پرده پندار
پشت شیشیه باد شبرو جار می زد
برف سیمین شاخه ها را بار میزد
پیش آتش
یار مهوش
نرم نرمک تار میزد
جنبش انگشتهای نازنینش
به چه دلکش
به چه موزون
نقشهای تار و گلگون
بر رخ دیوار میزد
موجهای سرخ می رفتند بالا روی پرده
بچه گربه جست می زد سوی پرده
جامهای می تهی بودند از بزم شبانه
لیک لبریز از ترانه
توله ام با چشمهای تابنکش
من نمی دانم چها می دید در رخسار آتش
لبرهای سرخ و آبی
روزهای آفتابی
چون دل من
پنجه نرم نگار خوشگل من
بسته میشد باز یشد
جان من لرزنده از ماهور و شهناز می شد
چشمهایم می شدند از گرمی پندار سنگین
پلکها از خواب خوش می امدند آهسته پایین
با پر موزیک جان می رفت بیرون
در بهشتی پک و موزون
ای زمین ! بدرود تو
ای زمین ! بدرود تو
سوی یک زیبایی نو
سی پرتو
دور از تاریکی شب
دور از نیرنگ هستی
رنج پستی
تیره روزی
کشمکش دیوانگی بی خانمانی خانه سوزی
دارد این جا آشیانه
آرزوی پک و مغز کودکانه
آرزوی خون و نیروی جوانی
دارد اینجا زندگانی
دور از هم چشمی شیطان و یزدان
دور از آزادی و دیوار زندان
دور دور از درد پنهان
دور ؟ گفتم دور ؟ گفتم سوی خوشبختی پریدم ؟
پس چرا نا گه صدای توله خود را شنیدم
چشمها را باز کردم آه دیدم
یار رفته
تار رفته
آن همه آهنگ خوش از پرده پندار رفته
بر درخت آرزوی کهنه من خورده تیشه
نو نهال آرزوی تازه ام شل شد ز ریشه
پشت شیشه
باز برف سیم پیکر شاخه ها را بار می زد
باز باد مست خود را بر در و دیوار می زد
در رگ من نبض حسرت تار می زد
سه سروده از گلچين گيلانی:
باران باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
مى خورد بر بام خانه.
من به پشت شيشه تنها
ايستاده
در گذرها،
رودها را اوفتاده.
شاد و خرم
يک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند اين سو و ان سو.
می خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر
نيست نيلی.
يادم آرد روز باران:
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگلهای گيلان:
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چُست و چابک.
از پرنده،
از چرنده،
از خزنده،
بود جنگل گرم و زنده.
آسمان آبي، چو دريا
يک دو ابر، اينجا و آنجا
چون دل،
من روز روشن.
بوی جنگل تازه و تر،
همچو می مستی دهنده.
بر درختان ميزدی پر،
هر کجا زيبا پرنده.
برکه ها، آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمايان،
چتر نيلوفر درخشان،
آفتابی.
سنگها از آب جسته،
از خزه پوشيده تن را،
بس وزغ آن جا نشسته،
دمبدم در شور و غوغا.
رودخانه،
با دو صد زيبا ترانه،
زير پاهای درختان
چرخ ميزد همچو مستان.
چشمه ها چون شيشه های آفتابي،
نرم و خوش در جوش و لرزه،
توی انها سنگريزه،
سرخ و سبزو زرد و آبی.
با دو پای کودکانه،
می دويدم همچو آهو،
می پريدم از سر جو،
دور می گشتم ز خانه.
، می پراندم سنگريزه
تا دهد بر اب لرزه،
بهر چاه و بهر چاله،
می شکستم « کرده خاله »
می کشانيدم به پايين،
شاخه های بيد مشکی
دست من می گشت رنگين،
از تمشک سرخ و مشکی.
، می شنيدم از پرنده
داستانهای نهاني،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی.
هر چه می ديدم در آنجا
بود دلکش، بود زيبا،
شاد بودم.
می سرودم:
« - روز ! ای روز دلارا !
داده ات خورشيد رخشان
اين چنين رخسار زيبا
ورنه بودی زشت و بی جان.
ای درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی!
گر نبودی مهر رخشان؟
روز ای روز دلارا
گر دلارايی است از خورشيد باشد
ای درخت سبز و زيبا!
هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد.
اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چيره
آسمان گرديد تيره.
بسته شد رخساره ی خورشيد رخشان
ريخت باران، ريخت باران.
جنگل از باد گريزان
چرخها می زد چو دريا
دانه های گرد باران
پهن ميگشتند هر جا.
برق چون شمشير بران
پاره می کرد ابرها را
تندر ديوانه غران
مشت ميزد ابرها را.
روی برکه مرغ آبی
از ميانه، از کناره،
با شتابی
چرخ می زد بی شماره.
گيسوی سيمين مه را
شانه ميزد دست باران
بادها، با فوت، خوانا
می نمودندش پريشان
سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توی اين دريای جوشان
جنگلِ وارونه پيدا.
بس دلارا بود جنگل.
به! چه زيبا بود جنگل !
بس ترانه، بس فسانه
بس فسانه، بس ترانه
بس گوارا بود باران.
به ! چه زيبا بود باران!
می شنيدم اندر اين گوهر فشانی
رازهای جاوداني، پندهای اسمانی:
« - بشنو از من. کودک من!
پيش چشم مرد فردا،
زندگانی - خواه تيره، خواه روشن -
هست زيبا، هست زيبا، هست زيبا. »
* کرده خاله: چوبی چنگک وار که برای بالا کشيدن آب از چاه به سطل می بندند
**************************************
منشا الهام اين شعر يکی از خانه های ويران شده در جنگ جهانی دوم است
خانۀ ويران
خانۀ ويران
از خانۀ تار و نيمه ويران
آواز جگرخراش برخاست
رفتم به درون آن شتابان
فرياد زدم: « کسی در اينجاست؟ »
دادم به زمين و آسمان گوش...
ايوان و اتاق و پله و بام
خاموش، چو گورِ تيره، خاموش
آرام، چو چشمِ مرده آرام
از پنجره ديدم آسمان را
پوشيده زابر پاره پاره
همراه يکی دو تا ستاره
مه می شد ناپديد و پيدا
روميزي، فرش، پاره پاره
آجر، گچ، گِل، به هر کناره
چون بومِ سياهِ چشم بسته
ساعت با شيشۀ شکسته
اين دست بريده روی ديوار
می زد پيوسته زنگِ هستی
وقت کر، با دراز دستی
لالش کرد و فکندش از کار
بالش ها زيزِ پايۀ تخت
رخساره سياه کرده از دود
اين مردۀ مومياييِ سخت
نام ديرينه اش دُشک بود
رفتم، بشتاب، روی ايوان
فرياد زدم دوباره: « اين کيست؟ »
يک ميز، سه صندلي، سه فنجان:
اينجا، يک خانواده می زيست
يک گربه سياه و ترس انگيز
لاغر، نازک، چو چوب کبريت
دُم چون نخ، گرد پايۀ ميز
با پنجه و روی و موی عفريت
چشمش: دو ستاره در بُن چاه
پايش: موهايِ ايستاده
گويي، می گفت، در دلش: « آه!
بيگانه! ... کجاست خانواده؟ »
**************************************
شعر بايد گفت
شعر بايد گفت و شعر تازه گفت
شعر خوش آهنگ و خوش اندازه گفت
تازگی ربطی ندارد با زمان
تازه آن باشد که ماند جاودان
کهنه ی ديروز گر زيبا بود
تازه هم امروز و هم فردا بود
تازه امروز گر بی معنی است
کهنه است و آنی است و فانی است
تازه آن باشد که از دل سر زند
با دو بال ويژه ی خود پر زند
حرف تو مفت است گر از ديگريست
مفت خوردن از جنون يا از خريست
ماه اگر داس است، حافظ گفته است
گر تو گويي، داس تو خواهد شکست
چيز ديگر را به مه مانند کن
يا به داست چيز ديگر بند کن
يار گر چون سرو سويت عازم است
زير پايت نردبانی لازم است
تيغ ابرويش بود گر پر خراش
ريش تو لازم ندارد خود تراش
خال رخسارش اگر چون دانه است
نيست آن رخسار، بلکه لانه است
گر شده قلبت زهجرانش کباب
يا شده اشکت زمژگانش شراب
می کنی قصاب خود را ورشکست
می فروشت خمره را خواهد شکست
مهر او گر درد و رنج و ناخوشی است
مهرورزی نيست اين آدم کشی است
ای بسا ديوان سنگين و کلفت
که پُر است از فکر پوچ و حرف مفت
راه خود جوی و مکن تقليد کس
از پريدن کبک، کی گردد مگس
گر ترا جز خرمگس در سبک نيست
خرمگس مان، غم مخور گر کبک نيست
خرمگس گر بهر خود فکری کند
گاه باشد وزوزِ بکری کند
باران
باز باران با ترانه با گوهر های فراوان می خورد بر بام خانه
من به پشت شیشه تنها در گذر ها رود ها راه اوفتاد
شاد وخرم یک دو سه گنجشک پر گو.. باز هر دم می پرند این سو آن سو
می خورد بر شیشه ودر مشت سیلی اسمان امروز دیگر نیست نیلی
یادم آرد روز باران گردش یک روز دیرین
توی جنگل های گبلان کودکی 10 ساله بودم
شاد وخرم نرم ونازک چست وچابک
از پرنده از زنده از چرنده بود جنگل گرم وزنده
آسمان آبی چو دریا یک دو ابر اینجا انجا
چون دل من روز روشن
بوی جنگل ، تازه وتر می مستی دهنده
بر درختان میزدی پر هر کجا زیبا پرنده
بر که ها آرام وآبی برگ وگل پوشیده تن را
بس وزغ آن جا نشسته دم به دم در شور وغوغا
روز ! ای روز دل آرا ! گردل آرایی است ، از خورشید باشد...
ای درخت سبز زیبا هر چه زیبایی است از خورشید باشد
اندک اندک رفته رفته ابرها گشتند چیره
آسمان گردیده تیره بسته شد رخساره خورشید رخشان
ریخت باران ریخت باران
جنگل از باد گریزان چرخ میزد همچو دریا
دانه های گرد باران پهن می گشتند هر جا
برق چون شمشیر بران پاره میکرد ابرها را
تندر دیوانه ، غران مشت می زد ابرها را
روی برکه ،مرغ آبی از میان ،از کناره
با شتابی چرخ میزد بی شماره
گیسوی سیمین مه را شانه می زد دست باران
بادها با فوت خوانا مینومدش پریشان
سبزه در زیر درختان رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان جنگل وارونه پیدا
بس دل آرا بود جنگل به چه زیبا بود جنگل
بس گوارا بود باران به چه زیبا بود باران !
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی ،پندهای آسمانی
بشنو از من ،کودک من ! پیش چشم مرد فردا
زندگانی خواه تیره خواه روشن
هست زیبا هست زیبا هست زیبا
گلچین گیلانی (مجد الدین میر فخرایی شاعر گیلانی)
گلچین گیلانی
پشت شیشه باد شبرو جار میزد
برف سیمین شاخه ها را بار میزد
پیش آتش
یار مهوش
نرم نرمک تار میزد
جنبش انگشتهای نازنینش
به چه دلکش
به چه موزون
رقصهای تار و گلگون
بر رخ دیوار میزد
...........
ابر های سرخ و آبی
روز های آفتابی
چون دل من
پنجه نرم نگار خوشگل من
بسته می شد باز میشد
جان من لرزنده از ماهور و از شهناز میشد
...........................
در بهشتی پاک و موزون
ای زمین بدرود با تو
سوی یک زیبایی نو
سوی پرتو
دور از تاریکی شب
دور از بیماری و تب
دور از نیرنگ هستی
.....................
چشمها را باز کردم.......آه دیدم
یار رفته
یار رفته
آنهمه آهنگ خوش از پرده پندار رفته
بر درخت آرزوی کهنه من خورده تیشه
نونهال آرزویی شل شد ز ریشه
پشت شیشه
باز برف سیم پیکر شاخه ها را بار میزد
باز باد مست خود را بر در و دیوار میزد
در رگ من نبض حسرت تار میزد....