بدارندي زمكاري و فن ليك درباطن چه شيطان آن بدور ازدين بود جز تو اي سرور تو مي باشي زقلبان باخبر شيعه روشن ديده گرددلعلهاخندان خوش است هم (زماني) را به راهت ديده باشد اي امام نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت از آن زمان كه رسيد اسب تو به خيمه سرا بسان ابر به جوش و خروش گريان بود به خيمه گاه بدين گونه آمدي نالان فغان و ضجة او واژگون شده زينش زدند حلقة ماتم زنان همه جمله زنامدن به حرم از تو شكوه ز او كردند حيف حيف آنجا نبودم من ايا جد گرام شد توان از قلبها بگذر (زماني) زين كلام نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت السلام اي حجت حق يادگار عسگري تابه كي سازي توصبر اي حضرت صاحب الزمان زير دست ظالمان آخر تو مظلومان ببين يكچنان ظلمش شود دادش رسد اندر سما يك جنايت هرچه بنمايد بود او سربلند هركه گويد حق يقين او را نمايند سرزنش سيدا بيني كه گرگان رخت ميشان را به تن كار هر ناجنس در ظاهر شعار دين بود پس نداند كس وز اين مخلوق اين دوران خبر گرشوي ظاهردر اين دوران شهاآخر خوش است ديدة پير و جوان باشد براه تو مدام نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت ز خاطرم نرود اين مرا ايا جدا به خيمه آمد و او اظليمه گويان بود كشيد شيهه و مي كرد ضجه آن حيوان چه اهل بيت تو ديد نه جسم خونينش بدور مركب بي صاحب تو با گريه به ذوالجناح زبان بسته گفتگو كردند بيان نما تو حسين چون شد آن امام مبين نيامد او ز جدال ستمگران عنيد كه نامد او بر طفلان خود به سوي حرم بگوي بهر خدا اي فرس از او احوال شدي زياد (زماني) سخن تو بيش مگو نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت وز آن زمان كه فتادي ز ضرب تيغ و سنين به خاك كربلا اين خطاب را كردي منم غريب نباشد كسي مرا دلسوز كه تا سرم زوفا گيرد او زمهر به بر به زخم هاي تنم مرهمي نهند ز وفا زگرد خود بنه مرهم مرا به زخم بدن كه بيش سوزدم از حد مراست نيست توان روانه اشك من از ديده روز شام بود تقاص خون تو گيرم زكوفي فاجر به موي اكبرت ارزش ندارد آه دريغ كه تار و تيره جهان هست دائم از دودش زماتم تو بسوزد همي بود غمگين كه داري هم چه حسيني عزيز سبحانت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت به خيمه گاه تو اي اسب آمدي غمگين بيان نما تو چه شد آن عزيز حي مجيد بيان نما چه بسر آمدش امام امم بيان نما چه بسر آمدش زقوم خصال چه ذوالجناح شنيد اين خروش داد از او نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت به خاطر آيدم اي جد تاجدار حسين سر غريبي خود را به خاك بنهادي خطاب كردي كه اي خاك كربلا امروز ايا زمين بلا نيست مادرم بر سر نباشدم بسر امروز مادرم زهرا به جاي مادرم اي خاك شو تو ياور من بشو تو مرهم اين زخمهاي بي پايان دلم زبهر تو جدا غمين مدام بود اگر نصيب شود آنگه من شوم ظاهر ولي تمامي عالم اگر كشم با تيغ مصائب تو بود در زمانه چون آتش هر آن دلي كه زسنگست سخت تر ليكن مخور تو غصه (زماني) ز جرم و عصيانت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت نبيتبنتسيبنتيسبنسيتبنيمستبنسميبتسنيمتبسنمبت يادگار عسگري اي پيشواي انس جان اين جهان تار را روشن ايا اي كان جود